✨﷽✨
✅جالبه اگه دوست دارین گناه کنین بخونین !!
✍فردی نزد امام حسین(ع)آمد و گفت:
من گناه می کنم و از بهشت و جهنم خدا برایم نگو که من این ها را می دانم ولی نمی توانم گناه نکنم و باز گناه می کنم! امام حسین علیه السلام فرمودند: برو جایی گناه کن که خدا تو را نبیند، او سرش را پایین انداخت و گفت: این که نمی شود.(چون خداوند بر همه چیز ناظر است) امام حسین(ع) فرمودند: جایی گناه کن که ملک خدا نباشد. مرد فکری کرد و گفت: این هم نمی شود.(چون همه جا ملک خداوند است) امام فرمودند: حداقل روزی که گناه می کنی روزی خدا را نخور، گفت:نمی توانم چیزی نخورم...
امام فرمودند: پس وقتی فرشته مرگ" عزرائیل" آمد و تو را خواست ببرد تو نرو. مرد گفت: چه کسی می تواند از او فرار کند. امام فرمودند: پس وقتی خواستند تو را به جهنم ببرند فرار کن، مرد فکری کرد و گفت: نمی شود. امام حسین(ع) فرمودند: پس یا ترک گناه کن یا فرار کن از خدا، کدام آسان تر است؟ او گفت: به خدا قسم که ترک گناه آسان تر از فرار کردن از خداست.
📚بحار الانوار؛جلد78؛صفحه؛126
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️دختر18ساله ام هرشب ساعت 3 به کجا می رود⁉️⚠️
چند شبی بود که متوجه سرو صداهای عجیبی از اتاق دخترم الھام می شدم اما اهمیت نمیدادم،یک شب ساعت حدودا3نصفه شب رفتم اتاق الھام که درکمال تعجب دیدم نیست، برگشتم و با ترس همسرم سکینہ را بیدار کردم و با عجله به اتاق دخترمون رفتیم اما درکمال ناباوری دیدم الھام خوابیده،بدجور فکرم مشغول شده بود و بقیه فکر میکردن خیالاتی شدم،،3شب بعد دوباره همون صداها به گوشم رسید و این بار بیشتر دقت کردم،دوباره به اتاق الھام رفتم و دیدم دخترم نیست،با ترس و عجله برگشتم اما به محض برگشتن با صحنه ای رو به رو شدم که تمام وجودم یخ زد،درکمال تعجب دیدم دخترم😱😱😱😱😱
پودر سفیدی را روی کاغذ ریخته بود و با بینی خود استشمام میکرد. خدای این دیگہ چیہ!؟؟؟؟؟!!!!
الھام وقتی متوجه من شد شروع به گریه کرد و تکرار میکرد اشتباه کرده دیگه اینکارو نمیکنه. با سرو صدای به وجود اومده همسرم سکینہ از خواب بیدار شد رنگش شده بود گچ دیوار سعی کردم آرومش کنم ماجرارو از زبون الھام بشنوم که این فعل خاصو چطوری یاد گرفتہ دیگہ کار از کار گذشتہ بود دخترہ یکی یہ دونہ ما معتاد تشریف داشتند اماول کنش نبود م تا بالاخرہ فھمیدم
از طریق کلاس کنکورش با دختری آشنا شده بود که این مواد را بهش پیشنهاد داده تا بتونه بهتر درس بخونه ولی بعدأ بهش عادت کرده بود.اخہ مگر میشہ😢😢بالاخرہ بردمش دکتر چند ماھی با مادرش کمپ بود اخہ جرات نداشتم.تنھایی بفرستم ممبعد تصمیم گرفتم مٹل گوشیو وامکانات رفایش کلا قطع بشہ تا ادم بشہ الان الھام.ازدواج کردہ دودختردارہ ومدرس دانشگاست خدای ممنونم بخاطر ھرانچہ بہ من دادی
از خانواده های عزیز درخواست دارم که حواسشون به وجووناشون باشه باسرک کشیدن بہ زندگی جوانھا چیزی از شخصیت اونھا کم.نمیشہ خداوندا جوانھای مارا سالم بہ سرانجام مقصود برسون
امین الحمدللہ رب العالمین
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت هشـتـم)
✍با عصبانیت به غذاها نگاه میکنم!ظاهر و باطن افتضاح!
