#با_تو_هرگز_151
_وقتی بابک قهوه رو میریزه، بلوز رنگ روشن دانیال وشلوارش کلی کثیف میشه ودانیال عصبانی میشه بابک فورا برمیگرده عیب نداره واسه چی خونتو کثیف میکنی الان زنگ میزنم سوگندخانم برات یه لباس میفرسته
_اینکه ناراحتی نداره ما یه ساعت تا اومدن کارفرما وقت داریم وکلی زورمیزنه تا آرومش کنه وبعد بابک زنگ میزنه به من که قبلا باهاش هماهنگ شده بودم ولباسهایی رو که دوست داشتم اون شب بپوشه رو براش میفرستم .
_لباسش یه پیراهن اسپورت سرمه ای بود که فیت تنش بود خودم براش خریده بودم ویه شلوار کتان سفید بود میدونستم که تو این لباس ها خیلی جیگر میشه.میخواستم شب تولدش بهترین باشه
_بعد از فرستادن لباس ها زنگ زدم بهش گفتم که میرم خانه ی مادرجون دیانا اونجاست از منم خواسته برم وچون حوصله ی ماشین سواری ندارم با آژانس میرم عصر خودش بیاد تا برگردیم خونه .
_همه چیز خوب پیش رفت مهمون ها هم خوشبختانه همگی قبل از اومدن دانیال رسیده بودند منم دوساعت قبل از اومدن دانیال آماده شدم اول میخواستم یه پیراهن کوتاه دکلته داشتم که اونو بپوشم ولی بعد دیدم مناسب مجلس مختلط نیست وممکنه دانیال ناراحت شه امشب رو نمیخواستم براش خراب کنم بجاش یه لباس مناسبتر پیدا کردم .
_لباسم یه دامن نسبتا کوتاه پلیسه دار قرمز بود با یه تاب دکلته قرمز که روش یه کت کوتاه سفید وقرمز شطرنجی داشت .
لباس عروسکی وشیکی بود اینو موقع نامزدیمون دانیال یه سفر سه روزه رفت کره و از اونجا برام گرفته بود ولی تا حالا نپوشیده بودم .خیلی بهم میومد همه از لباسم خوششون اومده بود چون خیلی بهم میومد.
وقتی از شرکت اومد بیرون بابک بهم زنگ زد و خبرداد وما خودمون آماده کردیم تقریبا ساعت۷ شب بود که رسید زنگ رو زد خودم آیفون رو جواب دادم وبهش گفتم که بیاد تو ویه چایی بخوره بعد بریم درباز کردم اومدتو .رفتم جلو در ورودی ساختمان وایستادم درو که باز کرد
و چشمش به من افتاد سرجاش خشکش زد و لبخندی بهش زدم و گفتم :تولدتون مبارک دانیال خان
_مات ومبهوت جلو در وایستاده بود رفتم جلو ودستشو گرفتم و وارد سالن شدیم مهمون با ورود ما همصدا باهم براش تولدت مبارک خوندند.هنوز متعجب بود وبه دور و اطراف نگاه میکرد.
موزیک رو پخش کردند و چراغ ها تقریبا خاموش کردو وسط سالن رو خالی کردند .همون آهنگی بود که تو تولد من پخش شد و ما باهم رقصیدیم.دستم گرفتم جلوش و دعوتش کردم به رقص
امشب میخواستم بهترین شب زندگیمون براش باشه .
_به خودش اومده بود دستمو گرفت وباهم رفتیم وسط .صدای جیغ وهورا بلند شد و بعد همه آروم شدند تا ما باهم برقصیم ...
_تو چشماش نگاه میکردم از چشاش شادی میبارید خوشحال بودم که برای یه بار هم که شده کار درست رو انجام دادم بدون هیچ
خودخواهی.اینبار فقط به اون فکرکردم ..
_بعد از رقص دونفره مون همه برامون کف زدندوبعد آهنگ های دیگه ای پخش کردند و بقیه هم به ما ملحق شدند.
برعکس همیشه باز ازش جدا نشدم وکنارش موندم وباهاش رقصیدم بعد ازکلی رقص تصمیم گرفتیم بریم سراغ کیک تولد نشوندمش رو صندلی وبعد خودم رفتم کیکشو بیارم یه کیک بزرگ گرفته بودم که کلا کاکائویی بودوروش با یه کرم زرد
رنگ نوشته بودم
-عزیزم دانیال جان تولد مبارک
_دور تا دور نوشته هم قلب های کوچیک قرمز بود.
