eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
•°~🌸🌱 بارالها! خوب‌میدانم‌هرکس‌لذت‌دوستی‌ات‌راچشیده‌ باشد؛ غیرتورااختیارنکند‌وآن‌کس‌که‌باتواُنس‌ گیرد‌لحظه‌ای‌ازتوروی‌گردان‌نشود.. بارالها! ای‌آرمان‌دل‌مشتاقان‌وای‌نهایت‌آرزوی‌عاشقان! دوست‌داشتنت‌راازخودت‌خوهانم🌿" @Dastan1224
✨🌼🍃الحمدلله‌الذی‌جعلنامن‌المتمسکین بولایة‌امیرالمومنین‌علیه‌السلام🍃🌼✨ 🟢 دربرگزاری‌مراسم‌ جشن و اطعام در عیدغدیر🎊💥🚩 سلام‌الله‌علیها ✅ حداقل مشارکت 5000تومان 👏👇
6037997389455784
💳 به‌نام «سیدنعیم‌نیک‌جعاوله» ✅ شماره کیف پول ایتا::
90900378
💡راهنما :: [ @Alimadd ] 🟢 برای‌دیدن تصاویرمراسم‌کلیک‌کنید😍 💥پرداخت اسان ازطریق لینک زیر😍👏 https://pay.eitaa.com/v/?link=uP8zv
✨﷽✨ 🌸یتیم‌ نوازی امام علی (ع) ✍امیرالمومنین (ع) شبی از کنار خانه زن تهیدستی گذشت که فرزندانی خردسال داشت و آنان از گرسنگی می‌گریستند و مادرشان آنان را سرگرم می‌کرد تا بخوابند. آن زن دیگی بر اجاق نهاده بود که در آن جز آب چیزی نبود، تا آن‌ها بپندارند که در دیگ غذایی در حال پختن است(گویا ماموران رسیدگی به این خانواده کوتاهی کرده بود). علی (ع) از حال آن زن باخبر شد و با قنبر به سوی خانه خود رفت و ظرفی خرما و کیسه‌‌ای آرد و روغن و برنج و نان برداشت و بر دوش کشید. با رسیدن به خانه آن زن، از او اجازه خواست و وارد شد، پس مقداری برنج و روغن در دیگ ریخت و پس از پختن آن، برای کودکان در ظرف غذا ریخت و به آنان با محبت می‌فرمود: بخورید... پس از سیر شدن آنان، امام (ع) به صورت چهار دست و پا بر زمین خم شد و کودکان یتیم را دوش خود سوار کرد و گرد اتاق می‌گشت و از خود صدای بع‌بع (به تقلید از صدای گوسفند) می‌کرد. کودکان با مشاهده این حالت، بسیار خندیدند و خوشحال شدند. پس از خروج از خانه، قنبر پرسید: سرورم! امشب رفتاری شگفت‌آور از شما دیدم!!! امام (ع) فرمود: ای قنبر! چون وارد خانه شدم، این کودکان یتیم از شدت گرسنگی می‌گریستند. دوست می‌داشتم وقتی از نزد آنان خارج می‌شوم، آن یتیمان در حال سیری بخندند و خوشحال باشند... 📚غررالمناقب فی فضائل علی بن ابی طالب ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ @Dastan1224
📚خیلی زیباست گویند در عصر سليمان نبی پرنده اى براى نوشيدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد، اما چند كودک را بر سر بركه ديد، پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از آن بركه متفرق شدند. همين كه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به آن بركه مراجعه نمود . پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نيست. پس نزديک شد، ولی آن مرد سنگى به سويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد. شكايت نزد سليمان برد. پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد. آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت: چشم اين مرد هيچ آزارى به من نرساند، بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد! و گمان بردم كه از سوى او ايمنم پس به عدالت نزديكتر است اگر محاسنش را بتراشيد تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ @Dastan1224
