#با_تو_هرگز_63
بقیه ام میخواستن بیان ولی ما مخالفت کردیم زن عمو گفت لااقل وحیدم با خودتون ببرید زشته اون تنها میمونه اینجا
ولی خوشبختانه خود وحید گفت که میخواد استراحت کنه ونمیتونه باما
بیاد
دوتایی زدیم بیرون پیشنهاد دادم بریم یه گشتی تو یکی ازمرکز خرید ها
بزنیم وستاره قبول کرد
بعد از گشت زدن وخرید دوتا بلوز جفت هم رفتیم پارک موقع قدم زدن ستاره بازم بحث وبه موضوع دیروز کشید
_بازم نمیخوای بگی دیروز واسه چی گریه میکردی
بازم یاد قضیه ی دیروز افتادم وناراحت شدم :چیز مهمی نبود
اگه مهم نبود چرا گریه میکردی؟با دانیال حرفت شده بود؟
لبخندی زدم وگفتم نه بابا
با بی صبری گفت:پس چی شده بود
هیچی بابا همین جوری دلم گرفته بود
-سوگند خانم نداشتیم ها من هر چی باشه به تو میگفتم ولی تو نمیگی
_ستاره تو منو دوست داری؟
_این چه حرفیه خوب معلومه
_پس اگه دوستم داری نذار بیشتر از این ناراحت بشم
باناراحتی گفت-خوب باشه نگو ولی بدون خیلی نامردی
دستشو وگرفتم و فشار دادم :عزیز دلم ناراحت نشو یه روزی حتما بهت میگم
-اونوقت کی مثلا؟
_کی شو نمیدونم ولی مطمئن باش که بهت میگم
_خوب شاید من تا اون موقع مردم
_دیوونه این چه حرفیه که میزنی خدا نکنه
خوب این شتریه که در خونه ی هر کسی میخوابه
-دیگه از این حرف ها نزن شنیدی؟
چیزی نگفت بعد از چند لحظه گفت:میدونی مامانت اینا قراره پس فردا
برا دانیال پاگشا بگیرن
_چی کار کنن؟
_برا دانیال پاگشا بگیرن
وااا یعنی چی اول اونا باید برا من بگیرن
-من دیگه اینجا شو نمیدونم تازه فردای اونم خونه ما مهمونید
_واسه چی؟
-خوب معلومه پاگشا
_من نمیدونم اینکارها یعنی چی؟
خوب رسمه از این به بعد دائما میرید مهمونی
-چه مزخرف چه زودم شروع شدن
-آره خوب مامان من میخواست قبل رفتن ما این مهمونی رو بگیره مامان تو هم گفته اول باید خود شما پاگشا بگیرید بعد بقیه فامیل واسه همین اینقدر زود شده
چقدر بدم میاد از اینکارا
چرا مهمونی رفتن که خوبه تو هم دوست داشتی
-آره ولی نه هر مهمونی و نه با هر کسی
اولا مهمونی ما هر مهمونی ای نیست دوما دانیالم هر کسی نیست نامزدت
-خوب از همین اش بدم میاد
-بسه دیگه سوگند تو که اینجوری نبودی تو عاقلتر از من بودی یادته قبلا
من اینجور حرف ها رو میزدم وتو نصیحتم میکردی یادته؟
_آره
_یادته میگفتی وحید دیگه الان نامزدته باید دوستش داشته باشی نباید دلشو بشکنی حال چی شده خودت عکس حرفات عمل میکنی
_قضیه شما فرق میکرد
_چه فرقی میکرد
_اولا تو از وحید متنفر نبودی دوما وحید ارزش دوست داشتنو داره
دستم وگرفت و منو سمت خودش برگردوند وگفت: بخدا دانیال لایقترینه
برای دوست داشتن
_پوزخندی زدم چشاش داد میزدن که هنوزم دلش پر از احساسه شاید
کمتر شده باشه ولی هنوزم هست .....
صورتمو برگردوندم نمیخواستم بیشتر از این نگاش کنم هم من وهم اون ترجیح دادیم تا خونه هیچ حرفی نزنیم چون هر حرفی مصادف بود با درد ورنج .بغض و اشک ودر آخر نفرت وبازهم نفرت...
ساعت تقریبا هشت شب بود من وستاره تو آشپزخانه بودیم وداشتیم وسایل شام رو آماده میکردیم که زنگ خونه رو زدند بعد از مدتی مامان صدام زد
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662