#انگیزشی
یه روز یه اسب پیر افتاد توی چاه.
مردم جمع شدند و هر کاری کردند تا اون رو بیرون بیارند، نشد.
پس برای اینکه بیشتر زجر نکشه، تصمیم گرفتند چاه رو با خاک پر کنند تا زودتر بمیره.
اونها با بیل روی سرش خاک می ریختند.
اسب هم خودش رو تکون می داد، خاک ها رو زیر پاش می ریخت و کمی خودش رو بالاتر می کشید.
تا اینکه بالاخره چاه پر از خاک شد و اسب به راحتی بیرون اومد.
عزیز دلم
مسائل زندگی نیومدند تا زنده به گورمون کنند.
هر اتفاق واسه اینه که بیشتر صعود کنیم.
پس بخاطر اتفاقات پیاپی زندگی مون گلایه نکنیم.
و فکر کنیم شاید :
اونها هدیه هائی هستند که قدرشون رو خوب نمی دونیم.
👤شاهین فرهنگ
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🔴 شکر کدام نعمت خدا را به جا آوردی؟
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
شيخ صدوق (ره) از ابو هاشم جعفرى نقل می كند كه گفت:
از نظر معاش، در تنگناى سختى قرار گرفتم، به حضور امام هادى عليه السّلام رفتم، اجازه ورود داد، وقتى كه در محضرش نشستم، فرمود:
«اى ابو هاشم! در مورد كدامين نعمتى كه خداوند به تو داده می توانى شكرانه اش را بجا آورى؟».
من خاموش ماندم، و ندانستم كه چه بگويم؟ آن حضرت آغاز سخن كرد و فرمود:
«خداوند، ايمان را به تو روزى داد، و به خاطر آن، بدنت را از آتش دوزخ حرام كرد، و عافيت و سلامتى را روزى تو گردانيد، و تو را به اطاعتش يارى نمود، و به تو قناعت بخشيد، و تو را از اينكه خوار گردى و آبرويت برود، حفظ كرد، اى ابو هاشم، من در آغاز، اين نعمتها را به ياد تو آوردم، چرا كه گمان نمودم می خواهى از آن كسى كه آن نعمتها را به تو بخشيده به من شكايت كنى؟ و من دستور دادم صد دينار به تو بپردازند، آن را بگير».
منبع: نگاهی بر زندگی چهارده معصوم علیه السلام, شیخ عباس قمی, ص430
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
هدایت شده از تبلیغات پر بازده هادی
آغاز ثبت نام دومین مهرواره هوای نو
برگزیدگان سال هیأت و تشکل های دینی جمهوری اسلامی ایران تا پایان اردیبهشت اعلام شد.
🔹این مهرواره در مواجهه با هیأتهای مذهبی، نقش حمایتی داشته و بخشی از کمکهای سازمان هیأت و تشکلهای دینی به هیئات مذهبی از طریق هوای نو انجام میشود. همچنین به برگزیدگان هر رشته، ۵۰ میلیون تومان و به شایستگان تقدیر، ۳۰ میلیون تومان جایزه تعلق خواهد گرفت.
📝برای ثبت نام در دومین مهرواره هوای نو به وبگاه havayenoo.ir مراجعه نمایید.
داستان مرتاض هندی و امام زمان عج!
. استاد ما حجت الاسلام تهرانی میگفت دوران نوجوانی در محضر سیدعبدالکریم کشمیری بودیم این داستان رو زبان خود ایشون شنیدیم
آیت الله کشمیری میفرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زندهس یا مرده و کجا دفنه. ازش چند نفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. یعنی قم هستش پرسیدیم زندهس یا مرده، گفت مرده. آیت الله کشمیری اهل کشمیر بود و زبان هندی رو بلد بود
این مرتاض این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست. چون مثلا اسمها خیلی مشترک هستش، شاید تو کل دنیا چندهزار آدم وجود داشته باشه که اسمش محمد باشه و اسم مادرش هم مثلا فاطمه. ولی این شخص میفهمید معنا و منظور چه کسی هست. این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک
آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان(عج) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. گفتیم مهدی فرزند فاطمه. مرتاض یکم صبر کرد و گفت چنین کسی رو متوجه نشدم. اونی که منظور شماس این اسمش نیست. ماهم دیدیم اشتباه گفتیم، اسم امام زمان محمد هستش، مهدی لقب حضرته، مادر حضرت مهدی هم باید نرجس بگیم نه حضرت زهرا(س)
به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس. دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش عوض شد و یکم جا خورد و کمی عقب رفت چندبار گفت این کیه؟ این کیه؟ گفتیم چطور مگه؟
اینجای تعریف کردن داستان که رسید آیت الله کشمیری شروع کرد به گریه کردن
به مرتاض گفتیم این امام زمان ماست. گفت هرجای عالم که رفتم این شخص حضور داشت، همه جا بود. جایی نبود که این شخص نباشه
اللهم عجل لولیک الفرج
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
شیخ رجبعلی خیاط مستاجری داشت که زن و شوهر بودند و 20 ریال اجاره از آنها میگرفت.
