eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💠داستان مرده‌ای که با دعای مادر به دنیا برگشت💠 ◀️این داستان کسی هست که در معرض مرگ قرار گرفت و با عزرائیل ملاقات کرد و حتی در حالت مکاشفه قبل از مرگ، اهل بیت (ع) را هم زیارت کرد ولی با دعای مادر دوباره به دنیا برگشت. 🔷نقل از علامه طهرانی: یكی از اقوام‌ ما كه‌ از اهل‌ علم بود‌ برای من‌ نقل‌ كرد: 🔹در ایامی كه‌ در سامرّاء بودم‌، به‌ مرض‌ حصبۀ سختی مبتلا شدم‌ و هرچه‌ مداوا نمودند مفید واقع‌ نشد. مادرم‌ با برادرانم‌ مرا از سامرّاء به‌ كاظمین‌ برای معالجه‌ آوردند و نزدیك‌ به‌ صحن‌ یك‌ مسافرخانه‌ تهیه‌ و در آنجا به‌ معالجۀ من‌ پرداختند؛ 🔹از معالجۀ اطبّای كاظمین‌ كه‌ مأیوس‌ شدند یك‌ روز به‌ بغداد رفته‌ و یك‌ طبیب‌ را برای من‌ آوردند. همینكه‌ برای معاینه نزدیك‌ بستر من‌ آمد، احساس‌ سنگینی كردم‌ و چشم‌ خود را باز كردم‌ دیدم‌ خوكی بر سر من‌ آمده‌ است‌؛ بی‌اختیار آب‌ دهان‌ خود را به‌ صورتش‌ پرتاب‌ كردم‌. 🔸گفت‌: چه‌ میكنی، چه‌ میكنی؟ من‌ دكترم‌، من‌ دكترم‌! 🔹من‌ صورت‌ خود را به‌ دیوار كردم‌ و او مشغول‌ معاینه‌ شد ولی نسخه او هم مؤثّر واقع‌ نشد؛ و من‌ لحظات‌ آخر عمر خود را میگذراندم‌. 🔹تا آنكه‌ دیدم‌ حضرت‌ عزرائیل‌ با لباس‌ سفید و بسیار زیبا و خوش‌ قیافه وارد شد پس‌ از آن‌ پنج‌ تن‌‌ بترتیب‌ وارد شدند و‌ نشستند و به‌ من‌ آرامش دادند و من‌ مشغول‌ صحبت‌ كردن‌ با آنها شدم‌. 🔹در اینحال‌ دیدم‌ مادرم‌ با حال پریشان‌ رفت‌ روی بام‌ و رو كرد به‌ گنبد مطهّر امام کاظم (ع) و عرض‌ كرد: 🙏یا موسی بن‌ جعفر ! من‌ بخاطر شما بچّه‌ام‌ را اینجا آوردم‌، شما راضی هستید بچّه‌ام‌ را اینجا دفن‌ كنند و من‌ تنها برگردم‌ ؟ حاشا و كلاّ ! حاشا و كلا ّ! 🔹همینكه‌ مادرم‌ با امام کاظم (ع) مشغول‌ تكلّم‌ بود، دیدم‌ آنحضرت‌ به‌ اطاق‌ ما تشریف‌ آوردند و به‌ پیامبر (ص)‌ عرض‌ كردند: خواهش‌ میكنم‌ تقاضای مادر این‌ سید را بپذیرید ! 🌺حضرت‌ رسول‌ (ص) رو كردند به‌ عزرائیل‌ و فرمودند: برو تا زمانی كه‌ خداوند مقرّر فرماید؛ خداوند بواسطۀ توسّل‌ مادرش‌ عمر او را تمدید كرده‌ است‌، ما هم‌ میرویم‌ إن‌شاءالله‌ برای موقع‌ دیگر. مادرم‌ از پلّه‌ها پائین‌ آمد و من‌ بلند شدم و نشستم‌ ولی از دست مادرم عصبانی بودم‌؛ به‌ مادرم گفتم‌: چرا اینكار را كردی؟! من‌ داشتم‌ با اهل بیت (ع) میرفتم‌؛ تو آمدی جلوی ما را گرفتی و نگذاشتی كه‌ ما حركت‌ كنیم‌. 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍چشم هام رو باز کردم زمان زیادی گذشته بود هنوز سرم گیج و سنگین بود دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند نگرانی توی صورت شون موج می زد اما من آرام بودم از بیمارستان برگشتیم خوابگاه روی تخت دراز کشیدم می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبودگذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و باید انتخاب می کردم این بار نه بدون فکر و کورکورانه باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم و خدا یکی رو انتخاب می کردم حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شوند همین طور که غرق فکر بودم همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه دیشب خواب عجیبی دیدم بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود تازه مفهوم کربلا رو درک کردم کربلا نبرد انسان ها نبود کریلا نبرد حق و باطل بود زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی