eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•-------------------- 🏴💢🏴💢🏴💢🏴💢🏴﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت روبه روی مزار کمیل زانو زد،به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره شد. به اشک هایش اجازه ی سرازیر شدن را داد،دیگر ترس از دیده شدن را نداشت،در اولین روز هفته و این موقع،که هوا تاریک شده بود،کسی این اطراف دیده نمی شود. او یک دختر بود،زیر این همه سختی و درد نباید از او انتظاره استقامت داشت،او همسرش ،تکیه گاهش،کسی که دیوانه وار دوست داشت را از دست داد. با صدایی که از گریه خشدار شده بود نالید: ــ قول داده بودی بمونی ،تنهام نزاری،یادته دستمو گرفتی گفتی تا هستی از هیچکس نترسم جز خدا،نگفتی هیچوقت نگران نباش چون هر وقت خواستی کنارتم،گفتی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه چون من هستم. هق هق هایش نمی گذاشتند راحت حرف بزند،نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ــ پس چرا الان تنهام،چرا از نبودت میترسم،چرا کنارم نیستی،چرا همیشه نگرانم،چرا همه دارن اذیتم میکنن و تو،نیستی بایستی جلوشون .چرا،چرا کمیل؟؟ با مشت بر سنگ زد و با نالید: ــ دارن مجبورم میکنن ازدواج کنم،مرد همسایه همیشه مزاحمم میشه،پس چرا نیستی ،کمیل دارم از تنهایی دق میکنم،دیگه نمیکشم. شانه هایش از شدت گریه تکان میخوردند و هر لحظه احساس میکرد قلبش بیشتر فشرده می شد. ــ کمیل چهارسال نبودنت برای من کافیه،همه میگن همسر شهیدمـ باید صبر داشته باشم،اما منم آدمم، نمیتونم،چرا هیچکس درکم نمیکنه،چرا منو عاشق خودت کردی بعد گذاشتی رفتی،چرا پای هیچکدوم از قولات نموندی،توکه بدقول نبودی با دست اشک هایش رو پس زد و گفت: ــ چرا صبر نکردی،چرا تنها رفتی،چرا منتظر نموندی نیرو بیاد،کمیل به دادم برس،از خدا بخواه به من صبر بده یا منو هم ببره پیش تو ،دلم برات تنگ شده بی معرفت صدای گریه هاش درمحوطه مزار میپیچید،نگاهی به مزار انداخت و زمزمه کرد: ــ چرا بعد از چهارسال نمیتونم رفتنتو باور کنم چرا؟ اشک هایش را با دست پاک کرد، هوا تاریک شده بود،و کسی در مزار نبود،ترسی بر وجودش نشست،تا میخواست از جایش بلند شود،با قرار گرفتن دستمال جلویش و دیدن دستان مردانه ای که جلوی چشمانش بود،از ترس و ،وحشت زانوهایش بر روی زمین خشک شدند ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🏴💢🏴💢🏴💢🏴💢🏴 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- ♠❣♠❣♠❣♠❣♠ ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت از ترس لرزی بر تنش افتاد،جرات نداشت نگاهش را بالا بیاورد و صاحب دست را ببیند. ــ بفرمایید با شنیدن صدای مردانه و خشداری که به دلیل سرما خوردگی بدجور گرفته بود،آرام نگاهش را از دستمال بالا آورد که به صحنه آشنایی برخوردکرد. مردی قدبلند با صورتی که با چفیه پوشانده شده، مطمئن بود این صحنه آشنا است. او این مرد را دیده،در ذهنش روزهای قبلی را مرور کرد تا ردی پیدا کند. با یادآوری سردار احمدی و همراهش،لحظه ای مکث کرد و از جایش بلند شد. ــ سلام،اگه اشتباه نکنم شما همراه سردار هستید مرد سرفه ای کرد و سری تکان داد،سمانه اطراف را نگاه کرد و با نگاه به دنبال سردار گشت اما با صدای آن مرد ،دست از جستجو برگشت. ــ تنها اومدم سکوت سمانه که طولانی شد،مرد به طرف سمانه برگشت و برای چند لحظه نگاهشان به هم گره خورد. ــ کمیل دوست من هم بود سمانه خیره به چشمان مشکی و غرق در خون آن مرد مانده بود،با شنیدن سرفه های مرد به خود آمد و ناخوداگاه قدمی به عقب برگشت. احساس بدی به او دست داد،سریع کیفش را از روی مزار برداشت و خداحافظی کرد. به قدم هایش سرعت بخشید،از مزار دور شد اما سنگینی نگاه آن مرد را احساس می کرد،احساس می کرد مسافت تا ماشین طولانی شده بود،بقیه راه را دوید،به محض رسیدن به ماشین سریع سوار شد،و در ها را قفل کرد،نفس نفس می زد،فرمون را با دستان لرزانش فشرد،تا کمی از حس بدش کم شود. کیفش را باز کرد ،گوشی اش را بیرون آورد و نگاهی به ساعت انداخت،ده تماس بی پاسخ داشت،لیست را نگاهی انداخت بی توجه به همه ی آن ها شماره سمیه خانم را گرفت،بعد از سه بوق بلافاصله صدای ترسیده سمیه خانم در گوش سمانه پیچید: ـــ سمانه مادر کجایی،بیا مادر از نگرانی دارم میمیرم ــ ببخشید خاله.