🍀
✨در دنیای مجازی با احساسات دیگران
بازی نڪنیم
💫بعضیا فڪر میڪنن چون ڪسی نمیبینه
بهراحتےمیتونن
دل انسانها رو بشڪنن
💫درحالی ڪه غافل هستن
خدای دنیای
مجازی و واقعی یڪیست ...
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ميگويند:باران
💦اشک شوق فرشته هاست
🌸الهی با هر قطره از باران
💦یکی از مشکلات زندگیتون بریزه
💦و بارش این نعمت الهی
🌸رحمت،برکت ،شادی
💦و سرزندگی براتون بیاره
روزتون بخیر دوستان
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#حاملگی_دختر_نوجوان
👇#حتما_بخوانید
🍃 16 ساله بودم که به اسرار مادرم ازدواج کردم .
پدرم به اسرار مادرم قبول کرد نمیدونم چرا که این پسر خوبیه منم قبول کردم.
زندگیه خوبی داشتیم ولی بعد مدت 2 سال شوهرم و مادرم تو یک تصادف از دنیا رفتن و من و پدرم زنده موندیم .
پدرم گفت باید بیای پیش خودم زندگی کنی منم چون پدرم بود ،قبول کردم
که یک روز وقتی تو اتاق بودم پدرم اومد تو اتاق در را بست و من را در آغوش گرفت
و به من گفت یک خبر خوش برایت دارم
بعد از رفتن به بیمارستان برای صدمه ای که در تصادف دیده بودیم
آزمایشات نوشته باردار هستی و خدا یک نوه بهمون هدیه داده 🌺
نکته ی اخلاقی : همیشه در زندگی بد گمان نباشیم و تا آخر مسائلمان بیهوده قضاوت نکنیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_بیست_دوم
#حق_الناس
موقعه مرخص شدن یسنا دکتر به محمد گفت با یه باردیگر تکرار این فاجعه
یسنا برای همیشه از نعمت مادرشدن محروم میشه
روزها از پی هم میگذشت محمد تمام عشقش نمایان کرده بود
محمد:یسناجان من میرم خونه مادراینا
یسنا:بذار حاضربشم باهم بریم
محمد:نه من باید تنها برم
محمد به سمت خونه مادرش حرکت کرد
زنگ زد مادر در باز کرد
مادر:به چه حقی اومدی اینجا 😡😡😡
محمد:مادر باید حرف بزنیم
مادر :میشنوم
محمد:مادر من مریضم تومور دارم تو سرم بدخیم
ازتون میخام با یسنا بد بشید
نمیخوام فعلا بفهمه
تا ازم زده بشه
مادر:خاک تو سرم
یا زینب کبری
بگو محمد بگو دورغ میگی
😭
محمد:نه مادرم نه دورغ نیست
مادر قسم بخور به روح برادر شهیدت
که با یسنا بد باشی
مادر نشان نامه تو کمدمه
من که مردم
بگو بخونه
مادر درحال گریه کردن :باشه مادر
باشه
محمد از خونه مادر خارج شد رفت مزارشهدا
انقدر گریه کرد که سرگیجه گرفت
با همون حال رفت خونه
یسنا: محمد جان تا نماز بخونی میز چیدم
یه ربع که گذشت وارد اتاق خواب شد
نام نویسنده :بانو.....ش
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_بیست_سوم
#حق_الناس
راوے یسنا
به اتاقمون رفتم
اما
محمد
محمد
محمد جان
محمدمن
وای یا امام حسین
یا سیدالشهدا
مخم هنگ هنگ بود
ترسیده بودم شدید
گریه میکردم
نمیدونستم محمد چرا بی هوش شده
با هق هق وگریه شماره علی گرفتم
-سلام داداش
توروامام حسین بیا اینجا
علی آقا:آروم باش چی شده یسنا خانم
-محمد بی هوشه
من میترسم
علی:تا ۵دقیقه دیگه اونجام
علی آقا سریع خودشو روسوند
محمدبردیم بیمارستان تا یه ساعت هیچی نمیفهمیدم
بعد از یه ساعت زنگ زدم به مادرجون
-سلام مامان 😭😭
مامان توروخدا بیا بیمارستان
مادر تا رسید اول غم چشماش خیلی روشن بود
اما یهو خشگمین شد
تا رسید به من بازوموگرفت و گفت تو اینجا چه غلطی میکنی
-مادر
مادر:گمشو بیرون
از روزی که پات روگذاشتی تو زندگی پسرمن فقط بدبختی میکشه
مادر زد زیر گوشم
بهم توهین کرد
اما من موندم
مردم گوشه بیمارستان بود
😭😭😭😭
خدایا خسته شدم
نام نویسنده:بانو....ش
ادامه دارد 🚶
