eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•-------------------- 🌐♻🌐♻🌐♻🌐♻🌐 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل و محمد روبه روی دکتر که با دقت پرنده را مطالعه می کرد،نشسته بودند. دکتر سری تکان داد و گفت: ــ خب طبق چیزی که تو پرونده نوشته شده‌،ضربه ی محکمی به سرش برخورد کرده که باعث خونریزی و ایجاد لخته خون در قسمت حساسی از مغز شده،عملی که داشتیم موفق شدیم خونریزی رو قطع کنیم. کمیل که با دقت به صحبت های دکتر گوش می داد ،پرسید: ــ پس چرا رفت تو کما؟کی بهوش میاد؟ ــ نگا جوون،این بیمار خودش بدن ضعیفی داره،قبل از این ضربه که خیلی بد بوده ، کتک خورده ،بعد از کتک و ضربه زدن به سرش اون تا چند روز بیهوش بوده و هیچ رسیدگی به اون نشده،زنده موندنش خودش معجزه است. اینبار محمد سوالی پرسید و نگران به دکتر خیره ماندتا جوابش را بشنود: ــ ممکنه دیر بهوش بیاد؟یا حافظه اش را از دست بده؟ با سوال آخرش نگاه کمیل هم رنگ نگرانی به خود گرفت! ــ در این مورد، نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم،اما ممکنه تا چند هفته طول بکشه که بهوش بیاد،اما در مورد حافظه اش،بله احتمال زیادش وجود داره،ولی همه چیز دست خداست. محمد و کمیل بعد از کمی صحبت با دکتر تشکری کردند و از اتاق خارج شدند. ــ کجا پیداش کردید؟؟ ــ مثل اینکه یکی از اهالی روستاهای حوالی شهر زنگ میزنه به پلیس و میگه که تو مزرعه اشون یه جنازه پیدا کردن،بعد از اینکه نیروها میرن متوجه میشین که زنده است اما نبضش کند میزنه،منتقلش میکنن به بیمارستان و ما چون عکس بشیری و سهرابی رو برای همه واحدها ارسال کردیم با شناسایی بشیری بهمون خبر میرسونن.تو چیکار کردی؟ ــ صادقی که موضوعشو برات تعریف کردم ،یادته؟ ــ آره چی شد؟ ــ دروغ گفته ،روز تظاهرات با بشیری بحثش شده بود اصلا ،دوربینا فیلمشونو گرفتن ــ دستگیرش میکنید؟ ــ آره،منتظر حکمشم، راستی امنیت اتاق بشیری رو ببرید بالا. ــ نگران نباش،حواسم هست،میری جایی؟ ــ برمیگردم محل کار،پروندهایی غیر از پرونده سمانه هستن،که باید به اونا هم رسیدگی کنم ــ پس برو وقتتو نمیگیرم ــ میرسونمت ــ ماشین هست،یکمم اینجا کار دارم ــ پس میبینمت ــ بسلامت کمیل از بیمارستان خارج شد که گوشی اش زنگ خورد با دیدن امیرعلی دکمه سبز زنگ را لمس کرد: ــ بگو امیرعلی ــ کمیل کجایی؟ کمیل با شنیدن صدای کمی مضطرب امیرعلی نگران شد! ــ بیمارستان،چی شده؟چرا صدات اینجوریه؟ ــ کمیل،خانم حسینی کمیل وحشت زده با صدایی که بالا رفته بود گفت: ــ سمانه چشه؟چی شده امیرعلی؟دِ حرف بزن ــ خانم حسینی حالشون اصلا خوب نیست،سریع خودتو برسون محل کار قلب کمیل فشرده شد،حرف های امیرعلی در سرش میپیچید،ارام زمزمه کرد: ــ یا فاطمه الزهرا... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌐♻🌐♻🌐♻🌐♻🌐 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🏵🌧🏵🌧🏵🌧🏵🌧🏵 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل با آخرین سرعت تا محل کار رانده بود،به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان دوید،در راه احمدی را دید با صدای مضطربی صدایش کرد: ــ احمدی،خانم حسینی کجاست؟ ــ حالشون بد شد،بردنشون بهداری کمیل بدون حرفی به سمت بهداری که آخر ساختمان بود،دوید تا می خواست وارد شود ،بازویش کشیده شد،با عصبانیت برگشت تا شخصی که مانع ورودش شد را دعوا کند که با دیدن امیرعلی کمی آرامتر اما باهمان اخم های وحشتناک گفت: ــ چیه؟ ــ آروم باش کمیل،دکتر داخله نمیتونی بری،دارن خانم حسینی رو معاینه میکنه کمیل که با حرفی که امیرعلی گفت قانع شده بود،بانگرانی پرسید: ــ چی شده امیرعلی،سمانه چشه؟ ــ بیا بشین ،برات تعریف میکنم او را به سمت صندلی ها برد و هر دو کنار هم نشستند. ــ آروم باش،همه دارن باتعجب نگات میکنن،این همه اضطراب و نگرانی لزومی نداره. کمیل دستی به صورتش کشید و گفت: ــ دست خودم نیست،دِ بگو چی شده؟ ــ باشه میگم آروم باش،پای کارای رضایی بودم که خانم بصیری گفتن یکی از خانمای بند سیاسی حالشون بد شده،اصلا فکر نمیکردم خانم حسینی باشه،منتقلش کردیم بهداری،دکتر معاینه کرد،گفت که بدلیل فشار روحی و اینکه وچند روزی هست که غذا نخورده ــ چی؟غذا نخورده؟چرا ــ آره،خانم حسینی کلا بیهوش بود و نتونستیم دلیل نخوردن غذارو بپرسیم،زنگ زدیم دکتر زند تا بیان و دقیق تر معاینه کنه،خانم بصیری وقتی دست خانم حسینی رو گرفت،از شدت سرمای دستش شوکه شد. کمیل سرش را پایین انداخت،باورش نمی شد که سمانه به این روز افتاده باشد. ــ همش تقصیر منه،باید زودتر از اینجا میبردمش بیرون،اون روز دیدم رنگش پریده اما نپرسیدم..لعنت به من امیرعلی دستی بر شانه اش گذاشت: ــ آروم باش،الان تو تنها کسی هستی که میتونی کنارش باشی،امیدش الان فقط به تو هستش،ضعیف نباش،تو الان تنها تکیه گاه اون هستی ــ میتونستم بیشتر مراقبش باشم ــ این چیز دسته خودت نیست،تو هم داری همه تلاشتو میکنی پس دیگه جای بحثی نمیمونه با باز شدن در،هر دو سریع از جایشان بلند شدند اما کمیل زودتر به طرف دکتر زند رفت. ــ سلام دکتر ــ سلام .خوب هستید ــ خیلی ممنون،حال بیمار چطوره؟ دکتر زند که خانمی مهربون بودند،کمی مشکوک به چهره ی مضطرب کمیل نگاه کرد،میدانست او مسئول دلسوز و متعهدی است و همیشه گزارش حال زندانی ها را حضوری پیگیری می کرد اما الان بی تاب و نگران بود،حدس می زد که آن دختر جوان فقط زندانی کمیل نیست. ــ نگران نباشید،حالشون خوبه،البته فعلا ــ نگفتن چرا غذانخوردن؟ ــ این دختر خانم بدلیل ناراحتی زیاد و فشار روحی که این مدت داشته،معده درد شدید گرفته بود،و با خوردن کمترین چیزی حالت تهوع شدید و سوزش معده میگرفته،تعجب میکنم که چرا حرفی نزده؟ کمیل از شنیدن این حرف ها احساس ضعف می کرد،سمانه چه دردهایی کشیده بود و او در بی خبری به سر می برد.... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🏵🌧🏵🌧🏵🌧🏵🌧🏵 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 💠♻💠♻💠♻💠♻💠 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت دکتر زند،وقتی متوجه ناراحتی زیاد کمیل و نگاه نگران امیرعلی به کمیل شد،سعی کرد کمی خیالش را راحت کند،با لبخند مهربان همیشگی اش ادامه داد: ــ ولی نگران نباشید،الان براشون دارو نوشتم،نسخه اشو دادم به دکتر بهداری تا تهیه کنند،سرم هم وصل کردیم براشون که الان تموم شده و حالشون بهتر شد،اما باید استراحت و تغذیه مناسب داشته باشه تا خدایی نکرده حالشون بدتر نشه کمیل سری به علامت تایید تکان داد. ــ ببخشید میپرسم فقط میخواستم بدونم جرمش چی هست؟چون اصلا بهش نمیومد که اهل کار سیاسی باشه.آخه تو پرونده اش نوشته بودند از بند سیاسی هست. اینبار امیرعلی جوابش را خیلی مختصر داد،اما کمیل تشکر کوتاهی کرد و سمت بهداری قسمت خواهران رفت و بعد از اینکه تقه ای به در زد ،وارد اتاق شد ،با دیدن سمانه بر روی تخت،قلبش فشرده شد،به صورت رنگ پریده اش و دندان هایی که از شدت سرما بهم می خوردند نگاهی کرد. روبه پرستار گفت: ــ براش پتو بیارید‌،نمیبینید سردشه ــ قربان،دوتا پتو براشون اوردیم،دکتر گفت چیز عادیه،کم کم خوب میشن کمیل نزدیک تخت شد و آرام صدایش کرد: ــ سمانه خانم،سمانه،صدامو میشنوید؟ سمانه کم کم پلک هایش تکان خوردند و کم کم چشمانش را باز کرد،دیدش تار بود ،چند بار پلک زد تا بهتر تصویر تار مردی که آرام صدایش می کرد را ببینید. کمیل با دیدن چشمان باز سمانه،لبخند نگرانی زد و پرسید: ــ خوب هستید؟؟ با صدای ضعیف سمانه میله ی تخت را محکم فشرد. ــ آره ــ چیزی میخورید؟ ــ نه،معدم درد میگیره کمیل روی صندلی نشست و با ناراحتی گفت: ــ اون روز که دیدمتون،چرا نگفتید؟ سمانه تلخ خندید و گفت: ــ بیشتر از این نمیخواستم درگیرتون کنم اخم های کمیل دوباره یر پیشانی اش نقش بستند: ــدرگیر؟؟ سمانه با درد گفت: ــ میبینم که چند روز چقدر به خاطر اشتباه من درگیر هستید،میبینم خسته اید،نمیخوام بیشتر اذیت بشید ــ این بچه بازیا چیه دیگه؟چند روز معده درد داشتید و نگفتید؟اونم به خاطر چندتا دلیل مزخرف،از شما بعید بود ــ من نمیخوا... ــ بس کنید،هر دلیلی بگید هم قانع کننده نیست،شما از درد امروز بیهوش شده بودید،حالتون بد بوده،متوجه هستید چی میگم میخواست ادامه بدهد اما با دیدن اشک های سمانه ،حرفی نزد: ــ این گریه ها برای چیه؟درد دارید؟ سمانه به علامت نه سرش را به سمت راست و چپ تکان می داد ــ چیزی میخواید؟چیزی اذیتتون میکنه،خب حرف بزنید ،بگید چی شده؟ سمانه متوجه صدای نگران کمیل شد، اما از شدت درد و گریه نمی توانست حرفی بزند! ــ سمانه خانم،لطفا بگید؟درد دارید؟دکترو صدا کنم سمانه با درد نالید: ــ خسته شدم،منو از اینجا ببرید ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 💠♻💠♻💠♻💠♻💠 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- ❤💠❤💠❤💠❤💠❤ ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشار داد،تا نبیند شکستن سمانه را،دختری که همیشه خودش را قوی و شکست ناپذیر نشان می داد. سریع از اتاق بیرون رفت. به پرستار گفت که به اتاق برود و،وضعیت سمانه را چک کند. تا رسیدن به اتاق امیرعلی کلی به سهرابی و بشیری بد و بیراه گفت،امیرعلی با دیدن کمیل از جایش بلند شد: ــ چی شد کمیل؟حالشون بهتره؟ ــ خوبه،امیرعلی حکم دستگیری رضایی کی میاد؟ ــ شب میرسه دستمون،صبح هم میریم میاریمش ــ دیره،خیلی دیره،پیگیر باش زودتر حکمو بفرستن برامون ــ اخه ــ امیرعلی کاری که گفتمو انجام بده ــ نباید عجله کنیم کمیل،باید کمی صبر کنیم ــ از کدوم صبر حرف میزنی امیرعلی؟سمانه حالش بده؟داغونه؟میفهمی اینو با صدای عصبی غرید: ــ نه نمیفهمی این حالشو والا این حرف از صبر نمیزدی با خودش عهد بسته بود ،که تا آخر هفته سمانه را از اسنجا بیرون ببرد ،حالا به هر صورتی،فقط نباید سمانه اینجا ماندنی شود. امیرعلی انقدر خیره کمیل بود که متوجه خروج او نشد ،با صدای بسته شدن در به خودش آمد. از حرف ها و صدای بلند کمیل دلخور نشده بود، چون خودش هم می دانست ،که کمیل در شرایط بدی است،مخصوصا اینکه به سمانه هم علاقه داشت،امروزانقدر حالش بد بود ،که به جای اینکه خانم حسنی بگوید،سمانه می گفت،و این برای کمیل حساس نشانه ی آشفتگی و مشغول بود ذهنش بود. هیچوقت یادش نمی رفت،آن چند روز را که سمیه خانم کمیل رامجبور به خواستگاری از سمانه کرده بود،با اینکه کمیل آرزویش بود اما به خاطر خطرات کارش قبول نکرد و چقدر سخت گذشته بود آن چند روز بر رفقیش. سریع به سمت تلفن رفت و باهماهمنگی ها ی زیاد،بلاخره توانست حکم دستگیری رویا صادقی را تا عصر آماده کند ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ❤💠❤💠❤💠❤💠❤ ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🏵♻🏵♻🏵♻🏵♻🏵﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کمیل منتظر در اتاقش نشسته بود،یک ساعت از رفتن امیرعلی و بصیری که، برای دستگیری رضایی،رفته بودند،می گذشت. با صدای در سریع از جایش بلند شد،امیرعلی وارد اتاق شد و گفت: ــ سلام،رضایی رو آوردیم،الان اتاق بازجوییه ــ سلام،چته نفس نفس میزنی امیرعلی نفس عمیقی کشید! ــ فهمید از کجا اومدیم پا به فرار گذاشت،فک کنم یک ساعتی فقط میدویدیم تا گرفتیمش ــ پس از چیزی ترسیده که فرار کرده ــ آره ــ باشه تو بشین نفسی تازه کن تا من برم اتاق بازجویی امیرعلی سری تکان داد و خودش را روی صندلی پرت کرد. کمیل پوشه به دست سریع خودش را به اتاق بازجویی رساند، پس از ورود اشاره ای به احمدی کرد تا شنود و دوربین را فعال کند،خودش هم آرام به سمت میز رفت و روی صندلی نشست‌،رویا سرش را بالا آورد و با دیدن کمیل شوکه به او خیره شد. کمیل به چهره ی ترسان و شوکه ی رویا نگاهی انداخت،او هم از شدت دویدن نفس نفس می زد. ــ رویا صادقی،۲۸سال،فوق لیسانس کامپیوتر،دو سالی آمریکا زندگی می کردید و بعد از ازدواج یعنی سه سال پیش به ایران برگشتید،همسرتون به دلیل بیماری سرطان فوت میکنن و الان تنها زندگی میکنید. نیم نگاهی به او انداخت و گفت: ــ درست گفتم؟؟ رویا ترسیده بود باورش نمی شد دستگیر شده بود. ــ چرا گفته بودید بشیری رو ندیدید؟؟ ــ م .. من ندیدم کمیل با اخم و صدای عصبی گفت: ــ دروغ نگید،شما هم دیدین هم بهاشون بحث کردید عکس ها را از پوشه بیرون آورد و روبه روی رویا گذاشت. ــ این مگه شما نیستید؟؟ کمیل از سکوت و شوکه شدن رویا استفاده کرد و دوباره او را مخاطب قرار داد؛ ــ چرا به خانم حسینی گفتی که بیاد کامپیوترو درست کنه ،با اینکه شما خودتون رشته اتون کامپیوتر بوده،و مشکل سیستم هم چیز دشواری نبوده رویا دیگر نمی دانست چه بگوید،تا می خواست از خودش دفاع کند،کمیل مسئله دیگری را بیان می کرد،و او زیر رگبار سوال ها کم اورده بود. ــ چرا اون روز گفتید سیستم شما خرابه،اما سیستم شما روشن بود و به اینترنت وصل بود.من میخوام جواب همه ی این سوال هارو بدونم،منتظر جوابم. کمیل می دانست رویا ترسیده و مردد هست،پس تیر خلاص را زد و با پوزخند گفت: ــ میدونید،با این سکوتتون فقط خودتونو بدبخت میکنید،ما سهرابی رو گرفتیم رویا با چشمان گرد شده از تعجب به کمیل خیره شد و با صدای لرزانس گفت: ــ چی؟ ــ آره گرفتیمش،اعتراف کرد،گفت کشوندن رویا به اونجا نقشه ی شما بوده‌،و همه فعالیتایی که توی دانشگاه انجام می شد‌‌،با برنامه ریزی شما انجام می شده،و طبق مدارکی که داریم همه ی حرف هاشون صحت داره،پس جایی برای انکار نمیمونه. رویا از عصبانیت دستانش به لرزش افتاده بودند،احساس می کرد سرش داغ شده و هر آن ممکن است مواد مذاب از سرش فوران شود،فکر اینکه دوباره از مهیار رو دست خورده بود داغونش می کرد،چشمانش را محکم بر روی هم فشرد که باعث جاری شدن اشکانش بر روی گونه های سردش شد،با صدای بغض داری گفت: ــ همه چیز از اون روز شروع شد ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃✶┄┅┄ 🌻 فَفِرُّوا إِلَى اللَّهِ إِنِّي لَكُم مِّنْهُ نَذِيرٌ مُّبِينٌ پس به سوى خدا بگريزيد كه من شما را از طرف او بيم دهنده اى آشكارم... ۵۰ خدایا مثل اون بچه ی بازیگوش شیطون که حتی وقتی چوب مادرو میخوره بازم آخرین پناهگاهشو آغوش اون میبینه به آغوش مهربونیت پناه میارم پناه نه ،،،، فرار می کنم ... آخه مطمئنم غیر این مامنِ امــن هیچ پناه دیگه ای ندارم ... خـــدایم ،،، آغوش پر مهرت رو به روم باز کن اما به گناهام نگاه نکن ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🌼🍃✶┄┅┄
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـشـتـاد_و_سـومــ ✍به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم. استرس و سوالهایِ بی جواب، رعشه ایی پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود. در مجلس چشم چرخاندم.. حسام متین وموقر مثله همیشه با دانیال حرف میزد و میخندید.. پروین و فاطمه خانم پچ پچ میکردند و منِ بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گلِ رویِ میز.. امیرمهدی برایِ تمامِ شب نشینی هایِ دوستانه اش، چنین کت شلوارِ شیک و اتوکشیده ایی به تن میکرد؟ یا فقط محضِ شکنجه ی من و خودنمایی خودش؟ بی حرف و پرتنش مشغولِ بازی با انگشتانم شدم.. هر چه بیشتر میگذشت، تشنج اعصابم زیادتر میشد. این جوانِ خوش خنده یِ شیک پوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خورد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیالِ حالم همانجا درست وسطِ حیاتِ امامزاده رهایم کرد. و حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان ژستهایِ سابق دلبری میکرد اینجا چه میخواست؟ آمده بود تا له شدنم را بیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟ عصبی انگشتانم را فشار میدادم و اصلا چرا باید در جمعشان مینشستم؟ از جایم بلند شدم که همه به جز حسامِ عهد بسته با زمین، در سکوتی عجیب سراسر چشم شدند برایِ پرسیدن دلیل البته بدونِ بیان کلمه ایی.. و من با عذر خواهی،عازمِ اتاق شدم. این روزها چقدر دلم ناز و ادا داشت و چشمانی که تا چند وقت پیش معنی گریه را نمیفهمید، بی وقفه بغض را تبدیل به اشک میکرد. رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم. بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام. درد داشت.. شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناکتر بود. دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم.. اشک ریختم و گریه کردم و با تموم وجود در دل ناسزا نثار خودمو خواستنم کردم که هنوزم پر میکشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش.. ناگهان چند ضربه به در خورد. مطمئن بودم که دانیال است آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم. نمیدانست.. او از هیچ چیز مطلع نبود از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت.. جوابش را ندادم. دوباره به در کوبید چندین و چند بار.. سابقه نداشت انقدر مبادی آداب باشد. لابد دوباره حسِ شوخی های ِ بی مزه اش گل کرده بود.کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه میشد. وقتی دیدم نه داخل میشود و نه دست از کوبیدن به درب برمیدارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم چته روانی جایی که اون دوستِ زبانم در دهان باز خشکید. ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند میفرمودین.. میشنوم داشتین میگفتین جایی که اون دوستِ دوست؟ دوستِ چی؟ آّب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم. او اینجا چه میکرد؟ انگار قرار نبود که راحتم بگذارم این حسامِ امیر مهدی نام.. نهیبی به خود زدم.. خجالت برایِ چه؟ باید کمی گستاخ میشدم.. شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین با اجازه ی کی اومدی اینجا؟ سرش پایین بود با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتونو در زدم بعدشم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام.. خوب بلد بود زبان بازی کندچیکار داری؟ چشمانش را بست خواهش میکنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتونو نمیگیرم.. فقط چند کلمه حرف. مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج میکرد کمی سخت بود. روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت. 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد.. بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی.. قفل شدنِ در اتاق.. شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش.. راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟ کلید اتاقمو چیکار کردی؟ گوشه ابرویش را خاراند پیش منه.. ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم پسش بده.. لبهایِ متبسمش را در هم تنید جاش پیش من امنه.. نگران نباشید.. این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟ وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی.. داشت یادآوری میکرد.. تمام خاطرات آن روز را.. گفت دفعه ی بعد؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟ دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد باشه.. باشه حرف بزنیم؟ این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟ حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟ برااادر… کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت دستی به محاسنش کشید و مکث کرد اگه واسه خاستگاری باشه.. نه خواهرِ، دانیال.. چشمانم گرد شد.. او چه گفت؟ خواستگاری؟ از کدام خواستگاری حرف میزند.. همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش.. نمیدانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس.. و او اینبار پر از جدیت کمر صاف کرد وقتی از علاقم به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشونو داشتن که واسه من قانع کننده نبود. پس باهاشون حرف زدم. از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمیوفته. ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما. اومدن. و بهم گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه “نه” قاطعانست.. و کلا به ازدواج با آدمی مثله من فکر هم نمیکنید.. دروغ چرا؟ناراحت بودم، خیلی زیاد.. اما نه به این خاطر که غرورم خورد شده، نه. به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین.. ولی من شبیه خودمو اعتقاداتم فکر میکنم و نمیتونستم هروز یه شاخه گل بگیرم دستمو با حرفهایِ صد من یه غاز دلتونو ببرم که جواب مثبت بگیرم. توکل کردم به خدا که هر چی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانووم از تو خوشش نمیاد.. و مدام خودمو با این حرفا مثلا، آروم میکردم.. ولی نمیشد.. تا اینکه دیشب مامان اومدم اتاقمو سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد.. اینکه چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده.. دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایِ معما شد چرا.. چرا مادرتون همه چیزو گفت؟ پنجه هایش را در هم گره زد خب شاید حرفی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم..مادر میگن، چند شبِ پدرِ شهیدمو خواب میبینن که ازشون رو برمیگردونن و ناراحتن. مذهبیا دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا، با دلم راه آمد.. ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❂◆◈○•-------------------- 🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ کدوم روز ــ برای بیماری کاوه همسرم رفته بودیم آمریکا،البته دکترا گفتن که باید بریم،چند روز دکتر زیر نظر دکترا بود حالش بهتر شده بود،اما هزینه های اونجا خیلی بالا بودند و هنوز درمان کاوه تموم نشده بود ،پول ماهم ته کشیده بود،کسی هم نبود که کمکمون کنه،کاوه گفت برگردیم اما صبول نکردم حالش داشت تازه خوب می شد نمیتونستم بیخیال بشم. دستی به صورتش کشید و اشک هایی که با یادآوری کاوه بر روی گونه هایش روانه شده بودن را پاک کرد و ادامه داد: ــ با مهیار،همون سهرابی تو بیمارستان آشنا شدیم،فهمید ایرانی هستم کنارم نشست و شروع کرد حرف زدن،من اونموقع خیلی نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم برای همین سفره ی دلمو براش باز کردم،اونم بعد کل دلداری شمارمو گرفت و گفت کمکم میکنه،بعد از چند روز بهم زنگ زد و یک جایی قرار گذاشت،اون روز دیگه واقعا پولی برام نمونده بود و دیگه تصمیم گرفته بودیم برگردیم که مهیار گفت او پول های درمان همسرمو میده اما در عوض باید براش کار کنم.اونم پرداخت کرد و کاوه دوباره درمانشو ادامه داد. ــ اون موقع نپرسیدید کار چی هست،همسرتون نپرسید پول از کجاست؟ ــ نه من اونموقع اونقدر به پول احتیاج داشتم که چیزی نپرسیدم،به همسرم گفتم که یک خیری تو بیمارستان فهمیده و کمک کرده. ــ ادامه بدید. ــ منو برد تو جلسات و کلی دوره دیدیم،اصلا عقایدمون عوض شده بود،خیلی بهمون میرسیدن،کلا من اونجا عوض شده بودم،بعد دو سال برگشتیم ایران و من و مهیار تو دانشگاه شروع به کار کردیم،همسرم بعد از برگشتمون فوت کرد،فهمیدیم که داروهایی که تو طول درمان استفاده می کرد اصلی نبودند رویا با صدای بلند گریه می کرد و خودش را سرزنش می کرد ،کمیل سکوت کرد ،احساسش به او دروغ نمی گفت‌،مطمئن بود که رویا حقیقت را می گفت. ــ من احمق رو دست خورده بودم،با مهیار دعوام شد اما تهدیدم کردند،منم کسیو نداشتم مجبور شدم سکوت کنم ،مجبور بودم‌، کمیل اجازه داد تا کمی آرام بگیرد،به احمدی اشاره کرد که لیوان آبی بیاورد،احمدی سریع لیوان آبی را جلوی رویا گذاشت،رویا تشکری کرد و ارام آرام آب را نوشید. ــ ادامه بدید ــ فعالیت هامون آروم آروم پیش رفت،تا اینکه سمانه و صغری وارد کار دفتر شدند،صغری زیاد پیگیر نبود اما سمانه چرا‌،خیلی دقیق بود و کارها رو پیگیری می کرد،منو مهیار خیلی نگران بودیم مهیار چند باری خواست که سمانه رو یه جورایی از دور خارج کنه اما بالایی ها گفتن بزارید تا استتاری برای کارامون باشه. ــ بشیری چی؟اون بهاتون همکاری می کرد؟؟ ــ نه ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ نه اصلا،اون هم بسیجی بود فقط تفکراتش و روش های کارش فرق می کرد،و همین باعث شد سمانه به اون شک کنه‌ ما هم کاری کردیم که به یقین برسه‌ ــ دعوای اون روزتون با بشیری به خاطر چی بود؟ ــ بشیری به منو مهیار شک کرده بود،اون روز هم دعوامون سرهمین موضوع بود که چرا سهرابی نیست و اینجارو آروم کنه،به مهیار خبر دادم گفت که با بهونه ای بفرستمش به ادرسی که بهم میگه،منم با بهونه ی اینکه اینجا الان نیرو میرسه جای دیگه نیرو لازمه فرستادمش،دیگه هم ندیدمش باور کنید. ــ بشیری الان تو کماست ــ چی ؟تو کما؟ کمیل سری تکان داد و گفت: ــ بله تو کما،خانم حسینی رو چرا وارد این بازی کردید؟؟ ــ ما مشکلی با سمانه نداشتیم و از اول تصمیم گرفته شد این کارا غیرمستقیم بدون اینکه بدونه به دست بشیری انجام بشن اما بالایی ها خبر دادن وتاکید کردن که این فعالیت ها به اسم سمانه انجام بشن. مهیار که کم کم به سمانه علاقمند شده بود اعتراض کرد اما اونا هر حرفی بزنن باید بگیم چشم‌ حتی سهرابی که از خودشون بود رو تهدید کردن،اونا خیلی قدرتمندن اونقدر که تونستن مارو جا بدن تو دفتر،ناگفته نمونه که مریضی عظیمی هم کمک بزرگی بود. کمیل از شنیدن علاقه ی مردی دیگر به سمانه اخم هایش به شدت بر روی پیشانی اش نقش بستند و عصبی گفت: ــ پیامکو کی ارسال کرد؟ ــ مهیار ازم خواست سمانه رو بکشم دفتر،سمانه هم کیفشو گذاشت تو اتاق مهیار هم پیامارو از طریق گوشی سمانه به چند نفر فرستاد و بلاکشون کرد تا حتی جوابی ندن،وقتی سمانه رفت خیلی ناراحت و عصبی بود ،اونقدر که هر چه دم دستش بود شکوند،واقعیتش اون لحظه به سمانه حسادت کردم و دوست داشتم بیشتر درگیرش کنم،وقتی غیبش زد حدس میزدیم گیر شما افتاده اون روز هم میخواستم از سیستمش گزارش بفرستم تا هم جرمش سنگین تر بشه هم بتونید راحت تر رد بالایی هارو بزنید. ــ چیز دیگه ای نمی خوای بگی؟؟ ــ نه هر چی بود رو گفتم ــ سهرابی رو دستگیر نکردیم. رویا خیره به چشمان کمیل ماند،کمیل سرش را پایین انداخت و از جایش بلند شد . قبل ازخروج با صدای رویا سرجایش ایستاد ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت پو خندی زد و گفت: ــ از همه رودست خوردم یه بارم از شما به جایی برنمیخوره. چهره اش درهم رفت وبا ناراحتی ادامه داد: فقط بدونید من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم خودمم اواخر میخواستم غیر مستقیم همه چیزو لو بدم اما شما زودتر دست به کار شدید،دیگه برام مهم نیست قراره چه اتفاقی بیفته ،فقط انتقام من که نه،اما انتقام بشیری و سمانه و اونایی که گول این گروهو خوردنو بگیرید کمیل بدون حرف از اتاق بیرون رفت. رویا سرش را روی میز گذاشت ،باید اعتراف می کرد تا آرام می گرفت،می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست اما هر چه باشد بی شک بهتر از زندگی برزخی اش است. باورش نمی شد همه چیز تمام شد،در باز شد با دیدن خانمی که با دستبند به او نزدیک می شد زیر لب زمزمه کرد: ــ همه چیز تموم شد همه چیز امیر علی با خوشحالی روبه کمیل گفت: ــ اینکه عالیه،الان خانم حسینی بی گناهه اگه حکمشو الان بزنیم فردا آزاده کمیل که باورش نمی شد روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشیدو لبخندی بر لبش نشست: ــ باورم نمیشه امیرعلی ،باورم نمیشه ــ باورت بشه پسر، ــ باید هر چه زودتر از اینجا دورش کنم،این قضیه پیچیده تر از اون چیزی هست که فکرشو میکردم، ــ الان خداروشکر یه قسمتی از قضیه حل شد،از این به بعد میتونی با ارامش به بقیه پرونده رسیدگی کنی ــ خداروشکر،فقط کارای آزادی خانم حسینی رو انجام بده ،میخوام هر چه زودتر از اینجا بره ــ چشم قربان همین الان میرم چشمکی برای کمیل زد و از اتاق بیرون رفت. محمد سریع پیامکی برای محمد نوشت"سلام،سمانه فردا آزاد میشه"سریع ارسال کرد . سرش را به صندلی تکیه ‌داد و زیر لب زمزمه کرد: ــ خدایا شکرت... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠💫💠💫💠💫💠💫💠﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه با تعجب به کمیل خیره شد و با تعجب زیر لب زمزمه کرد: ــ یعنی چی نمیاید؟ ــ سمانه خانم،الان تو اون خونه هیچکس نمیدونه من کارم اینه،من چطور با شما بیام؟ سمانه با استرس گفت : ــ خب بگید که منو پیدا کردید یا هرچیز دیگه ای! کمیل از روی صندلی چرخدارش بلند شد و روبه روی سمانه به میز تکیه داد. ــ سمانه خانم،من چطور میتونم پیداتون کنم وقتی که همه فک میکنن من از این چیزا سر درنمیارم. ــ یعنی چی؟یعنی میخواید تنها برم اونجا؟من،من حتی نمیدونم چی بگم بهشون،حقیقتو یا خودم قصه ای ببافم ــ ما به دایی محمد و محسن خبر دادیم،اونا در جریان هستن کل قضیه رو تعریف کردیم تا قبلش کل خانواده رو آماده کنن،شما لازم نیست چیزی بگید. ــ اما گفتید اونا از کارتون خبر ندارن. ــ امیرعلی،دوستم تماس گرفت ،الانم همکارم میرسونتتون تا دم در خونتون،یادتون نره که نباید از من حرفی بزنید سمانه به علامت تاییدسری تکان داد. ــ سمانه خانم دیگه باید برید،امیرعلی دم در منتظرتونه سمانه از جایش بلند شد،چادر را بر سرش مرتب کرد،همقدم با کمیل به طرف بیرون رفت با دیدن امیرعلی که منتظر به ماشین تکیه داده است،روبه روی کمیل ایستاد،نگاه کوتاهی به او کرد و سریع سرش را پایین انداخت و با لبخند مودبانه گفت: ــ آقا کمیل‌،خیلی ممنون بابت همه چیز،واقعیتش نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم،اگه نبودید معلوم نبود چه به سر من میومد،امیدوارم که بتونم جبران کنم. از صحبت های سمانه لبخندی بر روی لب های کمیل نقش بست ؛ ــ خواهش میکنم این چه حرفیه‌،این وظیفه ی من هست،شما هم مثل صغری عزیز هستید پس جای جبرانی باقی نمیمونه. سمانه خودش هم نمی دانست که چرا از اینکه او را مانند صغری می دانست احساس بدی به او دست داد،لبخند بر روی لبانش خشک شد و دیگر در جواب صحبت های کمیل فقط سری به علامت تایید تکان می داد. ــ یادتون نره،پیام یا زنگ مشکوکی داشتید یا کسی تعقیبتون کرد هر وقتی باشه با من تماس بگیرید ــ حتما ــ امیرعلی منتظره،برید بسلامت سمانه بعد از خداحافظی کوتاهی سوار ماشین شد. کمیل خیره به ماشینی که هر لحظه از او دور می شد، ماند.احساس کرد سمانه بعد از صحبت هایش ناراحت شده بود اما دلیلش را نمی دانست. نگاهی به ساعتش انداخت و نفس عمیقی کشید،باورش نمی شد که سمانه را از این قضیه دور کرده بود،با اینکه حدس می زد که ممکنه باز هم به سراغش بیایند، اما دیگر او نمی زارد سمانه را در این مخمصه ای بیندازند.... ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662