💌💕💌💕💌💕💌💕
*رمان فوق العاده خواندنی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هیجدهم
#شهدا_راه_نجات
-زینب جان حاضری عزیزم ؟
زینب:آره عزیزم بریم
محدثه فنقلی ومن هردو چادر لبنانی سر کرده بودیم
زینب یه نگاه به ما کرد و گفت چه قشنگ سه تایی چادر لبنانی سر کردید
-مرسی عزیزم
ان شاالله توام بزودی طمعش میچشی
زینب:زهرا من هنوز خیلی مونده ائمه نمیشناسم
میشه الان از امام رضا برام بگی؟
-زینبم غصه نخور من تا جایی بتونم کمکت میکنم
از اینجام بریم تو کلاسای سطح ۱مهدویت حاج آقا ذکایی ثبت نامت میکنم
استاد گفتن منم باید بیام چون قراره خودم کلاس داشته باشم
محدثهـ فنقلی :زینب جون من از امام رضا برات بگم ؟
زینب :آره عزیزم
محدثه: امام رضا هشتیم امام ما شیعیانه مادرش نجمه خاتون و پدرش امام موسی کاظمه
بعد از مردن هارون الرشید پسرش امین خلیفه میشه
بین امین و مامون جنگ میشه
امین کشته میشه
ومامون حاکم میشه و امام رضا تبعید میکنن طوس
آقا تو راه حدیث سلسله الذهب روایت میکنن
وقتی آقا به طوس میرسن مامون برای بد جلوه دادن آقا میگن علی بن موسی الرضا ولیعهد هستن
آقاهم میفرماین :به شرطی که در هیچ اموری دخالت نکنم
مامون که تیرش به سنگ خورده امام رو در آخرین روز ماه صفر سال ۲۱۰ه.ق شهید میکنند
آجی خوب گفتم ؟
-آره
آفرین عامل مرگ
رسیدیم حرم ورودی حرم از تو کیف یه چادر نقره کوب دادم به زینب و گفتم خانم گل بیا اینو سر کن بریم زیارت
از باب الرضا وارد صحن جامع رضوی شدیم
محدثه بخشی و فاطمه جدا شدن با همسراشون رفتن
زینب: أأأأ چقدر شلوغه
-بیاید بریم زیر زمین زیارت
زینب :باشه عزیزم
زیارت کردیم اومدیم بیرون
محدثهـ: فنقلی آجی بریم جلابیب بخریم
-وایستا زنگ بزنم فاطمه هم بیاد بعد میریم
محدثه فنقلی :باشه
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💌💕💌💕💌💕💌💕💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_هیجدهم
#حق_الناس
سه روز بعد محمد برای یه دوره ۲۵روزه رفت سوریه برای سه ماه
بچمونـ الان دو ماه نیمش بود و من هنوز به محمد حرفی نزدم
داشتم خونه جمع میکردم
که صدای زنگ در بلند شد
آیفون برادشتم دیدم فاطمه
-سلام خواهری بیا بالا
-سلام عروس خانم
فاطمه :سلام دم خروس خانم
-بی ادب بی نمک
بشین من این جارو جمع کنم
بیام پیشت بشینم
فاطمه:باشه
جارو برقی گذاشتم تو اتاق خواب برگشتم
-خاله خانم برات شربت زعفران بیارم ؟
فاطمه:ها 😳😳😳
چی ؟
-دو ماه نیمه خاله شدی😅
فاطمه:من فدات بشم عزیزدل
محمد آقا هم میدونه ؟
-نه غم چشماش مانع از اینه که بهش بگم
فاطمه:چی بگم خوددانی
از دست شما
تو اون بیست پنج روز چندباری باهم حرف زدیم
روز به روز صداش غمیگن تر میشد
بیست پنج روز تموم شد
کنار هم نشسته بودیم
محمد:یسنا جان
-جانم
محمد:باید ازهم جدا بشیم
-ها
چی
یعنی چی
محمد 😳😳😳😳😡😡😡
محمد: آروم باش یسنا
-نمیخوام
نمیخوام 😡
تو گفتی عاشقمی
گفتی من تنها زنمیم که تو قلبتم
حرفات دورغ بود؟
آره
آره
فقط میخواستی خردم کنی
آره
آره
؟؟؟؟؟😭😭😭😭😭😭
محمد:نه به خدا
نه به سیدالشهدا
اومد سمتم که آرومم کنه
-به من نزدیک نشو
ازت متنفرم
کثافت
چادر سیاهم سر کردم از خونه زدم بیرون
رفتم سر مزار شهید علمدار
خودم انداختم سر مزارش
داداش
داداش
دیدی سیاه بخت شدم
😭😭😭😭
نام نویسنده: بانو......ش
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662