💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت14)
✍بانو بریم!
بانو فدای این حیا و غیرتت بشود!از خیابان میگذریم،محکم دستم را گرفته ای.
_علی چی شد؟متنظر بودم دعوا بشه!
_عصبی شدم اما خودمو کنترل کردم!با احترام حرمت امشبو یادآوری کردم!ممنون که جلومو نگرفتی!
_مگه میشد؟!
_میدونی مهربانو!دو دسته زن داریم!دسته اول قطام شرورن!خواسته و ناخواسته!جلو به کمال رسیدن مردشونو میگیرن!دسته دوم فاطمه مرداشونو میبیرن معراج!ممنون که فاطمه صفتی!نگفتی به ما چه!تو جامعه همه به هم مربوطیم!
به هیات میرسیم،گوشه چادرم را میگیری و میبوسی!
_من هنوز در اون حدی نیستم که همچین حرفی بزنی علی!
_چرا هستی خانمم!همین که پا به پام اول وقت نماز میخونی!به خودت و من احترام میذاری حجابتو رعایت میکنی!مهریه و زندگی آنچنانی ازم نخواستی!برای کار درست جلومو نمیگیری،غر نمیزنی و از زندگی ساده مون شکایت نمیکنی!چشم و هم چشمی نمیکنی به علی قسم خیلیه دنیا دست زنه!وقتی دختره میتونه دلبری کنه باعث فساد بشه یا نشه!وقتی همسره چطور با مردش باشه!وقتی مادره چطور بچه ها رو تربیت کنه!حالا یه چیز ازت بخوام؟
با عشق نگاهت میکنم!
_جون بخواه!
_همین چادر مشکی که الان سرته کفنم بشه!
حالا میفهمم که منوتو نصف دین یکدیگر هستیم یعنی چه!
تعریف من از عشق همان است که گفتم دربند کسی باش که در بند حسین است
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
✅ #زنی_که_پس_از_10_روز_از_قبر_بیرون_امد!⛔️
یک زن مکزیکی که زنده به گور شده بود 10 روز پس از دفن شدن در قبر، توانست از آنجا خارج شود.
بنا بر اعلام رسانه های گروهی، زن مکزیکی دختر یکی از خانواده های اشرافی دهکده ای در نزدیکی شهر کانکون است که 40 روز قبل ربوده شد.
مقامات 10 روز قبل سعی کردند او را نجات دهند، اما این کار با شکست روبرو شد. این زن در حالی که زنده بوده، در قبر دفن شد. او به تنهایی توانست از آنجا فرار کند.
همسایگانی که در ویلاس اوتوچ در نزدیکی شهر کانکون ساکن هستند، این زن را بعد از اینکه از کنار بوته ای خارج شد، در حالی که شرایط خیلی وحشتناکی داشت، یافتند. این زن بوی بدی می داد و ابرویش زخمی شده بود که از داخل آن کرم خارج می شد.
پلیس پس از بررسی قبر به نتایج شگفت انگیزی دست یافت. البته جسد 3 مرد نیز از این قبر بیرون آورده شد که اندام های یکی از آنها بریده شده بود.
🆘 منبع : yon.ir/dnaCI
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کپی_بدون_لینک_حرام_است
❣🌸تقدیم بہ دوستان عزیز مجازی
♥️درستہ صداتونـ نیست
🌸تصویرتون نیست
♥️ولی معرفتتـ♥️ـون آنتن میده
🌸قد یہ آسمون...
🕊بهترینها رو براتــون آرزومندم😊❣
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🗯🗯💙🗯💙🗯🗯🗯
🗯🗯💙
🗯💙
💙
🗯داستان ارسالی از #زندگی یکی #اعضای کانال #داستان_و_رمان_مذهبی
💙🗯با عنوان 👇
#تهمت_ناروا_قسمت_اول
🌺با سلام خدمت اعضای کانال داستان و پند خواستم داستان تلخ زندگیمو با شما در میون بذارم😞
من دختر ی نه ساله بودم با چهار برادر ویه خواهر دریکی از روستاهای اصفهان زندگی میکردیم خیلی شاد😃 وخوشحال زندگی عادی خودمون و طی میکردیم،
🌺 تا اون روز شوم😣، اون روزناهار کوکوسبزی داشتیم که هیچ وقت فراموش نمیکنم، دایی بابام چوپان🐑 دهمون بود ،من عاشقش بودم عاشق زن دایی ودایی خیلی ارادت داشتم بهشون😌
گاهی برای آب دادن به گوسفنداش🐑 کنار خونه ی ما نهری بود میورد ومن حتما برای ناهار🍝 به خانه میوردمش
اونروزم صدای زنگ گوسفندا🐑 روشنیدم با خوشحالی به مادرم گفتم تا سفره پهن میکنه من برم دایی را برای ناهار بیارم مادر هم با لبخند رضایت خودش اعلام کرد
من با تمام ذوق وشوق به طرف دایی دویدم🏃🏻♀ دسش رو گرفتم وبهش خسته نباشی گفتم ودعوتش کردم خونه برای ناهار باهم اومدیم تا دایی دستاشو بشوره من رفتم مث همیشه سرسفره وسط بابا ومامان نشستم ومنتظر دایی .