بعدازچند وقت این زن و شوهر صاحب فرزند شدند.
رجبعلی به دیدنشون رفت و به مرد گفت: داداش جون فرزند دار شدی خرجت بالاتر رفته، از این ماه به جای 20 ریال 18 ریال اجاره بده...
2 ریالشم واسه فرزندت خرج کن. این 20ریال رو هم بگیر اجاره ی ماه گذشته ایه که بهم دادی، هدیه ی من باشه برای قدم نوزادت "
اون وقت تو دوره زمونه الان دقیقا کرایه هارو با فرزند دار شدن مردم بالا میبرن...
پیامبر خدا صلی الله علیه و آله می فرمایند: «خداى رحمانِ خجسته و والا، به مردمانِ دلرحم رحم مى کند. (پس) به ساکنان زمین رحم کنید تا آن که در آسمان است به شما رحم کند.»
📚 کیمیای محبت
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
♻️ خاطرهای از آیت الله مصباح/ اگر یادمان رفت چه کنیم؟
✍نوه آیت الله مصباح یزدی نقل میکنند:تقریباً چهلوپنج دقیقهای به اذان مغرب و عشا مانده بود. رفته بودم منزل حاجآقا به ایشان سری بزنم. تنها بودند؛ حتی حاجخانم هم نبودند. حاجآقا داشتند پاهایشان را چرب میکردند. سالها بود زانودرد و پادرد همپایشان شده بود. دکترها روغنهایی را تجویز کرده بودند و باید هر روز پایشان را چرب میکردند. احوالپرسی همیشگی و خوشوبشی کردیم. حاجآقا همچنان مشغول بودند که از من خواستند چیزی برایشان بیاورم. میخواستند بگویند متکا را بیاور که کلمهاش یادشان نیامد! چند ثانیه کشید. مقداری که گذشت متوجه شدم و متکا را برایشان آوردم.
سرشان را انداخته بودند پایین. غرق فکر شدند. چند دقیقهای سکوت شد. رو کردند به من و بغضآلود و با صدای لرزان گفتند: «آدم گاهی اوقات کلمه به این سادگی که شاید هزاران بار در طول زندگی با آن سروکار داشته، یادش میرود، اگر روزی به ما گفتند که خدایت کیست و یادمان رفت آن موقع چه خاکی بر سر کنیم؟ اگر گفتند که امامت کیست و یادمان رفت، اگر گفتند کتابت چیست و یادمان رفت! آنجا باید چه کنیم؟»
آن بغض سنگین اشک شد و کمکم از چشمانشان سرازیر شد. این سؤال را تکرار کردند. گفتند: «چه کار کنیم؟» فکر میکردم این پرسش مقدمه توضیحی است، اما دیدم ادامه دارد. باز هم مرتب از من پرسیدند.«به نتیجه ای رسیدی؟ فکر کردی؟» همزمان خودشان هم حال معنوی دیگری پیدا کرده بودند که لحظهبهلحظه تشدید میشد.
