eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍صدای پوزخندم بلند شد من؟ من انقدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمیره.. زانویش را بغل کرد و به رو به رویش خیره شد تو؟تو انقدر سفیدی که منِ بچه سید، یه عمر واسه اومدن به اینجا نذرو نیاز کردمو تو فقط هوسش از دلت گذشتو اومدی.. بودن کنارِ دوست داشتنی ترین مردِ زندگیم، وسطِ زمینِ کربلا.. شنیدنِ یاحسین خوانی و گریه هایِ بی اَدا حالی بهشتی تر این هم میشد؟ دانیال آمد با چشمانی متعجب شده از چادرِ رویِ سرم. به سمتم چرخید ظاهرا دیگه از دست رفتی سارا خانووم.. رشته ایی بر گردنم افکنده دوست.. میکشد هرجا که خاطرخواهِ اوست.. و حسام به آغوشش کشید.. بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد و برادر بیچاره ام، قیافه ایی مثلا ترسیده به خود گرفت و کامم شیرین شد از خوشبختیم.. خوشبختی که حتی به خواب هم نمیدیدم. هرگز نداشتمو حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم.. حسام مرا به دانیال سپرد و رفت.. به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیرمهدی گفته بود حاضر شدیم.. آسمان تاریک اما گنبدِ طلایی رنگِ حسین میدرخشید.. قیامت برپا بود و من با چشمم میدیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدنهایِ عاشقانه را.. پرچمهای عظیم و قرمز رنگ منقش به نام حسین در آسمان میچرخید و انگار فرشتگان با بالهایی گرفتارِ آتش به این خاک هجوم آورده بودند.. مسیحی اشک میریخت.. خاخام یهودی می بارید.. دانیال سنی حیران ودلباخته میشد و شیعه ی علی، میسوخت و جنون وار خاکستر میشد.. خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن.. گیج و گنگ سر میچرخاندم و تماشا میکردم.. زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟ اشک، دیدم را تار میکرد و من لجوجانه پرده میگرفتم محضِ عشق بازی دل، چشم وگوش.. باید ظرف نگاه پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم. حسام نفس نفس زنان آمد حالمِ پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود.. دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستام را در انگشتان قفل کرد و به دنبال خود کشید. قدم به قدم همراهیش میکردم و او کنار گوشم نجوا کرد حال خوبتو میخرم بانو و مگر میفروختمش؟ حتی به این تمامِ دنیام..من مفاتیح الجنان را زیرو رویش کرده ام نیست یک حرزو دعااندر دوامِ وصلِ تو.. ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود میکشاند. البته حق داشت، هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ایی غفلت، گم ات میکرد. من در مکانی قرار داشتم که ۲۴ میلیون عاشق را یکجا میمهانی میداد. حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد. چند مرد جوانان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ایی خاص سلام و احوالپرسی کردند. حسام، من را که با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و رو به من گفت این برادرا از موکب علی بن موسی الرضان.. از مشهد اومدن.. بچه هایِ گلِ روزگارن پس مشهدی بودند. آرام سلام کردم و شال و چادرم را کمی جلو کشیدم. پیراهن حسام خاکی رنگ بود و شلوارش نظامی. از کم وکیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب و صمیمیتی خاص برایش توضیح میداد سید جان.. همه چی ردیفه.. ساعت یازده و نیم حرکت میکنیم.. خانوما رو اونور جمع کردیم تا برادرا دورشون حلقه بزنن.. انشالله شما و خانمتون هم تشریف میارین دیگه چقدر لذت داشت، خانم امیرمهدیِ سید بودن.. حسام سری به نشانه ی تایید تکان داد و ما حرکت کردیم. امیرمهدی جمعیتی از خانومها را نشانم داد. کمی تردید در چشمانش بود ساراجان.. خانوومم.. مطمئنی که میتونی بری داخل؟ یه وقت حالت بد نشه.. فشار جمعیت خیلی زیاده هاا و من با روی هم گذاشتن پلکهایم، اطمینان را به قلبش تزریق کردم. خانومها در چند صف چسبیده به هم ایستادند.. طنابی به دورشان کشیده شد و زنجیره ایی ازآقایان اطرافشان را گرفتند. یکی از آن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاد. و مجددا زنجیره ایی جدید از مردهای جوان پشت سر حلقه ی امیر مهدی و دوستانش تشکیل شد شور عجیبی بود. هیچ چشمی، جز حرم یار را نمیدید و دلبری نمیکرد.. تمام نفسها عطر خدا میدادند و بس میلیمتر به میلیمتر حرکت میکردیم و به جلو میرفتیم. حسی ملسی داشتم.. حسام نفس به نفس حالم را جویا میشد و من اشک به اشک عشق میدیدم و حضورِ پروردگار را.. سیل مشتاقان و دلدادگان به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ایی را چند ساعته طی کردیم.. ساعت یازده و نیم به سمت داخل حرم حرکت کردیم و ساعت سه نیمه شب پا در حریم گذاشتیم. چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد بیچاره پدر که تمام هستی اش را کور کرد.. مگر میشد انسان بودو از فرزند علی متنفر؟ اشک امانم را بریده بود و صدایِ ناله و زاری زوار؛ موسیقی میشد در گوشم اینجا دیگر انتهایِ دنیا بود.. من ملوانی را در عرشه ی کشتی دیدم که طوفان را رام میکرد و دریا را بستر آسایش اینجا همه حکم ماهیانِ طالبِ توری را داشتند که سینه میکوبند محضِ صید شدن و حسین، رئوف ترین شکارچیِ دنیا بود ماندنمان به دقیقه هم نکشید که در مسیر گام برداشتنهایِ آرام ومورچه ایی مان به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد..چند مرتبه فشار جمعیت، قصد از هم پاشیدنِ دیوارِمردانِ نگهبانِ اطرافمان را داشت و موفق نشد.. ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای حفاظت شده اش را نداد.. دیواری از سربازانِ غیرت.. آنهم غیرتی حسینی کاروان گوشه ایی ایستاد و بعد از تشکرو دعایی جانانه ، عزم جدا شدن کرد حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشه ایی از سرایِ حسین برد کنارِ یکدیگر رو به گنبد چسبیده به زمین نشستیم. حالت خوبه بانو؟ اذیت نشدی؟ اونجا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقت مشکلی پیش نیاد مگر میشد، کربلا باشدحسین باشد اربعین باشد و حالِ کسی باشد؟ حسام بازم میاریم کربلا؟ لبخند زد نه اینکه این دفعه من آوردمت آقا بطلبه دنیا هم نمیتونه جلودار بشه.. همونطور که بنده تمام زورمو زدم تا دانیال برتگردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی.. حالا بیا یه زیارت عاشورا بخوونیم.. شمام یه دعایی بکنی واسه ما.. بلکه حاجت روا شیم.. حسام زیارت عاشورایی بین هر دویمان گرفت و با صدایی بلند شروع به خواندن کرد. هر چند که نوایش در آن همهمه ی جمعیت به وضوح شنیده نمیشد ، اما صوتش دل میبرد و اسیرترم میکرد. و من سرا پا گوش، جان سپردم به شنیدنش موجِ آوازش پر بغض بود و گریه.. حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم.. پا به پایِ گریه هایِ قورت داده اش اشک شدم و زار زدم.. چقدر این مرد هوایش ملیح بود. زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد، بالا برد و با چشمانی بسته چیزی را زیر لب نجوا کرد. پر از حزن صدایم زدم سارا خانوم.. شما پیش آقا خیلی عزیزی.. پس حاجتمو ازش بگیر.. با صدایی که از فرط ناله، بم شده بود پرسیدم من؟ چجوری آخه؟ اشکِ روان شده از کنار صورتش را دیدم سخت نیست.. فقط یه آمین از ته ته دلت بگو.. پلک روی هم گذاشتم، و با تمام وجودم “آمین” گفتمو دعا کردم بهره برآورده شدنِ آرزوی این مرد.. مردی که عشق آرامش.. زندگی وآسایش را با دو دستش هدیه ام کرد. چشم که باز کردم با لبخندی مهربان ، خیره ی صورتم شده بود شک ندارم که گرفتیش.. اشک پس زدم نمیخوای بگی چه چیزی از امام حسین میخوای.. سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیقی دستش مشغولِ بازی شد بانو میدونی چقدر دوستت دارم؟ ساکت ماندم.. اولین بار بود که این جمله را از دهانش میشنیدم.. ناگاه فراری اش به صورتم انداخت اونقدر زیاد که گاهی میترسم.. اونوقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزمو با صدایِ لرزون و کم جوون میگم.. اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید مگه چی میخوای از خدا.. آرزوت چیه حسام؟لبخند زد.. مکث کرد چشم به چشمانم دوخت شهید شم.. زبانم خشک شد. نفسم یکی در میان بالا میآمد.. من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟این بچه سید چه به روزم آورده بود؟ من دعا کردم.. با ذره ذره ی وجودم آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام کاش زمان میایستاد.. دوست داشتم تا توان در دست دارم، حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم.. که غلط کردم.. که نکند برآورده شود دعایِ شهادتش.. که او برود، من هم میروم.. ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، که اگر امیرمهدیم به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن. حس گول خورده ایی را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را.. بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید سارا خانوم.. میدونم دلخوری.. قهری اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو.. دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ایی کوچک درآورد پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم.. یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم.. چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بود؟ انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن میدرخشید.. دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند وقتی فهمید م دارین میاین کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم.. یادگاری منو شب اربعین.. دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت حلالم کن بانو.. جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر.. نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند.. دانیال آمد و من عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم.. وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم میکرد.. اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند. رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش. 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت نفس عمیقی کشید و گفت: ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟ سمانه سری تکان داد وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند،در را برایش باز کرد ،بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت : ــ الان برمیگردم نگاه ترسان سمانه را دید و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغو صحبت با گوشی بود رفت،امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت: ــ جانم ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون،تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا هم برسونمت ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه ماشین بهاشه داره میاد دنبالم ــ حتما؟ ــ آره داداش ،تو هم آروم باش اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی بگه یادر دودل کنه ،تنها امیدش تویی پس دعواش نکنی یا سرش داد نزن ــ برو بچه به من مشاوره میدی امیرعلی خندید و گفت ــ بروداداش ،معلومه ترسیده هی سرک میکشه ببینه کجایی کمیل ناراحت سری تکان داد و بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفت. امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،می دانست این یک ساعت برایش چقدر عذاب آور بود،تا وقتی که به سمانه برسند شاهد تمام نگرانی ها و عصبانیت ها و فریاد هایش بود،درکش می کرد شرایط سختی برایش رقم خورده بود،با صدای بوقی نگاهش به ماشین سفیدش ،که نگار با لبخند پست فرمون نشسته بود،خودش را برای چند لحظه به جای کمیل تصور کرد،تصور اینکه نگارش،همسرش،اینطور به دست یه عده آسیب ببیند او را دیوانه می کرد ،استغفرالله زیر لب گفت و با لبخندی به سمت ماشین رفت. صدای جز گریه های آرام سمانه صدای دیگری به گوش نمی رسید،کمیل برای اینکه سمانه را برای حرف گوش ندادنش دعوا نکند فرمون را محکم بین دستانش فشرد،به خانه نزدیک شده بودن،ترجیح داد امشب را سمانه خانه شان بماند ــ زنگ بزنید به خاله بگید که امشب میمونید خونمون ــ اما .. ــ لطفا اینبار حرف گوش بدید لطفا سمانه سری تکان داد و گوشی را از کیفش بیرون اورد،ترک بزرگی بر اثر برخوردش به زمین روی صفحه افتاده بود،تماس های بی پاسخ زیادی از پدرش و محسن داشت،یادش رفته بود گوشی اش را بعد از کلاس از سایلنت خارج کند،شماره مادرش را گرفت ،بعد از چند تا بوق صدای نگران فرحناز خانم در گوشش پیچید ــ سلام مامان خوبم ــ... ــ خوبم باور کن،کمی کلاسم طول کشید ــ.... ــ الان با آقا کمیلم ــ... ــ با صغری داریم میریم خونه خاله ،امشبم میمونم خونشون ــ.... ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سلامت باشی ــ .... ــ خداحافظ سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته ،نداشت،می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته بازخواست میکند،اما این ها اصلا مهم نبود،الان او فقط کمی احساس آرامش و امنیت می خواست. به خانه رسیده بودند کمیل با ریموت در را باز کرد و وارد خانه شدند،سمانه در را باز کرد تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند. ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت اینطور میشه که باهم اومدیم. سمانه سری تکان داد و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند،با ورود سمانه به خانه، صغری جیغ بلندی کشید که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد اما با دیدن سمانه نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد: ــ چرا جیغ میزنی دختر * سمیه خانم برای سمانه و کمیل شام کشید ،بعد صرف شام سمانه و صغری شب بخیری گفتند و به اتاق رفتند،کمیل گوشی اش را برداشت و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید: ــ الو ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄🌾🍄 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌻🌻🌻🌻🌻 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ میدونم خونه ای ،نمیخواستم مزاحمت بشم ولی دارم دیونه میشم ــ این چه حرفیه کمیل ــ شرمندتم امیرعلی ولی لطفا برام بگو چی شد ــ سمانه خانم تو خیابون بوده،خیابون هم به خاطر بارون و سرما خلوت بوده،ساعت طرف ده ،ده و نیم بوده،مرده میگفت که از دور دیده یه مرد هیکلی داشته مزاحم دختری میشده،میگه معلوم بود دزد نبوده چون ماشین مدل بالا بودهو اینکه میخواسته بکشونتش داخل ماشین،اول ترسیده بره جلو اما بعد اینکه سمانه خانم داد و فریاد میکشه و خودشو میندازه زمین تا نتونن ببرنش،همسر مرده که همراهش بود کلی اصرار میکنه به شوهرش که کمک کنه،اونم چند بار بوق میزنه و میاد طرفشون که اون مرده سوار ماشین میشه و حرکت میکنه امیرعلی سکوت کرد،می دانست شنیدن این حرف ها برای کمیل سخت بود اما باید گفته می شد ، نفس زدن های عصبی کمیل سکوت را بین آن دو را شکسته بود. امیرعلی آرام صدایش کرد که جوابش صدای بلند و خشمگین کمیل بود: ــ کمیل ــ میکشمشون،نابودشون میکنم به مولا قسم نابودشون میکنم امیرعلی ــ باشه باشه،آروم باش آروم باش ـچطور آروم باشم؟اگه اون مرد نبود الان سمانه رو برده بودند ــ آروم داد نزن،خداروشکرکه همچین اتفاقی نیفتاد،از این به بعد هم بیشتر مواظبیم ــفکر میکردم آزادش کنم ،دیگه خطری تهدیدش نمیکنه اما اینطور نشد،تو زندان میموند بهتر بود ــ اونجوری هم ذره ذره داغون میشد ــ نمیدونم چیکار کنم امیرعلی ــ بهاش حرف بزن اما با آرامش،با داد و بیداد چیزی حل نمیشه،بهش بگو که چقدر اوضاع بهم ریخته است ــ باشه،شرمنده مزاحمت شدم ــ بازم گفتی که،برو مرد مومن ــ یاعلی ــ علی یارت تماس را قطع کرد،باید با سمانه هر چه زودتر صحبت می کرد،نگاهی به پنجره اتاق صغری انداخت،چراغ ها خاموش بودند،پیامی به سمانه داد اما بعد از چند دقیقه خبری نشد،ناامید به طرف در رفت که سمانه از در بیرون آمد. به سمتش آمد،سلامی کرد. ــ علیک السلام ببخشید بیدارتون کردم،اما باید صحبت می کردیم سمانه از ترس اینکه سمیه خانم آن ها را ببیند نگاهی به در انداخت و گفت : ــ مشکلی نیست،من اصلا خوابم نمی برد ــ چرا اینقدر به در نگاه میکنید ــممکنه خاله بیاد ــ خب بیاد،ما داریم حرف میزنیم سمانه طلبکارانه نگاهی به او انداخت و گفت: ــ صحبت من با شما که جواب رد به خواستگاریتون دادم و هیچوقت باهم هم صحبت نبودیم،الان، این موقع ،گپ زدن اون هم تو حیاط ،به نظرتون غیر طبیعی نیست کمیل فقط سری تکان داد،دوباره سردردبه سراغش آمده بود ،سرش را فشار داد و گفت : ــ صداتون کردم که در مورد اتفاقات امشب صحبت کنیم ترسی که ناگهان در چشمان سمانه نشست را دید و ادامه داد: ــ با اینکه بهتون گفته بودم که تنها بیرون نیاید اما حرف گوش ندادید،سمانه خانم الان وقت لجبازی نیست،باورکنید اوضاع از اون چیزی که فکرمیکنید خطرناکتره،امشب فک کنم بهتون ثابت شد حرف های من چقدر جدی بود اما شما نمیخواید باور کنید سمانه با عصبانیت گفت: ــ بسه ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ حواستون هست چی میگید؟لجبازی؟آخه کدوم لجبازی؟بعد از زندونی شدن تو یه چهار دیواری دلت یکم پیاده روی تو بارون بخواد،اینو برای شما لجبازیه کمیل چشمانش را بر روی هم فشرد تاآرام شود وبه او تشر نزد ــ منظور من ــ منظور شما هر چی میخواد باشه،اما بدونید این وسط من دارم اذیت میشم،من دارم عذاب میکشم ،با اتفاق امشب بایادآوری اون لحظات ،چشمه اشکش جوشید با صدای لرزانی ادامه داد : ــ من الان حتی کسیو ندارم بهش از دردام بگم ،چون گفتی نگم،امشب وقتی اون منو میکشید تا ببره تو ماشین نمیدونستم کیو صدا کنم تا کمکم کنه،به ذهنم رسید که شمارو صدا کنم به چشمان سرخ کمیل نگاهی انداخت و ادامه داد: ــ صدا کردم اما اتفاقی افتاد؟کمکم کردید؟ این همه گفتید حواسم به همه چیز هست به کسی چیزی نگید خطرناکه من خودم مواظب شمام .پس چی شد؟