کیک رو با ناز و عشوه گذاشتم جلوش و بعد خم شدم ولپشو بوسیدم .آروم دم گوشش گفتم :تولدت مبارک
_نگام کرد :خیلی عاشقتم خیلی...
کنارش نشستم:قبل از فوت کردن شمعت آرزوتو بکن
-آرزو....باشه...میشه آرزومو بلند بگم
_اگه دوست داری چراکه نه.
چشماشو بست وگفت:آرزو میکنم تا لحظه مرگم کنار همسرم سوگند باشه
یه چیزی درونم فروریخت.نگاش کردم چشاش برق میزد.
-دانیال تو نباید این آرزو رو میکردی نباید من سهم تو نیستم از این زندگی .آخه چرا اینو میخوای چرا....
_میخواستم داد بزنم واینا رو بهش بگم ولی نتونستم و فقط شادیشو تماشا کردم
نوبت کادوها رسید .همه یکی یکی کادوهاشون رو آوردند .هرکس درحد وسع وسلیقه اش کادوی مناسبی برای دانیال گرفته بودند تا اینکه نوبت شعله رسید اومد جلو و در کمال پرروئی دانیال و بغل کردوبا کلی ناز و عشوه گفت:عزیزم تولدت مبارک
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_152
_کادو رو گرفت سمتش وگفت:مطمئنم خوشت میاد چون من بهتر از همه با سلیقه تو آشنام
_فکر کردم این یه تکه بود که به من انداخت اما نمیدونم چرا اونکه هنوز کادوی من رو ندیده بود
_دانیال کادو رو بازکرد یه دستبند طلا بود انصافا دستبند شیکی بود
دانیال برگشت سمتش وگفت :مرسی شعله خیلی قشنگه
شعله:ببند دستت میخوام دستت ببینم
دانیال:حالا بعدا میبندم
شعله خودشو لوس کردوگفت:نه... الان ببند میخوام ببینم
_دانیال مردد بود
بده خودم ببندم دور دستت
_اصلا بعد هم سریع دستبند رو از دست دانیال قاپید
-دستتو بده من
دست دانیال گرفت تو دستش ودستبند و بست دورش و بعد دست دانیال رو گرفت بالا تا بقیه هم ببینن.نسترن جون و مادر خودش فورا شروع کردند به تعریف وتمجید دانیال برگشت وبه من نگاه کرد منم زدم
رو فاز بیخیالی ولی خداییش میخواستم همون لحظه گردن شعله رو خرد کنم دختره ی ایکبیری.
نمیدونم چرا بین این همه دختری که قبلا و حالا دور و بر دانیال بودند از این شعله بدجور متنفر بودم و بر عکس بقیه که روشون حساس نبودم رو این یه قلم خیلی حساس بودم دوست نداشتم بعد از من دانیال سهم این دختر شه
_دانیال فورا دستبند رو بازش کرد که این باعث شدشعله اخم کنه ولی برای اینکه نشکنه اعتراضی نکرد این کار دانیال به دلم نشست تو دلم گفتم بعدا تلافیش میکنم
_بعد دوباره چند نفری کادوهاشونو دادند تا اینکه نوبت من رسید بلند شدم و رفتم کادویی رو که گرفته بودم اوردم وکنارش نشستم وکادو رو گرفتم سمتش
_کادو رو با شوق از دستم گرفت وبا وسواس خاصی بازش کرد چشاش وقتی به ساعت افتاد برق زدند
_امیدوارم خوشت بیاد
_سرشو بلند کرد و زل زد تو چشام :این بهترین کادویی که توعمرم گرفت
_لبخند ملیحی بهش زدم فورا ساعت رو بست دور دستش ودستشو بلند کرد و ساعت رو نشون همه داد چشای خیلی ها ساعت رو گرفته بود
لامصب خیلی شیک بودهمه شروع کردند به تعریف وتمجید
_دانیال برگشت سمت دستشو گذاشت روی گونه هام :عشقم برای همه چیز ممنونم
_و بعد آروم پیشونیمو بوسید.