🌺دایی وقتی وارد شد انگشت دستشو به طرف من دراز کرد وگفت😱این باید سنگسار شه همه میخ کوب شده بودن سکوت بابام با تعجب پرسید چی؟؟؟
منظورت کی بود؟😳
با اعتماد به نفس کامل گفت دخترتون زینب !چشای همه گرد شده بود نفسم بالا نمیومد خدای من😧 انگار داشتم خواب میدیدم..
🌺 ادامه دارد... ⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙
🗯💙
🗯🗯💙
💙🗯🗯💙🗯💙🗯
✨هیچ
✨نقطه از دنــیا
✨زیــبا وآرامـتـر
✨از قلبی ❤️ که خالی
✨از کینه باشد
✨نیست . .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه
🐉🐾🐉🐾 @Dastanvpand
🐾خرس و اژدها
اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و ميخواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد مي زد و كمك ميخواست، پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو ميشوم و هر جا بروي با تو ميآيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و ميخواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا ميگذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه ميكند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستي خرس دل مده، كه از هزار دشمن بدتر است.
🐾🐾 @Dastanvpand
پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نميكند.
مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان، آدم را ميفريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.
پهلوان گفت: اي مرد، مرا رها كن تو حسود هستي.
مرد گفت: دل من ميگويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي ميزند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مينشست و خرس مگس را ميزد. باز مگس مينشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نميرفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست، خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خُرد و خَمیر كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است.
دشمن دانا بلندت ميكند
بر زمينت ميزند نادانِ دوست.
🐉🐾🐉🐾🐉🐾🐉🐾🐉🐾🐉🐾🐉 @Dastanvpand
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @Dastanvpand
🍃🌸 داستان کوتاه
#مردی_ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاهپوست)، در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی.
زن سیاهپوست به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر میکنم.
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است.
دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم.
مرد از شدت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید،این زن سیاهپوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد.
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.
شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما میکنند نادانسته به نفع ما باشد.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @Dastanvpand
🌸🍃🌸🍃🍃
@dastanvpand
🔳 داستان فوق العاده زیبا... این مطلبو حتما بخونید🔳
🔴 مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»مرد قبول کرد.
🔹 اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت.
🔹 دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»
🔹 سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!
♦️ سعی کنید همیشه اولین فرصت ها را دریابید زیرا ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبتان نشود.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @dastanvpand
🌸🍃🌸🍃 @dastanvpand
داستان کوتاه
💛💛💛 @dastanvpand
روزی قرار بر اعدام قاتلی شد. وقتی قاتل به پای دار رفت و طناب را دور گردن او آویختند، ناگهان روانشناسی سر رسید و بلند داد زد دست نگه دارید. روانشناس رو به حضار گفت: مگر نه اینکه این مرد قاتل است و باید کشته شود؟ همه جواب دادند بله. روانشناس ادامه داد: پس بگذارید من با روش خودم این مرد را بکشم. همه قبول کردند.
سپس روانشناس مرد را از بالای دار پایین آورد و او را روی تخته سنگی خوابانید و چشمانش را بست و به او گفت: ای مرد قاتل من شاهرگ تو را خواهم زد و تو ب زودی خواهی مرد. سپس روانشناس تکه ای شیشه از روی زمین برداشت و روی دست مرد کشید مرد احساس سوزش کرد. ولی حتی دستش یک خراش کوچک هم بر نداشت. سپس روانشناس قطره چکانی برداشت و روی دست مرد قطره قطره آب میریخت و مدام به او میگفت: تو خون زیادی از دست دادی و به زودی خواهی مرد. مرد قاتل خیال میکرد رگ دستش زده شده و به زودی میمیرد، در صورتی که دستش خراش کوچک هم نداشت.
مدتی گذشت و دیدند که قاتل دیگر نفس نمیکشد...او مرده بود
ولی با تیغ؟؟
با دار؟؟
خیر...او فقط و فقط با زهری به اسم تلقین مرده بود
از این به بعد اگه بیماری و یا مشکلی داشتید با تلقین بزرگش نکنید، چون تلقین نداشته ها را به داشته ها تبدیل میکند؛ لازم به ذکر است که بر خلاف تلقین منفی، تلقین مثبت هم داریم.