گوشیم روی سایلنت بود ــ برگرد سمانه ،بیا خونه قول میدم ،به روح کمیل قسم دیگه حرف از ازدواج نمیزنم فقط بیا پیشم مادر ــ دارم میام ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ♠❣♠❣♠❣♠❣♠ ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔆🔆🔆🔆﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد: ــ داری همه چیزو خراب میکنی سرش را میان دو دستانش گرفت و فشرد و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می کوبید. ــ برا چی رفتی دنبالش،برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟ تو قول دادی فقط یکبار اونو ببینی فقط یکبار،اصلا برا چی جلو رفتی و با اون صحبت کردی؟ ــ من میدونم دارم چیکار میکنم ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده رو بهم میخوره هم اون دختر به خطر میفته سری به علامت تاسف تکان داد و گفت: ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سلامتی سمانه است عصبی از جایش بلند شود و با صدای خشمگین گفت: ــ سلامتی سمانه از جونم هم مهمتره،فک کنم اینو تو این چند سال ثابت کردم، من میدونم دارم چیکار میکنم،سردار مطمئن باشید اتفاقی بدی نمیفته و این پرونده همین روزا بسته میشه. سردار ناراحت به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی انداخت و گفت : ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل **** سمانه با ترس از خواب پرید،از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به سمتش گرفت و با نگرانی گفت: ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی سمانه با صدای گرفته ای گفت: ــ ساعت چنده؟ ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟ سمانه با یادآوری خوابش چشمان را محکم بر روی هم بست و سری به علامت تائید تکان داد. ــ بخواب عزیزم ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم سمیه خانم روی تخت نشست و به پایش اشاره کرد ــ بخواب روی پاهام مادر سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت،سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و گفت: ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه،وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت میکنم،دلتنگیم رفع میشه،پسرم رفت ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت،امروز وقتی رفتی و جواب تماسمو ندادی داشتم میمردم،از دست دادن کمیل برام کافی بود،نمیخوام تورو هم از دست بدم بوسه ای بر روی موهای سمانه نشاند،که قطره اشکی از چشمانش بر روی پیشانی سمانه سرازیر شد. سمانه چشمانش را بست که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به چشمانش خیره شده بود،و فریاد می زد"باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن دست سمانه می کرد. سمانه چشمانش را باز کرد و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود احساس ترس نکرد،چرا احساس می کرد چشمانش و نگاه سرخش آشنابود،چرا تا الان به اوفکر میکرد،حس می کند دارد به کمیل خیانت می کند. قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد: ــ منو ببخش کمیل ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🔆🔆🔆🔆 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت ــ چی شده؟ ــ سردار تماس گرفت،گفت که همه چیز بهم ریخته کمیل ایستاد و با چشمانی پراز سوال به او خیره شد: ــ چی میگی یاسر یاسر ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت: ــ مثل اینکه تیمور به زنده بودنت شک کرده،یعنی مطمئن نشده اما دوباره مثل همون روزای اول که خبر شهادتت به خانوادت داده شد،دوباره افرادش اطراف خونتون کشیک میدن کمیل عصبی و ناباور به یاسر نگاه کرد ،باورش نمی شد که بعد از این همه سختی وتلاش،تیمور به زنده بودنش شک کند. یاسر مردد به کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ یه چیز دیگه داداش ــ باز چی هست؟ ــ اونا یه مدته حتی همسرتو زیر نظر گرفتن،شنیدم امشب میخوای بری که ببینیش،به نظرم نرو چون هم خودت هم همسرتو به خطر میندازی. کمیل تکیه اش را به دیوار داد و غمگین زیر لب نالید: ــ دیگه دارم کم میارم یاسر بازوی شهاب را در دست گرفت و آن را به طرف نزدیکترین اتاق برد. در،را باز کرد و منتظر ماند کمیل وارد اتاق شود،کمیل روی صندلی نشست و نگاهش را به بیرون دوخت. "همه چیز به هم ریخته بود و همین او را آشفته کرده بود،بعد از چهار سال سمانه را دیده بود و آن آرامشی که سال ها است ،حس نکرده بود را در دیدارهای اخیر دباره آن را به دست آورد،اما دوباره باید از همسرش دوری کند تا برای همیشه او را از دست ندهد،و با فکر اینکه به زودی این مشکلات حل می شوند و سمانه را خواهد داشت،به خود دلداری می داد." با قرار گرفتن لیوان چایی که بخار آن شیشه پنجره سرد را مات کرده بود،نگاهش را بالا آورد. یاسر لبخندی زد و با ابرو به لیوان اشاره کرد. کمیل لیوان را از دستش گرفت و زیر لب تشکری کرد،دست یاسر بر شانه اش نشست و سپس صدایش به گوش رسید: ــ میدونم بهت خیلی سخت میگذره،چهارسال کم نیست،همه اینجا اینو میدونیم حقته که الان کنار خانوادت باشی،با دخترت وبچه خواهرت بازی کنی. یا با همسرت و بچه ات بری مسافرت،نمیگم درکت میکنم اما میدونم احساس بد و سختیه که در حال انجام هیچکدوم از این کارها نیستی. فقط یه اینو بدون این خودگذشتگی که انجام دادی کمتر از شهادت نیست. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•-------------------- 🌱❣🌱❣🌱❣🌱❣🌱﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت نگاهی به خیابان انداخت،راه زیادی تا خانه نمانده بود ،اما پاهایش خیلی درد می کردند،و احساس می کرد از پیاده روی زیاد ،ورم کرده اند. امروز ماشین خراب شده بود و آن را به تعمیر برد و مجبور بود در این وقت شب مقداری از راه را پیاده بیاید. به سمت هایپر مارکت سر خیابان رفت و خرید کرد. خسته و کیسه به دست به طرف خانه رفت در این ساعت از شب کسی در خیابان نبود،تاریکی خیابان ترسی بر دلش انداخت. با افتادن سایه ای جلوی قدم هایش لحظه ای شوکه در جایش ایستاد اما دوباره به راه رفتن ادامه داد،اینبار به قدم هایش سرعت بخشید. با شنیدن صدای قدم هایی محکمی که پشت سرش برداشته می شد، متوجه شد که این سایه متعلق به مرد است. از اینکه مرد کاری نمی کرد،ترسش را بیشتر کرد،در همین افکار بود که کیفش کشیده شدو بر زمین پرت شد. جیغ بلندی کشید و با وحشت به عقب برگشت،با دیدن مردی درشت هیکل با صورتی خشن و زخمی،دوباره جیغی کشید و به عقب قدم برداشت. اما آن مرد پوزخندی زد و قدمی برداشت و فاصله را پر کرد، کیسه های خرید از دست سمانه بر روی زمین افتادند،سیب ها بر روی زمین ریختند و برای چند ثانیه نگاه مرد را به خود کشاندند. سمانه که تا این لحظه پاهایش بر زمین خشک شده بودند،فرصت را غنیمت شمرد و شروع به دویدن کرد،مرد نگاهی به سمانه انداخت که با سرعت به سمت در می دوید. لبخندی از سر رضایت زد،به هدفش رسیده بود،با گام های بلند اما آرام و محکم به سمت در رفت. سمانه به محض رسیدن به در دکمه ایفون را چندین بار فشرد، نگاه ترسانش را دوباره به سوی مردی کشید که خونسرد به سوی او قدم برمیداشت ،کشید. این آرامش و خونسردی برا چه بود؟ منظور این است که به راحتی او را در چنگ میگیرد؟؟ با این فکر سمانه وحشت زده با گریه ،پی در پی به در مشت می زد،و سمیه خانم را صدا می کرد. می دانست سمیه خانم تا از پله ها پایین بیاید و در را باز کند،زمان میبرد،اما باز امیدش را از دست نداد،و با صدای بلند اسم سمیه خانم را فریاد می زد،لابه لای فریاد هایش ناخوداگاه اسمی را فریاد زد،که برای چند لحظه مرد را در جایش خشک کرد. اما بعد از چند دقیقه مرد به سمتش امد. اما اینبار با قدم های بلند تر و سریعتر،سمانه محکم تر بر در می زد و هق هق هایش دیده اش را تار کرده بودند‌، با احساس نزدیک شدن مرد به او و دستی که به طرف او دراز شد. در باز شد و او داخل خانه رفت و سریع در را بست. تیمور نگاهی به در بسته انداخت،صدای هق هق و ترسیده ی دختری که پشت در بود،به او انرژی می داد و لبخند عمیقی بر لبانش نشاند. ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری 🌱❣🌱❣🌱❣🌱❣🌱 ○⭕️ --------------------•○◈❂ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت181 رمان یاسمین كدوم حرف بيجايي رو زديم و كدوم قدم نادرست رو برداشتيم ؟ كدوم فكر غلط بيچارمون
