#پارت117 رمان یاسمین
چي بگم و چيكار كنم . دولاشدم و زمين رو ماچ كردم و در حاليكه اشك از چشمام مي اومد شكر خدا رو كردم
خدايا اين همون دختر مردني بود ؟
نه كه تا اون وقت همش تو رختخواب خوابيده بود . متوجه نشده بودم كه اينقدر بلند قد و خوش هيكله . تا اون لحظه ياسمين رو
. هميشه با رختخواب و پتو ديد بودم . حاال اين دختر خوشگل و قشنگ ، سرو مرو گنده جلوم واستاده بود
همونجا رو زمين نشستم و نگاهش كردم . اون هم وسط اتاق واستاده بود و با نگاهي قدرشناس و لبخندي نمكي به من نگاه مي
. كرد
حاال كه سالم شده بود و آبي زير پوستش رفته بود ديگه اون چشمهاي درشت ، ترسناك كه نبود هيچ خيلي هم تو صورتش مي
نشست و شده بود بالي جون من بدبخت ! چند دقيقه اي كه گذشت و از حالت بهت و تعجب در اومدم ، بلند شدم و رفتم سر سفره
. نشستم خيلي جلوي خودم رو گرفتم تا نپرم و بغلش نكنم
برام چايي ريخت و گذاشت جلوم . خودش هم نشست كنار من . دلم نميخواست چشم ازش بردارم . احساس مي كردم ياسمين چيزي
اونقدر هم خوشگل شده بود كه نگو . لباسي هم كه پوشيده بود خيلي . كه خودم درست كردم و ساختم . حس مالكيت بهش داشتم
.بهش مي اومد
. آروم گفتم به اميد خدا تا چند وقت ديگه زبونت واميشه و به حرف مي افتي
ديگه چيزي نمونده بود گريه م بگيره ! حساب ! تا اين رو گفتم ، خنديد و گفت ، اگه تو بخواي برات حرف ميزنم ، فقط براي تو
! كن آدم يه روز از رختخواب بلند بشه و تمام آرزوهاش برآورده شده باشن
حال اونوقت رو نمي تونم برات بگم . خيلي خوشحال بودم
ازش پرسيدم ، ياسمين چطور تمام اين چيزها يه دفعه جور شد ؟
. گفت يه دفعه نشد . من خيلي وقته كه مي تونم حرف بزنم . دست و پام هم كه با ورزش هايي كه تو بهش مي دادي كم كم راه افتاد
گفتم پس چرا تا حاال حرف نمي زدي ؟ چرا از جات بلند نمي شدي ؟
گفت مي ترسيدم از رختخواب جدا شم . به خودم اطمينان نداشتم . از بس اون جواد پدر سگ اذيتم كرده بود از همه چيز وحشت
. داشتم . حرف هم نمي زدم چون با همه قهر كرده بودم . با خودم با دنيا . با خدا
. گفتم اين حرف ها رو نزن . تو رو خدا دوباره جون داد
گفت خدا پدر من رو در آورد . حاال يه جون هم بهم داده . خب اين رو يا از اول بهم نمي داد يا مي داد درست مي داد . مگه من ،يه
. بچه كوچيك ،چه گناهي كرده بودم كه بايد اونقدر سختي بكشم
. گفتم خدا بنده هاشو امتحان مي كنه . هر كسي روسفيد از امتحان بيرون بياد مي ره تو بهشت
گفت نه اون بهش رو مي خوام نه اين جهنم رو . مگه من مي خواست كه به دنيا بيام ؟ تا چشم وا كردم تو بدبختي بودم و بيچارگي
. . پونزده سال از عمرم با دربدري و گدايي گذشت
يادت رفته روز اولي كه من رو ديدي چه حال و روزي داشتم ؟ چند ماه بعدش چي ؟ يادت رفته ؟ تمام اينها رو خدا برام خواسته
. بود
خبه خبه ! كفر نگو . از قديم گفتن الدنيا مزرعه االخره . اين دنيا مزرعه اون دنيا و آخرته هر چي تو اين دنيا بكاري تو :گفتم
. اون دنيا درو مي كني
گفت يه دختر بچه شش هفت ساله چي مي تونه بكاره ؟ اصال عقلش به اين چيزها مي رسه ؟
پدر و مادره كه اين چيزها رو باعث مي شن . منم اگه ننه باباي درست و حسابي داشتم ، كارم به اين جاها نمي كشيد كه بخاطر يه
. لقمه نون تن به هر كاري بدم و آخر و عاقبتم اون باشه كه ديدي
گفتم ديگه از اين حرفها نزن . حاال كه شكر خدا همه چيز گذشته و االن هم كه حالت خوبه و جات امن و امان و يه لقمه نون هم كه
.... پيدا مي شه بخوريم و منم كه
. ديگه دنبال حرفم رو نگرفتم . نشستم به خوردن صبحونه . ديگه ياد ندارم هيچ چيز مثل اون صبحونه بهم اونقدر چسبيده باشه
وقتي بساط سفره رو جمع كرديم . ياسمين پرسيد : چي دلت مي خود براي ناهار درست كنم ؟
. ته دلم يه جوري شد . بهش گفتم تو بشين . خودم درست مي كنم
. گفت نه ديگه همين جوري هم نمي دونم چطوري زحمت هاتو جبران كنم
گفتم بيا بشين اينجا . دلم پوسيد از بس باهات حرف زدم و جوابم رو ندادي . حاال مي خوام يه دل سير به حرفات گوش بدم . اول
برام تعريف كن چجوري افتادي تو اون كاروانسرا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662