📚 زن نمونه ابوبصیر می گوید : روزی خدمت امام_صادق علیه السلام بودم که ام_خالد_عبدی آمد و به حضرت عرض کرد : فدایتان شوم ! شکمم قارّ و قور می کند و دکترها برای درمان آن شراب با آرد گندم برای من تجویز کرده اند و من به دلیل شناختم از ناخشنودی شما ، از آن دست نگه داشتم و دوست داشتم از شما در این باره سوال کنم. امام علیه السلام فرمودند : چه چیز تو را از نوشیدن آن بازداشت؟ آن زن گفت: « قد قلدتك ديني فألقى الله عز وجل حين ألقاه فأخبره أن جعفر بن محمد عليهما السلام أمرني ونهاني با این کار می خواستم مسئولیت دین خود را به گردن شما انداخته باشم . تا هنگام دیدار با خدا به او می گویم : امام صادق علیه‌السلام به من دستور داد و مرا نهی کرد . » امام علیه السلام فرمودند : ای ابا محمد! ( لقب ابوبصیر ) آیا _خوب_ به این زن و پرسش هایش گوش می دهی؟! بعد به ام خالد فرمودند : نه به خدا سوگند ! حتی در قطره ای از آن به تو اجازه نمی دهم ، قطره ای از آن را نچش. آنگاه امام با اشاره به حنجره ی خود ، سه مرتبه فرمودند : وقتی جانت به اینجا رسید ، قطعاً پشیمان خواهی شد . آیا فهمیدی؟ آن زن گفت : آری. 📚منبع : کافی ، ج 6 ، ص 413 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️🎙 انسان با سه چیز مغرور می شود: نامِ بزرگ خانه ی بزرگ لباسِ فاخر اما افسوس که بعد از مرگ! نامش: مرحوم خانه اش: قبر لباسش: کفن است ...! @Dastan1224
✨﷽✨ 🌼خروسِ گردو دزد ✍️یک شب خروسی خواست برود خانه قاضی گردو بدزدد، در بین راه به یک گرگی رسید. گرگ پرسید: رفیق کجا می‌روی؟ گفت: می‌روم منزل قاضی گردو بدزدم. گفت: من هم بیایم؟ گفت: بیا. با هم حرکت کردند رسیدند به یک سگ. سگ پرسید: کجا؟ گفتند: می‌رویم خانه قاضی گردو بدزدیم. سگ گفت: من هم بیایم؟ گفتند: تو هم بیا. باز رسیدند به یک کلاغ پرسید: بچه‌ها کجا؟ گفتند: می‌رویم خانه قاضی گردو دزدی. گفت: من هم بیایم؟ گفتند تو هم بیا. باز رسیدند به یک مار. مار پرسید: دوستان کجا؟ جواب شنید: می‌رویم خانه قاضی گردو بدزدیم. گفت: من هم بیایم؟ گفتند: تو هم بیا. باز داشتند می‌رفتند رسیدند به یک عقرب. عقرب پرسید: کجا؟ گفتند: می‌رویم گردو بدزدیم. گفت: من هم بیایم؟ گفتند: بیا. خلاصه همه دسته جمعی به در خانه قاضی رسیدند. در باز بود به داخل خانه رفتند. گرگ گفت: من نگهبانی در خانه را به عهده می‌گیرم. بقیه به حیاط رفتند. کلاغ روی شاخه درخت وسط خانه نشست. مار به زیر هیزم‌ها رفت. عقرب توی قوطی کبریت رفت و خروس که می‌دانست گردو توی تاپو در بالاخانه است، به سگ گفت: تو مواظب پله‌های بالاخانه باش؛ و خودش رفت بالاخانه تاپو و شروع به شمارش و دزدیدن گردوها کرد. زن قاضی صدای گردوها را که شنید از رختخواب جست و به سراغ هیزم رفت تا آتش روشن کند. مار از زیر هیزم بیرون آمد و زد به دستش. دوید سراغ قوطی کبریت. عقرب دستش را نیش زد. خواست توی تاریکی برای دستگیر کردن دزد به بالاخانه برود سگ پرید و پاش را گرفت خواست برود به همسایه‌ها بگوید و کمک بگیرد گرگ حمله کرد ترسید. دوید وسط باغچه تا از خدا کمک بخواهد تا گفت: خدایا. کلاغ کثافت کرد در حلقش. در این میانه فقط خروس برد کرد و هرچه گردو خواست دزدید. ‌‌‌ @Dastan1224