💛💛💛💛💜💛💛💛💛💛💛💛💜 @dastanvpand
💛💛💜 @dastanvpand
بسم رب العشاق
#قسمت_چهاردهم
#حق_الناس
ماموریت محمد۷روز طول کشید
وقتی دیدمش محبتم نمایان کردم
اما اون یخ بود
وقتی اومد نماز بخونه
داد زدم
محمد خیلی نامردی
خیلی
من عاشقتم
از ۷سالگی تا الان ک ۱۷سالمه
انقدر گریه کردم که از حال رفتم
وقتی چشمام باز کردم
دیدم سرم زدن به دستم
مادرم :محمد آقا خودش سرمت زد
رو ازش برگردوندم
مادرم اینا که بیرون رفتن محمدگفت: فکر نمیکردم خانمم انقدر خشمگین باشه
یسناجان تو از یه چیزای بیخبری
بعداز مرگم میفهمی
با این حرفش اشک توچشمام حلقه زد😢
_محمد بسه حرف مرگ نزن😔
ولی حواست هست بهم گفتی یسنا جون☺️
گونه هام سرخ شد محمد لبخندتلخی زد و از اتاق خارج شد ولی تو دل من به خاطر این کلمه جشن بود😍
نام نویسنده: بانو....ش
ادامه دارد🚶
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_پانزدهم
#حق_الناس
بعد از اون برخود محمد بامن خیلی خوب شد
اما در حین محبت همیشه یه غمی تو چشماش بود
بالاخره ۱۷فروردین شد ما با بیست -سی مهمان
راهی خونمون شدیم
محمد تو عاشقانه ترین شرایطمون هم یه غمی توی چشماش موج میزد
تو پذیرایی نشسته بودیم دوتا چای ریختم بردم تو پذیرایی
-محمدجان
محمد:جانم
-آقایی چی شده ۱۵روزه زندگی مشترکمون شروع کردیم
اما همیشه تو چشمات غم هست
نمیخوای حرف بزنی باهم ؟
دستش کلافه تو موهاش فرو کرد و گفت یسنا خانم نمیخوای بهمون شام بدی
ای خدا این مرد چشه
چرا حرف نمیزنه
😔😔😔😔
شام که خوردیم محمد یهو گفت :یسنا گلم بریم مزار شهدا
دست تو دست هم رفتیم مزار شهدا وقتی نزدیک شدیم محمد رو بهم گفت
یسنا جان میشه منو تنها بذاری
از دور لرزش شانه هاشو میدیم
مردمن چرا اینطوریه خدایا
😭😭😭
نام نویسنده: بانو....ش
ادامه دارد 🚶
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_شانزدهم
#حق_الناس
یک ماه خورده ای از عروسی مامیگذره
فردا عقد و کربلای فاطمه و علی آقاست
محمد شب قبلش بهم گفت یسنا جان از علی خواستم برام کفن متبرک به حرم ارباب برام بیاره
یهو اومد پایین پام نشست سرش گذشت رو پام و گفت
یسنا هیچوقت نفرینم نکنیا
من نمیخواستم تو وارد بازی بشی
اما عشقت نذاشت
عاشقت شدم
با اونکه میدونم یه روزی بهم میگی نامرد
اما بدون تو تنها زنی هستی که همیشه تو قلب و زندگی من هستی
حلالم کن بانو
😳😳😳😳
محمد از چی حرف میزنی چرا باید نفرینت کنم
نشستم روی زمین کنارش
اشکوصورتمو میسوزوند سرشو گرفتم بالا
_نامرد عاشق بودی و نگفتی؟☺️😢
خیره شد تو چشمام ظاهرا اونم دلش گریه کردن میخواست😔
نام نویسنده:بانو.....ش
ادامه دارد
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_هفدهم
#حق_الناس
بعد از اونشب هروز محمد لاغرتر و غمگین تر میشید
من چندروز حس میکردم مریضم
رفتم دکتر
که فهمیدم مادر شدم
هم خوشحال بودم هم ناراحت
محمد چی اون بچه میخواد یعنی
امشب قراره بریم خونه فاطمه اینا زوار دیدن
تو اتاق داشتم حاضر میشدم
محمد دیر اومد برای همین نشد باهم نماز بخویم
صدای گریه هاش دلم آب میکرد این مرد چرا اینطوری میکنه
گوشیش زنگ خورد محمد رفت تو پذیرایی
سعی میکرد آروم حرف بزنه
حاجی جان سر جدت این آرزو ازمن نگیر
بذار قبل از مرگ طعم مدافع بودن بچشم
نشستم رو تخت و زدم زیر گریه
از صدای گریه ام وارد اتاق شد
محمد:یسنا جان خانمم چرا گریه میکنی؟
-تو چیو از من پنهان میکنی
محمد:پاشو که زائرهای امام حسین منتظرمون هستن
اونشب خیلی خوش گذشت یه عالمه خندیدیم
آخرشب که بلند شدیم
علی آقاگفت:محمد خدا شاهده دستم به خرید نمیرفتم
محمد:روز مرگم من تنها
اما کاش همین کفنم بشه
علی:این چه حرفیه
محمد:ما بریم شب بخیر
اصلا وقت نشد به فاطمه بگم داره خاله میشه
هنوز به هیچ کس نگفتم حتی محمد
نام نویسنده:بانو....ش
ادامه دارد🚶#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه
دزدی به خانه "احمد خضرویه" رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد.
