📕#داستان_عجیب
امیر که امسال دانشگاه قبول شده بود و خوابگاه بود، شب به درخواست زن عموش به خونشون میره.
عموی امیر که کارمند بود هفته ای یکبار خونه می اومد، از قضا اون شب هم خونه نبوده.
شب که میرسه خونه عموش، زنگ خونه رو میزنه وقتی میره داخل زن عمو با دامن کوتاه، تاپ و آرایش زیاد به استقبالش میاد، فرید که جا خورده بود با تعارف روی مبل میشینه و بعد از اینکه زنعمو شربت براش میاره کنارش میشینه و در زن عمو کمال تعجب شروع میکنه به…😱
👇 🔞👈 ادامه 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
💟 داستان واقعی و بسیار زیبا
ما سه دانشجو بودیم قرار گذاشتیم همخونه بشیم. ولی خونه اجارهای کم و قیمتشون بالا بود. میخواستیم به دانشگاه نزدیک بشیم قیمتش هم به بودجهمون برسه تااینکه خونه پیرزنی نشونمون دادن نزدیک دانشگاه تمیز و از هرلحاظ عالی فقط مونده بود اجاره!
گفتن این پیرزن اول میخواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونهش و شرایطمون رو گفتیم. پیرزن قبول کرد اجاره رو طبق بودجهمون بدیم که خیلی عالی بود. فقط شرطی داشت که هممون رو شوکه کرد. گفت هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره، درضمن تا وقتیکه اینجایین باید نمازاتون رو بخونید.
واقعا عجب شرطی! هممون مونده بودیم! من کسی بودم که همیشه دوستامو که نماز میخوندن مسخره میکردم. دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود. پس از کمی مشورت قبول کردیم.
پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین میتونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید. خلاصه وسایل خودمونو بردیم توی خونه پیرزن. شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود. پا شد رفت و پیرزنو همراهی کرد. نیمساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم. هممون خندیدیم.
شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جاییکه بلد بودم نماز جماعتو خوندم. موقع برگشتن پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته؟ من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید.
از فردا ساعتمون رو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم. شب بعد از مسجد پیرزن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد. واقعا عالی بود بعد از چندروز غذای عالی.
کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت، برامون جالب بود. بعد از یکماه که صبح پا میشدیم و چراغو روشن میکردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار میشدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چندروز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشون رو میخوندن.
واقعا لذتبخش بود. لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم. تا آخر ترم هر سه تا با پیرزن به مسجد میرفتیم نماز جماعت! خودمم باورم نمیشد نماز خون شده بودم. اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت. هرسه تامون تغییر کرده بودیم. بعضی وقتام پیرزن از یکیمون خواهش میکرد یه سوره کوچک قرآن رو با معنی براش بخونیم.
تازه با قرآن و معانی اون آشنا میشدم. چقدر عالی بود. بعداز چهارسال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سورهها رو حفظ بوده. پیرزن سادهای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممون رو تغییر داد. خدایا سپاسگزارم که چنین فردی رو سر راهم گذاشتی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🎀 کانال داستان های زیبا و آموزنده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مادر دختری "چوپان" بود.
روزها "دختر کوچولویش" را به پشتش میبست و به دنبال گوسفندها به "دشت و کوه" میرفت.
یک روز گرگ به گوسفندان "حمله" میکند و یکی از بره ها را با خود میبرد!
چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی میگذارد و با چوبدستی "دنبال گرگ" میدود.
از کوه بالا میرود تا در کوه "گم میشود."
"دیگر مادر چوپان را کسی نمیبیند."
"دختر کوچک" را چوپانهای دیگری پیدا میکنند، دخترک بزرگ میشود، در کوه و دشت به "دنبال مادر" میگردد، تا "اثری" از او پیدا کند.
روی زمین "گلهای ریز و زردی" را میبیند که از "جای پاهای مادر" روییده...
آنها را "میچیند و بو میکند."
گلها "بوی مادرش" را میدهند، دلش را به بوی مادر خوش میکند...
آنها را میچیند و خشک میکند و به "بازار" میبرد و به "عطارها" میفروشد.
"عطارها آنها را به بیماران میدهند، بیماران میخورند و خوب میشوند."
روزی عطاری از او میپرسد:
"دختر جان اسم این گلها چیست؟!"
دختر بدون اینکه فکر کند میگوید:
"گل بو مادران" ❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#یک_دقیقه_تفکر #سکوت
🔹 سعی کنید خودتان را به نقطه اي از بلوغ برسانید که
بدانید ، سکوت و ساکت ماندن، اکثر مواقع
خیلی قدرت بیشتری از جواب دادن دارد!