تا آخرین نفس من هم کربلایی شده بودم به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ من انتخابم رو کرده بودم از روز اول ، انتخاب من فقط خدا بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم هر قدم که نزدیک تر می شدم حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد به ضریح چسبیده بودم انگار تمام دنیا توی بغل من بود دیگه حس غریبی نبود شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم اشهد ان لا اله الا الله اشهد ان محمد رسول الله اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ناگهان کنار ضریح غوغایی شد همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام ... وقتی این جمله رو گفتم یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: عقیق یمن، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله انگشتر پسر شهیدمه دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام ... خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم توی راه تمام مدت به انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم: این یه نشانه است هدیه از طرف یه شهید و یه مجاهد فی سبیل الله یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن تو دیر نرسیدی حالا که به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به دیدار رسول خدا و اهل بیت بری این مسیری بود که انتخاب کرده بودم برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم ... در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه و هر شب که به خواب میرم، آخرین شب زندگی من من هیچ ترس و وحشتی نداشتم خودم رو به خدا سپرده بودم در اون لحظات فقط یک چیز اهمیت داشت چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
✨﷽✨ ✅ داستان واقعی کریم پینه دوز 👈 خانه خریدن امام زمان عج برای مستاجر تهرانی 💠 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، می‌گفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش می‌زنند و احوالش را می‌پرسند مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم... یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، می‌خواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم... اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست... نشسته باز خیالت کنارِ من اما دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟ 📚برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز 👇 ‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😱 👤مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.🚶 💠در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. 👕مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. 👖یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. ❗️در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. 📛مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید)).. از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.🕯 ⚪️مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.🚫 مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.🚫 ⚪️مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.⁉️ 📛مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.. 