رمان یاسمین حالا چيكار كنم ؟ حاال چطور كمكت كنم ؟ پيش خدا ناله كنم ؟ پيش خدا زار بزنم ؟ اي روزگار ! چه دشمني با من داري؟ به من زورت رو مي رسوني ؟ به من ضعيف ! به مني كه از بچگي يتيم بودم و روي خوشي رو نديدم ! برو به كسي زورت رو نشون بده كه قوت داره و مي تونه پنجه پنجه ت بندازه ! نه مني كه از بچه گي كتك خودت بودم . تو ام زور و قوتت واسه ضعيف هاس ! نتونستم ديگه خودم رو نگه دارم ، سرم رو گذاشتم رو خاك قبرش و هاي هاي گريه كردم . شب شد ، اون شب رو تا صبح باالي سر قبرش ياد شبهايي افتادم كه دوتايي با هم پيش هم صبح مي كرديم ! آره . نشستم ! اون زير خاك بود و من باالي سرش نشسته بودم نذاشتم اون شب رو تنها بمونه ! آفتاب زد . يه هدايت اومد تو قبرستون ، يه هدايت ديگه از قبرستون برگشت ! برگشتم خونه . طفلك بچه م تا صبح نخوابيده بود . خيلي نگران شده بود . انگار اون بچه م فهميده بود مادرش مرده . بدون اينكه از چيزي خبر ياسميني كه مي خواست از روزگار انتقام بگيره! تا يكي دو . داشته باشه ، تا صبح ناآروم بود . بالخره قصه ياسمين هم تموم شد روز ، صفحه اول تمام روزنامه ها خبر خواننده مشهور و معروف رو مي نوشتن و كله گنده ها تسليت مي گفتن ! حاال به كي تسليت مي گفتن ، من نفهميدم ! اما اين رو فهميدم كه وقتي از خواننده معروف بانو فالن حرف مي زدن ، مثل اين بود كه من اصالً اون خواننده رو نمي شناختم ! يعني اون ياسمين من نبود ! يه زن خواننده بود . با يه اسم ديگه با يه اسم هنري . ياسمين من ، تو قلب من ، آروم خوابيده بود . چند روز بعد از اداره متوفيات فرستادن دنبالم . تو وصيت نامه ، اون زن خواننده هر چي داشت و نداشت ، بخشيده بود به من ! دو تا خونه بزرگ و چند تا مغازه و زمين و كلي پول نقد ! مالياتش رو حساب كردن و ورداشتن و بقيه ش رو دادن به من . منم همه رو همونطوري ول كردم باشه . به در من كه نمي خورد ، گذاشتم شايد يه روزي به درد علي بخوره . خود ياسمين مي دونست كه من چشم به مال ندارم و پول زنم از گلوم پايين نمي ره . حاال ديگه روزگار اون قدر بهم پول و اما جاش اوني رو كه دوست داشتم و مي خواستم واسه هميشه پيشم باشه ، . ثروت داده بود كه نمي تونستم حسابش رو نگه دارم ازم گرفت . بگذريم ، هميشه كار اين فلك همين بوده ! چند روزي بود كه مي ديدم اين بچه ناآرومه . احساس مي كردم كه يه چيزي مثل مرغ سر كنده ، بخودش مي پيچيد و هيچي نمي گفت . يه روز صداش كردم و نشوندمش .ميخواد به من بگه اما نمي تونه پيشم و ازش پرسيدم چته بابا ؟ چرا اين چند وقته اينقدر تو خودتي ؟ چيزي شده ؟ گفت چيزي نيست بابا . درس ها سخت شده و دبير هامون هم خيلي سخت مي گيرن . اينه كه كمي خسته شدم . گفتم نه بابا راستش رو بگو . تو پسر درس خوني هستي . اين درد تو درس نيست . تو كه ميدوني بابا غير از تو كسي رو نداره . چند سال دبيرستان رو همش با معدل نوزده و بيست قبول شدي . اگه غم تو چشمات بشينه ، جون بابا در مي آد ! تو پسر گل و آقاي مني . حاال به بابا بگو چي شده . يه كم من من كرد و بعد گفت يه خرده . مي ترسم اگه بگم مثل خيلي سال پيش ناراحت بشي و گريه كني . بهش گفتم بگو بابا جون . ديگه از گريه من گذشته ديگه دست دست كرد و سرش رو انداخت پايین. بلند شدم و ماچش كردم و دلش كه قرص شد پرسيد : بابا ، مامان مرده ؟ انگار ساكت شدم . ولي بايد چيزي مي گفتم . نگاهش كردم خيلي ناراحت بود . غم و غصه از چشمهاي بچه م ! دنيا رو زدن تو سر من مي باريد . گفتم مامان خيلي سال پيش مرده چطور ؟ چطور حاال مي پرسي مامان مرده ؟ طفل معصوم خجالت مي كشيد . خيلي گفتم هر چي تو دلته بريز بيرون بابا . داشت با خودش كلنجار مي رفت . يه دقيقه كه گذشت گفت : بابا ، من . شرم و حيا داشت مي دونم فالني مامانم بود ! خيلي وقته مي دونم . به كسي نگفتم اما مي دونم اون مامانم بود ! به شمام نگفتم چون مي دونستم ناراحت مي شي . خودم اين يكي دوساله گاهي مي رفتم اون جاهايي كه مي دونستم قراره برنامه اجرا كنه ، يه گوشه بيرون وا مي اما به شما چيزي نمي گفتم تا چند روز پيش كه فهميدم مامان مرد! شما هم اون روز و شب رو رفته بودي . ايستادم و مي ديدمش سر خاكش ، مگه نه بابا؟! سرم رو انداختم پايين . چي داشتم بگم ؟ علي حاال ديگه بچه نبود كه بشه گولش زد . هر چند كه از همون وقت هم گول نخورده بود . فقط بخاطر من سكوت كرده بود ! بهش گفتم ، اون مامان تو نبود بابا . مامان تو ياسمين زن من بود كه خيلي سال پيش مرد! اوني كه تو ميگي يه خواننده زن بود با يه اسم ديگه ! گفت بابا من مامان رو خيلي دوست داشتم . مامانم خيلي قشنگ بود . نتونستم خودم رو نگه دارم . زدم زير گريه . بچه م بلند شد و بغلم كرد و گفت ببخشيد بابا غلط كردم . 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین نمي خواستم شما رو ياد مامان بندازم . ديگه از اين حرفها نمي زنم . بچه م هيچوقت نتونست در مورد مامانش با من حرف بزنه و ازم چيزي بپرسه ! اونروز هم ساكت شد و رفت و ديگه چيزي نپرسيد . ديگه هيچي نپرسيد . يه ماه بعدش يه روز كه از بيرون برگشتم خونه ، علي رو ، پسر گلم رو يه گوشه اتاقش ، سياه و كبود پيدا كردم . مرگ موش خورده بود و خودش رو كشته بود . اينجاي سرگذشت كه رسيديم ، هدايت اونقدر زد تو سر خودش و گريه كرد كه بحال مرگ افتاد ! زورم نمي رسيد دستهاش رو وقتي رسيدم باال سرش كه كار از كار گذشته بود . بچه ام ديگه نفس – بگيرم ! فقط گريه مي كرد و خودش رو مي زد . هدايت كنارش يه نامه پيدا كردم . توش نوشته ! كمرم شكست . بخدا كمرم شكست ! بچه م رفت ! جوونم رفت ! گلم پرپر شد . نمي كشيد بايد . بود . سالم پدر عزيزم و خداحافظ! اين دم آخري ، حرف زيادي ندارم كه بزنم . نمي دونم چطور از زحمات شما تشكر كنم منو ببخشيد . مي دونم كه اين كار من باعث زجر و عذاب شما مي شه اما ديگه طاقت ندارم كه بمونم . پدر خيلي دوستتون دارم . حاللم كنيد . من بي اجازه شما ، اون دفترچه خاطرات و آلبوم عكس مامان رو ديدم . غيرتم ديگه قبول نمي كنه كه زنده باشم . ازتون خواهش مي كنم اون ها رو بسوزونيد و از بين ببريد تا حداقل روح مامان راحت باشه . نمي دونم شما اونها رو ديديد يا نه ؟ اما حدس مي زنم كه نه اون عكس ها رو ديده باشيد و نه اون خاطرات رو خونده باشيد . چون در اين صورت حتماً نگه شون نمي داشتيد . خواهش مي كنم نگاهشون هم نكنيد . فقط بندازيد تو بخاري ديواري تا از بين برن . خواستم خودم اين كار رو بكنم اما چي ! خداحافظ. پريدم رفت سر يخدون . آلبوم رو در آوردم و بازش كردم . خداي من . بدون اجازه شما نكردم . دوستتون دارم پدر ديدم ! حق داشت بچه م ! خاك بر سرم كنن! كاشكي اون روز حداقل يه نگاهي بهشون مي كردم . اونقدر گريه مي كرد و خودش رو مي زد كه ترسيدم باليي سرش بياد .گفتم : -آقاي هدايت اگه آروم نشين مي ذارم مي رم ها ! اين چيزها كه مي گين مال خيلي وقت پيشه ! همه چيز تموم شده ، آروم باشين ! راستش اشك از چشمهاي خودم هم سرازير بود . انتظار يه همچين سرگذشتي رو نداشتم يكي دو تا پك كه زد آروم تر شد ، . ! يه كمي بهش آب دادم خورد . يه خورده آروم شد ، يه سيگاري هم روشن كردم دادم دستش اينا مال خيلي سال پيشه اما مگه اين زخمها توي اين دل كهنه مي شه ؟ الهي هيچكس . يه دقيقه بعدش گفت : -راست ميگي بهزاد داغ بچه شو نبينه ! بچه م رو انداختم رو كولم و دويدم بيرون . مي زدم تو سرم و گريه كنون تو خيابونها مي دويدم . يه ماشين برام نگه داشت . كمك كرد علي رو گذاشتم توش و رفتيم بيمارستان . اما چه فايده ! تا بچه مو ديدن و معاينه ش كردن . دكتر اشاره كرد كه ببرنش سردخونه . نگاهي به من كرد و گفت خيلي دير شده ! چشمام سياهي رفت و ديگه نفهميدم . يه وقت چشم واز كردم كه ديد رو يه تخت خوابوندنم و بهم سرم وصل كردن و يه پرستار باالي سرمه . ازم پرسيد پسرت بود ؟ نتونستم جواب بدم . ولي چه كنم . ديگه اصالً دلم نمي خواست زنده باشم چه برسه به اينكه با كسي حرف بزنم . سرم رو كردم زير بالش و گريه كردم كه همه اسير سرنوشت خودمونيم . يكي دو ساعت بعد راهي م كردن خونه . بدون پسرم ! نذاشتن پسر گلم رو با خودم ببرم ! هدايت دوباره شروع كرد به گريه كردن . اما يه گريه آروم و بي صدا ! قطره هاي اشك آروم از چشماش سرخورد و مي اومد پايين . اشك هايي كه شايد چندين سال پيش راه افتاده بودن و حاال از صورتش يواش يواش و بي صدا مي چكيدن ! -رسيدم خونه اما چه پام پيش نمي رفت . بالخره هر جوري بود رفتم تو . رسيدني! دلم نمي اومد در رو واكنم و برم تو ! آخه خونه بي علي خونه نبود و پشت در نشستم . جرات نداشتم تو ساختمون . طاقت ديدن خونه رو بي علي نداشتم . همون پشت در تا صبح نشستم و گريه كردم . چه شبي گذشت . هر چي بگم نمي فهمي ! خدا برا كسي نخواد . صبح رفتم بيمارستان . از آگاهي ، همون افسره اومده بود اونجا گفت چرا اين كار رو كرد ؟ بهش جريان رو . . تا منو ديد وا داد ! گفت اين پسر شما بود ؟! گريه كردم . جاي جواب گريه كردم گفتم . بيچاره ماتش برده بود . يه سيگار روشن كرد و گفت اي كاش اون عكس ها رو بهت نداده بودم . كاش اصالً منو نمي فرستادن واسه اون پرونده ! كاشكي يه جايي مي ذاشتي كه دست اين بچه بهش نرسه ! طفلك جوون بوده و نتونسته تحمل كنه ! چند سالش بود؟ گفتم تو رو خدا نمك رو زخمم نپاش . بيچاره خيلي ناراحت شده بود . سرش رو انداخت پايين و رفت پيش دكتر يه چيزي بهش گفت و برگشت پيش من . 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین بهم گفت كاري داري كه برات انجام بدم ؟ بهش گفتم آره . هفت تيرت رو در بيار و يه تير بزن راحتم كن ! بخدا نمي تونم اين يكي رو ببرم قبرستون ! سرش رو انداخت پايين و رفت . نيم ساعت بعد يه ! بزن تو مغز من ماشين اومد و گفتن سوار شو . رفتم جلو ديدم يه چيزي پشت ماشين گذاشتن . از پشت شيشه نگاه كردم . علي من بود ! سرم رو محكم زدم به ماشين . پيشونيم شكست . اومدن گرفتنم . خالصه هر جوري بود ، پسر گلم رو با نعش من رسوندن قبرستون . بچه م حموم دامادي .رو بردن غسالخونه . منم رفتم تو ، مرده شوره گفت برو بيرون . گفتم نمي رم . مي خوام بچه م رو خودم بشورم كه نتونستم ببرمش ، حداقل بذار اينجا بشورمش ! يارو ناراحت شد . صورتم رو ماچ كرد و به يكي اشاره كرد كه منو ببره بيرون . بهش گفتم حواله ت به قرآن اگه با بچه ام بد رفتاري كني ! آوردنم بيرون . منم همون پشت در نشستم . اون تو بچه ام رو مي شستن . من پشت در مي زدم تو سرم و گريه مي كردم . تموم شد ! حموم پسرم تموم شد و دادنش بيرون . اينجا دوباره مي زد تو مونده بودم چيكار كنم . هيچكس رو نداشتم كه كمك .پيشونيش و گريه مي كرد . دل خودم داشت مي تركيد . رفتم باال سر بچه م كنه و نعش پسرم رو بلند كنه ! علي خوابيده بود اونجا و من باال سرش نشسته بودم و نمي دونستم چيكار كنم . خودم بلند شدم و رفتم تنهايي بچه م رو بغل كردم ! چند نفر دويدن جلو و گفتن الاله اال هللا ! چيكار مي كني مرد ! گفتم چيكار كنم ؟ من و بچه م تنهائيم ! كسي رو نداريم ! بي كسيم ! اينو كه گفتم ده بيست نفر كه براي يه مرده ديگه اومده بودن اونجا گفتن يا هللا ! اول اين خدا بيامرز ر و ببريم بعد مرده خودمون رو ! پسرم رو ورداشتن و بردن . نمازش رو خوندن. صلوات فرستادن . اشهد براش گفتن و بردنش سر يه قبر . خدا عوضشون بده . تا قبرو نكندن و بچه م رو خاك نكردن ، نرفتن ! وقتي همه چيز تموم شد ، فاتحه خوندن و خداحافظي كردن و رفتن . دوباره مونديم من و علي . اون زير خاك و من روي خاك ! قبر بچه م چند تا قبر با قبر مادرش ، ياسمين فاصله داشت . رفتم باال سر ياسمين . گفتم بيا ! علي رو مي خواستي ببيني ؟ ببين! تا حاال با من بود ، از حاال تو مواظبش باش ! من كه نتونستم! برگشتم سر خاك پسرم . باال سرش نشستم و گفتم : بابا جون خيلي سختي كشيدي ؟ نه ؟ خاك بر سر اين بابا كنن كه نتونست يه امانت خدا رو نگه داره ! خاك بر سر اين بابا كنن كه نذاشت تو از بچگي حرف دلت رو بهش بزني ! پسر با غيرتم ، با درد تو چه كنم ؟ پسر نجيبم با داغ تو چه كنم ؟ بابا جون چي ازم ديدي كه تنهام گذاشتي ؟ من كه جز تو كسي رو نداشتم . توبودي و زندگيم ! حاال به چه اميد زنده باشم ؟ باباجون هميشه مامانت رو ازم مي خواستي ؟ اين مامانت ! چند متر اون طرف بميرم برات پسر آروم و سر براهم . بابا اگه . تر منم كه بي غيرتم و هنوز زنده م ! گل بابا ، بميرم كه هيچوقت توقعي ازم نداشتي 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین همكالسي هات بيان دنبالت چي بهشون بگم ؟ پسر درس خونم ، ديگه نمي آي كارنامه تو بهم نشون بدي ؟ ديگه نمي آي بگي بابا هر چي كه داشتم ازم گرفتي كه ! منم ببر ديگه ! سرم رو گذاشتم رو ! جايزه گرفتم ؟ ديگه نمي آي بگي بابا شاگرد اول شدم ؟ خدا بلند شدم و راه افتادم طرف خونه . رفتم و . قبر پسرم و خوابم برد . يه وقت بيدار شدم كه عصر بود . يه ساعتي به غروب داشتيم همه جا تاريك بود . برگشتم ، شب شده بود . در قبرستون رو بسته بودن . يواشكي از باالي نرده ها پريدم تو . رفتم باال سر علي م و چند تا چراغ از دور سو سو مي زد . نشستم . خاكش رو ماچ كردم و گفتم بابا برگشتم . غصه نخور من اينجام . مامانت هم اينجاست . تنها نيستي ! پسر ماه و نازم . قربون اون كاكل قشنگت برم كه هيچوقت ازم هيچي نخواستي . نه لباس ، نه كفش ، نه اونقدر حيا تو چشمت بود كه جلوي من پاهات رو دراز نمي كردي! فقط يه بار يه چيزي !گردش ، نه تفريح ، هيچي ازم نخواستي ازم خواستي . اونم موقعي بود كه مامانت رفته بود . ازم خواستي برات ساز بزنم . ازم خواستي برات اون آهنگ رو بزنم كه مامانت دوست داشت و مي خوند تا تو بخوابي و نترسي! حاالم اومدم كه برات همون آهنگ رو بزنم تا نترسي و بخوابي! سازم رو در آوردم و گذاشتم زير چونم . آرشه رو تو دستام گرفتم كه ديگه جوني توش نمونده بود . گفتم بخواب پسرم . چشمات رو ببند كه بابا باال سرت مي شينه تا تو خوابت ببره ! شروع كردم آروم زدن . اشك هام از روي ساز چكيد رو قبر بچه م ! نرم نرم مي زدم و گريه مي كردم ! يه موقع نگاه كردم و ديدم يه نفر بغل دستم واستاده . خجالت كشيدم . سرم رو انداختم پايين . مامور اونجا بود . پرسيد چيكار مي كني اينجا ؟ جواب ندادم . گفت معصيت داره تو قبرستون ساز مي زني گفتم دارم با خدا حرف مي زنم . دارم واسه بچه م قصه مي گم ! گفت با ساز ؟! گفتم اين زبون منه ! ساز نيست ! من غير از اين زبون ، زبون ديگه اي ندارم ! حاال اگه نمي خواي بذاري حرف بزنم ، نمي زنم ! يه نگاهي بهم كرد و گفت : تو همون نيستي كه چند وقت پيش هم واسه اون خواننده هم اومده قبر يه پسر بچه س! گفتم پسرمه ! پسر گل مهربونمه! اومدم براش قصه ! بودي اينجا ؟ گفتم چرا . گفت اينجا كه قبر اون نيست بگم تا خوابش ببره . فانوس دستش بود . گذاشت زمين و خودش هم نشست و يه سيگار روشن كرد و گفت : حاال كه اين ساز منم قصه خيلي دوست دارم . بگو تعريف كن ! دوباره شروع كردم . اين دفعه !نيست ، معصيت هم نداره ! بزن! حرف دلت رو بزن ديگه ساز خودش مي زد . من فقط گريه مي كردم ! خدايا چه كرده بودم كه روزگار فقط يه پرده از نمايش خوب زندگي رو بهم نشون داد . آي بميرم واسه غمي كه تو دلت بود بابا! بميرم واسه مهري كه رو لبت بود بابا! ببخش منو پسرم ، ببخش منو گل بي خارم ! همه زندگي رو اشتباه كردم . كاشكي تو اون چشماي قشنگ و معصومت درد و غم رو خونده بودم . چرا نفهميدم كه هميشه خدايا چقدر بايد آزمايش پس بدم ؟ .يه گوشه قلب كوچيكت از مهر مادر خالي بود . چرا نتونستم واسه ت هم پدر باشم و هم مادر ببين ديگه . يه ذليل تو سري خوردم! هر دفعه كه امتحانم كردي مگه چيكار كردم ؟ ! يه آدم ضعيف مثل من كه امتحان كردن نداره غير از اينكه يه گوشه نشستم و گريه كردم ؟! اي روزگار نانجيب ، حاال كه زورت رو بهم رسوندي ، دلت خنك شد ؟ راحت شدي ؟ پدر و مادرم رو ازم گرفتي ، يتيم خونه رو نصيبم كردي . زن قشنگم رو ازم گرفتي ، دنيام رو خراب كردي ، بس م نبود؟ چرا بچه ام رو ازم گرفتي ؟ تو اين دنياي به اين بزرگي فقط جا واسه زن و بچه من نبود ؟! فقط زن و بچه من زيادي بودن ؟! هيچوقت صداي سازم رو اينقدر محزون و غمگين نشنيده بودم . صداي بغض كرده ش تو تمام قبرستون پيچيده بود . صدا از صدا در نمي اومد ! قبركنه بلند شد . يه قطره اشكي رو كه رو صورتش بود پاك كرد و گفت جيگرم آتيش گرفت . مگه تو اين دلت چقدر غمه ؟ امشب تمام اموات رو به گريه انداختي كه !! بعد سرش رو انداخت پايين و آروم آروم رفت . ساز رو گذاشتم زمين و سرم رو ماچش كردم و گفتم بخواب عزيزم ، قصه منم تموم شد . چشمت رو ببند كه خواب تو چشمات نره ! منم . گذاشتم رو خاك پسرم همين جا پيش ت مي خوابم . خدا رو چه ديدي ؟ شايد يه روز دوباره هر سه تامون به هم ديگه رسيديم ! هدايت ديگه چيزي نگفت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
وای مادرم🏴 🏴از هر طرفی که رهسپر می گشتم 🏴پیش ضربات او سپر می گشتم 🏴همراهم اگر نبود در کوچه حسن 🏴تا خانه خود چگونه بر می گشتم شبتون فاطمی #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✋🏻 صُبحِ مَن با یڪ🌤 سَلام اِمْروز زیبٰا میشَود اَلسلام اِے حَضْرٺِـ اَرباب😍ْ ،مولانٰا حَسَنْ (ع)🌸 💚 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ماشین رو خاموش کردیم شب وسط بیابان سوز سردی می اومد صادق خوابش برد و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش و من، توی اون سکوت و تاریکی غرق فکر بودم یاد آیه قرآن که می فرمود چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه - خدایا ... من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن تاوان و بهای اشتباه منه؟ یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ محو افکار خودم که آقا رسول و آقا مهدی ... شروع به صحبت کردن از خاطرات جبهه شون و کارهایی که کرده بودن ... و من در حالی که به در تکیه داده بودم محو صحبت هاشون شده بودم گاهی غرق خنده گاهی پر از سوز و اشک آقا مهدی ... تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ ... هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب این سوال رو پرسیدم یهو از دهنم پرید اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود حالتش عوض شد توی اون تاریکی هم می شد بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید ... تلخ ترین خاطره ام مال جبهه نبود شنیدنش دل می خواد دیدن و تجربه کردنش ساکت شد ... من دلش رو دارم ... اما اگر گفتنش سخته ... سوالم رو پس می گیرم سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد.منماز اینکه چنین سوالی پرسیده بودم خودم رو سرزنش می کردم که - ظهر بود بعد از کلی کار خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم که باهامون تماس گرفتن ... صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود اما اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود تهویه هم نداشتن هوا که یه ذره گرم می شد پنجره ها رو باز می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت بازم هوا کم می اومد مردم کتابی می چسبیدن بهم سوزن می انداختی زمین نمی اومد می شد فشار قبر رو رسما حس کرد ... ظهر بود مدرسه ها تعطیل کرده بودن که با ما تماس گرفتن وقتی رسیدیم به محل اشک، امانش رو برید ... یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده حتی نتونسته بودن در رو باز کنن توی اون فشار جمعیت بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن زنده زنده سوخته بودن جزغاله شده بودن جنازه هاشون چسبیده بود بهم بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ... خیلی طول کشید تا آروم تر شد منم پا به پاشون گریه می کردم بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود جنازه ها رو در می آوردیم دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود دو تا رو میاوردیم بیرون محشر به پا می شد علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون یکی از بچه ها حالش خراب شده بود با مشت می زد توی سر خودش فرداش حکم مأموریت اومد بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم نفس آقا مهدی که هیچ دیگه نفس منم در نمی اومدپیداش کردید؟ ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