🔹یکی از راهکارهایی که میتواند به شما کمک کند،
که جلوی جر و بحث و مشاجره را بگیرید، اینست که،
اگر از جواب یا حتی با سوژه ایی که میشنوید موافق نیستید،
فقط نگاه کنید و سکوت کنید،
🔹اجازه بدهید سکوتتان جای شما صحبت کند،
که این سکوت پر از کلی حرفست!
🔹 همیشه سکوت به معنای رضایت نیست،
و طرف مقابل شما خوب میداند، سکوت شما از كدام دسته است.
🔹ولی همین سکوت شما باعث میشود،
پلها نشکنند، بی احترامی پیش نیاید، محیطی که درآن هستید دچار تنش نشود،
🔹و این را هميشه بدانید،
كه وقت دیگری شما میتوانید حرف و نظرتان را بگویید،
ولی به وقتش! مدل درستش،
در اوج آرامش و خونسردی!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تبدیل پتو به بالش 😃🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 خوابیدن در یک اتاق سرد برای کیفیت کلی خواب شما عالیست
• اتاق سرد به شما کمک میکند سریع بخوابید و همچنین کالری بیشتر بسوزانید
• نگه داشتن دمای اتاق بین 15 تا 20 درجه سانتیگراد، بدن را به تولید هورمون ملاتونین ترغیب میکند که علاوه بر تقویت خواب، یک هورمون قدرتمند ضد پیری نیز محسوب میشود !
• بعلاوه گفته میشود اتاق سرد حساسیت به انسولین را افزایش داده و خطر ابتلا به دیابت نوع 2 را کاهش میدهد !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 چگونه بوی بد کفش را از بین ببریم؟
• پاهای شما هم مانند زیر بغلتان عرق میکند، از این رو یک مام جدا، مخصوص پاهایتان بخرید و آن را هر روز صبح قبل از بیرون رفتن از خانه استفاده کنید. با این کار پاهایتان دیگر عرق نمیکند.
• اگر احساس کردید که پاهای شما در حال عرق کردن و بو گرفتن است، به پاهایتان پودر بچه بزنید، سپس جوراب بپوشید. این پودر نه تنها پاهای شما را خوشبو بلکه از عرق کردن آنها نیز جلوگیری میکند
• کفشتان را با جوش شیرین ضد عفونی کنید. شب قبل از خواب، کمی جوش شیرین به داخل کفشتان بپاشید، و صبح قبل از پوشیدن، آنها را به خوبی بتکانید و سپس به پا کنید. با این کار بوی بد از کفشهای شما رفع خواهد شد.
• اگر میخواهید که کفشتان بو نگیرد، یک کفش را در تابستان دو روز پشت هم به پا نکنید. هر چه به کفشتان بیشتر استراحت دهید، احتمال این که بوی بدی بگیرد نیز کمتر خواهد شد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ایده تزئینی باحال برای سالاد🙌😃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. این آموزش بسیار ساده است. برای ساخت این شیشه های زیبا شما تنها به یک شیشه خالی , رنگ دلخواه و طرح مورد نظر نیاز دارید😍😍😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#داستان_عجیب
امیر که امسال دانشگاه قبول شده بود و خوابگاه بود، شب به درخواست زن عموش به خونشون میره.
عموی امیر که کارمند بود هفته ای یکبار خونه می اومد، از قضا اون شب هم خونه نبوده.
شب که میرسه خونه عموش، زنگ خونه رو میزنه وقتی میره داخل زن عمو با دامن کوتاه، تاپ و آرایش زیاد به استقبالش میاد، فرید که جا خورده بود با تعارف روی مبل میشینه و بعد از اینکه زنعمو شربت براش میاره کنارش میشینه و در زن عمو کمال تعجب شروع میکنه به…😱
👇 🔞👈 ادامه 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
#با_تو_هرگز_61
_بذار برم زشته
_تا نگی نمیذارم
چیزی نگفتم بجاش بازم خواستم از اون حصار بیام بیرون
خودتو بیخودی خسته نکن نمیتونی بری
_دانیال بذار برم
باشه ولی قبلش بگو که منو بخشیدی
-اه باشه بخشیدمت حالا بذار برم(نمیخواستم کسی متوجه نبودن ما
بشه البته تا حالا بعضی ها فهمیده بودن)
دانیال دستشو کشید خواستم بیام برم که باز دستشو گذاشت
-اه ه ه ....باز چرا نمیذاری برم
-نمیخوای واسه خاطر این آشتی منو ببوسی؟
_چی؟
با دستم هل ش دادم عقب ولی اون از جاش تکون نخورد
با صدای بلند گفتم:دانیال بذار برم اعصابمو قاطی تر از این نکن
واسه چی عصبی شدی من که چیزی نگفتم
با مشت کوبیدم تو سینه اش :برو کنار
دانیال که دید عصبانیم دستش کشید وگذاشت برم وقتی میخواستم از
در برم بیرون گفت :یکی طلبت....
