سعادت ، سخاوت ، سربلندی ، سروری ، سلامتی ، و سرور
که بهترین هفت سین زندگی است را
برای تک تک شما عزیزان آرزومندم . . .
#نوروز_۱۳۹۸
🌸 سال نو مبارک🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
در اولین پنج شنبه سال
یادی کنیم از🌹
گذشتگان
از کسانی که جایشان
دور سفره هفت سین
خالی بود
به رسم عیدی
نثار روح پاکشان
بخوانیم
فاتحه و صلوات🌸
#سال_نو_مبارک۱۳۹۸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5960565401619269123.mp3
3.74M
♥️عیدتون مبارک 😍❤️
♥️سرسبزترين بهار🌸
♥️آواي خوش هزار
♥️تقديم تو باد 🌸
♥️گويند لحظهايست
♥️روئيدن عشق🌸
♥️آن لحظه هزار بار
♥️تقديم تو باد
♥️عیدتون مبارک ♥️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👆🌺
میدهم سوے امیرم یڪ سلام
صبح من آغاز شد با این ڪلام
ڪار هر روز من از فرط فراق
یڪ سلام از راه دور از روے بام
❣السّلام اے ساڪن ڪرب وبلا
من حرم خواهم همین و والسلام
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎀°♡💚🎀°♡°🎀💚♡°🎀
◾️ یا زینَب کبری (س)
ام المصائب اسـٺ ،
نگویید پس وفاٺ
او ڪشته ی مصائب
و غم های ڪربلاسـٺ
◾️🌹شهادٺ_اسطوره_
🌹صبر_و_وفا_حضرت_زینب_کبری
🌹سلام_الله_علیها_تسلیٺ_باد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانهای_بحارالانوار ✨
برکت مهمان 🌹
زنی بود که مهمان دوست نداشت...!!
روزی همسر او به نزد حضرت محمد(صل الله علیه و آله وسلم)میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!!
حضرت محمد به مرد میگوید:
برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم...
فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود...
هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است.
زن فریاد میزند یا محمد(ص)
عبای خود را بیرون بیاورید...
حضرت محمد(ص)* می فرمایند "...
اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم...
پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💫ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ .
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ
ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ، ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
🌷بە کانال داستان و رمان مذهبی بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_ادریس_عليه_السلام
✨#قسمت_پنجم
👈قبض روح ادريس عليه السلام بين آسمان چهارم و پنجم
🌴امام صادق عليه السلام فرمود: يكى از فرشتگان، مشمول غضب خداوند شد. خداوند بال و پرش را شكست و او را در جزيره اى انداخت. او سالها در آن جا در عذاب به سر مى برد تا وقتى كه ادريس عليه السلام به پيامبرى رسيد. او خود را به ادريس عليه السلام رسانيد و عرض كرد: اى پيامبر خدا! دعا كن خداوند از من خشنود شود، و بال و پرم را سالم كند.
🌴ادريس براى او دعا كرد، او خوب شد و تصميم گرفت به طرف آسمانها صعود نمايد، اما قبل از رفتن، نزد ادريس آمد و تشكر كرد و گفت: آيا حاجتى دارى كه مى خواهم احسان تو را جبران كنم.
🌴ادريس گفت: آرى، دوست دارم مرا به آسمان ببرى، تا با عزرائيل ملاقات كنم و به او اُنس بگيرم، زيرا ياد او زندگى مرا تلخ كرده است.
🌴آن فرشته، ادريس عليه السلام را بر روى بال خود گرفت و به سوى آسمانها برد تا به آسمان چهارم رسيد، در آن جا عزرائيل را ديد كه از روى تعجب سرش را تكان مى دهد.
🌴ادريس به عزرائيل سلام كرد، و گفت: چرا سرت را حركت مى دهى؟
🌴عزرائيل گفت: خداوند متعال، به من فرمان داده كه روح تو را بين آسمان چهارم و پنجم قبض كنم، به خدا عرض كردم: چگونه چنين چيزى ممكن است با اين كه بين آسمان چهارم و سوم، پانصد سال راه فاصله است، و بين آسمان سوم و دوم نيز همين مقدار فاصله. (و من اكنون در سايه عرش هستم و تا زمين فاصله فراوانى دارم و ادريس در زمين است، چگونه اين راه طولانى را می پيمايد و تا بالاى آسمان چهارم مى آيد!!). آن گاه عزرائيل همانجا روح ادريس عليه السلام را قبض كرد. اين است سخن خداوند (در آيه 57 سوره مريم) كه مى فرمايد:
🍃وَ رَفعناهُ مَكاناً عَليّاً🍃
✨و ما ادريس را به مقام بالايى ارتقاء داديم.✨
(تفسير نور الثقلين، ج 3،ص 350)
🌴پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: در شب معراج، مردى را در آسمان چهارم ديدم، از جبرئيل پرسيدم: اين مرد كيست؟ جبرئيل گفت: اين ادريس است كه خداوند او را به مقام ارجمندى بالا آورده است. به ادريس سلام كرد و براى او طلب آمرزش نمودم، او نيز بر من سلام كرد و برايم طلب آمرزش نمود.