خواست که "نومید" بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت:
ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، "وضو" ساخت و "نماز" خواند.
روز شد، کسی در خانه احمد را زد .
داخل آمد و ۱۵۹ دینار نزد "شیخ" گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است.
احمد رو به دزد کرد و گفت:
دینارها را بردار و برو...
این "پاداش" یک شبی است که در آن نماز خواندی.
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد، گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت:
تاکنون به راه خطا می رفتم، یک شب را برای "خدا" گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت.
"مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت."
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
سه داستان زیبای 3 ثانیه ای 🌸🍃
روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت.
👈این یعنی ایمان...
كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت.
👈اين يعنى اعتماد...
هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوك ميكنيم.
👈 اين يعنى اميد...
برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا"
را آرزو ميکنم ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♥️ #امام_زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف):
برای تعجیل در فرج بسیار دعا کنید که آن فرج و گشایش شماست
👇👇👇
#دعای_فرج
بسم الله الرحمن الرحیم
إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ
🌹🍃♥️🍃🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
🆔http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀
پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود،
قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد....
بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد ، قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود.
آنشب به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد...
بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخر ،
تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده است ،
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت ، مادر تا کفش نارنجی را دید ،
اخمهایش را درهم کشید و گفت : دخترم تو دیگه بزرگ شده ای برای تو زشته و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید ،
شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود ،
با نامزدش به خرید رفته بودند ،
کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود ، دلش برای کفشها پر کشید ،
به نامزدش گفت:چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ نامزدش خنده ای کرد و گفت:
خیلی رنگش جلفه ، برای یه خانم متاهل زشته.
فقط لبهای شیرین خندید.
دو سال بعد پسرش به دنیا آمد...
بیست و هفت سال به سرعت گذشت ، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با شوهرش در حال قدم زدن بودند ، برای هزارمین بار ، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه ، دلش را برد. به شوهرش گفت:
بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. شوهرش اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون!!! این بار حتی لبهای شيرين هم نتوانست بخندد !!!
بیست سال دیگر هم گذشت،
در تمام جشن تولدهای نوه اش که دختری زیبا ،
شبیه به خودش بود ،
علاوه بر کادو یک کفش نارنجی هم میخرید.
این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید او میخندید و می گفت:
کفش نارنجی شانس میاره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود...
پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین گذاشت، گفت:مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره....
بالاخره در سن هفتاد سالگی, کفش نارنجی پوشید،
دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد. در یک آن به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد...
نوه اش او را بوسید و گفت:مامان بزرگ چقدر به پات میاد.
آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت:امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم ...
✅ همین امروز کفشهاى نارنجى زندگیتان را بخرید
تاهفتاد سالگى صبر نکنید ،
این زندگى مال شماست !!!
سکان زندگیتان را ، خودتان به دست بگیرید..
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🍀
دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
دانشمند گفت:
خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت:
پنج چیز است:
- تا راست تمام نشده دروغ نگویم
- تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم
- تا از عیب و گناه خود پاک نگردم،
عیب مردم نگویم.
- تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
- تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
دانشمند گفت:
حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃🍃🍃
🍂🍂
🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
#داستان_آموزنده_شوهر_بی_غیرت
در شهری زنی بسیار زیبا رو بود که شوهری
(بی غیرت) داشت
زن روزی خودش را آرایش کرد و به شوهر بی غیرتش گفت: آیا کسی هست که منو ببینه و در فتنه واقع نشه؟
شوهر گفت: بله یک نفر بنام عبید که بسیار انسان عابدیست
زن گفت: حالا ببین چجوری وسوسه اش میکنم و در فتنه می اندازمش
زن به نزد عبید رفت و چادرش را از چهره اش کنار زد ، مثل اینکه تکه ای از ماه در صورت این زن گذاشته بودن و عبید را بسوی خودش دعوت کرد
عبید گفت: باشه من قبول میکنم که باتو باشم اما چند سوال دارم و دوست دارم با من صادق باشی اگر صادق بودی قبول است ، آن زن گفت:باشه درست جواب میدم
عبید گفت: اگر الان عزرائیل برای بیرون آوردن روحت بیاد آیا در آن حالت نزع روح دوست داری بامن مشغول باشی؟زن گفت: نه به خدا ،
عبید گفت اگر تو را در قبر گذاشتن و منکر و نکیر برای سوال و جواب پیشت آمدند در آن حالت دوست داری با من باشی؟ زن گفت: نه به خدا،
عبید گفت: اگر قیامت برپاشد و تو نمی دانستی که پرونده اعمالت به دست راستت می دهند یا دست چپت آیا در آن حالت باز دوست داشتی با من مشغول باشی؟ زن گفت: نه به خدا
عبیدگفت: اگر ترازوی اعمال گذاشتند و تو نمی دانستی که اعمال خوبت بیشتر میشود یا اعمال بدت ! آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول گناه باشی؟ زن گفت: نه به خدا
💎عبید گفت: اگر در مقابل خدا قرار گرفتی و خداوند با تو صحبت می کرد ،آیا باز هم دوست داشتی با من باشی ؟ زن گفت نه والله
💎عبید گفت: وقتی مردم از روی پل صراط رد میشدند و تو نمی دانستی که آیا میتونی رد بشی یانه؟ آیا باز هم دوست داشتی بامن مشغول گناه باشی ، زن گفت نه به خدا دیگه نگو ،
عبید گفت : راست گفتی و آن زن به خانه رفت و به شوهرش گفت هم من بد کردم هم تو و زن توبه کرد واز عبادت کاران بزرگ شد .