با سرعت اومدم پایین بدجور عصبانی بودم ولی سعی کردم خودمو عادی نشون بدم چند نفری که متوجه غیبتم شده بود ازم پرسیدن کجا بودم
منم گفتم سرم درد میکرد یه کم تو اتاق عقد نشستم تاآروم شم
ولی هستی وپونه لبخندهای معناداری بهم زدند که عصبانی ترم کرد
بالاخره باهر مشقتی بود اون شب تموم شد به همه خوش کذشته بود
ولی برا من کوفت شده بود تنها موقعی که خوشحال بودم موقع خداحافظی مهمون ها بود
ساعت دوازده بود که با صدای مادرم بلندشدم
-سوگند پاشودیگه لنگ ظهره
چشمهامو باز کردم بالای سرم وایستاده بود تا دید چشمامو باز کردم
گفت
پاشو یه نگاه تو آینه به خودت بنداز. دیشب تنبلی کردی حمومم نرفتی
حال ببین چه شکلی شدی آدم وحشت میکنه
_خسته بودم
خوب دیگه بسه پاشو اول یه زنگی به دختر عمه لیلا بزن بعدم یه زنگ به دانیال بزن بعد از اونم برو حموم
باشنیدن اسم دانیال اخمام رفت تو هم: واسه چی زنگ بزنم
واسه چی نداره اون بیچاره ها از صبح ده بار زنگ زدن حالتو پرسیدن؟
من که چیزیم نیست اونا حالمو میپرسن
تو چیزیت نیست .اونافقط میخوان ببینن چند روز کم خوابیدی و دیروزم
که کلا سر پا بودی زیاد خسته نشده باشی
آهان از اون لحاظ باشه زنگ میزنم
-عجله کن دیگه زن عموت اینام اومدن
-چی؟واسه چی؟
وااا...یعنی چی واسه چی خوب معلوم دیروز ریخت وپاش شده اومدن کمک
آهان یادم نبود
مامان که رفت با بی حوصلگی گوشی رو برداشتم وزنگ زدم
_الو
-سلام
سلام عروس گلم چطوری؟
مرسی ممنون مامان گفت زنگ زدید شرمنده خسته بودم واسه همین یه کم بیشتر خوابیدم
خوب حق داری عزیزم تو این چند روزبدجور خسته شدی بایدم استراحت کنی
-بالاخره شرمنده دیگه
دشمنت شرمنده منم زنگ زده بودم حالتو بپرسم الانم بیشتر از این بهتر مزاحمت نشم
این چه حرفیه شما مزاحم نیستید مراحمید
قربونت برم عروس گلم مواظب خودت باش
_حتما
به مامان اینا سلام برسون مواظب خودتم باش
_بزرگیتونو میرسونم
_خداحافظ
_خداحافظ
_گوشی رو که قطع کردم دستم رفت تا شماره ی دانیال رو بگیرم
ولی خیلی زود منصرف شدم بیخیالش بابا
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_62
لباسامو حاضر کردم ورفتم حموم .توسکوت حموم تونستم خوب فکرکنم
به دیروز به آینده ومهمتر از همه به مصیبتی که خودم سرخودم آوردم
از حموم که اومدم بیرون رفتم آشپزخونه مامان و زن عمو اونجا بودن سلام
و احوالپرسی کردم
_پس بقیه کجان؟
ستاره و وحید رفتن بیرون بقیه ام تو اتاق خواهرتن
مامان با حالت عصبی پرسید:مگه من به تو نگفتم به دانیال زنگ بزن
_آره خوب
_پس چرا زنگ نزدی
-خوب مگه حالا چی شده
-هیچی بیچاره زنگ زده میگه سوگندهنوز بیدار نشده ؟نکنه حالش خوب نباشه؟
منم گفتم چرا بیدار شده ولی ظاهرش خیلی آشفته بود رفت حموم .
خودم میگم بهت زنگ بزنه
رنگ زده که زده اصلا چرا اون دم به دقیقه زنگ میزنه
_خوب نگرانته
میخوام صد سال سیاه نباشه
مامان با چشماش به زن عمو اشاره کرد که یعنی زشته جلو زن عموت
منم شونه هامو انداختم بال واومدم بیرون
-اصلا کجاش زشته همه عالم وآدم میدونن که من از این پسره خوشم
نمیاد پنهون کردن نداره که....