(تفسير نور الثقلين، ج 3،ص349و350)
💥پايان داستان زندگى ادريس عليه السلام
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚜💘⚜💘⚜💘⚜💘⚜
💘💘⚜
💘⚜ @Dastanvpand
⚜
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان
💘من از «قعر دوزخ» می آیم...!
💕 قسمت اول
راستش همیشه در دلم به مادرم که مجله اطلاعات هفتگی را می خرید و با ذوق و شوق تمام مطالب آن را می خواند، می خندیدم. گاهی برای گذراندن وقت داستان هایش را می خواندم و با خود می گفتم:« چند تا نویسنده خیالباف نشستن یه گوشه و یه مشت چرندیات رو به عنوان داستان های واقعی به خورد مردم ساده میدن! آخه مگه می شه از این اتفاقای عجیب و غریب و باورنکردنی توزندگی آدما بیفته؟ اتفاقاتی که با خوندنش آدم شاخ در میاره!»
مادرم اما نظرش چیز دیگری بود. او می گفت: «اشتباه می کنی پسرم! روزگار خوب بلده سر بازیچه هاش که ما آدما هستیم بازی در بیاره! اتفاقات خوب و بدی تو زندگی مون بی اونکه حتی کوچکترین اراده ای داشته باشیم می افته و سرنوشت مون رو به کل تغییر میده فقط خدا کنه اون اتفاق خوب باشه؛ از مسیر درست خارج نشیم و عاقبت بخیر بشیم!»
من آن روزها حرفهای مادر را جدی نمی گرفتم اما گذشت زمان ثابت کرد که حق با اوست. همانطور که گفتم برای سرگرمی گاهی داستان های مجله را می خواندم و انکار نمی کنم وقتی دو سرگذشت واقعی شگفتی دعای پدر(ش 3484) و قعر دوزخ، دعای مادر، اوج خوشبختی(ش 3502) را خواندم، مو بر تنم راست شد. با وجود آنکه صحت و سقم این دو سرگذشت را باور نکرده بودم اما در دلم گفتم چه سعادتی داشتن این دونفر که دعای پدر و مادرشون عاقبت بخیرشون کرده!» و حالا بعد از گذشت چند ماه از آن اتفاق عجیبی که در زندگی ام افتاد با ناباوری سرگذشت واقعی ام را برایتان می نویسم و هر روز و هرشب خداوند را شکر می کنم بابت اینکه من هم به واسطه دعای خیر مادرم از قعر دوزخ نجات یافتم!
مادر مثل همیشه با طمانینه و آرامش آیه الکرسی را خواند و دو سه باری به قول خودش دعا را به صورتم فوت کرد و سپس از زیر قرآن ردم کرد و گفت:
«برو پسرم، سپردمت دست خدا!« پیشانی مادر را بوسیدم و گفتم: «آخه مادرجون، می ترسی این پسر تحفه ت رو بدزدن؟
چند ساله که هر صبح وقتی می خوام برم سرکار برام دعا می خونی و منو از زیر قرآن رد می کنی. باور کن من همچین عتیقه ای هم نیستم ها!»
مادر در حالیکه سرشانه های کتم را مرتب می کرد گفت:
«تو گل پسر منی، همدم و مونس منی، عصای دست منی. برات آیه الکرسی می خونم و از خداوند می خوام که همیشه محافظ و پشتیبانت باشه.
خودش کمک کنه که هیچ وقت به دام شیطان نیفتی. برات دعا می کنم که عاقبت بخیر بشی!»
دیگر نتوانستم چیزی بگویم. یعنی از نگاههای مهربان و صمیمی مادر خجالت می کشیدم. دستان مادر را بوسیدم و خداحافظی کردم و به قول مادر راهی شرکتی شدم که آنجا مهندس بودم!
بیچاره مادر چقدر به تنها پسرش فخر می فروخت و خبر نداشت که......
💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 📚
@Dastanvpand @Dastanvpand
@Dastanvpand @Dastanvpand
💘⚜💘⚜💘⚜💘⚜💘
⚜💘⚜💘⚜💘⚜💘⚜
💘💘⚜
💘⚜ @Dastanvpand
⚜
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان
💘من از «قعر دوزخ» می آیم...!
