eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱 شب شد... رضاحسابی در فکر این مسئولیت سنگینی بود که خواهر و شوهرخواهرش بر گردن او گذاشته بودند. باید با خانومش مشورت می کرد.. بالاخره امکان داشت که مسئولیت حورا تا آخرعمربر گردنش بیفتد و اگر این گونه می شد باید به بهترین نحو انجامش می داد. مریم خانوم را به اتاق صدازد. _ مریم، علی آقا گفته که مادرش مریضی سختی گرفته. با حمیده باید برن کانادا و ازمن خواستن که حورا پیش مابمونه. مریم خانوم تا سخنان شوهرش را شنید گفت:اصلا حرفشو نزن. یعنی چی که ما از دخترشون مراقبت کنیم؟ خودمون دوتابچه قد و نیم قد داریم. چطور از پس یه بچه دیگه هم بربیایم؟ _بزار ادامه حرفمو بزنم. برای مخارج حورا و اینکه خدایی نکرده شاید برنگردن ارثیه حورا و مبلغ صدمیلیون پول علی میده به من ولی خواسته که نزاریم لحظه ای بهش سخت بگذره. مریم باز باشنیدن اون مبلغ و ارثیه حورا به کل حرف هایی ک زده بود را فراموش کرد وگفت: این چه حرفیه رضا جان حورا هم مثل مونای خودمه. معلومه که نمیزارم بهش سخت بگذره. خودم ازش مراقبت میکنم. حتما قبول کن. بگوعلی اقا باخیال راحت بره. اما آقا رضا هنوز مردد بود. او از اخلاقیات همسرش باخبر بود و آینده ای تاریک را میدید. نکند از دردانه و امانت خواهرش خوب مراقبت نکرده باشد و مدیون وجدان خود و خواهر و شوهر خواهرش بشود؟! مریم خانم اما با اصرار می خواست که شوهرش این کار را قبول کند. به هرحال شب راهی شدن علی و حمیده رسید. همگی به سمت فرودگاه حرکت کردند. چشمان حورا گواه از گریه بسیار میداد اما او دختری محکم بود که اجازه نمیداد کسی از دردهایش باخبرشود. وقت خداحافظی رسید. علی و رضا همدیگر را درآغوش کشیدند. _رضاجان، جون تو وجون حورا.. مواظبش باشی. حوراخیلی دختر احساسیه و البته درظاهربسیارمحکمه. من چیزی جز اینکه بهش محبت کنین و حواستون بهش باشه، نمیخوام. _علی جان خیالت راحتِ راحت. من به خوبی ازش مراقبت میکنم تا انشالله خودتون سالم برگردین و زیر سایه خودتون بزرگ بشه. رضا نمیدانست که دل علی گواه بد می داد. حورا خداحافظی دردناکی بامادرپدرش کرد و از آنها جدا شد. اما هیچ کس نمیدانست این وداع آخر این دخترک و خانواده اش است. 🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱 ╔═...💕💕...═ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 مامان ـ دخترم خیر باشه شماره مجتهدو میخوای چیکار؟؟؟ مامان میخوام استخاره بگیرم برای تصمیمم.. دخترم اخه نیازی نیست !!! نه مامان جان من به استخاره خیلی اعتقاد دارم ...شروع کردم به گرفتن شماره خیلی استرس داشتم که جواب استخاره چی میشه... بعده ۵ تا بوق خوردن جواب دادن الووو سلام ... سلام بفرمایید... ببخشید مزاحم شدم استخاره قران و تسبیح میخواستم ... بله حاج خانم قبلش یه توضیح بهتون بدم که استخاره زمانی صورت میگیره که شخص در دو راهی گیر کرده باشه بله حاج اقا منم به دلیل موضوعی شدیدا تو دو راهی یه انتخاب گیر کردم و برای همین نیاز به استخاره دارم... روحانی ـ پس لطفا نیت کنین و منتظر باشین نیت کردم و منتظر شدم بعد از چند دقیقه روحانی گفت که هردو استخاره خوب در اومد. حاج اقا یعنی هر دوش خوب در اومد؟؟ بله خانم هر کدوم رو دوبار گرفتم هرسری خوب شد ممنون دستتون درد نکنه خدا نگهدار گوشی رو گذاشتم مامان گفت خب چی شد استخاره تونست کمکت کنه اره مامان جواب استخاره مثبت بود مامان با خوشحالی گفت خوبه پس فرزانه جوابت مثبته دیگه!!؟ گونه هام سرخ شد و گفتم اره مامان مثبته..😊😊 مامان اومدو من و بغلم کرد بعد پیشونیمو بوسید فدای دخترم بشم ان شاالله که خوشبخت بشی مامان جان دخترم حالا کی میخوای خبر بدی شب بهشون میگم مامان ـ خداروشکر که سر عقل اومدی و بهترین تصمیم و گرفتی من بهت قول میدم که خوشبخت می شی تازه شام خوردنمون تموم شده بود قرار بود به محسن زنگ بزنم که خودش جلوتر تماس گرفت .... ازم پرسید که جوابم چیه منم به ارومی گفتم جوابم مثبته... محسن خیلی خوشحال شده بود کاملا از تن صداش مشخص بود و ازم اجازه گرفت که فرداشب برای خاستگاری بیان خونمون... شب خوابم نمی برد همش به فردا فکر میکردم کمی هم استرس داشتم خیره شده بودم به ستاره هایی که از پنجره اتاق تو تاریکی شب چشمک میزدن... بلاخره هر جوری که بود شب و گذروندم و صبح شد سر صبحانه مامان گفت : من باید برم خرید یه خورده برا امشب میوه و شیرینی بخرم .... هیچی