گوشی رو برداشتم شماره شو گرفتم .یه بوق نزده بود که برداشت
_الو
_سلام
_سلام خانمی
_ببینم تو گوشی دستت بود که بوق نزده برداشتی
- تو کارو زندگی نداری؟
-آره خوب منتظر زنگ جنابعالی بودم
- تو کارو زندگی نداری؟
کار و زندگی من شمایید خانم
خوبه خوبه از این حرف های حال به هم زن نزن
_کجاش حال بهم زنه
-کلا همه جاش
ولی بنظر من که خیلی هم عاشقونه ست
من خوشم نمیاددر گوشم از این حرف ها بزنی
-ولی من دوست دارم حرف های عاشقونه در گوش ات بگم
-اونوقت منم گوشی رو قطع میکنم قطع کنم؟
باشه بابا تسلیم حالا بگو ببینم حالت چطوره؟
_ای بد نیستم
_ولی من خیلی حالم خوبه
تو دلم گفتم بایدم باشه .سکوت کردم
دانیال:خوب تونمیخوای چیزی بگی؟
-نه چی بگم
هرچی دوست داری؟
-اووووم....چرا الان میخوام یه چیزی بگم
_خوب بگو
کاری نداری من خسته ام خداحافظ
خیلی نامردی دوکلمه حرف نزده میگی خسته ام خداحافظ ناسلامتی
نامزدیم دیگه آدم که موقع حرف زدن با نامزدش خسته نمیشه
_ولی من با بقیه فرق میکنم
همین فرق کردنت منو کشته
-خوبه حالا. کای نداری
-خوب هیچی نگه دار بعدا بهم میگی خداحافظاگه داشته باشم چی؟
- باشه نوبت منم میشه حال تو رو بگیم سوگندخانم اما فعلا دور دور
شماست مواظب خودت باش به بقیه ام سلام برسون
_باشه
-خداحافظ
_خداحافظ
گوشی رو قطع کردم:چی فک کردی دانیال خان؟ازاین به بعد همین آش و همین کاسه
سر جام دراز کشیدم تو همه ی بدنم احساس کوفتگی میکردم
صدای آیفون رو شنیدم ستاره و وحید بودند از جام بلند شدم و رفتم بیرون
و سلام کردم وحید با لبخند گرمی جواب سلاممو داد ولی ستاره اومد جلو و تنگ بغلم کرد
رفتیم تا کمی کمک مامان کنیم البته کار کمتری بهم میدادن چون من واقعا خسته بودم
بعد از ناهار من وستاره تصمیم گرفتیم بریم بیرون گشتی بزنیم
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_63
بقیه ام میخواستن بیان ولی ما مخالفت کردیم زن عمو گفت لااقل وحیدم با خودتون ببرید زشته اون تنها میمونه اینجا
ولی خوشبختانه خود وحید گفت که میخواد استراحت کنه ونمیتونه باما
بیاد
دوتایی زدیم بیرون پیشنهاد دادم بریم یه گشتی تو یکی ازمرکز خرید ها
بزنیم وستاره قبول کرد
بعد از گشت زدن وخرید دوتا بلوز جفت هم رفتیم پارک موقع قدم زدن ستاره بازم بحث وبه موضوع دیروز کشید
_بازم نمیخوای بگی دیروز واسه چی گریه میکردی
بازم یاد قضیه ی دیروز افتادم وناراحت شدم :چیز مهمی نبود
اگه مهم نبود چرا گریه میکردی؟با دانیال حرفت شده بود؟
لبخندی زدم وگفتم نه بابا
با بی صبری گفت:پس چی شده بود
هیچی بابا همین جوری دلم گرفته بود
-سوگند خانم نداشتیم ها من هر چی باشه به تو میگفتم ولی تو نمیگی
_ستاره تو منو دوست داری؟
_این چه حرفیه خوب معلومه
_پس اگه دوستم داری نذار بیشتر از این ناراحت بشم
باناراحتی گفت-خوب باشه نگو ولی بدون خیلی نامردی
دستشو وگرفتم و فشار دادم :عزیز دلم ناراحت نشو یه روزی حتما بهت میگم
-اونوقت کی مثلا؟
_کی شو نمیدونم ولی مطمئن باش که بهت میگم
_خوب شاید من تا اون موقع مردم
_دیوونه این چه حرفیه که میزنی خدا نکنه
خوب این شتریه که در خونه ی هر کسی میخوابه
-دیگه از این حرف ها نزن شنیدی؟
چیزی نگفت بعد از چند لحظه گفت:میدونی مامانت اینا قراره پس فردا
برا دانیال پاگشا بگیرن
_چی کار کنن؟
_برا دانیال پاگشا بگیرن
وااا یعنی چی اول اونا باید برا من بگیرن
-من دیگه اینجا شو نمیدونم تازه فردای اونم خونه ما مهمونید
_واسه چی؟
-خوب معلومه پاگشا
_من نمیدونم اینکارها یعنی چی؟
خوب رسمه از این به بعد دائما میرید مهمونی
-چه مزخرف چه زودم شروع شدن
-آره خوب مامان من میخواست قبل رفتن ما این مهمونی رو بگیره مامان تو هم گفته اول باید خود شما پاگشا بگیرید بعد بقیه فامیل واسه همین اینقدر زود شده