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_بیست_چهارم
#حق_الناس
با تمام توهین های مادر موندم
محمد بعداز ۳-۴روزچشماش باز کرد
رفتم پیشش
نمیتونست حرف بزنه یک کاغذخواست
روش نوشته بود ادامه صیغه بخشیدم
اومدم از در برم بیرون صدای جیغ دستگاه هایی که به محدوصل بود برگردوندمنو
محمدمن تموم کرد
😭😭😭😭😭😭
دنیا جلوشمام سیاه شد جیغ میزدم و صداش میکردم
_محمد پاشو پاشو ببین ببین دارم دق میکنم
محمدجون یسنا پاشو محمد پاشو تورو خدا
😭😭😭😭
مادر:یسنا برو خونه تون تو کمد محمد برات یه نامه هست
با فاطمه علی رفتیم خونه
کمدش باز کردم
با گریه
یه نامه دیدم
نامه باز کردم و شروع کردم به خوندن
به نام خدا
یسنای عزیزم سلام
دلم برات تنگ شده خانمم
زمانی که این نامه رو میخونی که من در دنیای خاکی نیستم
یسنای من اولین باری که من فهمیدم عاشقتم و دوست دارم
تو ۱۵سالت بود
من ۲۱
ایام ولادت امام رضا بود
دلم میخواست بعداز آذین بندی حیاط مسجد باهات صحبت کنم
اما سرم گیج رفت
تنهایی رفتم دکتر
بعداز ام ار آی متوجه شدم تو سرم توموری هست
۵-۶ساله منو از بین میبره
یسنا خیلی بودا عاشقت بودم
اما بهت میگفتم آجی کوچولو
یسنا با بزرگتر شدن خواستگارهات زیاد میشدن
و بند دل منم پاره میشد
یسنا ۲-۳سال گذشت تا تو خودت اومدی از علاقت گفتی
داشتم دیونه میشدم
اما بالاخره اومدم خواستگاریت
قبل از اون یه چکاپ کامل دادم فقط ۷-۸ ماه وقت داشتم
یسنا چشمای عاشقت
عشق پنهان خودم
منو لو داد
اما ۷-۸ماه هم بازکمتر شد برای همین طلاقت دادم
یسنا نمیخواستم اشکت ببینم
دوست دارم
محمد
کاغذاز اشکاهام خیس خیس شده بود چشمامو بستم و محکم کاغذوچسبوندم به قلبم
انقدر زجه زدم که از حال رفتم
نام نویسنده:بانو....ش
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم رب العشاق
#قسمت_بیست_پنجم
#حق_الناس
رواے فاطمه
داشتم لباسهای یسنارو جمع میکردم تا ببرمش خونه خودم
یهو از جیغ های یسنا رفتم پیشش
بچم تو شوک رفت
بعداز ۵ساعت به هوش اومد
اما ساکت
کلامی با کسی حرف نمیزد
تا بعداز ۴-۵ روز بردمش مزار محمد اما بازم ساکت بود
دکترا براش بستری شدن تو بیمارستان اعصاب روان نوشت
هرروز با مادرش بهش سر میزدیم
آلبوم عروسیم یا عروسیش
اما یسنا ساکت
انگار لال به دنیا اومده
روزها به ماه ها تبدیل شد
اما یسنا همچنان ساکت بود
تو همین حین پدرش سکته کرد
😞😞
نام نویسنده:بانو......ش
ادامه دارد🚶
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 #داستان فوق العاده قشنگیه حتما بخونید 👍
📌حکایتی پند آموز
💫در عهد موسی علیه السلام خانواده ای بی نهایت #فقیر که متشکل از یک زن و شوهرش بود، زندگی می کرد.
سال ها بود که با فقری بی امان دست و پنجه نرم می کردند. با وجود سختی ها و تلخی های زندگی، #صبر داشتند. شبی از شب ها در حالی که زن و شوهر بر رخت خواب دراز کشیده بودند، فکری به ذهن زن رسید. زن گفت: مگر موسی علیه السلام پیامبر خدا نیست؟
شوهرش گفت: بله.
زن: چرا نرویم نزد او و از سختی های زندگی برایش نگوییم. و از او بخواهیم که حال ما را برای خداوند متعال باز گوید و از او بخواهد که در زندگی مان گشایشی بیاورد.
بلکه ادامه زندگی مان با خوشی و در رفاه سپری شود.
شوهر گفت: بسیار عالی است.
صبح اول وقت رفتند به محضر حضرت موسی علیه السلام و از سختی های زندگی شان گفتند.
موسی علیه السلام به ملاقات پروردگار رفت و حال آن خانواده فقیر و نیازمند را بازگو کرد. خداوند سمیع و علیم است و از ذره ذره کائنات با خبر است.