پناه مےبرم به خـــــــدا از شر شیطان
سبحان الـــلـــه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🍂🍂
🍃🍃🍃
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشاق
#قسمت_بیست_یکم
#حق_الناس
بچه به دلیل شوک از بین رفت
و یسنا چندساعتی بی هوش بود
وقتی به هوش اومد متوجه شد فقط گریه میکرد
و احدی نمیتونست آرامش کند
چهار-پنج روزی میگذشت
و یسنا فقط گریه میکرد
روز ششم دلش شدید بهانه محمد میگرفت
یهو صدای محمد آمد
سلام
تا آمد سرم از دست خارج کند به سمتش برود یادش آمد این مرد به او نامحرم است
محمد:چند ساعتی صبرکنیم حاج آقا صفری میان صیغه محرمیت میخونن
یسنادر حالی که پشتش به محمد بود گفت :نیازی به ترحم نیست آقای ستوده
تا همین جاشم محبت کردید اومدید
محمد:بامن اینطوری حرف نزن
خیلی چیزا رو بی خبری
چندساعت بعد در حضور همه دوباره محرم شدن
گریه های یسنا و دلداری های محمد
بعداز مرخصی متوجه شد
کتف و پای محمد مورد اصابت گلوله قرار گرفته
گلوله کتف خارج شده
اما گلوله پا نتونستن خارج کنند
😔
ادامه دارد🚶
نام نویسنده:بانو...ش
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_نوزدهم
#حق_الناس
برای طلاق حتی توافقی باید چندبار بریم دادگاه
برای همین محمد اعزامشو یه ماه انداخت عقب
لعنتی
وقتی رفتیم دادگاه قاضی ازم پرسید خواهر شما حامله نیستی؟
چون از قانون سر در نمیاوردم
گفتم نه
گفت بازم باید آزمایش بدی
ریحانه دختر خاله ام دقیقا تو همون آزمایشگاه کار میکرد
به هزار التماس خواهش ازش خواستم تو برگه آزمایش بنویسه حامله نیستم😭
امروز بعد از سه هفته خطبه طلاقمون جاری شد
حتی یه نگاهم بهش نکردم
شکستم ،خوردشدم من تمام زندگیمو امروز پای برگه طلاق سیاه کردم😞
کاش یکی منو از این خواب وحشتناک بیدار کنه😭😭😭
***************************
روای سوم شخص جمع
یسنا روز طلاق برای اولین بار نسبت به محمد بی اعتنا بود
محمدی که عاشقانه دوستش داشت اما محمد اورا نادیده گرفت و طلاقش داد
فردای آن روز ساعت ۱۲شب اعزام محمد به سوریه بود
با طلاق دادن همسرش همه به او پشت کرده بودن
ساعت ۷صبح بود و تازه ماشین روشن کرده بود تا به مزار شهدا برود که فاطمه رو دید
با دیدن فاطمه سریع از ماشین پیدا شد
و باصدای خفه ای گفت برای یسنا اتفاقی افتاده؟
فاطمه در پاسخش خنده ای مسخره ای کرد و گفت :یعنی برات مهمه ؟
آقای به ظاهر مدافع حرم قبل از اینکه مدافع خاندان مولا باشی
مدافع زن و بچت باش
محمد با شنیدن واژه بچه چشمانش گشاد شد و گفت بچه؟😳
فاطمه گفت_ انقدر برات مهم نبود اما یسنا ۴ماهه حامله است
فقط برای رسیدن به آرزوت بچه رو ازت پنهان کرد
محمد:یسنا الان کجاست؟
فاطمه:به توچه
قبل از شور حسینی
شعور حسینی داشته باش
حق الناس مانع شهادته
وای مصیبتا
گوشی تلفن برداشت به یسنا پیام داد
لطفا مراقب خودتون و بچه باشید😐
نام نویسنده :بانو....ش
ادامه دارد
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_بیستم
#حق_الناس
راوی سوم شخص جمع
۱۵-۱۶روزی از رفتن محمد به سوریه میگذشت
یسنا امیدش به بچه بود
اونروز دلش شدید بهانه محمد رو میگرفت
از خانه مادرش خارج شد
به سمت خانه مادر محمد حرکت کرد
زنگ در زد مادر محمد در باز کرد،
سلام دخترم خوبی ؟
یسنا:ممنونم مادر ببخشید مزاحمت شدم اما دیگه دلم بهانه محمد میگرفت
مادر:بخدا شرمندتم یسناجان
من نمیدونم این پسره چشه بخدا شرمنده
یسنا:مامان دلم براش یه ذره شده
مادر:الهی بمیرم برات
بیا داخل یسنا جان
مادر به سمت آشپزخانه رفت تا برای یسنا شربت بیاورد
که صدای زنگ تلفن بلند شد
مادر:یسنا دخترم میشه تلفن جواب بدی
یسنا به سمت تلفن رفت
آن سوی خبر مجروحیت محمد در سوریه به یسنا داد
یسنا از حال رفت و درهمین هین سرش به گوشه میز تلفن خورد
ادامه دارد 🚶
نام نویسنده :بانو....ش
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_هیجدهم
#حق_الناس
سه روز بعد محمد برای یه دوره ۲۵روزه رفت سوریه برای سه ماه
بچمونـ الان دو ماه نیمش بود و من هنوز به محمد حرفی نزدم
داشتم خونه جمع میکردم
که صدای زنگ در بلند شد
آیفون برادشتم دیدم فاطمه
-سلام خواهری بیا بالا
-سلام عروس خانم
فاطمه :سلام دم خروس خانم
-بی ادب بی نمک
بشین من این جارو جمع کنم
بیام پیشت بشینم
فاطمه:باشه
جارو برقی گذاشتم تو اتاق خواب برگشتم
-خاله خانم برات شربت زعفران بیارم ؟
فاطمه:ها 😳😳😳
چی ؟
-دو ماه نیمه خاله شدی😅
فاطمه:من فدات بشم عزیزدل
محمد آقا هم میدونه ؟
-نه غم چشماش مانع از اینه که بهش بگم
فاطمه:چی بگم خوددانی
از دست شما
تو اون بیست پنج روز چندباری باهم حرف زدیم
روز به روز صداش غمیگن تر میشد
بیست پنج روز تموم شد
کنار هم نشسته بودیم
محمد:یسنا جان
-جانم
محمد:باید ازهم جدا بشیم
-ها
چی
یعنی چی
محمد 😳😳😳😳😡😡😡
محمد: آروم باش یسنا
-نمیخوام
نمیخوام 😡
تو گفتی عاشقمی
گفتی من تنها زنمیم که تو قلبتم
حرفات دورغ بود؟
آره
آره
فقط میخواستی خردم کنی
آره
آره
؟؟؟؟؟😭😭😭😭😭😭
محمد:نه به خدا
نه به سیدالشهدا
اومد سمتم که آرومم کنه
-به من نزدیک نشو
ازت متنفرم
کثافت
چادر سیاهم سر کردم از خونه زدم بیرون
رفتم سر مزار شهید علمدار
خودم انداختم سر مزارش
داداش
داداش
دیدی سیاه بخت شدم
😭😭😭😭
نام نویسنده: بانو......ش
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 15)
✍همانطور که می دوم زبانم را برایت دراز میکنم!
انگشت اشاره ات را به نشانه تهدید بالا میبری و میگویی:وایسا!
خنده ام میگیرد،صورتت دیدنی است!پشت درختی قایم میشوم!
_کجا رفتی؟!ببین باهام چی کار کردی بانو؟!
به باغ پدرت آمدیم،روی پاهایم خوابت برد،من هم بی انصافی نکردم و تمام هنر نقاشی ام را روی صورتت پیاده کردم!
دستم را میگیری جیغ میکشم!
_گرفتمت!
_علی ببخشید!
_زدی صورتمو داغون کردی!بانو بهت بر نخوره ولی اصلا استعداد نقاشی نداری!
_صورت تو مشکل داره سید!
دنبال خودت کنار استخر می بری ام!
_میندازمت تو آب تا یادت بمونه صورت آقات دفتر نقاشی نیست!
میخواهی هلم بدهی که جیغ میکشم:وای بچه م!
محکم نگهم میداری،با تعجب نگاهم میکنی!
_وای چی؟!
لبخندی از سر لذت میزنم!
_گفتم وای بچه م!
صورت نقاشی شده ات با آن حالت خنده دارتر شده!
_بانو با احساسات من بازی نکن!
_من که رو صورتت نوزاد کشیدم نفهمیدی؟!
_دقیقا کدوم از این خط های شکسته نوزاده؟!
غش میکنم از خنده!