سه هفته از ازدواجمان میگذرد و یک غذای درست و حسابی از دست من نخوردی!صدای باز و بسته شدن در می آید!صدایت در خانه میپیچید!
_سلام بانو!من اومدم!
لبم را میگزم،وارد آشپزخانه میشوی،خانه ی نقلی هفتاد متری مان را با سلیقه و ساده چیدیم انقدر مهربانی هست که برای من به اندازه ی قصر است!
سریع سلام میکنم،خستگی از صورتت می بارد،شرمنده میشوم از عهده یک غذاپختن هم برنمی آیم!به سمتم می آیی و گونه ام را میبوسی!
_چرا صدات زدم جواب ندادی عزیزم؟
دوباره به غذاها نگاه میکنم حرصم میگیرد!
_هیچی باز گند زدم!
با تعجب نگاهم میکنی!
_چی شده؟!
قابلمه خورشت را برمیدارم و به سمتت میگیرم!
_این ها گل کاشتم!
شروع میکنی به خندیدن!
_حالا چی شده؟!لب و لوچه شو چه آویزونه!
بغضم میگیرد،من به اندازه ی تو خوب نیستم!
_حق داری بخندی علی!یه غذا نمیتونم بپزم!
گونه ام را میکشی و میگویی:آخه این حرص خوردن داره؟!گفتم چی شده!
چرا انقدر خوبی مهربان؟!از آشپزخانه بیرون میروی و بلند میگویی:لطفا تا لباس عوض کنم غذا رو بکش خیلی گرسنه م!
واقعا میخواهی این فاجعه هیروشیما را بخوری؟!نمیخواهم کارت به بیمارستان بکشد!
وارد اتاق خواب میشوم،همانطور که پیرهنت را عوض میکنی میگویی:بریم ناهار بخوریم!
_علی میمیری!
بلند میخندی!بیشتر لجم میگیرد!
_اصلا میریزم آشغالی!زنگ میزنم رستوران!
دستم را میگیری و میگویی:میخوام دستپخت خانمم را بخورم تو چیکار داری؟!چیزی شد پای خودم!
باهم به سمت آشپزخانه میرویم!
_علی یه چیزیت میشه ها!
پشت میز میشینی و میگویی:سم که نمیخوام بخورم!بجنب بانو صدای شکمم دراومد!
با بی میلی یک بشقاب غذا میکشم و میگذارم جلویت!
_تو نمیخوری؟!
_نه مگه از جونم سیر شدم؟!
_اوه اوه خدا بهم رحم کنه!
_میگم نخور گوش نمیدی که!
میخواهم بشقاب را بردارم که نمیگذاری!شروع میکنی به خوردن!با نگرانی نگاهت میکنم!چنان با اشتها میخوری که شک میکنم!چشمانم چهارتا میشود!
متوجه نگاهم میشوی و میگویی:چی شده؟!
_بااشتها میخوری شک میکنم من این غذا رو پخته باشم!
_خیلی خوبه!
با شک قاشقت را برمیدارم،کمی از غذا برمیدارم و میخورم،نه این همان دسته گلی است که به آب دادم!
_تو به این میگی خوب؟!منو مسخره میکنی؟!
_چرا باید مسخره کنم؟!انقدر براش وقت گذاشتی و توش عشق ریختی که حرف نداره بانو!
کم مانده قلبم از دهانم بیرون بزند!نگو اینجور مهربان بی جنبه ام!