چقدر بدم میاد از اینکارا
چرا مهمونی رفتن که خوبه تو هم دوست داشتی
-آره ولی نه هر مهمونی و نه با هر کسی
اولا مهمونی ما هر مهمونی ای نیست دوما دانیالم هر کسی نیست نامزدت
-خوب از همین اش بدم میاد
-بسه دیگه سوگند تو که اینجوری نبودی تو عاقلتر از من بودی یادته قبلا
من اینجور حرف ها رو میزدم وتو نصیحتم میکردی یادته؟
_آره
_یادته میگفتی وحید دیگه الان نامزدته باید دوستش داشته باشی نباید دلشو بشکنی حال چی شده خودت عکس حرفات عمل میکنی
_قضیه شما فرق میکرد
_چه فرقی میکرد
_اولا تو از وحید متنفر نبودی دوما وحید ارزش دوست داشتنو داره
دستم وگرفت و منو سمت خودش برگردوند وگفت: بخدا دانیال لایقترینه
برای دوست داشتن
_پوزخندی زدم چشاش داد میزدن که هنوزم دلش پر از احساسه شاید
کمتر شده باشه ولی هنوزم هست .....
صورتمو برگردوندم نمیخواستم بیشتر از این نگاش کنم هم من وهم اون ترجیح دادیم تا خونه هیچ حرفی نزنیم چون هر حرفی مصادف بود با درد ورنج .بغض و اشک ودر آخر نفرت وبازهم نفرت...
ساعت تقریبا هشت شب بود من وستاره تو آشپزخانه بودیم وداشتیم وسایل شام رو آماده میکردیم که زنگ خونه رو زدند بعد از مدتی مامان صدام زد
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎀بازیابی_کفش_قدیمی
ایده بگیر و ایده ها تو به اشتراک بزار
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
📌مرکز علمی کاربردی فرهنگ وهنر قم
در مقطع کاردانی و کارشناسی دانشجو میپذیرد.
🔺پذیرش بدون آزمون و صرفا با سوابق تحصیلی
سایت: 🌐 http://itaihe.ac.ir 🌐
شماره تماس:
09217149236 - 09925718654
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1274544220C1bd1170916
هدایت شده از ..
🔴اولین فروشگاه #انگشتر با امکان پرداخت در محل🔴
🔶هم اکنون به بزرگترین و ارزانترین فروشگاه مجازی #نقره در ایتا بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/4067164162C323f980ba7
🔷انگشترفروشی هیات شهدا🔷
👌برای شما برنامه های ویژه داریم.
http://eitaa.com/joinchat/4067164162C323f980ba7
خواجة بخشنده و غلام وفادار
✍درويشي كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را ميديد كه جامههای زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر ميبندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم.
زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. ميخواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان ميپرسيد آن ها چيزي نميگفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و ميگفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را ميبرم و زبانتان را از گلويتان بيرون ميكشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل ميكردند و هيچ نميگفتند. شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه ميگفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 سرگیجه و احساس ضعف هنگام بلند شدن رو جدی بگیرید
• تحقیقات نشون داده این اتفاق ناشی از افت ناگهانی فشار خونه و افرادی که این حالت رو تجربه میکنن 54% بیشتر از دیگران به زوال عقل مبتلا میشوند !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️قدیم ها، زمستون ها، مادرها، شب ها،
لباس ها رو پهن میکردن روی بند،
صبح که بیدار میشدن میدیدن برف اومده
تا کمر، لباس ها یخ زده!
اون وقت میاوردن تو اتاق تا یخش باز بشه،
و دوباره خیس خیس رو بخاری خشکمیکردن❄️
یادش بخیر 😌
آرزوی دیدن یک همچین صحنه ای را براتون دارم
سلام صبح بخیر🙏
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
تو شمال شهر تهران ،
یه قنادی باز شد
اسمش محسن قناد بود.