_شعله داشت دیوونه میشد لبخندی به روش زدم و حرصشو بیشتر کردم
_آخرهای شب کم کم مهمون ها رفتند دانیال مهمون ها رو کاملا بدرقه کرد رفتم تو اتاقمون .خیلی خسته شده بودم کتم ود اوردم وانداختمش یه گوشه وبعد شروع کردم به باز کردن سنجاق های سرم دانیال اومده بود داخل اتاق و تکیه داده بود دیوار ونگام میکرد ولبخند رو لبش بود از تو آینه میدیدمش
سنجاق های سرم کلافه ام کرده بودند
_کمک نمیخوای؟
-نیکی و پرسش
اومد جلو و با احتیاط سنجاق ها رو از موهام جدا کرد.موهام که آزاد شد سرم و تکون دادم و موهامو پخش کردم دورم
دستشو دور کمرم حلقه کرد وسرشو کرد تو موهام ونفس های عمیقی کشید برمگردوند وزل زد تو چشام وبعد آروم خم شدو بوسیدم
میدونستم چی ازم میخواد نمیخواستم مخالفت کنم امشب باید براش خوب تموم میشد برای همین باهاش همراهی کردم.....
***
چند هفته ای بود که سر دانیال شلوغ بود قرار بود توفراخوان طراحی یه پروژه ی بزرگ شرکت کنند .از سراسر ایران شرکت های بزرگی برای شرکت در این فراخوان می اومدند .
این پروژه قرار بود یکی ازبزرگترین پروژه های کشور بشه وهر کسی هم که این برنده ی این فراخوان میشد آینده ی کاریشو تضمین کرده بود
و بعنوان یکی از شرکت های ساختمانی ایران مطرح میشد
_شرکت دانیال تو این مدت شبانه روز کار میکردند تا بتونند بهترین طرح رو بدند برای همین دیگه دانیال شب و روزشو گم کرده بود.
_فردا قراره که شرکت ها طرح هاشو برای ارائه ببرند دانیال خودش به عنوان نماینده ی شرکت میرفت .عصر اومده بود خونه ولی از وقتی اومده بودیکراست رفته بود تو اتاق کارش .تو این چند هفته کلی وزن کم کرده بود.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_153
_یه چایی دم کردم ورفتم اتاقش وارد شدم داشت رو لب تاپ طرحشون رو دوباره مرور میکرد چایی رو گذاشتم رو میزش سرشو بلند کردو گفت:ممنونم
_از نگاش بیقراری میبارید .ناآرام بود.معلوم بود که خیلی استرس داشت از اتاقشو اومدم بیرون ولی نتونستم برم یه حسی به من میگفت که میتونم آرامشو بهش برگردونم اون به من احتیاج داشت
تکیه کردم به در اتاقش.همیشه هروقت ناراحت بودم ویا بیقرار اون کنارم بود ویه جورایی آرومم میکرد یه چیزی از درونم میگفتم :هی سوگند الان وقتش برای یه بارم که شده وظیفه اتو درست انجام بدی برای یه بارهم که شده براش خانمی کنی .واقعا شریک زندگیش باش برگشتم در اتاقشو زدم و وارد اتاق شد رفتم سمت میزش ولب تاپشو بستم
_داری چکار میکنی؟
-کار بسه دیگه
-سوگند من فردا ..
_دستموم به نشانه ی سکوت گذاشتم رو لب هاش
-خودم میدونم فردا ارائه داری ولی به حد کافی روش کار کردی مگه نه؟
_آره ولی بازم استرس دارم نمیدونم چمه
کلافه دستهاشو تو موهاش کرد
_این یه پروژه ی ملی کلی شرکت سرشناس براش طرح دادند....
_بهش نزدیک شدم دستامو گذاشتم رو گونه هاشو آروم سرشو بلند کردم
_دانیال منو نگا... شما همه ی سعی خودتونو کردین ایشاالله طرحتو قبول
شه اگه نشدم که دنیا به آخر نمیرسه که
-برا من میرسه
جلو پاهاش زانو زدم وگرفتم:چرا؟؟
-میدونی اگه من این طرح و ببرم چی میشه؟
_چی میشه؟
-آینده زندگیمون تامین میشه اونوقت میتونم تو رو خوشبخت کنم
_خوشبختی منو تو تو چی میبینی؟دانیال خوشبختی که همه اش پول نیست خیلی از آدم ها هستند که به نون شبشون محتاجند ولی خوشبختند اما بعضی ها شب ها رو پول میخوابند ولی درآرزوی خوشبختی اند
(تو دلم گفتم یکیشون خودم همه فکر میکنند چون همسر یه مرد پولدار شدم خوشبختم ولی نیستم ..)