چرا مواظبـ نبودید،اگه اون مرد به موقع نمی رسید معلوم نبود من الان کجا بودم کمیل با عصبانیت چرخید و پشت را به سمانه داد و به صدای لرزان و خشمگین غرید: ــ تمومش کنید سمانه نگاه دیگری به کمیل انداخت که پیشانی اش را ماساژ می داد ،حدس می زد دوباره سردرد به سراغش آمده باشد،قدمی عقب رفت و ادامه داد: ــ این وسط فقط شما مقصری که نتونستید درست وظیفتونو انجام بدید بدون اینکه منتظر جوابی از کمیل باشه با قدم های بلند به داخل ساختمان رفت. کمیل نفس های عمیق و پی در پی کشید،تا شاید آتیشی که سمانه به جانش انداخته را فروکش کند،به در بسته خیره شد،حق را به سمانه می داد او کم کاری کرده بود،باید بیشتر حواسش به سمانه باشد،اما چطور؟ سریع به محمد پیام داد و او خواست فردا حتما به او سر بزند،گوشی اش را در جیب شلوار کتانش گذاشت و دستی بر صورتش کشید،خواب از سرش پریده بود،به طرف حوض وسط حیاط رفت می دانست الان آبش سرد است اما بدون لحظه ای درنگ آستین های پیراهنش را تا زد و دستش را در آب گذاشت،بدون در نظر گرفتن سردیه آب وضو گرفت. مطمئن بود دورکعت نماز و کمی دردودل با خدا ارامش می کند. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت محمد نگاهی به کمیل که سرش را بین دو دستش گرفته بود انداخت و خندید: ــ یعنی فدای دختر خواهرم بشم که تونسته اطلاعاتیه مملکتو اینطوری بهم بریزه ، ــ خنده داره؟بهتون میگم از دیشب اعصابم خورده،نتونستم یه لحظه با ارامش چشمامو روی هم بزارم ــ کمیل نبایدم بتونی،دیشب نزدیک بود سمانه رو بدزدن ،به فکر چاره ای باش،با حرفایی که امیرعلی گفت،شک نکن که کار همون گروهکه، کمیل سری تکان داد و گفت : ــ آره کار اوناست،اما چرا هنوز از سمانه دست برنداشتند و بیخیالش نشدند خودش جای بحث داره ــ من یه حدسی میزنم. ــ چه حدسی ــ اونا تورو شناسایی کردن کمیل با ابروان بهم گره خورده گفت: ــ خب ــ اونا بعد اینکه متوجه میشن دختر خالت تو دانشگاه هست بشیری رو کنار میزنن و سمانه رو توی تله میندازن،و اینکه چرا صغری رو انتخاب نکردند اینو نشون میده که اونا از علاقه ی تو به سمانه خبر دارند عصبی از جایش برخاست و غرید: ــ یعنی چی؟ ــ آروم باش،این فقط یک حدس بود،اما میتونه واقعیت باشه،پس بدون یکی که خیلی بهت نزدیکه رابطه اوناست ــ یعنی یکی داره به ما خیانت میکنه محمد سری تکان داد و گفت: ــ دقیقا،بیشتر هم به تو ــ دارم دیونه میشم ‌،یعنی به خاطر من سمانه رو وارد این بازی کثیف کردند ــ متاسفانه بله ــ وای خدای محمد کنار کمیل ایستاد و دستی روی شانه اش گذاشت و بالحن آرامی گفت: ــ فقط یه راه حل داری ــ چیکار کنم؟یه راهی جلوم بزارید. ــ با سمانه ازدواج کن ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ چی؟ ــ حرفم واضح نبود کمیل حیرت زده خنده ای کرد! ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟ محمد اخمی کرد و گفت: ــ اره،هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه‌،اون زمان فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه و کارت خطرناکه ،اون حرفارو زدی تا جواب منفی بده،اما الان اوضاع خطرناک شده تو باید همیشه کنارش باشی‌و این بدون محرمیت امکان نداره. تا کمیل خواست حرفی بزند ،محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد: ــ میدونم الان میگی این ازدواج اگه صورت بگیره به خاطر کار و این حرفاست،اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم ،پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست در واقع هست اما فقط چند درصد کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست و زیر لب گفت: ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم ــ اون دیگه به تو بستگی داره،باید یه جوری زمینه رو فراهم منی،میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته اما الان شرایط فرق میکنه اون الان از کارت باخبره،در ضمن لازم نیست اون بفهمه به خاطر تو در خطره ــ یعنی بهش دروغ بگم تا قبول کنه با من ازدواج کنم؟ ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه،اون اگه بفهمه فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه کنار کمیل زانو زد و ادامه داد: ــ این ازدواج واقعیه از روی احساس داره صورت میگیره،هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه داری تن به این ازدواج میدی،تو قراره بهاش ازدواج کنی نه اینکه بادیگاردش باشی نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت: ــ در موردش فکر کن سر پا ایستاد و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد. کمیل کلافه دستی به صورتش کشید،در بد مخمصه ای افتاده بود نمی دانست چه کاری باید انجام دهد،می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد،پس باید بیخیال این گزینه می شد و خود از دور مواظبش می شد. با صدای گوشیش از جایش بلند شد و گوشی را از روی میز برداشت با دیدن اسم امیر سریع جواب داد: ــ چی شده امیر ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد ،تنها اومد دانشگاه،از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود،الانم یکی از ماشین پیاده شد و رفت تو دانشگاه،چی کار کنیم کمیل دستان مشت شده اش را روی میز کوبید! ــ حواستون باشه،من دارم میام گوشی راقطع کرد و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت، فکر می کرد بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند اما مثل اینکه حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود که چرا از سمانه دست بردار نبودند. در آن ساعت از روز ترافیک سنگین بود و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد،کشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین قصه مي گفتم . شعر مي خوندم . خالصه طوري شده بود كه به هواي ياسمين مي . براش مسواك ميزدم . براش حرف ميزدم . اومدم خونه شبها كه سركار بودم ، همش دلم شور ميزد كه نكنه يه اتفاقي براش بيفته . تا نمي رسيدم خونه دلم آروم نمي گرفت . شده بودم .مادرش دقت كردم ديدم اندازه يه بند انگشت مژه .تا اينكه يه روز صبح ، وقتي داشتم صورتش رو مي شستم ، نگاهم به مژه هاش افتاد ! هاش بلند شده نمي دونم چطور متوجه نشده بودم . باندي رو كه دور سرش پيچيده بود و تا روي ابروهاش پايين مي كشيد ، ورداشتم . خيلي جا ! خوردم . ابروهاش كه در اومده بود هيچ موهاش هم حسابي بلند شده بود . شده بود دو برابر موهاي من . مثل شبق مشكي بهش خنديدم و گفتم حيف نيست مو به اين قشنگي و ابرو به اين كموني رو قايم كني ؟ دستش رفت براي باند سرش كه مثل يه كاله بود . مي خواست دوباره بزاره سرش . اذيتش نكردم گفتم بذار راحت باشه . بلند شدم و رفتم بيرون كه آب بيارم وقتي برگشتم ديدم . باندها رو انداخته يه طرف و ديگه سرش نذاشته . با چشمهاش هم زل زده بود به من كه ببينه من چي ميگم ! بهش خنديدم . گفتم ، آهان حاال شدي يه دختر خوشگل انگار آبي زير پوستش رفته بود . درسته كه هنوز مثل اسكلت الغر بود اما باور نمي كردم كه اين دختر همون بيمار كه چند ماه پيش تو يه اتاق ته كاروانسرا پيداش كرده بودم باشه . چند روز بعد تازه از خواب بلند شده بودم كه آجان ها ريختن تو كاروانسرا و همه بچه ها رو گرفتن . يكي شون اومد سراغ من . فكر مي كرد منم دزد و جيب برم . خدا رحم كرد كه يكي شون منو شناخت كه . تو هتل ساز مي زدم وگرنه مي بردنمون كميسري بلند شدم و رفتم دنبال خونه . ظهر نشده بود كه يه خونه كوچيك اما دلباز و خوب رو .خالصه ديدم كه اونجا ديگه جاي ما نيست اجاره كردم و يه درشكه گرفتم و اسباب و اثاثيه مو جمع كردم و با ياسمين رفتيم به خونه جديد . ديگه صالح نبود تو اون . كاروانسرا بمونيم يه خونه بود دو طبقه كه يه طبقه ش دست ما بود . دو تا اتاق داشت با آشپزخونه و دستشويي و حموم . واسه ما عالي بود . خوبيش اين بود كه حموم داشت و خودمون آب گرم مي كرديم و افسر خانم مي تونست ياسمين رو توش حموم كنه . ديگه مثل اتاق . كاروانسرا ، مجبور نبوديم واسه حموم كردن ياسمين فرش رو جمع كنيم كه خيس نشه رختخواب رو انداختم يه گوشه و خوابيد . همسايه باالمون هم يه زن و شوهر بودن با دو تا بچه . ديگه خيالم راحت بود كه وقتي . نيستم جاي ياسمين امن و خوبه . خالصه درد سرت ندم . دو سالي گذشت و من پرستاري ياسمين رو كردم . شده بود همه كس من ، منم شده بودم همه كس اون بعد از اين مدت اگه ياسمين رو مي ديدي محال بود باور كني كه اين هموني كه يه روز داشت مي مرد و دكتر به زنده موندنش هيچ . اميدي نداشت موهاش تا تو كمرش بود . يه خرمن مو داشت ! لپ هاش گل انداخته بود و وقتي به من نگاه مي كرد تا ته قلبم تير مي كشيد . اما . خدا مي دونه كه به چشم بد بهش نگاه نمي كردم وقتي صداي سازم بلند مي شد ، يه لبخندي مي زد كه شيرين تر از يك كيلو عسل بود . اونوقت دو تا چال مي افتاد رو لپ هاش كه . زانوم رو سست مي كرد خب جوون بودم و داغ . اون وقت ها تو سن من زن مي گرفتن . دست خودم نبود . ياسمين خيلي قشنگ و خوشگل شده بود . حيف كه يه دست و يه پاش فلج بود . گاهي با خودم فكر مي كردم كه اگه حرف مي زد بهش مي گفتم كه دوستش دارم