_تمام هنرم این بود!
_شوخی کردی آره؟!
_نچ!
لبخند عمیقی روی صورتت مینشیند!دودستم را میگیری و میبوسی!
_یعنی واقعا بچه ما؟!
دستی به صورتت میکشی و داد میزنی:خدایا شکرت!
پدرشدن چقدر به شما می آید آقا!
خودم را لوس میکنم!
_ترسیدم علی!
هول میکنی!
_ببخشید!ببخشید!چیزیت نشد که؟!
میخندم و میگویم:نه حالا برو صورتتو بشور!
با تمام توان هلت میدهم،در آب می افتی!
_بگو به جونه علی داریم بچه دار میشم!
_جونه آقامون عزیزه!
_میگم بانو کی بدنیا میاد؟!
روی زمین مینشینم و میخندم!چقدر هولی!
_نخند از خوشحالیه!وای نه ماه چطور صبر کنم تا جیگر بابا بیاد!
با اخم ساختگی نگاهت میکنم!
_داره حسودیم میشه ها!
_فدای حسودی کردنات بشم بانو!نوکرتم دربست!
چرا انقدر خوب و مهربانی؟!خدا به پاداش کدام کار نیک تو را نصیبم کرد؟!
_علی خیس شدی!
همانطور که از استخر بیرون می آیی میگویی:فدای یه تار موی بانو و فسقلی مون!
دلم قیلی ویلی میرود از این لفظ فسقلی!کدام زنی جدا از مادر شدن از اینکه ثمره عشقش را پرورش دهد و حمل کند جنون شادی نمیگیرد؟!
با عشق نگاهت میکنم و میگویم:سه نفره شدنمون مبارک آقام!
لبخند عمیقی میزنی میخواهی به سمتم بیایی که پایت لیز میخورد و دوباره داخل استخر میوفتی!
همانطور که سعی میکنی بیرون بیایی میگویی:یا قالیچه حضرت سلیمان!فکر کنم از خوشحالی راهی قبرستون بشم!
همانطور که با خنده نگاهت میکنم زیر لب میگویم:هزارسال سایه ت بالا سرمون باشه!
بودن با تو مثل بعضی خواب ها قابل توضیح نیست!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 16)
✍به کیک نگاه میکنم،بعداز چندماه برایت آشپزی کردم!با خامه مینویسم(بابایی دوست داریم)لباسی که برای تولدم خریدی میپوشم،با لبخند به استقبالت می آیم!
_سلام مهربونم!خداقوت!
_سلام مهربانو سلامت باشی!
دسته گلی به سمت میگیری و میگویی:تقدیم با عشق!
میخواهم بو کنم که میگویی:بو نکن!حالت بد میشه!
حواست جمع است آقا!گل ها را بو میکنم ومیگویم:بوی اینا اذیتم نمیکنه!
با شیطنت میگویی:فسقلی رو طوری تنظیم کردی که از هرچیزی به جز باباش بدش بیاد!
_بله دیگه مثل مامانش!
با تمام احساسی که میتوان نشان داد نگاهم میکنی!
_مامان فسقلی چطوره؟
_خیلی خوب!
پیشانی ام را میبوسی.
_این لباس چه به خانمم میاد!
_سلیقه ی آقامونه دیگه!
با دستانت صورتم را قاب میکنی و میگویی:آقاتون اگه خوش سلیقه نبود که شما رو انتخاب نمیکرد!
_منکه حریف زبونت نمیشم سید!
دستت را میکشم به سمت آشپزخانه،به کیک نگاه میکنی،با لبخند میگویی:چرا با این وضع زحمت کشیدی؟
فرق تو با مردان دیگر این است که خستگی ها را پشت در میگذاری!کارهای خانه را وظیفه ام نمیدانی به پای لطفم میگذاری!کمکم میکنی،میگویند زن ذلیل میگویی زن عزیز!چای تازه دمی برایت میریزم!
_دستت طلا بانو!
کنارت مینشینم.
_نوش جان عزیزم!
تکه ی بزرگ کیکی مقابلم میگذاری!
_سهم خانمم و فسقلی مون!
لبخندی روی لبم مینشیند،با صدای بچگانه میگویم:ملسی بابایی!
کمی از کیک میخوری.
_عالیه!چقدر دلم برای دستپختت تنگ شده بود!بابایی هم دوستتون داره!
با عشق دستت را میگیرم بوسه ای رویش مینشانم!دستت را عقب میکشی،بااخم میگویی:این چه کاریه؟!
_چطور تو دست منو میبوسی!
_من فرق دارم!
میخواهم چیزی بگویم که گونه ام را نوازش میکنی و میگویی:میدونم دوسم داری ولی این کارو نکن!راستی چرا توی کیک صورتیه؟!
تکه ای کیک داخل دهنت میگذارم و میگویم:دخترا لباس صورتی میپوشن!
_خب منم پسرم آبیش میکردی!