مظلومانه نگام کرد:یعنی براتو مهم نیست که شرکت من برنده ی این فراخوان نشه
-من دوست دارم شرکت توبرنده ی این فراخوان بشه ولی اگه نشدم که زندگی متوقف نمیشه اگه واسه خاطرمنه من نمیخوام اینجوری خودتو عذاب بدی و اعصابتو خرد کنی بردوباخت تو این پروژه برای من چیزی رو عوض نمیکنه تو همون دانیال سابق میمونی توکلت به خداباشه اگه اون صلاح بدونه همه چیز به راحتی درست میشه اگه هم نشد حتما صلاح اینه
_دستاشو تو دستم گرفتم:من به تو اعتماد دارم میدونم که تو موفق میشی یادت رفته توکی هستی؟یادت رفته بهم چی میگفتی؟_تو کسی هستی که بهم میگفتی به من میگن دانیال هرچی رو که تو این دنیا بخوام به دست میارم الان تو رو میخوام پس بدست میارم میبینی که همونی شد که تو میخواستی من شدم مال تو .الانم اون پروژه رو میخوای من مطمئنم که بدست میاریش
باحالت خاصی نگام کرد:ولی من هنوزم نتونستم تو رو به دست بیارم الان وقتش نبود که ناامیدش کنم اون به امیدمن وحمایتم نیاز داشت
لبخندی زدم وگفتم:پس میشه بگین اگه شما منو بدست نیاوردین پس من اینجا توخونه ی تو چکارمیکنم؟
_شونه هامو گرفت وصورتشو نزدیکترکرد:ولی من جسمتو نمیخوام من
روحتو میخوام قلبت ومیخوام عشقتو میخوام
نگاش کردم وآروم گفتم:زمان همه چیز رو درست میکنه ..
لبخند تلخی زدوگفت:منم به همین امیدوارم
_باید فضا رو عوض میکردم ازجام بلند شدم:پاشو بریم بیرون
نگاهی به ساعت کرد:ساعت ده ونیم شب بود :الان؟
-آره؟
_آخه الان کجا بریم(باتعجب پرسید)
_بریم قدم بزنیم
اواخر اردیبهشت بود هوا بهاری بود و نم نم بارون بهاری هم میبارید
_باتردید نگام میکرد خودمو مظلوم کردم:خواهش بخاطر من
-باشه
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_154
_رفتیم لباس پوشیدیم وزدیم بیرون .هوا عالی بود
_حالا کجا بریم؟
_همینطور قدم میزنیم تا هرجا که تونستیم میریم
-باشه
اینو گفت ودستمو تو دستش گرفت وآروم راه افتادیم خیابونها چون خیابونهای اصلی نبودند نسبتا آروم بودندماهم ساکت بودیم وهیچ کدوم چیزی نمیگفتیم سرمو به بازوش تکیه دادم صدای قطرات بارون که به زمین میخورد درسکوت ملودی زیبایی روایجاد میکرد این بهم آرامش میداد. _میدونستم که حال دانیالم خوب میکنه آرومترش میکنه .
_ساعت دوازده بود که برگشتیم خونه .جلو در دانیال منو گرفت سمت خودش وبازوهام گرفت وخم شد سمتم وپیشونیمو بوسید
نگاشو به نگام دوخت:تو بهترین چیزی هستی که خدا بهم داده تا آخر عمرم بخاطر وجودت ممنونشم .آرامشی رو که توبهم میدی هیچ چیز وهیچ کس دیگه ای نمیتونه بهم بده
لبخندی زدم وگفتم :خوشحالم که تونستم آرومت کنم.
***
_برعکس همیشه صبح زودتر از دانیال بلند شدم دست وصورتمو که شستم رفتم نشستم کنار تخت وآروم موهاشو نوازش کردم
_دانی دانیال ...نمیخوای بلند شدی؟
_چشماشو باز کرد وباتعجب نگام کرد هراسون نیم خیز شد و گفت:اتفاقی افتاده؟
از حرکاتش خنده ام گرفت:نه ..مگه قراربود اتفاقی بیفته
آخه تو..اینجا؟
_چیه یه امروزه رو خواستم برا همسرم صبحونه درست کنم از نظر شما ایرادی داره
باتعجب گفت:صبحونه؟برای من؟
بلند شدم وگفتم:بله صبحونه برای شما .تا تو بری حموم وبیای منم صبحونه رو آماده کردم.
_اینو گفتم چشمکی زدم واز اتاق اومدم بیرون رفتم پایین ومشغول آماده کردن صبحونه شدم
_صبحونه رو آماده کردم وداشتم چایی رو آماده میکردم که دانیال هم اومد
نگاهی بهم انداخت وگفت:مطمئنی چیزی نشده؟
_اخمی ساختگی کردم وگفتم:چرا اینجوری میکنه یه روز خواستم زن خونه بشم اونم تو نذار
لبخندی زد و نشست سر میز:این صبحونه خوردن داره ها....