و مي خوام . باهاش ازدواج كنم بهش مي گفتم كه برام مهم نيست كه فلجه و الل . اما اين رو خالف جوونمردي مي دونستم . اين دختر نون خور من بود و اگه حتي . مي فهميد كه چي مي گم ، شايد مجبوري زن من مي شد يه روز صبح از خواب پريدم . از تو اتاق ياسمين صدا مي اومد . انگار يكي داشت با ظرف و ظروف ور مي رفت . فكر كردم دزدي . پريدم طرف اتاق ياسمين . با خودم گفتم اگه كسي دست به ياسمين زده باشه مي كشمش ! چيزيه ! رسيدم به چهار چوب در كه خشكم زد . باور نمي كردم ياسمين بلند شده بود و رختخواب رو جمع كرده بود و چايي دم كرده بود و سفره صبحونه رو انداخته بود تا منو ديد بهم خنديد . . نمي دونم چه مدت همونجوري واستاده بودم و نگاهش مي كردم تازه بخودم اومدم . ياسمين ، سالم و سالمت وسط اتاق واستاده بود و به من مي خنديد . قد بلند . هيكل قشنگ . اصلا نمي دونستم 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین چي بگم و چيكار كنم . دولاشدم و زمين رو ماچ كردم و در حاليكه اشك از چشمام مي اومد شكر خدا رو كردم خدايا اين همون دختر مردني بود ؟ نه كه تا اون وقت همش تو رختخواب خوابيده بود . متوجه نشده بودم كه اينقدر بلند قد و خوش هيكله . تا اون لحظه ياسمين رو . هميشه با رختخواب و پتو ديد بودم . حاال اين دختر خوشگل و قشنگ ، سرو مرو گنده جلوم واستاده بود همونجا رو زمين نشستم و نگاهش كردم . اون هم وسط اتاق واستاده بود و با نگاهي قدرشناس و لبخندي نمكي به من نگاه مي . كرد حاال كه سالم شده بود و آبي زير پوستش رفته بود ديگه اون چشمهاي درشت ، ترسناك كه نبود هيچ خيلي هم تو صورتش مي نشست و شده بود بالي جون من بدبخت ! چند دقيقه اي كه گذشت و از حالت بهت و تعجب در اومدم ، بلند شدم و رفتم سر سفره . نشستم خيلي جلوي خودم رو گرفتم تا نپرم و بغلش نكنم برام چايي ريخت و گذاشت جلوم . خودش هم نشست كنار من . دلم نميخواست چشم ازش بردارم . احساس مي كردم ياسمين چيزي اونقدر هم خوشگل شده بود كه نگو . لباسي هم كه پوشيده بود خيلي . كه خودم درست كردم و ساختم . حس مالكيت بهش داشتم .بهش مي اومد . آروم گفتم به اميد خدا تا چند وقت ديگه زبونت واميشه و به حرف مي افتي ديگه چيزي نمونده بود گريه م بگيره ! حساب ! تا اين رو گفتم ، خنديد و گفت ، اگه تو بخواي برات حرف ميزنم ، فقط براي تو ! كن آدم يه روز از رختخواب بلند بشه و تمام آرزوهاش برآورده شده باشن حال اونوقت رو نمي تونم برات بگم . خيلي خوشحال بودم ازش پرسيدم ، ياسمين چطور تمام اين چيزها يه دفعه جور شد ؟ . گفت يه دفعه نشد . من خيلي وقته كه مي تونم حرف بزنم . دست و پام هم كه با ورزش هايي كه تو بهش مي دادي كم كم راه افتاد گفتم پس چرا تا حاال حرف نمي زدي ؟ چرا از جات بلند نمي شدي ؟ گفت مي ترسيدم از رختخواب جدا شم . به خودم اطمينان نداشتم . از بس اون جواد پدر سگ اذيتم كرده بود از همه چيز وحشت . داشتم . حرف هم نمي زدم چون با همه قهر كرده بودم . با خودم با دنيا . با خدا . گفتم اين حرف ها رو نزن . تو رو خدا دوباره جون داد گفت خدا پدر من رو در آورد . حاال يه جون هم بهم داده . خب اين رو يا از اول بهم نمي داد يا مي داد درست مي داد . مگه من ،يه . بچه كوچيك ،چه گناهي كرده بودم كه بايد اونقدر سختي بكشم . گفتم خدا بنده هاشو امتحان مي كنه . هر كسي روسفيد از امتحان بيرون بياد مي ره تو بهشت گفت نه اون بهش رو مي خوام نه اين جهنم رو . مگه من مي خواست كه به دنيا بيام ؟ تا چشم وا كردم تو بدبختي بودم و بيچارگي . . پونزده سال از عمرم با دربدري و گدايي گذشت يادت رفته روز اولي كه من رو ديدي چه حال و روزي داشتم ؟ چند ماه بعدش چي ؟ يادت رفته ؟ تمام اينها رو خدا برام خواسته . بود خبه خبه ! كفر نگو . از قديم گفتن الدنيا مزرعه االخره . اين دنيا مزرعه اون دنيا و آخرته هر چي تو اين دنيا بكاري تو :گفتم . اون دنيا درو مي كني گفت يه دختر بچه شش هفت ساله چي مي تونه بكاره ؟ اصال عقلش به اين چيزها مي رسه ؟ پدر و مادره كه اين چيزها رو باعث مي شن . منم اگه ننه باباي درست و حسابي داشتم ، كارم به اين جاها نمي كشيد كه بخاطر يه . لقمه نون تن به هر كاري بدم و آخر و عاقبتم اون باشه كه ديدي گفتم ديگه از اين حرفها نزن . حاال كه شكر خدا همه چيز گذشته و االن هم كه حالت خوبه و جات امن و امان و يه لقمه نون هم كه .... پيدا مي شه بخوريم و منم كه . ديگه دنبال حرفم رو نگرفتم . نشستم به خوردن صبحونه . ديگه ياد ندارم هيچ چيز مثل اون صبحونه بهم اونقدر چسبيده باشه وقتي بساط سفره رو جمع كرديم . ياسمين پرسيد : چي دلت مي خود براي ناهار درست كنم ؟ . ته دلم يه جوري شد . بهش گفتم تو بشين . خودم درست مي كنم . گفت نه ديگه همين جوري هم نمي دونم چطوري زحمت هاتو جبران كنم گفتم بيا بشين اينجا . دلم پوسيد از بس باهات حرف زدم و جوابم رو ندادي . حاال مي خوام يه دل سير به حرفات گوش بدم . اول برام تعريف كن چجوري افتادي تو اون كاروانسرا 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین يه خنده اي كرد ! اي روزگار لعنت بهت آقاي هدايت اينجا كه رسيد ، يه سيگار ديگه روشن كرد و برگشت به تابلوي پشت سرش نگاه كرد و گفت مي بيني ؟ قشنگه ،نه ؟ به تابلو نگاه كردم . همون تابلوي نقاشي بود كه روز اول تو اين خونه ديده بودم . تصوير زن زيبايي بود با موهاي بلند مشكي و : صورت خيلي قشنگ . پرسيدم تصوير ياسمين خانمه ؟- آره خودشه . بگو ببينم ، تو كه يه جوون هستي ، اگه يه دختر رو از مرگ نجات مي دادي و اون دختر هم يه همچين –هدايت شكلي داشت ، دل و دين بهش نمي دادي ؟ ياد دل گرو رفته خودم افتادم كه چند وقت ديگه از دست فرنوش ، دينم هم داشت از دست مي رفت ! سرم رو انداختم پايين و - . ديگه به تابلو نگاه نكردم و حرمت نگه داشتم ! هدايت – داشتم مي گفتم . يه خنده اي كرد كه دودمانم رو به باد داد بهم گفت : تو كه برام حرف مي زدي ، هر كلمه ش شفا بود . وقتي ساز مي زدي هر صداش برام دوا بود . دلم مي خواست فقط به صداي تو و سازت گوش بدم . اين بود كه حرف نمي زدم . اوايل كه اصال زبونم كار نمي كرد اما بعدش ديگه خودم دلم نمي . خواست كه كار كنه . عوضش جون و قوت زبونم اومده بود تو گوش هام . گفتم شفا دست خداست . ما وسيله ايم تو هم تو زندگي خيلي بدبختي كشيدي . اون وقتها كه زندگي و بچگي هات رو برام تعريف مي كردي ، دلم خيلي برات مي :گفت سوخت . گريه م مي گرفت . اما فرق تو با من اين بود كه تو پسر بودي و من دختر . هر كي از راه مي رسه مي شه آقا سر دختر ها و زن ها ! يكي تو خونه حبس شون مي كنه ، يكي با زور ، سر برهنه مي فرسته شون تو خيابون . يكي مي پوشوندشون . يكي لخت شون مي كنه. شماها هر كاري بكنين بهتون ننگ نمي بندن ، ما تكون بخوريم صد تا وصله ناجور بهمون مي چسبونن . شما . مردها مال خودتونين و ما زنها حتما بايد مال يكي باشيم ! گفتم طبيعت زن اينطوريه . از اولش اين جوري بوده . گفت :آدم رو هر جوري بار بيارن همون جور مي شه .ماها هم چون ضعيف بوديم اين طبيعت رو پيدا كرديم . گفتم : ول كن اين حرفها رو ياسمين . من تازه تو رو بدست آوردم . چرا اوقات تلخي مي كني . با هم بگيم و بخنديم كه بهتره ! مي ترسم حاال كه چند وقته يه چيكه آب خوش داره از گلوم پايين مي ره همه چيز رو خراب كنه اوضاع كاسبي من هم بد نيست . ديگه يه آدم .گفتم نترس شكر خدا همه چيز درسته . يه سقفي باال سرمون و يه فرشي زير پامونه از خدا چي مي خواد ؟ حاال برام تعريف كن چي شد كه از پدر و مادرت جدا شدي ؟ گفت حاال نه . بعدا يه روزي همه رو برات تعريف مي كنم . يادت باشه از اين به بعد هر روزي وقتي برميگردي خونه يه روزنامه . هم بخر با تعجب نگاهش كردم و پرسيدم مگه تو سواد داري ؟ گفت آره يه كوره سواد دارم . گاهي كه تو روزنامه مي خريدي يواشكي وقتي خونه نبودي با زور و بدبختي همه ش رو مي خوندم ! . خب خيلي كلمه هاشو نمي فهميدم اما آسون هاشو چرا . گفتم : خود منم تو يتيم خونه پنج كالس بيشتر درس نخوندم عيبي نداره با هم مي خونيم و ياد مي گيريم . تمام بدبختي هاي ماها از بيسوادي و نادونيه . بايد يه كاري هم صبح ها واسه :گفت . خودت پيدا كني چه احتياجي دارم كه بيشتر بدوم ؟ از . گفتم صبح ها كه جايي خبري نيست كه برم ساز بزنم . بعدش هم درآمد من از هتل خوبه . زيادي دويدن ، كفش و كاله آدم پاره مي شه گفت تو متوجه نيستي . آدم پولدار ، همه جا احترام داره . با اين هنري كه تو داري ، راحت مي توني پول در بياري . بايد رو چند تا تيكه كاغذ بنويسي كه تعليم ساز مي دي و بچسبوني دم هتل و جاهاي ديگه . مطمئن باش خيلي ها مي آن سراغت . ديگه اون . بايد يه خونه بخري . اجاره نشيني فايده نداره .از تعجب دهنم وامونده بود . وقت ، صبح ها هم بي كار نيستي و پول در مياري چطور تا حاال به عقل خودم نرسيده بود ؟ پرسيدم اين چيزها چه طوري به فكر تو ميرسه ؟ . بهم خنديد و گفت : تو اين مدت من خيلي وقت داشتم كه فكر كنم آدرس هتل رو تو اعالميه ها نوشته بودم . . خالصه سرت رو درد نيارم . همون كاري كه ياسمين گفته بود كردم . كارم هم گرفت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662