نزدیک اذان شد. از وضو که برگشتند دوباره با بغض و اشک پرسیدند: «خب! به نتیجه ای رسیدی چه کار کنیم؟» مات و مبهوت مانده بودم. رفتند سمت چوبلباسی. عطرهای دمدستیشان را آنجا میگذاشتند. صدای اذانشان در خانه پیچید. وقتی نزدیک سجاده شدند، بغض صدایشان ترکید. به پهنای صورت اشک میریختند. گفتند: «شما که جوابی به این سؤال ندادی! اگر پرسیدند اسم خدایت کیست اگر یادمان رفت چه کنیم. اما فکر میکنم این «علی علی» گفتنهای ما در طول زندگی که هر جا توانستیم و از دستمان برآمد، مدام گفتیم «علی علی» این «علی علی» گفتنها ما را رها نمیکند. ما را ول نمیکنند. امیرالمؤمنین (علیه السلام) به جایش میآیند و جواب این «علی علی» گفتنها را میدهند. اگر هم یادمان برود به ما یادآوری میکنند.»
بعد بلافاصله گفتند: «اگر در این دنیا ایمانمان را امانت بدهیم دست امیرالمؤمنین (علیه السلام) به شرطی که ایمان را خراب نکرده باشیم، بگوییم این امانت خدمت شما آن لحظه و جایی که من احتیاج دارم، این را به من برگردانید؛ بعید میدانم امیرالمؤمنین کسی باشد که بخواهد از امانت نگهداری نکند و حتماً آدم امینی است. مهم این است که ما ایمانمان را امانت دهیم. این علی علی گفتنها آنجا کار خودش را میکند.»
مشغول نماز مغرب شدیم. نماز عجیبی شد. ادعا ندارم همیشه با ایشان بودهام و حالاتشان را دیدهام، اما در سنوسال خودم و در موقعیتهایی که با حاجآقا ارتباط داشتم، کمتر چنین نمازی از ایشان دیده بودم. با حال و پر اشک. بین هر آیه سوره حمدشان گریه میکردند. بین دو نماز بحث را ادامه دادند و تأکید کردند روی اینکه آدم ایمانش را بسپارد به دست آنها، آنها شب اول قبر برگردانند.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🍃پسری دختری رو خیلی دوس داشت و تصمیم گرفت به خاستگاریش برود
دختره در جواب خاستگاریش بهش گفت حقوقی که تو در یه ماه میگیری برابر خرج یه روز منه پس چطور از من انتظار دارید با شما ازدواج کنم
پسره گفت اخه خیلی دوست دارمت و میخوامت
دختره گفت برو یکی دیگه پیدا کن
بعد ده سال اتفاقی با هم بر خورد میکنند
دختره میگه من با پسری ازدواج کردم که حقوقش ده برابر حقوق توست با این حرفا پسرع اشک از چشمانش جاری شد
در این هنگام شوهر دختره میاد به پسره میگه رئیس تو اینجایی با همسرم آشناتون میکنم
شوهره به دختره میکه این رئیس کار منه خیلی وقت پیش خودش یکیو دوست داشته والانم به احترام اونوقت هنوز ازدواج نکرده
اگر دختره باهاش ازدواج میکرد الان خیلی خوشبخت میشد
دختره دهنش بند اومد و یه حرفم نزد
🍃پس آگاه باش هوا در حال تغییر است و هوا هوای قبلی نمیمونه
پسره روزی کارگر بوده و حالا رئیس شرکت شده
✅هیچ وقت بلند پرواز نباش و به دیگران کوتاه بینی نکن که زمانه گذران است
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
روزی مرد جوانی که در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود نزد کشاورز رفت…کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد…
اما………گاو دم نداشت!!!!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
#مولایمن
🍂چشم انتظار آمدنت ماندهام بسی
مُردم از این صبوری و اندوه بی کسی...
🍂غم روی غم نهادم و غمخانه شد دلم
جان بر لبم رسید، به دادم نمیرسی؟
#سلام_آقای_عالم🖐
🖇 راننده تاكسی گفت :
بهترین شغل دنیا راننده تاكسیه
چون هر مسیری خودت بخوای میری
هر وقت دلت خواست یه گوشه می زنی بغل استراحت می كنی هی آدمهای جدید و مختلف می بینیحرفهای مختلف، داستان های مختلف
گفتم : خوش به حالتون.
راننده گفت:حالا اگه گفتی بدترین شغل دنیا چیه؟
◇ گفتم : چی؟
راننده گفت : راننده تاكسی
چون دو روز كار نكنی دیگه هیچی تو دست و بالت نیست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد، با این لوازم یدكی گرون، یه تصادفم بكنی كه دیگه واویلا میشه،
هر مسیری مسافر بگه باید همون رو بری
❗️ به راننده نگاه كردم ، راننده خندید و گفت :
زندگی همه چیش همینجوره
هم میشه بد نگاه كرد
هم میشه بهش خوب نگاه كرد..