_منم نشستم رو بروش و مشغول خوردن صبحونه شدم .دانیال خیلی خوشحال بود
بعد از صبحونه گفت:بهتر برم حاضر شم
-صبر کن منم بیا بگم چی بپوشی
_نگاه معناداری بهم انداخت و؛منم در جوابش لبخند ملیحی بهش زدم
_دستش و بطرف دراز کرد و باهم از پله رفتیم بالا رفتیم اتاقمون من مشغول انتخاب لباس شدم اونم نشسته بود رو تخت و محو تماشای من شده بود بالاخره تونستم یه لباس شیک انتخاب کنم
_ست مشکی رنگی رو براش انتخاب کردم.مشکی بهش میومد.دادم دستش
_مرسی
_خواهش
_لباس هاشو عوض کرد و اومد جلوم وایستاد
-خوب شدم؟
_نگاش کردم خیلی خیلی جذاب شده بود تو دلم گفتم:مامانت فدات شه که اینقدر جیگری
_انتظار داشتی خوب نشه انتخاب من حرف نداره
_لبخندی زد وتو آینه نگاهی به خودش انداخت
-دیرت نشه
-۵ دقیقه به۸-
ساعت چنده؟
-اوه اوه دیرم شد..
رفت سمت در
-صبر کن صبر کن..
برگشت سمتم:چی شده؟
-ادکلن یادت رفت
ادکلنی رو که دوست داشتم برداشتم و خالی کردم روش
-از ارکان خوشتیپیه...
لبخندی زد و از اتاق خارج شد وسط پله ها برگشت
-چی شد؟
_ساعتم یادم رفت
ادامه دارد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_155
_ساعتم یادم رفت
_من برات میارم
_تند رفتم تو اتاق و ساعتشو برداشتم و آوردم
_بیا...
-اینو نه که
_پس کدومو میخوای؟
_همون که تو برام خریدی رو بیار
-حالا چه فرقی میکنه اینم خوبه
_فرق میکنه که میگم اون اگه دستم باشه هر وقت بهش نگاه کنم یاد تو میفتم یاد تو هم بهم آرامش میده
_نگاهی بهش کرد این حرفاش همیشه متاسفم میکرد برگشتم سمت اتاق و همون ساعتی رو که براش خریده بودم آوردم
-دستتو بده من ببندم
مثل بچه ها با خوشحالی دستشو آورد بالا.ساعتو بستم دستش و بعد راه
افتادیم تا بره
_دم در موقع خداحافظی منو گرفت جلوش و سرشو آورد پایین و محکم منو بوسید
_سرشو که بلند کرد زل زد تو چشام:بهش نیاز داشتم آرومم میکنه
_لبخندی زدم وگفتم:مطمئنم که موفق میشی
_در جوابم لبخندی زد و گفت:مواظب خودت باش
_تو هم همینطور
-خداحافظ
_خداحافظ
_اون رفت ومن با نگام بدرقه اش کردم برگشتم خونه و افتادم رو کاناپه:خدایا خودت کمکش کن.....
***
قرار بود ۱۰ روز دیگه نتایج رو بدن .تو این ده روز دل تو دلش نبود استرس رو میشد از تک تک رفتار هاش خوند تو این مدت سعی کردم ارومش کنم دائم بهش میگفتم تو سعی خودتو کردی حالا بسپارش دست خدا خودتو عذاب بدی که درست نمیشه
روزی که قرار بود نتایج رو بدن منم استرس داشتم نمیدونم چرا ازش خواستم همراهش برم قبول کرد باهم رفتیم وقتی وارد سالن شدم تازه فهمیدم منظور دانیال از اینکه همه ی شرکت ها میان رو متوجه شدم
سالن نسبتا شلوغ بود چندتا اساتید مون رو اونجا دیدم که عضو شرکت های صاحب نامی بودند وقتی مسئول پروژه اومد رو سن تا اسم شرکتی که طرحش قبول شده رو بگه حس کردم قلبم تو دهنم میزنه اگه دانیال نتونه موفق شه روزهای سختی رو پیش رو خواهیم داشت چون مطمئنم
حالش بدجور گرفته میشه
_مسئول پروژه اول شروع کرد به تقدیر و تشکر از شرکت ها و بعد گفت که طرح انتخاب شده بخاطر خلاقیت های جالبی که در طراحی بکار بردند برنده این فراخوان شده و بعد گفت که طرح انتخاب شده متعلق به ....چشمها بسته بودم دست دانیال رو تو دستم فشار دادم
-شرکت انتخاب شده شرکت کاسپین
_حس کردم گوش هام درست نشنید فورا چشمها باز کردم دانیال و بابک یه هورای بلند کشیدند و دانیال برگشت سمت من و منو در آغوش کشید
و گفت:ما بردیم ما بردیم باورت میشه خدایا.....