.فقط پولدارا میتونستن اونجا
خرید کنن
،یه روز که تعدادی از پولدارا
تو قنادی در حال خرید بودن
یه گدای ژنده پوش وارد شد
و تموم جیبهاشو گشت ،
یه ۵۰ تومنی پیدا کرد
و گذاشت رو میز ،
گفت اینو شیرینی بهم بده !!!!
مدیر قنادی با دیدن این صحنه
جلو اومد و به اون فقیر تعظیم کرد
و با خوشحالی و لبخند
ازش حال پرسید و گفت :
قربان !
خیلی خوش اومدید
و قنادی ما رو مزین فرمودید ...
پولتون رو بردارید
و هر چقدر شیرینی دوست دارید
انتخاب کنین !!!!
امروز مجانیه اینجا ...
پولدارا ازین حرکت ناراحت شدن
و اعتراض کردن که
چرا با ما
اینجوری برخورد نکرده ای تا حالا ؟
مدیر قنادی گفت :
شما هم اگه مثل این آقا تموم داراییتون رو ،
رو میز میذاشتین ،
جلوتون تعظیم میکردم .
●ﺩﺭ ﭘﻮﺷﻴﺪﻥ ﺧﻄﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ،
ﺷﺐ ﺑﺎﺵ؛
● ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺗﻨﻲ، ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺎﺵ؛
● ﺩﺭ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻲ،
ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﺎﺵ؛
● ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻏﻀﺐ،
ﮐﻮﻩ ﺑﺎﺵ؛
● ﺩﺭ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﻭ ﻳﺎﺭﻱ ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ،
ﺭﻭﺩ ﺑﺎﺵ؛
● ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﺎ ﺩﻳﮕﺮﺍن
دریا باش
يه فلج قطع نخاعى
از خواب كه بيدار میشه
منتظره يک نفر بيدار بشه،
سرش منت بذاره
و ببرتش دستشويى و حمام
و كاراى ديگه شو انجام بده.
ميدونى
آرزوش چيه؟
فقط يكبار ديگه خودش بتونه
راه بره و كاراشو انجام بده...
يه نابينا
از خواب كه بيدار ميشه،
روشنايى رو نميبينه،
خورشيد و نميبينه،
صبح رو نميبينه.
ميدونى آرزوش چيه؟
فقط يكبار فقط يكروز
بتونه نزديكاش و عزيزاش
و آسمون و و زندگى رو
با چشماش ببينه...
يه بيمار سرطانى
دلش ميخواد خوب بشه
و بدون شيمى درمانى
و مسكن هاى قوى زندگى كنه
و درد نكشه...
يه كر و لال آرزوشه بشنوه
وبتونه با زبونش حرف بزنه...
يه بيمار تنفسى دلش ميخواد
امروز رو بتونه
بدون كپسول اكسيژن
نفس بكشه...
يه معتاد در عذاب
آرزوى بيست و چهار ساعت
پاكى رو داره...
الآن مشكلت چيه دوست من؟
دستتو ببر بالا
و از ته قلبت شكرگزارى كن
که از قدیم گفتن
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
با تمام وجودت
از نعمتايى كه خدا بهت داده
استفاده كن
.
تو خيلى خيلى خيلى خوشبختى،
ناشكرى نكن.
آسونا روخودت حل كن
سختاشم خدا.
ﺩﻋﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ امروز من
برای شما
ﺧﺪﺍﯾﺎ !
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ !
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ !
ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ !
ﮐﻪ :
ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ !
ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ !
ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ !
ﯾﺎ ﺭﺏ
ﺁﻧﭽﻪ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻣﺎ ﮐﻦ !
ﻭﺁﻧﭽﻪ ﺷﺮ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﻣﻦ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ دور ﮐﻦ.
آمین.
: از عارفي پرسيدند : چرا اينقدر ذکر صلوات در منابع دينى ما تأکيد شده! و براى آمرزش گناهان، وسعت روزى ، صحت و سلامتى، گشايش در کارها و... صلوات تجويز کرده اند، سِرّ و راز اين ذکر چيست؟
فرمود: اگر به قرآن نگاه کنيد فقط يکجا در قرآن هست که خداوند انسان را هم شأن و هم درجه ى خودش ميکند يعنى از انسان ميخواهد که بيايد کنار او و با هم در يک کارى مشارکت کنند
و آن آيه اینست : "انّ الله و ملائکته يصلّون علي النبي يا ايها الذين آمنوا صلّوا عليه و سلموا تسليما"
خداوند و ملائکه اش براى پيامبر(ص) صلوات ميفرستند. شما هم بياييد و همراهى کنيد
علّت عظمت و بزرگى ذکر صلوات همين است
که انسان را يکباره تا کنار خداوند بالا ميبرد.