📛شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. ✅به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم. ✳️نتیجه داستان: کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🌺🏵🌺🏵🌺🏵🌺 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی علی صالحی °° انقدر عصبانی بودم که نتونستم محل کار تحمل کنم نشستم پشت فرمون با سرعت سمت نورالشهدا رفتم تا رسیدم گوشیم درآوردم مداحی گذاشتم اشکام بی اجازه میریختن چقدر بی غیرت شدم که عکس ناموسم دست یکی دیگه است 😡😡😡 نمیذارم یه بچه قرتی دستش به ناموسم برسه نمیذارم😡 سوار ماشین شدم شماره مائده خواهرمو گرفتم -سلام مائده جان میای سبزمیدان کارت دارم مائده: سلام بله داداش تا یه ربع دیگه اونجام مائده سریع اومد سلام داداش جان -این شماره خونه زینب خانمه بده مادر زنگ بزنه برای شب هماهنگ کنه مائده : اما زینب عکسش... -مائده ب والله قسم بفهمم به کسی گفتی دیگه اسمتو نمیارم 😡😡 اگه زینب خانم جواب مثبت داد احترامشو باید حفظ کنی 😡😡😡 مائده : خوب چرا ناراحت میشی ب هیچکس نمیگم بخدا -برو خونه منم میام .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🏵🌺🏵🌺🏵🌺🏵🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🏵🏵🏵 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی زهرا°° -زینب غصه نخور توکل کن آجی تو رو میبرم خونه خودم میرم مزار بعدازظهرم کلاس نیا زینب : نه حوصله خونه را ندارم منم میام مزار -پس بریم یه ساندویج بخوریم بعد بریم زینب : میل ندارم -غلط میکنی میل نداری 😡😡😡 گوشیم زنگ خورد اسم علی نمایان شد -الو سلام پسرعمو علی: سلام زهرا خانم اگه پیش زینب هستید میشه فاصله بگیرید -بله بفرمایید علی:میشه شماره خونه زینب بدید میخام بدم به مامان زنگ بزنه خونشون -باشه یادداشت کنید خدایا خودت کمکشون کن دوتا ساندویج گرفتم -زینب بخور تا اومد ساندویج بخوره گوشیش زنگ خورد مادرش بود علی بدجنس در یک ربع شماره داده بود ب زن عمو 😝😝 و ایشونم ب مادر زینب زنگ زده بودن طفلی هوله شدید خدایا خخخخ به زینب گفتم دیگه بره خونه اما استرس و اضطراب تو چهره اش موج میزد .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🏵🏵🏵🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی زینب°° باهول رفتم خونه -مااااماااان مامان از تو آشپزخونه : زینب چته 😡😡 چرا صداتو گرفتی سرت -خب دعوا نکن تو مطمئنی زن عموی زهرا بود ؟ مامان:بله خودش گفت، تازه گفت زهراجان با ما میان نفسم بالا نیومد رفتم تو اتاقم خدایا علی میخاد چیکار کنه 😭😭 شماره زهرا گرفتم -الو سلام زهراجان خوبی؟ زهرا:سلام عروس خانم خوبی؟ -زهرا یعنی چی ؟ علی آقا میخاد چیکار کنه ؟ زهرا:خواستگاری برو اون روسری آبی با کت و شلوار سفیدتو بپوش ما ۷:۳۰شب اونجاییم فعلا یاعلی وضو گرفتمو رو به قبله نشستم شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا با هر سلام اشکام جاری میشد زیارت عاشورا که تمام شد ساعت ۵بود بلند شدم رفتم اماده شدم خدایا خودت کمکم کن .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی زینب°° زهرا به زور آب بخوردم داد زهرا: تعریف کن چی شده نصف عمرم کردی -دیروز که رفتیم کافی شاپ حرف بزنیم من از اول از تیپ قیافه این پسره خوشم نیومد تا نشستیم دستش خورد شیرکاکائو ریخت رو چادرم منم بدون برداشتن کیف و گوشی رفتم چادرمو بشورم عکسامو از کیفم برداشته 😭😭😭 تهدیدم کرد اگه به خواسته هاش تن ندم عکسامو پخش میکنه 😭😭😭 مائده: علی بفهمه سکته میکنه زینب چیکار کردی ؟