🔻خداوند متعال به موسی علیه السلام گفت: به آن ها بگو از فضل خودم آن ها را ثروتمند می کنم البته تا یک سال. پس از گذشت یک سال دو باره به حالت اول باز گردانده می شوند. حضرت موسی علیه السلام پیام خداوند متعال را به آن ها رساند. زن و مرد بسیار خوشحال شدند. #رزق و #روزی فراوان از راه رسید. زود ثروتمند شدند. با گذشت زمان زندگی شان از این رو به آن رو شد.
زن به شوهرش گفت: ای مرد این را میدانی که قراره یک سال از این سفره الهی استفاده بکنیم. پس از یک سال همان آش و همان کاسه؛ دوباره فقر و نداری به سراغمان می آید.
شوهر گفت: بله. چاره چیست؟😔
زن گفت: بیاییم این ثروت را در راه #خیر استفاده کنیم و به بندگان خدا نفعی برسانیم. اگر برای مردم خدمت کنیم، وقتی که فقر به سراغمان آمد، نیکی ما را بیاد می آورند و نمی گذارند که ما فقیر باشیم.
شوهر گفت: درست گفتی.
فعالیت های خیریه شان شروع شد. سر دو راهی، خانه ای برای #استراحت مسافرین ساختند. از هر طرف خانه خود، درهایی به راه های عمومی باز کردند. هفت راه بودند. بنابر این هفت در باز کردند. هر کسی که از این راه ها می آمد و می رفت از او استقبال می کردند و به او غذا می دادند. در بیست و چهار ساعت دیگشان روی آتش بود. کار آن ها نیکی کردن به مردم بود.
حضرت موسی علیه السلام از دور زندگی شان را زیر نظر داشت.
🔰یک سال گذشت و خبری از فقر نبود. زن و شوهر همچنان مشغول غذا دادن به مردم بود. آن ها چنان غرق در #خدمت_رسانی بودند که مهلت یک ساله را فراموش کردند. 🔻آن سال گذشت و سال جدید از راه رسید؛ اما همچنان رزق و روزی بر آن ها می ریخت. موسی علیه السلام تعجب کرد و از خداوند متعال راز این ماجرا را پرسید. خداوند به موسی گفت: یک دری از درهای #رزقم را برای آن ها گشودم؛ اما آن ها هفت در گشوده اند و به بندگانم غذا می دهند. ای موسی شرمم آمد از اینکه در را بر آن ها ببندم. چطور بنده ام از من بخشنده تر باشد.
🏺ببخشید تا ببخشد خدای بخشنده.🏺
با ما همراه باشید👇👇
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 17)
✍نفس عمیقی میکشم و عرق پیشانی ام را پاک میکنم،نشسته ای روی کاغذ چیزی مینویسی!
این روزها کار کردن برایم سخت شده،تو به اندازه ی خودت کمک میکنی من زیادی لوس شدم!کنارت مینشینم،دستی به ته ریشت میکشم، خنده ات میگیرد،قلقلکی هستی!دستم را میگیری با لبخند میگویی:شیطنت زیاد کار دستت میده ها!
با لحن نازداری میگویم:علی جونم!
جور خاصی نگاهم میکنی و میگویی:جونم!
میگویم:بریم شام درست کنیم؟منو فسقلی گرسنه ایم!
دست هایم را میگیری.
_من فدای فسقلی و مامانش بشم!
اخم ساختگی میکنم و میگویم:چشمم روشن!دیگه اول اسم فسقلی آورده میشه!
گونه ام را میبوسی،بامحبت میگویی:آخه مامان فسقلی نباشه من فسقلی رو میخوام چی کار؟!
لبخندی روی لب هایم مینشیند،همه اش ناز است آقا وگرنه که من جانم برای فسقلی در میرود!کمک میکنی بلند شوم،وارد آشپزخانه میشویم،مواد غذایی را روی میز میچینم میخواهی شروع کنی که میگویم:آقایی میشه تا من اینا رو خرد کنم شما اینجا رو جارو بکشی؟
دستت را روی چشمت میگذاری به روی چشم شما امر کن!
حالت خجولی به خود میگیرم و میگویم:امر چیه آقا؟!من از شما خواهش میکنم!
_بانو!پیازا رو خورد نکن اذیت میشی خودم خورد میکنم!
دلم قیلی ویلی میرود،اما مشغول خوردن کردن پیاز میشوم!با تعجب نگاهم میکنی و میگویی:مگه نگفتم خورد نکن؟!چشمات اذیت میشه!
_مگه چشمای آقام اذیت نمیشه؟!چطور دلم بیاد چشمای معصومش اذیت بشه؟!
لبخندی از روی رضایت و لذت میزنی و میگویی:منم دلم یه وقتایی ناز کردن میخواد!مهربانو شدید الدلبر شدنا!تاثیرات مهردونه س؟!
متعجب نگاهت میکنم و میگویم:مهردونه؟!
با چشمانت به شکمم اشاره میکنی!