💕 قسمت دوم
بیچاره مادر چقدر به تنها پسرش فخر می فروخت و خبر نداشت که.......
ما زندگی آرام و بی دغدغه ای داشتیم. من تنها فرزند خانواده بودم و نور چشم پدر و مادر.
پدرم و تنها عمویم با هم شراکتی کار می کردند و وضع مالی مان هم خوب بود.
خوشبختی و با صفا بودن زندگی ما بین همه اقوام و دوست و آشنا مثال زدنی بود اما صد افسوس که این خوشبختی زیاد دوام نیاورد. طوفانی وحشتناک از راه رسید و همه چیز را نابود کرد و از بین برد.
من یازده سال بیشتر نداشتم که پدر مهربانم سرطان گرفت وپس از گذراندن یک دوره شش ماهه سخت و پردرد به آسمانها پرواز کرد و ما را تنها گذاشت.
بعد از فوت پدر آدم های دور و برمان خیلی زود تغییرچهره دادند و تازه آن موقع بود که فهمیدیم علت علاقه شان به ما دست و دلبازی پدر بوده!
وقتی پدر زنده بود هر کسی مشکلی داشت به سراغ او می رفت و پدر تا جایی که در توانش بود از مرتفع کردن مشکلات دیگران دریغ نمی کرد. بعد از فوت پدر اما همه چیز تغییر کرد.
پدربزرگ و مادربزرگ بلافاصله بعد از چهلم پدر به دادگاه شکایت و ادعای ارث و میرات کردند. مادر که از رفتار آنها هاج و واج مانده بود مجبور شد خانه را بفروشد و سهم آنها را بدهد.
با باقی مانده پول خانه کوچکی خرید و ما به آنجا نقل مکان کردیم.
ضربه دوم اما زمانی بود که عمویم، همان که سالها در کار با پدرم شریک بود به خانه مان آمد و بعد از کلی مقدمه چینی به مادر گفت:
«بالاخره هر چی باشه شما همسر برادرم و ناموس ما هستید. دلم نمی خواد بچه داداشم زیر دست ناپدری بزرگ بشه. اگه قراره ازدواج کنید من حاضرم شما رو به عقد خودم دربیارم تا سایه م بالای سر شما و پسرتون باشه.
اگر هم قصد ازدواج ندارید به حرمت داداش مرحومم هر ماه یه مبلغی بهتون میدم که بشینید خونه و بچه تون رو بزرگ کنید!»
مادر که از شنیدن حرفهای عمویم جا خورده بود، با تعجب و دلخوری گفت:
«اولا اینکه من بعد از اون خدا بیامرز هرگز ازدواج نمی کنم؛ نه با شما و نه با مرد دیگه ای! دوما همچین می گین هرماه یه پولی بهتون میدم که انگار قراره صدقه سری بچه هاتون رو به من بدین. نکنه یادتون رفته که شوهر من با شما شریک بود؟......
💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 📚
@Dastanvpand @Dastanvpand
@Dastanvpand @Dastanvpand
💘⚜💘⚜💘⚜💘⚜💘
✿ وجود نورانی و مقدسهی حضرت زينب کبری سلاماللهعليها دارای فضایل بیشماری است؛
〽️ از جمله این که ایشان در عبادت پرودگارش مانند مادرش حضرت زهرا سلاماللهعلیها مثال زدنی بود.
〽️ همانطور که وجود مقدس حضرت زينالعابدين علیهالسلام چنين فرمودند: «ما رأيت عمّتي تصلّي الليل عن جلوس إلّا ليلة الحادي عشر، أي أنّها سلاماللّهعليها ما تركت تهجّدها و عبادتها المستحبّة حتّى في تلك الليلة الحزينة الّتي فقدت فيها كلّ عزيز و لاقت ما لاقت في ذلك اليوم من مصائب... إنّ عمّتي زينب مع تلك المصائب و المحن النازلة بها في طريقنا إلى الشام ما تركت نوافلها الليليّة.»
❗️ نديدم که عمهام نماز شب را نشسته بخواند مگر شب يازدهم محرم؛ چرا که او هيچ شبی تهجد خودش را ترک نکرد و عبادتهای مستحبی ايشان حتی تا اين شبِ غم انگيزی که همه عزيزانش را از دست داده بود برقرار بود و در آن روز، مصيبت بر آن حضرت پشت سرهم وارد میشد...
❗️ به تحقيق که عمهام زينب سلاماللهعليها با توجه به اين مصيبت ها و سختیها که در راه ما به شام بر او وارد شده بود، نافلههای شب او ترک نشد.
📚 عوالم العلوم و المعارف و الأحوال من الآيات و الأخبار و الأقوال، ج۱۱، ص۹۵۳
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
▒•••✾🍃🌸🍃✾•••▒