😔😔😔 زهرا: مائده دو دقیقه زبان به دهن بگیری من نمیگم لالی😁😒 زینب پاشو بریم پیش مرتضی و علی گیر بلند شدن نداشتم زهرا کمکم کرد بلند بشم داشتیم از در پایگاه میرفتیم بیرون که زهرا گفت : مائده سرجدت تامن برسم سپاه ب علی هیچی نگو تو راه همش گریه میکردم خدایا آبروم 😭😭😭 حتی تو بی حجابیم با پسری همکلام نشدم یا حضرت زینب خودت کمکم کن .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم تا رسیدن به سپاه سرم چسبوندم به شیشه ماشین زهرا با سرعت رانندگی میکرد تو راه زنگ زد به آقا مرتضی و کل ماجرا رو براش گفت تا رسیدیم سپاه زنگ زد به گوشی آقامرتضی گفت ؛داداش ما رسیدیم علی آقا هم همراه آقا مرتضی بود ازشون خجالت میکشیدم علی: چیزی شده 😳😳😳 زهرا :یه اتفاق بد برای زینب افتاده به چشم دیدم رنگ از رخ علی پرید علی:چی شده یکیتون حرف بزنید 😡😡 مرتضی:علی آروم باش - دیروز با خواستگارم رفتیم بیرون حرف بزنیم اصرارکرد بریم کافی شاپ دستش خورد شیرکاکائو ریخت رو چادرم رفتم بشورمش عکسامو از تو گوشیم برداشته بود😔😔 الان تهدیدم میکنه که عکسامو پخش میکنه و... علی: شما چرا بی احتیاطی کردید😡😡 -من 😭😭 من😭😭😭 علی:شما چی 😡😡😡 شماره این به اصطلاح آقا را بده به من زهرا:پسرعمو سپاه نباید بفهمه برای زینب بد میشه علی: خودم حواسم هست 😡😡 خدایا خودت کمکم کن این ماجرا به خوبی تموم بشه .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت229 رمان یاسمین اين نامه رو همين امشب برات پست مي كنم . عزيزم ، بعد از من تو آزادي و هيچ عهدي
رمان یاسمین سردت مي شه- . بعد بلند شد و به طرف ماشين رفت . من و فريبا هم دنبالش رفتيم : وقتي به ماشين رسيديم ، يه نگاهي به من كرد و پرسيد خونه خاله فرنوش كجاست ؟ تو بلدي .؟- . با سر بهش اشاره كردم سوار شديم و راه افتاديم . ديگه از اون موقع تا زماني كه پيش هم بوديم شايد ده تا جمله با من حرف نزد تنها كاري كه مي كرد اين .رسيديم خونه و رفت سر جاي هميشگي ش نشست و ضبط رو روشن كرد و نوار فرنوش رو گذاشت ! بود كه هر وقت نوار تموم ميشد ، دوباره مي ذاشتش . نشسته بودم و ساكت نگاهش مي كردم ! باورم نمي شد . تو چند ساعت اينقدر يه نفر داغون بشه . يه چند ساعتي گذشت : حدود ده و نيم شب بود كه بلند شد . داشتم نگاهش مي كردم . بهم گفت . پاشو خونه رو بهم نشون بده- !فهميدم چي مي گه ! اي بخت بد نفرين به تو ! با اينكه چند سال از اين جريان مي گذره ، اما انگار همين يه ساعت پيش بودكه دوتايي از در اين اتاق با هم بيرون رفتيم . ساعت حدود دوازده شب بود . دوتايي داشتيم تو خيابون ها قدم مي زديم ديگه انگار تمام كارهاش رو كرده بود و منتظر يه چيزي بود ! مثل يه مسافر كه چمدونش رو بسته و فقط منتظره كه ساعت حركت ! برسه . تا ساعت 6 صبح تو خيابونها راه مي رفتيم . ساعت 6 رسيديم خونه . فريبا پشت پنجره طبقه باال منتظرمون بود !رفتيم تو اتاق بهزاد . بهم گفت تو بگير بخواب خسته اي . خودش هم يه گوشه دراز كشيد و خوابيد . يا حداقل من اينطور فكر كردم ! خاك بر سرم كنن كه نتونستم رفيق داري كنم . تا سرم رو گذاشتم ، مثل نعش افتادم و خوابم برد .نزديك ظهر كه از خواب پريدم و ديدم بهزاد نيست ، پريدم باال و از فريبا پرسيدم ازش خبري داره يا نه كه اونم خبري نداشت . يه ساعتي صبر كردم شايد برگرده . يه آن به فكرم يه چيز بد رسيد ! پريدم تو اتاقش . رو صندلي يه پاكت بود . بازش كردم . دو تا چك بانكي بود . يه پنجاه ميليون به نام فريبا و يه چهارصد و خرده اي به نام من : يه كاغذ كوچيك هم كنارشون بود . روش نوشته بود .