کپی کردنش عشق میخاد❤
🌹 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
میدونی اگه کپی کنین چند هزار تا صلوات فرستاده میشه؟
ثوابش برسه به امواتمون 🌹التماس دعا🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❇️روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)آمدند در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند.
پس راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود ) و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسی است؟"
پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ، پس
راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است
راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است.
راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابو بکر گفت "نه هرگز"
پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست.
ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟
راهب پاسخ داد من بهمراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم ، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات مارا پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم.
ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس ، راهب گفت باید ب من امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ، پس سوالاتت را بپرس.
راهب سه سوالش را مطرح کرد:
1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟
چه چیزاست که از آن خدا نیست؟
2)ما هو شئ لیس عندالله؟
چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟
3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟
آن چیست که خدا آن را نمیداند؟
پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس بدنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد ، و جمعیت گفتند چه سوالیست که میپرسی؟خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند.
راهب نا امید گشته قصد بازگشت به روم کرد ، ابوبکر گفت : ای دشمن خدا اگر عهد بر امان دادنت نبسته بودم زمین را به خونت رنگین می کردم .
سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی (ع)رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند.
پس امام علی ع بهمراه پسرانش امام حسن (ع )و امام حسین (ع )میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند.
ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جست و جویش هستی آمد ، پس هر سوالی داری از علی (ع) بپرس!
راهب رو به امام علی (ع) کرده و پرسیدنامت چیست؟
امام علی (ع) فرمودند: نامم نزد یهودیان "الیا" نزد مسیحیان "ایلیا" نزد پدرم "علی" و نزد مادرم "حیدر" است.
پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟
امام (ع )فرمودند: او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم.
پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی.
پس به سوالاتم پاسخ بده
و دوباره سوالاتش را مطرح کرد.
امام علی (ع) پاسخ دادند:
.
فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا
فلیس من الله ظلم لأحد
و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک
🔹آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است.
🔹آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است
🔹و آنچه خدا نمیداند ، شریک و همتا برای خود است
پس راهب با شنیدن این پاسخها ، امام علی را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت:
"أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة"
✳️به درستی که نامت درتورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری، سپس تمام هدایا را به امام علی (ع) تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کرد.
💠عزيزان کپی فضائل أمیرالمؤمنین (ع) توفيقيست كه نصيب هركسي نميشود.
⬅️ پیامبر(ص)فرمود:هرکس فضائل امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (ع)را نشردهد، مادامیکه از ان نوشته اثری باقیست ملائکة الله برای او استغفار می کنند )
.
فقط حیدر امیرالمومنین است
منبع : کتاب الإحتجاج مرحوم طبرسی ره ، ج۱ ص: ۲۰۵ تا ۲۰۷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠 خانمى داستان زندگى اش را اينگونه تعريف مى كند :
با مرد مومنى ازدواج كردم و با او زندگى خوبى داشتم .. از او داراى سه فرزند شدم .. ما در شهرى زندگى مى كرديم و خانواده ى همسرم در شهرى ديگر؛
روزى از روزها اتفاق ناگوارى براى خانوادهى همسرم رخ داد؛ پدر و برادرانش فوت كردند و فقط مادرش زنده ماند و يكى از خواهرانش ، كہ دچار ناتوانى جسمى شد .. همه اندوهگين بودند،
روزها يكى پس از ديگرى سپرى شد و اين غم رفته رفته كمرنگ شد، اما همسرم همچنان غمگين بود، و نسبت بہ مادر و خواهر عليلش احساس مسوليت مى كرد ..
از من خواست تا مادر و خواهرش را بہ خانه مان بياورد تا از آنها مواظبت كنيم؛ مخصوصا خواهرش، زيرا مادرش پير بود و توان نگهدارى از او را نداشت ..
احساس كردم دنيا بر من تنگ آمد ، به پيشنهادش اعتراض كردم، گفت: خواهرم بہ زودى دوره ى درمانش را تمام مى كند و بعد از آن با ما زندگى خواهد كرد، چرا كہ او بعد از خدا، جز من كسى را ندارد ..
از آن پس روزهاى خيلى بدى را سپرى مى كرديم ؛ هربار يادم مى افتاد كہ قرار است آن دو با ما زندگى كنند، حالم بد مى شد و بہ اين فكر مى كردم كہ با وجود آنها؛
چگونه مى توانم در خانه ام راحت باشم؟!
خانواده ام چگونه به ديدنم بيايند؟!
اصلا چگونه احساس راحتى كنم؟!
