#حکایت
زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.
مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم!
مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد!
زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد .
مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .
زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
@Dastan1224
🔆امام سجاد(ع)
🍃🍂در مدينه خانواده هاى بى نوايى بودند كه عددشان از صد كم تر نبود و شبانه آذوقه آنان مى رسيد و نمى دانستند كه چه كسى آن را مى آورد؛ هنگامى كه امام سجاد(ع) از دنيا رفت ، ديدند كه نيكوكارى شبانه ، قطع شد.
🍃🍂آن حضرت شب هاى تاريك از خانه بيرون مى آمد و انبانى بر پشت ، به در خانه هر بينوايى كه مى رسيد، آن را مى زد و به صاحب آن خانه مى داد. چهره را پوشانيده بود كه بينوايان او را نشناسند و پيوسته مى
🍂🍃فرمود: نيكوكارى نهانى ، آتش خشم خدا را خاموش مى كند.
🍂🍃زُهَرى ، در شبى سرد و بارانى ، امام سجاد(ع) را مى بيند كه بارى از آرد و هيزم بر پشت گرفته و مى رود، زُهَرى مى گويد: يابن رسول الله ، اين چيست ؟
🍂🍃امام مى گويد: عزم سفرى دارم ؛ توشه راه را مى برم در جايى محفوظ بگذارم .
🍂🍃زهرى مى گويد: اجازه بدهيد كه غلام من آن را بياورد. امام نمى پذيرد. زهرى مى گويد: خودم آن را بر دوش مى گيرم ؛ چون مقام شما بالاتر از اين است .
🍃🍂امام مى فرمايد: ولى من مقام خود را بالاتر از اين نمى دانم كه چيزى را بر دوش ببرم كه راحتى سفر من در آن است و وسيله آسايش من در جايى است كه عزم رفتنش را دارم ؛ تو را به خدا سراغ كار خود برو و به من كارى نداشته باش . زهرى مى رود؛ پس از چند روزى امام را ملاقات مى كند و از تاءخير سفر جويا مى شود؛ امام مى فرمايد: سفرى كه تو گمان كردى منظور نبود؛ بلكه مقصود، سفر مرگ بود كه براى آن آماده مى شدم .
🍂🍃هنگامى كه آن حضرت از دنيا رفت و مى خواستند پيكر نازنينش را غسل دهند، مى بينند كه پشت مباركش مانند زانوى شتر، پينه بسته است ! كسانى علت را جويا مى شوند؛ در جواب مى شنوند كه جاى انبان هايى است كه شبانه بر پشت مى گرفت و به خانه فقرا و بينوايان مى برد.
📚حسد، آية الله سيد رضا صدر
@Dastan1224
┅┅─⊱✾♡♡✾⊰─┅┅
📚✍ #داستانی معنی دار
مردی با زنی ازدواج کرد و او را بسیار دوست داشت.
سپس همسرش به یک بیماری پوستی جلدی مبتلا شد، زیرا پوست او در حال افتادن بود
و در اینجا همسر زیبا احساس کرد که زیبایی خود را از دست داده است
اما شوهرش در سفر بود و از ماجرا بوی برده بود.
در راه بازگشت تصادفی ساخته گی به وجود آورد
و مثلاً بینایی خود را از دست داد و نابینا شد
این زوج روز به روز به زندگی زناشویی خود ادامه دادند
زن زیبایی خود را از دست می دهد و هر روز بیشترین تغییرات در او ایجاد می شود
شوهر به ظاهر نابینا است و چیزی از این ماجرا نمی داند
و زندگی آنها با همان درجه از عشق و دوست داشتن ادامه می یابد
مرد دیوانه وار عاشق اوست و با او مانند سابق با همسرش با احترام رفتار می کند
تا اینکه روزی فرا می رسید
همسرش به رحمت الله می رود و از دنیا رخت بر می بندد.
شوهر با از دست دادن همسرش به شدت اندوهگین می شود
پس از تدفین و خاکسپاری، شوهر برخاسته و محل را تنها ترک می کند
مردی او را صدا می زند ابو فلانی.. حالا چگونه تنها راه می روی بعد از دست دان همسرت که همانا او بود که تو را در این دوره راهنمایی و دستگیر تو بود؟
شوهر گفت: من کور نیستم!!
تظاهر به نابینایی کردم تا به همسرم آسیبی نرسانم
وقتی فهمیدم او این بیماری را دارد،
او همسرم بود و می ترسیدم دلیل اذیت و آزار او باشم
من در تمام این مدت وانمود کرده بودم که نابینا هستم
و من با همان دوست داشتنی که قبل از تصادف نسبت به او داشتم با او رفتار کردم.
فایده این داستان
همه ما باید وانمود کنیم که نابینا هستیم
برای اینکه عیب دیگران را نبینیم، همه ما عیب داریم
سعی نکنید به دیگری نشان دهید که کاستی های او را می دانید، او را خجالت زده و دردهای روحی او را افزایش دهید
براستی که وفاداری این روزها ارز کمیاب است
@Dastan1224
✨﷽✨
هیچ عملی را کوچک نشماریم
✍️یکی از علمای اهل بصره میگوید: روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم. خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانهام را بفروشم و به جای دیگری بروم. در راه یکی از دوستانم به اسم ابانصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم. پس دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت:
برو و به خانوادهات بده. به طرف خانه به راه افتادم در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت: این پسر یتیم و گرسنه است و نمیتواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند.