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند
سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند
سخنران بادکنکها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد
سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد
همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند
همه دیوانهوار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل میدادند؛ به یکدیگر برخورد میکردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت.
مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد
بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است
در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.
سخنران ادامه داده گفت: «همین اتّفاق در زندگی ما میافتد
.
همه دیوانهوار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی وآن سوی چنگ میاندازیم و نمیدانیم سعادت ما در کجا واقع شده است
سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🔴برخورد با دزد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!
بگیرش ... دزد ... دزد! بعد هم سریع دویدم دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد!
تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره زرد دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو!
رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند.
بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که ... دزد کریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را می دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.
ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدارا شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد.
از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد.
راوی: عباس هادی
منبع: «سلام بر ابراهیم» زندگی و خاطرات پهلوان بی مزار شهید ابراهیم هادی
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
✍️ ساعت 10 نیمه شب است، در خانه نشستهایم که صدای داد و فریاد و شیون از خانهی همسایه بلند میشود، سهراب 43 سال دارد که چند روزی بود سرطان کوچکترین حرکت را هم از او گرفته بود. برای تمام همسایهها مشخص بود، که صدا از خانه سهراب است.
💢 به سمتِ خانه حرکت کردیم. جنازه را هنوز صورتپوشانی نکردهاند. پتویی برمیداریم از گوشهی منزل روی سهراب میکشیم چونکه از دیدن او میترسیم. نیم ساعت طول نمیکشد که پزشک برای صدور گواهیِ فوت میآید و آخرین پزشک حیات سهراب برای بار آخر او را سریع ویزیت میکند.
🔥 سهراب دیگر سهراب دیروز نیست، امروز همهی اهلِ خانه از او میترسند و قصد دورشدن از او را دارند. دختر و همسر و پسرش بر او گریه میکنند، از رفتن پدر ناراحت هستند ولی با دستان خود، پدر را از خانه بیرون میکنند.
💥 همسر سهراب به دخترش سمانه اشاره میکند و از او میخواهد که پتوی نو را از روی جنازه سهراب بردارد و یک پتوی کهنه به روی سهراب بکشد!!!
⛔️ واقعاً دنیای غریبی است که سهراب دیروز و بابای خانه و مالکِ خانه، امروز حتی حقِ بردن یک پتو از خانهی خود را هم ندارد...
واقعاً دنیای عجیبی است اما خوش به حال کسی که این عجیببودن را بفهمد و بر حال خود در حیاتش رحم کند.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
در زمان موسي خشكسالي پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن.
.
موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است. موسي هم براي آهوان جواب رد آورد.
.
تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت ومناجات بالاي كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست.
.
آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد ، شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
.
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!...
موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود..
یادمون باشه در همه حال ناامید نشیم و توکل به خدا داشته باشیم
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
در زمان موسي خشكسالي پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن.
.
موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود .خداوند فرمود: موعد آن نرسيده است. موسي هم براي آهوان جواب رد آورد.
.
تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت ومناجات بالاي كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست.
.
آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد ، شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
.
تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!...
موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود..
یادمون باشه در همه حال ناامید نشیم و توکل به خدا داشته باشیم
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
📜حكايت و تلنگر
✍پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت:تو نگران چی هستی؟ دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت... هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد. پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم. پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!خيلى شرمنده ام!
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
❣#سلام_امام_زمانم❣
🌱هزار بار هم که
بهار بیاید کافی نیست!
🌱تویی...ربیع الأنام همان بهار
که قرار است تیشه ای باشد
برای شکستنِ انجماد دل هایی،
که سالهاست یخ زده اند!
به گمانم حلول تو،نزدیک است!