_مهربان و مهربانو فسقلی شونم مهردونه!
دست روی قلبم میگذارم نه سرجایش است!
_نکن اینطوری علی الان من و بچه ت پس می افتیما!
_آخ نمیدونی میگی بچه ت چه حالی میشم!
مشغول جارو کشیدن میشوی،همانطور که جارو میکشی میگویی:اسم فسقلی رو انتخاب کردما!
با اشتیاق میگویم:چی؟چی؟
جارو را کنار میگذاری،رو به رویم زانو میزنی!
_بنیتا!دختر بی همتای من!
دستی به شکمم میکشی!
_میپسندی بابایی؟!
با این بابایی گفتن هایت کل وجودم یک جوری میشود چه برسد به این فسقلی!
نگاهم میکنی و میگویی:خانمم دخترمون اسمشو میپسنده؟!
دستت را محکم فشار میدهم،من بیشتر غرق لذتم که تو راپدر میکنم!بهشت همین است!واقعا بهشت زیر پاهای من است!
_خیلی!
_چه مزه ای بده این شامی که دونفره درست کردیم!مزه شادی و محبت!
نگاهت میکنم و میگویم:بله البته سه نفری درست کردیم!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#عاشقانه_مذهبی (قسمت 18)
✍بی حال چشمانم را باز میکنم،صورت خندانت اولین چیزی ست که میبینم!صدایت می پیچید:
_خوبی بانو؟
به نشانه مثبت سرم را تکان میدهم و آرام میگویم:علی!
دستم را میگیری و میبوسی!
_جانه علی،جونه علی!
لبخند کم جانی میزنم.
_بنیتا کو؟
_الان میارنش مامان خانم!
قلبم میلرزد از این لفظ مامان!میخواهم تکه ای از وجودم را لمس کنم!
_چه شکلیه؟
دستم را میفشاری!
_هنوز ندیدمش!
با تعجب نگاهت میکنم!
_چرا ندیدیش؟!
باعشق نگاهم میکنی،از آن نگاه هایی برق داری که فقط من میفهمم!
_همچین لحظه ای بدون تو بانو؟
لبخندم پررنگتر میشود،در این وضعیت هم زرنگی مهربان!
دسته گل سرخی کنار تخت میگذاری و میگویی:اینام برای گلم وغنچه مون!
کشتی من را با این لقب گذاشتن هایت!میخندم و میگویم:لابد خودتم باغبون؟!
میخندی،میگویی:آره!نوکرتون!
_ولی میدونی که هیچ گل و غنچه ای بدون باغبون وجود نداره!باغبون نباشه میمیرن!
پرستار وارد میشود،ضربان قلبم روی یک ملیون میرود!این موجود کوچک حاصل عشق ماست؟!
اشک در چشمانم جمع میشود!پرستاردخترمان را بغلم میدهد،اشکم سرازیر میشود!
کمی محکم به خودم فشارش میدهم!ساده نیست نه ماه بار بکشی و ناگهان خالی بشوی!
چشمانش را بسته،کمی دست مشت شده اش را بالا می آورد،با گریه دست کوچکش را میبوسم و میگویم:خوش اومدی دخترم!
دستت را دور شانه ام حلقه میکنی و میگویی:دیگه نشد!حالا من حسودیم میشه!
با ذوق میگویم:علی ببین چه کوچولوئه!
با شوق نگاهش میکنی،با احتیاط بنیتا را از دستم میگیری،نگاهش میکنی،نگاه پدر به دخترش!
پدر شدنت مبارک آقا!
_آقایی،بابا شدنت مبارک!
با احساس نگاهم میکنی،ما نیازی به زبان نداریم،برای انتقال حس و حرف چشمانمان کافیست!
_مامان شدن به شما خیلی میاد نازدونه!
آرام با دخترمان صحبت میکنی!
_مهردونه ی من!بابایی نمیخوای چشماتو وا کنی؟!
رو به من میگویی:یه جا خوندم بچه به ضربان قلب مادرش واکنش نشون میده حتی با صدای ضربان قلب مادرش آروم میشه!بیا بچسبونش به قلبت شاید چشماشو باز کرد!
_بذار صدای چیزی که مامانشو آروم میکرد بشنوه!
با تعجب نگاهم میکنی!
_چه صدایی؟!
_صدای قلب باباش!امتحان کن!
_مامانش که آرام بخش باباشه!
بنیتا را به قفسه ی سینه ات میچسبانی،همانطور چشمانش را بسته،ناامید نگاهش میکنی و میگویی:تاثیر نداشت!
ناگهان بنیتا چشمانش را باز میکند!نگاهتان به هم گره میخورد!هیچوقت این برق نگاه و لبخندت را فراموش نمیکنم،حتی آن جانم زیبایی که به دخترمان گفتی!
👈نویسنده:لیلی سلطانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