خنده ام میگرد.
_منظورم فسقیلی مون بود!
با چشمان گشاد شده نگاهم میکنی!
_دختره؟
_اوهوم!
میخندی از ته دل!دستت را روی شکمم میگذاری
_بی معرفت بدون من رفتی ببینی فسقلی چی چیه؟
دستم را روی دستت میگذارم.
_دکتر گفت!من نخواستم!شبیه من بشه خوبه!
_نه!
با ناراحتی نگاهت میکنم.
_دستت دردنکنه سید!
این سید گفتن کجا و سید گفتن چنددقیقه پیش کجا؟!
_آخه نازدونه باید یه دونه بمونی!خوش ندارم از روت کپی شه،حتی دخترمون!
چه بگویم به تو؟!نگاهت هم سرشار از خوبیست با کسی در ارتباط نباش تو سلام کردنت هم یک شهر را عاشق میکند!
_علی!
_فدای این علی گفتنات بشه علی!جانم!
_یعنی امین آبادیتم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚#داستانی_خواندنی_و_زیبا
♦️در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأملبرانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقهاش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطمها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمیکرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را به خاطر این کار سرزنش میکردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود میآورد که تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید.
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشدهای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظهای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهرهام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق میگوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظهای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب میدهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکیام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را میدهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقهاش میبیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جوابها را میگوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقهاش میگوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی میگوید: «دریا از این خروشانتر بوده و من آمدهام، این تلاطمها نمیتواند مانع من شود.»
معشوقهاش میگوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و میآمدی، عاشق بودی و این عشق نمیگذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدیها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست میکنم برنگردی زیرا در دریا غرق میشوی.»
جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود.
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر میپردازد؛ مولانا میگوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد. اگر نگاهتان، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه میبینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدیها را خواهید دید و خوبیها را متوجه نخواهید شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدیها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💢قابل_تامل
❣لک لک ها عاشق می شوند
😍داستان واقعی از عشقی پاک
🌼🍃یک لک لک نر در عملی شگفت انگیز همه ساله 13 هزار کیلومتر را برای رسیدن به همسر بیمار و معلول خود پرواز می کند.
🌼🍃با فرارسیدن بهار، "رودان" لک لک نر همانند سالهای گذشته امسال نیز پس از طی یک مسیر 13 هزار کیلومتری از آفریقای جنوبی به کرواسی بازگشت تا همسر بیمار خود را که "مالنا" نام دارد ملاقات کند.
🌼🍃مالنا، لک لک ماده ای است که به سبب یک جراحت قدیمی قادر نیست مهاجرتی تا این حد طولانی را انجام دهد.
🌼🍃"استیپان فوکیک" زیست شناسی که از سال 1993 به درمان لک لک ماده می پردازد در این خصوص توضیح داد: "رودان هر سال برای دیدن جفت خود به کرواسی باز می گردد و در طول تمام این سالها به مالنا وفادار بوده است. این پنجمین سال پیاپی است که شاهد این منظره بوده ام."
🌼🍃یک بال مالنا در سال 1993 توسط چند شکارچی زخمی شد و به این ترتیب این لک لک ماده برای همیشه از پرواز باز ماند.
🌼🍃امسال ماجرای عشق "رودان و مالنا" مورد توجه بسیار زیاد خبرنگاران و علاقه مندان قرار گرفته و به همین دلیل صدها نفر برای ثبت لحظه دیدار این زوج عاشق در دهکده "برودسکی واروس" در شرق کرواسی گرد هم آمده بودند اما "رودان" بدون توجه به این افراد مستقیما به سوی آشیانه، در جایی که مالنا انتظار او را می کشید پرواز کرد.
🌼🍃براساس گزارش خبرگزاری ایتالیا، این زیست شناس کروات اظهار داشت: "سایر لک لکها به صورت جفت جفت ظرف پنج شش روز آینده به آشیانه های خود باز می گردند درحالی که "رودان" اولین لک لکی است که به مقصد می رسد چون "مالنا" در خانه بی صبرانه انتظار او را می کشد."
🌼🍃به گفته این محقق، همانند پنج سال گذشته ظرف دو ماه آینده چهار پنج جوجه لک لک متولد خواهند شد و "رادون" وظیفه آموختن پرواز به آنها را به عهده خواهد گرفت، چون "مالنا" قادر به انجام آن نیست.
🌼🍃سپس با فرا رسیدن زمستان، جوجه ها با پدر خود به سوی آفریقای جنوبی پرواز می کنند ، درحالی که "مالنا" تا بهار آینده در انتظار بازگشت "رودان" وفادار خود در آشیانه خواهند ماند
❣و براستی این همه شگفتی و زیبایی و عشق را چه کسی در لک لک ها نهاده است؟
فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَان
پس کدامین نعمتهای پروردگارتان را انکار میکنید؟!
❣ سوره الرحمن
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