eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
از اون موقع بدبختى من شروع شد. هنوز چهل بابام نشده بود که مادر بزرگم، -مادر بابام- منو برد تو طویله و به اسم اینکه مى خواد نحسى رو از من جدا کنه، حسابى با چوب کتکم زد. انقدر به بدن کوچک و دست و پام ضربه زده بود که از شدت درد بی هوش کف طویله افتاده بودم و اگه مادرم به دادم نمى رسید، ممکن بود تلف بشم. دو روز بی هوش افتاده بودم کنج خونه، حتى یک دکتر بالاى سرم نیاوردند. بادمجون بم هم آفت نداره، خودم بلند شدم و دوباره راه افتادم اما از ترس به مادر بزرگم نزدیک نمى شدم. تا مدتها بدنم درد مى کرد و کبود بود. آن موقع، مادرم چو انداخته بود که خانم جان با چوب، نحسى رو از گلى دور کرده برده، کم کم داشتم روى خوش زندگى رو مى دیدم که مادرم افتاد توى تنور وجزغاله شد. بیچاره موقع انتظار، پاى تنور خوابش برده و زیر پاش سست شده بود و با سر رفته بود توى تنور داغ! دوباره همۀ نگاه ها متوجه من شد و اینکه نحسى و بدشگونى من درمون نداره. از اون لحظه، سیه بختى واقعى من شروع شد.خواهر و برادرام همه بین افراد فامیل تقسیم شدند، برادرام رو همه روى هوا بردند، خوب پسر بودند و می توانستند کمک خوبى در مزرعه باشند. خواهران بزرگم هم براى قالى بافى و کار خانه به درد مى خوردند. اما کوچکترها تا چند وقتى ازاین خانه به آن خانه پرت می شدند. وضع من هم که دیگه معلوم، هیچکس دلش نمی خواست منو نگه داره، عاقبت عموي بزرگم که مرد مهربان و خدا ترسی بود، علی رغم مخالفتهاي شدید مادر و زن و دخترانش مرا به خانه خودشان برد. تا وقتی که عمویم در خانه بود، کسی محلم نمیذاشت و کاري به کارم نداشت، اما وقتی عمویم بیرون می رفت،انقدر منو اذیت می کردن که با آن سن کم دلم می خواست بمیرم. دختر عمویم، عصمت، رد می شد و محکم می زد توي سرم، وقتی گریه می کردم گیس هایم رو می گرفت می کشید و داد می زد: خفه شو! خفه شو الان نحسیت ما رومی گیره. آن یکی دختر عمویم، نیم تاج، تا مرا می دید، دماغشو می گرفت و رد می شد. کافی بود دستم به لباسش بخورد انقدر کتکم می زد که بی حال می افتادم. زن عمویم، گلاب خانم، اصلا با من حرف نمی زد. جوري رفتار می کرد که انگار من وجود ندارم. نه نگاهم می کرد، نه با من حرف می زد. موقع غذا خوردن تو یک کاسه شکسته و پلاستیکی برام غذا می ریخت و میذاشت جلوي در، تا همان جا بخورم. گناه هر اتفاق بدي هم که می افتاد به گردن من بود. اگر از سه پشت آن طرف تر، یک پیرزن نود ساله در فامیل می مرد، همه به من خیره می شدند. و چهره در هم می کشیدند که همش تقصیر بدقدمی گلی است وگرنه فلان کس که طوري اش نبود!! گاه گداري هم که از اطرافیان و اهالی ده کسی می مرد، مادر بزرگم دوباره با چوب به جان من بدبخت می افتاد تا به اصطلاح خودش نحسی رو از من دور کنه. با آن همه مصیبت باید کار هم می کردم. به مرغها دان می دادم، خانه را جارو می زدم، لباسها رو با دستهاي کوچک توگرما و سرما می شستم... کم کم بزرگ شدم. دختر عموها یکی یکی شوهر کردند و رفتند. وقتی براشون خواستگار می آمد، منو تو طویله زندانی می کردند تا خواستگارها بروند و نحسی من دامنشان را نگیرد. در تمام مراسم نامزدي و عروسی هم باز جاي من کنج طویله بود. کم کم براي من هم خواستگارانی پیدا شدند. عمویم هر چه سعی می کرد من سر و سامون بگیرم، زن عمو و دختراش نمیذاشتند. تا کسی پاشو میذاشت جلو، چنان پشیمونش می کردند که می رفت پشت سرش رو هم نگاه نمی کرد. من هم بی زبون و دست به سینه منتظر بودم بلکه فرجی هم در کار من بشه. داشت از سن ازدواجم می گذشت، حالا علاوه بر بدقدمی و شومی، انگ ترشیده هم روم می زدند. در تمام این سالها، در برابرتمام اذیت و آزارهایی که به من می دادند، هرگز حرف و گله اي نکردم، به هیچکس! فقط با خداي خودم درد و دل می کردم و از او می خواستم کمکم کند. نزدیک به بیست سالم بود که صفر پیدایش شد. اون موقع ها، صفر روي زمین مردم کار می کرد و مزد می گرفت، وضعش بد نبود. یک بار که براي آوردن هیزم براي تنور به جنگل رفته بودم، دیدمش.پانزده، شانزده سالی از من بزرگتر بود. آمد جلو و شروع کرد به حرف زدن، از شرم و خجالت قرمز شده بودم. فقط تقریبا گوش می کردم، نمی توانستم جواب بدهم. س 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی زینب°° باهول رفتم خونه -مااااماااان مامان از تو آشپزخونه : زینب چته 😡😡 چرا صداتو گرفتی سرت -خب دعوا نکن تو مطمئنی زن عموی زهرا بود ؟ مامان:بله خودش گفت، تازه گفت زهراجان با ما میان نفسم بالا نیومد رفتم تو اتاقم خدایا علی میخاد چیکار کنه 😭😭 شماره زهرا گرفتم -الو سلام زهراجان خوبی؟ زهرا:سلام عروس خانم خوبی؟ -زهرا یعنی چی ؟ علی آقا میخاد چیکار کنه ؟ زهرا:خواستگاری برو اون روسری آبی با کت و شلوار سفیدتو بپوش ما ۷:۳۰شب اونجاییم فعلا یاعلی وضو گرفتمو رو به قبله نشستم شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا با هر سلام اشکام جاری میشد زیارت عاشورا که تمام شد ساعت ۵بود بلند شدم رفتم اماده شدم خدایا خودت کمکم کن .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662