💫ساخت مگنت زیبای بستنی قیفی با توپک کاموایی و پارچه کنفی
💞ایده_خلاقیت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ساخت_گل
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت قفسه نمدی با جوراب
#آمــوزشــے 🍭
#ایــده_بــگــیــریــم ✨
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاق_باشیم
ببین با تکه های موکت چکار میکنه 👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندائی رااز عالم غیب شنید: « ای مردهرچه همین الآن آرزو کنی، به تو داده میشود.»
مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت: میخواهم کوهی روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود.
در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد. ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ »
مرد گفت: کور شود هرکه آرزو و دعای کوچک داشته باشد.
بلافاصله مرد کور شد!
نکته : وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است. خدا بزرگ است، از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💟حکایت
پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است ، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.
پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه 99 نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه 99 دیگر چیست؟ وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با 99 سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ، و چنین هم شد.
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، 99 سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا100 تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه 99 است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.
خوشبختی در سه جمله است:
تجربه از دیروز ،
استفاده از امروز،
امید به فردا.
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
حسرت دیروز ،
اتلاف امروز
ترس از فردا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
کودکی که آماده ی تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند شما فردا مرا به زمین می فرستید؛اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از میان بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو درنظر گرفته ام؛او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.
- اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق اورا احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد: من چطور می تونم بفهمم مردم چه می گویند،وقتی زبان آنهارا نمیدانم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته ی تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و بادقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟
خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات،دست هایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
- فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه از اینکه دیگر نمی توانم شمارا ببینم ناراحت خواهم بود!
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خدا کرد: خدایا! اگر باید همین حالا بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگویید؟
خداوند شانه ی اورا نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد؛ به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
(( رسم گربه ای ))
مردی به دوستش گفت: گربه ای را به مبادی آداب آراسته ام و آن حیوان را تربیت کرده ام تا جایی که بر سر سفره ای که انواع غذاها قرار دارد، شمعی به دست او می دهم تا مهمانان در پرتو آن شمع از آن سفره بهره مند شوند، رفیقش گفت: به این ویژگی و به این آراستگی گربه نمی توان اطمینان کرد، مرا دعوت کن تا بر سر آن سفره این مسئله را به تو ثابت کنم، از وی دعوت کرد، گربه را بر سر سفره دید که چشم طمع و پای حمله از غذاهای سفره بریده، و شمعی برای روشنایی اطاق و دید مهمانان به سفره بدست دارد. در گرمی اوضاع موشی را از جیب خود در آورد و به وسط سفره گذاشت، موش میخواست فرار کند، گربه شمع را به یک طرف انداخت و همچون شیر ژیان به وسط سفره پرید، نظام سفره را برای گرفتن موش به هم زد و اوقات خوش صاحبخانه و مهمانان را تلخ نمود!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
این متن رو باید با طلا نوشت
دنیا دار مکافات است
وقتي پرنده اي زنده است..
مورچه ها را مي خورد!
وقتي ميميرد..
مورچه ها او را مي خورند!
زمانه و شرايط در هر
موقعي ميتواند تغيير کند..
در زندگي هيچ کسي
را تحقير يا آزار نکنيد.
شايد امروز قدرتمند باشيد..
اما يادتان باشد.
زمان از شما قدرتمندتر است!!!
يک درخت ميليونها
چوب کبريت را ميسازد..
اما وقتي زمانش برسد..
فقط يک چوب کبريت براي
سوزاندن ميليونها درخت کافيست..
پس خوب باشيد و خوبي کنيد🌹🍃
👤مرتضی خدام
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ترفند_خانه_داری
💢موکت ها به دلیل داشتن پرزهای درهم، محلی بسیار مناسب برای تجمع گرد و غبار و آلودگی های دیگر است.
❇️برای تمیزکردن آنها محلولی از آب و شامپو درست کنید و با پارچه ای توری به آرامی روی موکت را تمیز کنید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_172
سوگند داری به چی فکرمیکنی؟
-این حرف دانیال منو از افکارم کشید بیرون:هیچی هیچی...