برای پذیرایی نداریم ... تو چی دخترم نمیای باهم بریم .. نه مامان من میخوام برم سر مزار باشه دخترم فقط مراقب خودت باش فرزانه جان هوا گرمه دوباره سر گیجه میگیری نمیخواد یه جاهایی از مسیر و پیاده بری زنگ بزن به آژانس دربستی برو... چشم مامان شما نگران نباش مراقبم راستی فرزانه به خانواده عباس خبر ندادی پاشو اول یه زنگ بهشون بزن دعوتشون کن برای امشب هر چیه اوناهم باید باشن دخترم... باشه مامان الان زنگ میزنم ... دستت درد نکنه ... نوش جان دخترم از سر سفره بلند شدم و رفتم سمت تلفن ... شماره خونه زینب اینا رو گرفتم ... الووو سلام خوبی زینب به سلام اجی خودم قربونت تو چطوری خاله مرجان خوبه ؟؟ ممنون ماهم خوبیم شما چطورین چیکار میکنین ؟؟؟ هیچی ماهم دعا گوتون هستیم زینب زنگ زدم که برای امشب دعوتتون کنم خونمون .... چه خبره ؟؟. راستش من به اقا محسن جواب مثبت دادم ... عه جدی میگی وااای خیلی خوشحالم کردی افرین بهت ... اره حالا قرار امشب برای خاستگاری بیان خونمون شما هم حتما بیاین باشه حتما مزاحم میشیم ... قدمتون رو چشم مراحمید... خب کاری نداری ابجی ... نه سلام برسون خدانگهدار... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هـشـتـاد_و_سـومــ ✍به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم. استرس و سوالهایِ بی جواب، رعشه ایی پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود. در مجلس چشم چرخاندم.. حسام متین وموقر مثله همیشه با دانیال حرف میزد و میخندید.. پروین و فاطمه خانم پچ پچ میکردند و منِ بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گلِ رویِ میز.. امیرمهدی برایِ تمامِ شب نشینی هایِ دوستانه اش، چنین کت شلوارِ شیک و اتوکشیده ایی به تن میکرد؟ یا فقط محضِ شکنجه ی من و خودنمایی خودش؟ بی حرف و پرتنش مشغولِ بازی با انگشتانم شدم.. هر چه بیشتر میگذشت، تشنج اعصابم زیادتر میشد. این جوانِ خوش خنده یِ شیک پوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خورد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیالِ حالم همانجا درست وسطِ حیاتِ امامزاده رهایم کرد. و حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان ژستهایِ سابق دلبری میکرد اینجا چه میخواست؟ آمده بود تا له شدنم را بیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟ عصبی انگشتانم را فشار میدادم و اصلا چرا باید در جمعشان مینشستم؟ از جایم بلند شدم که همه به جز حسامِ عهد بسته با زمین، در سکوتی عجیب سراسر چشم شدند برایِ پرسیدن دلیل البته بدونِ بیان کلمه ایی.. و من با عذر خواهی،عازمِ اتاق شدم. این روزها چقدر دلم ناز و ادا داشت و چشمانی که تا چند وقت پیش معنی گریه را نمیفهمید، بی وقفه بغض را تبدیل به اشک میکرد. رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم. بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام. درد داشت.. شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناکتر بود. دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم.. اشک ریختم و گریه کردم و با تموم وجود در دل ناسزا نثار خودمو خواستنم کردم که هنوزم پر میکشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش.. ناگهان چند ضربه به در خورد. مطمئن بودم که دانیال است آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم. نمیدانست.. او از هیچ چیز مطلع نبود از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت.. جوابش را ندادم. دوباره به در کوبید چندین و چند بار.. سابقه نداشت انقدر مبادی آداب باشد. لابد دوباره حسِ شوخی های ِ بی مزه اش گل کرده بود.کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه میشد. وقتی دیدم نه داخل میشود و نه دست از کوبیدن به درب برمیدارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم چته روانی جایی که اون دوستِ زبانم در دهان باز خشکید. ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند میفرمودین.. میشنوم داشتین میگفتین جایی که اون دوستِ دوست؟ دوستِ چی؟ آّب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم. او اینجا چه میکرد؟ انگار قرار نبود که راحتم بگذارم این حسامِ امیر مهدی نام.. نهیبی به خود زدم.. خجالت برایِ چه؟ باید کمی گستاخ میشدم.. شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین با اجازه ی کی اومدی اینجا؟ سرش پایین بود با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتونو در زدم بعدشم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام.. خوب بلد بود زبان بازی کندچیکار داری؟ چشمانش را بست خواهش میکنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتونو نمیگیرم.. فقط چند کلمه حرف. مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج میکرد کمی سخت بود. روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت. 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت ... - حق نداری بری کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم یه اتفاقی افتاد و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت همه چیز بهم ریخت حالم خراب بود به حدی که کلمه خراب، براش کم بود حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته لب تشنه چند قدمی آب، سرش رو می بریدن این بار که به هم خورد دیگه روی پا بند نبودم اشک چشمم بند نمی اومد توی هیئت اشک می ریختم و ظرف می شستم اشک می ریختم و جارو می کردم اشک می ریختم و حالم خیلی خراب بود - آقا جون ما رو نمی خوای؟ اینقدر بدم که بین این همه جمعیت نه عاشورات نصیبم میشه ... نه هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم حالم خراب تر می شد مهدی زنگ زد ... - فردا عاشورا، کربلاییم زنگ زدم که دیگه طاقت نیاوردم تلفن رو قطع کردم چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ اگه حاجت دارم؟من، خودم باید فردا کربلا می بودم در و دیوار داشت خفه ام می کرد بغض و غم دنیا توی دلم بود از هیئت زدم بیرون رفتم حرم تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک ... - آقا جون این چه قسمتی بود نصیب من شد به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نکردم اما اینقدر بدبخت و رو سیام که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟اینقدر به درد بخور نیستم؟ به کی باید شکایت کنم؟ دادم رو پیش کی ببرم؟هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرکت 10 روز به حرکت این بار 2 روز به حرکت ... آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی من، الان دق کرده بودم دلم به شما خوشه تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید خیلی سوخته بودم دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود می سوختم و گریه می کردم یکی کلا نمی تونه بره یکی دم رفتن ... اونم نه یه بار نه دو بار این بار پنجمین بار بود ... بعد از اذان صبح دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد جمعیت داشتن وارد می شدن که من رسیدم خونه حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن مادر با نگرانی بهم نگاه کرد سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟ چشم های پف کرده ام رمق نداشت از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت خشک شده بود انگار روی سمباده پلک می زدم و سرم نفسم بالا نمی اومد چیزیم نیست شما بریدالتماس دعا سعید با تعجب بهم خیره شد - روز عاشورا خونه می مونی؟ نگاهم برگشت روش قدرتی برای حرف زدن نداشتم ... دوباره اشک توی چشم هام دوید آقا من رو می خواد چه کار؟ بغضم رو به زحمت کنترل کردم دلم حرف ها برای گفتن داشت اما زبانم حرکت نمی کرد بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده اون جوان شوخ و خندان همیشه که در بدترین شرایط هم می خندید بالاخره رفتن ... حس و حال جا انداختن نداشتم خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم ساعت، هنوز 9 نشده نبود فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم بین اشک و درد خوابم برد ساعت 10 دقیقه به 11 گوشیم زنگ زد بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم از جا بلند شدم رفتم سمتش شماره ناشناس بود چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم قدرت حرف زدن نداشتم نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم - بفرمایید کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده چند لحظه مکث کردم - شرمنده به جا نمیارم شما؟ و سکوت همه جا رو پر کرد - من حسین فاطمه ام ... تمام بدنم به لرزه افتاد با صورتی خیس از اشک از خواب پریدم ساعت 10 دقیقه به 11 صدای گوشی موبایلم بلند شد شماره ناشناس بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