_فورا دانیال رو از خودم جدا کردم و گفتم:زشته این کارها چیه میکنی ؟؟؟
-چی چی رو زشته ما بردیم...
لبخندی زدم و دستهاشو گرفتم و گفتم :خوشحالم خیلی خوشحالم...
بابک رو شونه ی دانیال زد و گفت برو جلو منتظرت هستن
_دانیال رفت جلو و با مسئولین خوش و بشی و کرد و بهش تبریک گفتن
و حرف های تخصصیشون رو زدند و بعد برگشت نمایندگان بعضی از شرکت ها اومدند پیش دانیال و بهش تبریک گفتن اون لحظه یه حس غرور خاصی داشتم خیلی به دانیال افتخار کردم
_اومدیم بیرون وسوار ماشین شدیم
-دانیال به بچه ها خبر دادی؟
بابک:نه خواستم رودررو این خبرو بهشون بدم
من رانندگی میکردم :من میرسونمت شرکت بعد میرم منم به مامان اینا خبر بدم
_تو نمیای شرکت؟
_نه من واسه چی بیام جمعتون خودمونیه
دانیال اخمی کرد و گفت:منظورت چیه تو که غریبه نیستی
_آره میدونم ولی من با اونا آشنا نیستم شاید پیش من کمی معذب باشن منم میرم خونه مامان اینا بعد میرم خونه برا شب آماده شم
-شب؟مگه قرار اتفاقی بیفته؟
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍆کاهش فوق العاده قند خون👌
🔹️اگر کسی حدود ۵ الی ۶ عدد کلاه سبز بادمجان را در آب بپزد و آب آن را مصرف کند حتی اگر قند او روی ۶۰۰ باشد تا ۱۰۰ پایین می آید
نکته: مصرف بیش از حد آن سمی بوده و برای سلامتی مضر می باشد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت سینی
🎆💝🎺🌹
💫ایده های ناب🌈😍👇
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چای مریم گلی برای تسکین گلو درد !☕️
▫️هنگامی که از گلو درد رنج می برید چای مریم گلی می تواند درد را به سرعت تسکین دهد و همچنین، سوزش و التهاب را در گلو کاهش دهد
+ ویژگی های ضد میکروبی چای مریم گلی به مبارزه با سرماخوردگی و همچنین تسکین درد و سوزش در گلو به واسطه کند کردن رشد باکتری های مضر در این قسمت کمک می کند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساخت درخت کاج
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#سیره_فاطمی
⭕️اخلاق فاطمه(سلام الله علیها) و علی(علیه السلام) در خانه
🔻روزی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) به خانه حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها ) آمدند و مشاهده نمودند که امیرالمومنین علی(علیه السلام) در حال پاک کردن عدس هستند.
رسول الله به امام علی فرمودند:
🔻«مردی که در امور منزل به همسرش کمک کند، خداوند به او پاداش یک سال عبادتی می دهد که روزهایش را روزه گرفته باشد و شب هایش را شب زنده داری کرده باشد. همچنین پاداش صابرانی مثل یعقوب و داوود و عیسی به او عنایت می کند.
هر مردی که در خانه در خدمت عیال باشد و کار منزل را ننگ و عار نداند، خداوند متعال نام او را در دیوان شهیدان قرار می دهد و پاداش هزار شهید را نصیبش می کند.»
📚جامع الاخبار ، صفحه ١٠٢
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
#تــلـنـگـــر
🍂به بچهای بگوییم به جوشکاری نگاه نکن
باز هم نگاه میکند چون خوشش میآید
🍂اما شب که ناخوشی ها شروع شد
میفهمد که باید حرف بزرگترش
را گوش میکرد..
🌷حال بزرگتری مثل امیرالمومنین(ع)
به ما میگوید:
{کَم مِن نَظَرهِِ جَلَبَت حَسرَهً }
🌷چه بسا نگاهی که حسرت و ندامت
درپی دارد.
⛔️ کـنـتـرل نـگـاه ⛔️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662