هرچه روز بہ روز موعود نزديك تر مى شديم اندوه من بيشتر مى شد و بيش از پيش از دست همسرم دلگير مي شدم يك سال گذشت و پس از گذشت اين يك سال تقدير خداوند اينگونه بود كہ دوره ى درمانش يك سال ديگر تمديد شود؛
اما من اصلا از اين موضوع خوشحال نشدم ، چون باز به اين مى انديشيدم كه قرار است بیایند، و این موضوع همه خوشحالی هایی که به سمتم می آمد را بی معنی میکرد.
اما اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشتم .. اتفاقی که حتى به ذهنم نيز خطور نکرده بود. همسرم در یک تصادف جانش را از دست داد. این اتفاق مرا واداشت تا من و فرزندانم به خانه مادر همسرم و دخترش منتقل شده و با آنها زندگى كنيم .
چه روزهای زیادی كه بخاطر ترس از اینکه نکند آن دو با ما زندگی کنند خوشبختی را از خودم و همسرم منع كردم، چه روزهای زیادی كه قلب همسرم را به خاطر حرفها و سرزنشهایم به درد آوردم، اما او رفت و ما را در کنار خواهری که نگران آینده او بعد از مرگ مادرش بود، تنها گذاشت.
🌟ما هرگز نمى دانیم چه موقع خواهیم رفت و چه کسی خواهد رفت.
⭐️بیاییم روزهایمان را به شادی بگذرانیم و ذهن خود را درگیر آینده اى كہ از آن بى خبريم نکنیم ؛
⭐️بیاییم عزیزانمان را با آنچه که آرزویش را دارند شاد کنیم، پيش از اینکه ما را تنها بگذارند و حسرت يك بار ديدنشان بر دلمان بماند . . .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎀این داستان زیبا را حتما بخوانید🎀
💠 آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانوادهای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقهمند شد و دختر مورد علاقهاش را به عقد خود درآورد. سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود.
💠 اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایدهای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود.
💠 متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد.
💠 من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخالهاش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت ۱۵ سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.
💠 از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم... ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم ... ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم.
💠 تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم. در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم.
💠 سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم.
💠 زن ۶۵ ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و ۲ دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⛔️داستان بسیار جالب امتحان عشق⛔️
🔻پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقهام ازدواج کردم. ما همدیگرو تا حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس میکردیم. میدونستیم بچهدار نمیشیم، ولی نمیدونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمیخواستیم بدونیم. با خودمون میگفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه، بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول میزدیم، چون هر دومون عاشق بچه بودیم. تا اینکه یه روز علی نشست روبروی من و گفت: «اگه مشکل از من باشه، تو چی کار میکنی. خیلی سریع بهش گفتم: «من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.»
علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. گفتم: «تو چی؟»
گفت: «من؟»
گفتم: «آره اگه مشکل از من باشه... تو چی کار میکنی؟»
برگشت و زل زد گفت: «تو به عشق من شک داری؟»
فرصت جواب نداد و گفت: «من وجود تو رو با هیچی عوض نمیکنم.»
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.
گفتم: «پس فردا میریم آزمایشگاه.»
گفت: «موافقم، فردا میریم.»
نمیدونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه میجوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟! سر خودمو گرم؟کردم تافکر نکنم. طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هر دو آزمایش دادیم گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره. یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطراب رو میشد خیلی آسون تو چهره هر دومون دید.
بالاخره اون روز رسید. علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو میگرفتم. دستام مث بید میلرزید. داخل آزمایشگاه شدم و جوابو گرفتم.
علی که اومد خسته بود، اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمیدونم که تغییر چهرهاش از ناراحتی بود یا از خوشحالی. روزا میگذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر میشد تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: «علی، تو چته؟ چرا این جوری میکنی؟»
اونم عقدهشو خالی کرد و گفت: «من بچه دوس دارم مهناز. مگه گناهم چیه؟! من نمیتونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.»
دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم: «اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟»
گفت: «آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان میبینم نمیتونم. نمیکشم...»
نخواستم بحث رو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت میگشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاق رو انتخاب کردم. من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: «میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمیتونم خرج دو نفر رو با هم بدم، پس از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.»
دلم شکست. نمیتونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا زده زیر همه چی. دیگه طاقت نیاوردم، لباسام رو پوشیدم و ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود. درش آوردم، یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم. احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
توی نامه نوشته بودم: «علی جان، سلام، امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم. باید بدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچهدار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم کهi عیب از توئه، باور کن اون قدر برام بیاهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم. اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. توی دادگاه منتظرتم...مهناز.»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودتون توی خونه کرم دور چشم بسازید و هرشب قبل از خواب استفاده کنید 👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662