دوباره مشغول خوردن میشوی!با عشق دستت را میگیرم و میگویم:چرا انقدر خوبی تو؟!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#زیارتنامه
#حضرت_ام_البنین_سلام_الله_علیها
⚫️زیارتنامه حضرت ام البنین سلام الله علیها⚫️
▪️بسم الله الرحمن الرحیم▪️
أَشهَدُ أَن لا إلهَ إلا الله وَحدَهُ لاشَرِیکَ لَهُ وَ أَشهَدُ أنَّ مُحَمَّدَاً عَبدُهُ وَ رَسُولُهُ
السَّلامُ عَلَیکَ یَا رَسُولَ الله السَّلامُ عَلَیکَ یَا أَمِیرَ الُمؤمِنین السَّلامُ عَلَیکِ یَا فَاطِمَةَ الزَّهرَاءِ سَیِّدَةِ نِسَاءِ العَالَمِین السَّلامُ عَلَى الحَسَنِ وَ الحُسَینِ سَیِّدی شَبَابِ أَهلِ الجَنَّة
السَّلامُ عَلَیکِ یَا زَوجَةَ وَصِیِّ رَسَولِ الله
السَّلامُ عَلَیکِ یَا عَزِیزَةَ الزَّهرَاءِ عَلَیهَا السَّلام
السَّلامُ عَلَیکِ یَا أُمَّ البُدُورِ السَّوَاطِع فَاطِمَةَ بِنت حزَام الکلابیّةالمُلَقَّبةُ بِأُمّ البَنِین وَ بَاب الحَوَائِج
أُشهِدُ اللهَ وَ رَسُولهُ أَنَّکِ جَاهَدتِ فی سَبِیلِ اللهِ إِذ ضَحّیتِ بِأَولَادَکِ دُونَ الحُسَین بنَ بِنتِ رَسُولِ الله
وَ عَبَدتِ اللهَ مُخلِصَةً لَهُ الدِّین بِولائکِ لِلأَئِمَّةِ المَعصُومِین عَلَیهمُ السَّلام
وَ صَبَرتِ عَلَى تِلکَ الرَزیَّةِ العَظِیمَة
وَ احتَسَبتِ ذَلِکَ عِندَ الله رَبّ العَالَمین
وَ آزَرتِ الإمَامَ عَلیَّاً فی المِحَنِ وَ الشَّدَائِدِ وَ المَصَائِب وَ کُنتِ فی قِمَّةِ الطَّاعَةِ وَ الوَفَاء وَ أنَّکِ أَحسَنتِ الکَفَالَة
وَ أَدَّیتِ الأَمَانَة الکُبرى فی حِفظِ وَدیعَتَی الزَّهرَاء البَتُول الحَسَنِ وَالحُسَینِ
وَ بَالَغتِ وَ آثَرتِ وَ رَعَیتِ حُجَجَ اللهِ المَیَامِین
وَ رَغبتِ فی صِلَةِ أَبنَاء رَسُولِ رَبِّ العَالَمین.
عَارِفَةً بِحَقِّهِم ،مُؤمِنَةً بِصِدقِهِم ،مُشفِقَةً عَلَیهِم ،مُؤثِرَةً هَوَاهُم وَ حُبَّهُم عَلَى أَولَادکِ السُّعَدَاء
فَسَلامُ اللهِ عَلَیکِ یَا سَیِّدَتی یَا أُمَّ البَنِین
مَا دَجَى الَّلیلُ وَ غَسَق وَ أَضَاءَ النَّهَارُ وَأَشرَوَ سَقَاکِ الله مِن رَحِیقٍ مَختُومٍ یَومَ لایَنفَعُ مَالٌ وَ لابَنُون
فَصِرتِ قدوَةً لِلمُؤمِنَاتِ الصَّالِحَاتِ
لأَنَّکِ کَرِیمَة الخَلائِق عَالِمَةً مُعَلَّمَةً نَقیَّةً زَکِیَّةً
فَرَضِیَ اللهُ عَنکِ وَ أَرضَاکِ و جَعَلَ الجنهَ منزلکِ و ماوآکِ وَ لَقَد أَعطَاکِ اللهُ مِن الکَرَامَات البَاهِرَات