خداحافظ رفيق ! همين! فقط همين دو تا كلمه زدم تو سرم ! نمي دونستم چه گهي بخورم ! نمي دونستم كجا برم و كجا دنبالش بگردم ! فريبا هم اومد پايين . دوتايي مونده بوديم . چيكار كنيم مستأصل شده بودم . زدم زير گريه . دستم از همه جا كوتاه شده بود . يه دفعه به عقلم رسيد كه حتماً رفته شمال . بلند شدم و به فريبا گفتم من مي رم شمال . اگه من رفتم و احياناً بهزاد اومد هر طوري شده نگه ش دار و به موبايلم زنگ بزن ! بهش گفتم حتي اگه نشد بزور پليس نگه ش دار . پريدم تو ماشين و بطرف نوشهر حركت كردم . تو راه خدا خدا مي كردم كه فكرم اشتباه باشه . تو جاده مثل ديوونه ها رانندگي مي كردم . راه وامونده هم بد بود سه ساعت بعد رسيدم نوشهر . رفتم تو ساحل . حاال نمي دونستم كجا رو بگردم . از اين ور ساحل مي دويدم اون ور ساحل 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین مونده بودم چيكار كنم . لب دريا نشستم و سرم رو گرفتم تو دستم . مي گشتم و مي رفتم يه جاي ديگه يعني اومده اينجا ؟ ! با خودم گفتم نكنه رفته جلوي ويالي فرنوش اينا ؟ پرسون پرسون ويالشون رو پيدا كردم . از مغازده دارها كه نزديك ويالي فرنوش مغازشون بود ، سراغ ويالي ستايش رو گرفتم ! متأسفانه فهميدم كه يه پسر جووني هم نشوني اونجا رو مي پرسيده . نفهميدم چطوري خودم رو رسوندم اونجا يه چيزي توي نور برق مي زد ! رفتم جلو گردنبند . اما كسي تو ساحل نبود . پرنده پر نمي زد . چشمم افتاد به نرده ويالي ستايش . طالي فرنوش بود كه به نرده آويزون شده بود و يه نامه هم الي نرده ها بود : وازش كردم . خط بهزاد بود . نوشته بود . رفيق اگه اومدي دنبالم و اين رو پيدا كردي ، برام بندازش تو قبرم . خودم نمي تونم اين كار رو بكنم- خداحافظ بهزاد . آخ كه دير رسيده بودم . ولي شايد هنوز وقت داشتم . با هر بدبختي بود از اون ور ساحل يه قايق اجاره كردم و زدم به آب ! تمام دريا رو گشتم اما رفيق من هيچ جا نبود . برگشتم و همون جا تو ساحل نشستم . دو سه ساعت بعد ، حدود دويست سيصد متر پايين تر ، ديدم شلوغ شده . بلند شدم و دويدم اون طرف . مردم و ماهيگيرها همه جمع شده بودن دور يه چيز . پاهام مي لرزيد . رفتم جلو !! چي ديدم ! بهزاد ، رفيق من ! تو ساحل خوابيده بود . تو تور ماهيگيرها گير كرده بود و اونهام كشيده بودنش بيرون ! اما چه فايده ! ديگه دير شده بوده . دريا يه عشق جاودانه رو تو خودش پنهون كرد . دو روز طول كشيد تا جنازه اش رو تحويل دادن . بچه هاي دانشگاه كه خبرشون كرده بودم ، همه اومده بودن شمال وقتي داشتن مي شستنش صداي گريه بچه ها شيشه . دو روز بعد با يه آمبوالنس برش گردونديم و مستقيم رفتيم براي خاك سپاري ! ها رو مي لرزوند . طفل معصوم هيچ فرقي نكرده بود . همون صورت قشنگ و مردونه . همون چشمهاي نجيب . همون ابروهاي كمون و مردونه . فقط انگار خوابيده بود . وقتي گذاشتنش تو قبر و مي خواستن خاك روش بريزن ، يواشكي بدون اينكه كسي بفهمه ، زنجير فرنوش رو انداختم تو قبرش . تو مردن هم يادگاري فرنوش رو از خودش دور نكرد ! تمام بچه ها ، دختر و پسر و تمام كسايي كه از قصه اين دو نفر با خبر شده بودن ، زار زار گريه مي كردن ! بهزاد افسانه شد . بعد از اون ، چه روزها و شبهايي كه رفتم سر قبر رفيقم و باهاش حرف زدم ! اما دريغ از يه كلمه جواب . رفت و منو با يه دنيا خاطره خودش تنها گذاشت !چه گلي بود اين پسر ! كاش الل شده بودم و اون روز جاي شوهر خاله م ، يكي ديگه رو مي گفتم مرده . طفلك از يه قرون پولي كه بهش رسيده بود ، استفاده نكرد 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662