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمیکنم. گفتم: این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد. به خدا قسم چیز دیگری ندارم و در خانهام کسانی هستند که به این غذا محتاجترند. اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمیگشتم. روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر میکردم.
که ناگهان ابو نصر را دیدم که از خوشحالی پرواز میکرد و به من گفت: ای ابا محمد چرا اینجا نشستهای؟!
در خانهات خیر و ثروت است! گفتم: سبحان الله! از کجا ای ابانصر؟
گفت: مردی از خراسان از تو و پدرت میپرسد و همراهش ثروت فراوانی است. گفتم: او کیست؟
گفت: تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد. سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که به دست آورده. خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بینیاز ساختم. در ثروتم سرمایهگذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم میکردم. ثروتم کم که نمیشد زیاد هم میشد.
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائکه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم. شبی از شبها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شدهاند. و مردم را دیدم که گناهانشان را بر پشتشان حمل میکنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را بر پشتش حمل میکند.
🍂به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند. گناهانم را در کفهای و حسناتم را در کفه دیگر قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد. سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند.
🍂چون در زیر هر حسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت. از شهوتهای نفس مثل: ریا، غرور، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم. چیزی برایم باقی نماند و در آستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم. آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
🍂 گفتند: این برایش باقی مانده! و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم. سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریههای آن زن را به خاطر کمکی که به او کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت: نجات یافت.
خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کار خیری را خالصانه برای خدای تعالی انجام دهیم.
@Dastan1224
✍🏻پیرمردی که شغلش #دامداری بود، نقل میکرد:
#گرگی در اتاقکی در آغل #گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در #غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از #برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
#درندگی
#وحشیبودن
و #حیوانیت
شناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!!
"به نقل از دکتر الهی قمشه ای
@Dastan1224
#یک_داستان_یک_پند
✍روز جمعه است و رحیم با پدرش در منزل نشسته اند. پدرش می گوید: پسرم ماشین را استارت بزن برویم جایی!! پدرِ رحیم که سوار می شود می گوید پسرم !!!امروز را برو ترمینال ، جمعه است و خیلی ها از سفر بر می گردند برو شاید خدا یک عمل صالحی به ما رساند، شاید کسی بود پول اش گم کرده بود و پول لازم داشت شاید کسی بود که در این شهر برای دکتر آمده و شب را جای خواب ندارد. برو ان شاءالله خداوند انجام یک عمل صالحی بر ما هدیه می کند.
🚎رحیم می گوید: ترمینال می رسیدیم. پدرم با چشم منتظر بود و با زبان ✨یاالله✨ می گفت. و از خدا می خواست برساند و اجابت کند دعای او.این کارهمیشگی پدر رحیم بود.گاهی می گفت: برخیز چند کمپوت بگیریم و می رفت بیمارستان روز جمعه دنبال بیمارانی می گشت که بی کس هستند و منتظر ملاقات کسی.
👥رحیم می گوید:گاهی پدرم دو ساعت در داخل ماشین در ترمینال می نشست می گفت: پسرم اصلا غصه نخور همین که با نیت انتظار برای انجام کار خیر نشسته ایم چه کار خیری برساند چه نرساند دستمزد مان محفوظ کرده است و ضرر نمی کنیم غصه نخور....
🌈داستان را که به اینجا رساند، ناگزیر اشک بر دیدگان جاری می شود.گفتم رحیم دوباره تکرار کن واقعا چه صحنه عاشقانه ای و چه دعای دیوانه کننده بروی و ترمینال برای پیدا کردن ابن السبیل بنشینی و بگویی خدایا دعای مرا اجابت کن.....
✨🤲✨چه دعاهایی هستند واقعا از آنها بی خبریم. این دعا شاید بهترین دعا باشد که دعا کنی خداوند در زمانی که کسی او را دعا می کند و حاجتی می خواهد تو هم دعا کنی از خدا توفیق عمل صالح طلب کنی و التماس کنی دعای تو اجابت کند و برای دعای آن کسی که او را می خواند تو را بفرستد....
⛅️ رحیم می گوید:برای پدرم بارها خداوند نیازمندانی را در اجابت دعای اش سمت او فرستاده بود، که اعتراف کردند مستاصل ایستاده بودم،که دعا کردم خدایا کمکم کن و خدا تو را رساند...
💎آیا تا کنون یکبار از دعاهای پدر رحیم کرده ایم؟....
@Dastan1224
❣️#سلام_امام_زمانم❣️
سلام ای همه هَستیَم، تمام دلم
سلام ای که به نامت،سرشته آب و گلم
سلام حضرت دلبر، بیا و رحمی کن
به پاسخی بنوازی تو قلب مشتعلم..
امام خوب زمانم هر کجا هستید
با هزاران عشق و ارادت سلام✋
السّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
💚 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