-مطمئنی؟؟
-اره مطمعنم
دستمو بردم وجلو ودستشو گرفتم کشیدم :بیا بریم صبحونه بخوریم
دستمو تو دستش محکمتر گرفت ودنبالم اومد ونشستیم پای میز صبحونه تا اومدم لقمه بگیرم براخودم دیدم دانیال یه لقمه گرفت سمتم منم نه گذاشتم ونه برداشتم دهنمو باز کردم که بذاره تو دهنم اینکارم
باعث شد که لبخند نمکینی بشینه رو صورتش بعد از اون یه لقمه واسه خودش میگرفت یه لقمه واسه من
-شب میخوام مامان اینا رو دعوت کنم
_با این حرفش لقمه پرید تو گلوم بیچاره دانیال هول شد فورا یه لیوان اب برام ریخت و چندتا ضربه زد رو پشتم
-سوگند چت شدیهویی؟؟
-واسه چی؟؟
_دلشوره افتاد به دلم دانیال میخواست چکار کنه؟نکنه مثل زمان ازدواجمون اونا بفرسته جلوتا وساطت کنن اگه همه چیز رو بهشون میگفت بی شک همه رو سرم هوار میشدند که چرا میخوای طلاق بگیری تو؟خوشی زده زیر دلت وعقلت کم شده و....
-چی واسه چی؟
باتردید نگاش کردم :واسه چی میخوای دعوتشون کنی؟
-میخوام موضوع رو بهشون بگم
دلم ریخت پس حدسم درست بود دانیال کوتاه بیا نیست مثل دفعه ی قبلی میخواد با کمک بقیه شکستم بده با دستای لرزونم لیوان رو گذاشتم رو میز از تغییر حالتم متوجه حالم شد دستشو اورد جلو ودستمو
تو دستش گرفت انگاری که فکرمو خونده بود
-نترس نمیخوام کاری کنم که سرزنشت کنن من تصمیمم رو گرفتم دیگه نمیخوام بیش از این آزارت بدم نمیخوام بیش از این ازم متنفر باشی
_زل زدم توچشماش .توچشماش میتونستم صداقتو ببینم بلند شد از جاش ورفت من میرم بهشون زنگ بزنم رفت وبعد ازمدتی برگشت لیوان ها رو برداشت وبرا دوتامون چایی ریخت ودوباره کنارم نشست
-هم به مادرخودم زنگ زدم هم به مادر تو گفتم شب بیان خونه ی ما هردوش تعجب کردن وپرسیدن براچی؟منم گفتم حرف مهمی داریم
-دانیال میخوای چیکار کنی
لبخندی زدوگفت:منتظر باش وببین
-نمیتونم
چرا میتونی.فقط سوگند یه خواهشی ازت دارم امشب هر چی من گفتم تو تایید کن در ضمن سعی کن واکنش های غیرعادی نشون ندی هر اتفاقی که بیفته میخوام تو پشتم وایستی حرفاش نگرانم کرد:دانیال میخوای چکارکنی؟چرا بمن نمیگی؟
خم شد اروم پیشونیمو بوسید:عشقم الکی خودتو نگران نکن من همه چیزو درست میکنم بسپارش به من مطمئن باش من تو رو با خوشی میفرستم بری اینو گفت واز اشپزخونه رفت بیرون
-راستی بفکر شام نباش از بیرون سفارش میدیم
_دانیا رفت لباس پوشید و از خونه زد بیرون بازم من موندم وافکار اشفته ام
_یعنی اون میخواست چکارکنه؟چرا بهم گفت که پشتش وایستادم؟مگه
قرار چه اتفاقی بیفته؟...
_عصر همان روز قبل از اینکه مهمون ها بیان دانیال خودشو رسوند خونه .مهمون ها اومدندمثل همیشه کاملا عادی ازشون پذیرایی کردم قبل از شام پدر دانیال علت دعوتشون رو پرسید دانیال در جوابش لبخندی زد
وگفت :تا بعد شام باید صبر کنید
_همگی نگاههای معناداری بهم کردند وبعد چیزی نگفتند بعد از شام دور هم نشسته بودیم من بلند شدم رفتم اشپزخونه تا چایی بریزم دانیال هم دنبال من اومد
_اومد کنارم وایستاد وآروم دم گوشم گفت:سوگند یادت که نرفته صبح چی گفتم بهت هر چی من گفتم تایید کنی سعی کن زیادم شوک زده نشی از حرفام
_با نگرانی نگاش کردم:مگه میخوای چی بگی بهشون؟
-یه کم صبر کنی خودت میفهمی؟
-نمیشه الان بگی؟
_خم شد و پیشونیمو بوسید وگفت:نه نمیشه عشقم صلاح نیست الان بگم......
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662