حَتَّى أَصبَحتِ بِطَاعَتکِ لله وَلِوَصیِّ الأَوصِیَاءوَ حُبّک لِسَیِّدَة النِّسَاء الزَّهرَاءِوَ فِدَائکِ أَولادکِ الأَربَعَة لِسَیِّدِ الشُّهَدَاء بَابَاً لِلحَوَائِج
فاشفَعِی لِی عِندَ الله بِغُفرَانِ ذُنُوبِی وَ کَشفِ ضُرِّی وَ قَضَاءِ حَوَائِجِی
فَإنَّ لَکِ عِندَاللهِ شَأنَاً وَ جَاهَاً مَحمُودَاً
وَ السَّلامُ عَلَى أَولَادکِ الشُّهَدَاء
العَبَّاس قَمَرُ بَنِی هَاشِم و بَاب الحَوَائِج
وَ عَبدالله وَ عُثمَان وَ جَعفَر
الَّذِینَ استُشهِدُوا فی نُصرَةِ الحُسَینِ بِکَربَلاء
وَ السَّلامُ عَلَى ابنَتکِ الدُّرَّة الزَّاهِرَة الطَّاهِرَة الرَّضیَّة خَدِیجَة
فَجَزَاکِ اللهُ وَ جزَاهُم الله جَنَّاتٍ تَجرِی مِن تَحتِهَا الأَنهَارُ خَالِدِینَ فیهَا
اللهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍعَدَدَ الخلائق التی حَصرُها لا یُحتَسَب او یَعُدُّ
و تَقَبَّل مِنَّا یا کریم
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت نـهم)
✍با احساس نوازش دستت از خواب بیدار میشوم،اما دلم نمیاد چشمانم را باز کنم،لبانت را به گوشم میچسبانی:بلندشو گلم وقت نمازه!
قلقلکم میگیرد از برخورد نفس هایت به پوستم!
چشمانم را باز میکنم،زل میزنی به چشمانم،خمیازه ای میکشم،گونه ام را نوازش میکنی!گفته بودی این موقع ها شبیه نوزاد هستم!تو بزرگم کردی مهربان!
سریع وضو میگیرم و پشت سرت قامت میبندم،چه صفایی دارد نماز صبح به امامت شما آقا!
نمازمان که تمام میشود بالبخند به سمتم برمیگردی و میگویی:قبول باشه بانو!
سجاده ام را جلو میکشم و کنارت می آیم،سجاده و لباس های نمازمان را از کربلا خریدیم!
دستت را میگیرم و میگویم:قبول حق آقا سید!
_اینطور نگو!بگو علی!ضربان قلبم بالا و پایین میره اما تو بگو علی!
نازم گل میکند!
_یعنی هرکی اسمتو میگه قلبت اینجوری میشه؟!
_نه وقتی تو صدام میکنی اینطوری میشم!
_پس برای قلبت ضرر داره!
_این ضرر خیلی هم مفیده!حالا اجازه هست شروع کنم؟
میدانم چه میگویی،عادت کرده ام بعداز نماز با بندبند انگشتانم ذکر بگویی!
شروع میکنی به ذکر گفتن و من غرق تماشای تو میشوم!
من با تو به خدا رسیدم
عاشق ڪشے،دیوانہ ڪردن،مردم آزارے...
یک جفت چشم مشکی و اینقدر کارایی
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مادریاامالبنین
جای زهرا، بعد زهـرا، مثل زهــرا مادرے
هَــر چـِه مادر هســت قربـان چنین نامادرے..
#بےمـآدرشـدیموحـوصلہشـرحقصـهنیسـت
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹
بسم رب العشاق
#قسمت_هفتم
#حق_الناس
فاطمه تا شب چندین بار ازم خواست باهش حرف بزنم تا یه راه حلی پیدا کنه
فاطمه نسبت به من خیلی عاقل بود اما من احساسی بودم
بالاخره شب شد
من با فاطمه و علی راهی هئیت شدم
مداح هئیت محمد بود
شروع کرد به مداحی حضرت علی اصغر
خیلی گریه کردم از باب الحوائج حسین خواستم
کمک کنه
اونشب برخلاف تمام وقتایی که میرفتم هئیت اصلا پا نشدم برای کمک
برگشتنی چون علی آقا همراهمون بود
نشد با فاطمه حرف بزنم
اونشب که از هئیت برگشتم باخودم خیلی فکر کردم
آخرشم به این نتیجه رسیدم باید برم
بامحمد حرف بزنم و از این مهر لعنتی بگم
اره باید دلمو بزنم به دریا باید این بازی تمومشه
نام نویسنده : بانو.....ش
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻
بسم رب العشاق
#قسمت_هشتم
#حق_الناس
صبح فاطمه اومد دنبالم قرار در فکرم بود
فاطمه:یسنا کجایی؟
-فاطمه من از محمد آقا خوشم اومده
خوشم میاد که نه 😔😔😔
عاشقشم
حسم مال الان و دیروز نیست
خیلی وقته
فاطمه:خب
- میخوام برم باش حرف بزنم
یسنا:دیگه چی 😡😡😡
میفهمی حرفتو
-من میرم حرف میزنم امشب
یسنا:فاطمه جان خواهرم تو یه دختر محجبه و عالی هستی
محمدآقا هم که قصد ازدواج نداره
کلا هدفش سوریه است
فاطمه هی سعی میکرد منو قانع کنه نرم و با محمد حرف نزنم
اما تصمیم جدی بود
من دیگه از این بلاتکلیفی خسته شده بودم
باید میرفتم نمیخواستم مدیون قلبم بشم
نام نویسنده:بانو.....ش
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال ❣❣❣❣
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💔💕💔💕💔💕💔بسم رب العشاق
#قسمت_نهم
#حق_الناس
ساعت ۶-۷غروب بود
میدونستم محمد الان هئیته
تو مسجد پایگاه بود
محمد مربی حلقه صالحین کودکانـ
پایگاه شهید همت بود
به سمت پایگاه حرکت کردم
دیدم داشت با آقای محمدی صحبت میکنه
صداش کردم آقای ستوده
برگشت سمتم درحالی که سرش پایین بود گفت
بله آجی
-میخوام باهتون حرف بزنم
محمد:بله چند لحظه صبرکنید
به سمت بچه ها رفت بعد از چند لحظه خداحافظی کرد و برگشت
استرس داشتم دستام میلرزید خدایا خودت کمکم کن
چندبارنفس عمیق کشیدم چشماموبستم
باصدای محمد از فکراومدم بیرون
محمد:بفرمایید داخل ماشین من درخدمت
چه لحظات سختی بود
شروع کردم به حرف زدم از علاقم گفتمـ
محمد هم فقط فقط سکوت کرد بعد از اتمام حرفهام فقط گفت میرسونمتون منزل
تمام طول مسیر فقط صدای مداحی از مداحی های آقای نریمانی سکوت ماشین میشکست
منو رسوند خونه خودش رفت
حالم عجیب و غریب بود چرا چرا حرف نزد چرا وقتی داشتم تو اتیش سکوتش میسوختم حرفی نزد
نکنه،نکنه خراب کردم😭😭
نام نویسنده : بانو....ش
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حکایت معنوی🌹
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ . ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ : « ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣُﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ » .
☘ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ : « ﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ » . ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ .
☘ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : « ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ «!
☘ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﮐﻠﻤﻪ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : « ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ «!
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺑﻬﺘﺮﺍﺯﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ .
ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ . ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : « ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟ »
ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ : « ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ «!
ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ : « ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﮔﻔﺘﻢ : “
💚 ﺍﻟﻬﯽ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﮐُﺸﺘﻢ . ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺘﺮﯾﻦ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎﻥ ﺍﺳﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ .
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ »💜
( ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻣﺎﯾﻮﺱ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
الهی امروز
بهترين ثانيه ها،
شيرين ترين دقايق،
دلچسب ترين
ساعت ها،
دوست داشتني ترين
لحظه ها،
راپيش روداشته باشید
سلام دوستان
اولین روز از ماه اسفندتون تون عالی وشاد
امروزوهر روزتون بی نظیر🌺
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مابهترینیم --؟چون شما مارا همراهی میکنید👆