#اللهمعجللولیکالفرج 🤲
#امام_زمان
🌸🍃🌸🍃
🍃
💠داستانی از نهج البلاغه👇
💠دین به دنیا فروش سرشناس
🔹🔹هنگامی که امیرمؤمنان علی ـ علیه السلام ـ از مدینه به کوفه آمد، برای معاویه که در شام بود، نامه ای نوشت و او را به بیعت دعوت کرد، معاویه از این دعوت، پریشان شد، چرا که حاضر نبود زیر پرچم علی ـ علیه السلام ـ برود، در این باره با برادرش «عتبه بن ابی سفیان» صحبت کرد، او گفت: در این راه باید از «عمروعاص» که یک سیاست باز کهنه کار است کمک بگیری، او کسی است که اگر در برابر دینش، بهای دنیا را به او بدهی، دین خود را خواهد فروخت.
معاویه نامه ای برای «عمروعاص» نوشت و او را به شام دعوت کرد، عمروعاص دعوت او را پذیرفت و به شام آمد، و معاویه در مورد جریانات با او به این ترتیب مذاکره نمود:
معاویه ـ می خواهم تو را به جنگ کسی که فتنه و آشوب به پا کرده و بین مسلمانان اختلاف افکنده و خلیفه مسلمین (عثمان) را کشته بفرستم.
عمروعاص ـ او کیست؟
معاویه ـ علی!
عمروعاص ـ به خدا سوگند تو هیچ یک از فضائل او را نداری و هم طراز او نیستی، و در همه امتیازات، مانند علم، هجرت، جهاد، مصاحبت با پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ و علم و تقوی، او بر تو مقدم است.
سوگند به خدا او آن چنان در جنگ برتری دارد که هیچ کس را یارای جنگیدن با او نیست. در عین حال اگر من بخواهم از نعمت های خدا روی بگردانم (و دینم را به دنیا بفروشم) و دست به خطر جنگ با علی ـ علیه السلام ـ بزنم، چه امتیازی به من می دهی؟
معاویه ـ هر چه بخواهی می دهم.
عمروعاص ـ حکومت بر ایالت مصر را می خواهم.
عمروعاص ـ به خدا سوگند تو هیچ یک از فضائل او را نداری و همطراز او نیستی، و در همه امتیازات، مانند علم، هجرت، جهاد، مصاحبت با پیامبر ـ صلی الله علیه و آله و سلم ـ و علم و تقوی، او بر تو مقدم است
معاویه ـ من دوست ندارم این موضوع شایع گردد که تو به خاطر دنیا به من پیوسته ای!
عمروعاص ـ دَعنی عَنکَ: «این حرف ها را کنار بگذار».[1]
به این ترتیب عمروعاص دین به دنیا فروش، به عنوان یک همکار و مشاور نیرنگباز در خدمت معاویه درآمد.
وقتی این خبر به امام علی ـ علیه السلام ـ رسید، به افشاگری پرداخت و مردم را به جهاد بر ضد این سالوسگران دین فروش دعوت کرد، و در ضمن خطبه فرمود: «ولَمْ یُبَایِعْ حَتَّى شَرَطَ أَنْ یُؤْتِیَهِ عَلَى الْبَیْعَهِ ثَمَناً فَلَا ظَفِرَتْ یَدُ الْبَائِعِ وَ خَزِیَتْ أَمَانَهُ الْمُبْتَاعِ فَخُذُوا لِلْحَرْبِ أُهْبَتَهَا وَ أَعِدُّوا لَهَا عُدَّتَهَا؛ عمروعاص با معاویه بیعت نکرد، مگر این که بر او شرط کرد که در برابر آن بهایی بگیرد، و در این معامله، هیچ گاه دست فروشنده به پیروزی نرسد، و آرزوی خریدار به رسوایی کشد، اکنون که چنین است، خود را برای نبرد با این ناکسان آماده سازید، و تجهیزات جنگ را فراهم کنید».[2]
پی نوشت ها :
[1]. اقتباس از شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج2، ص62 و 65؛ وقعه الصفین، ص42ـ52.
[2]. نگاه کنید به خطبه 26 نهج البلاغه.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🤲 #دست_توسل
💠 توفیق انجام کار خیر به نیابت از امام زمان علیه السلام
🔹 مرحوم کافی نقل می کرد که:
✅ شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه میخواهد؛
گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است. میخواست کمکش کنم.
لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم : با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین.
رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم.
همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج) را خواب دیدم...
فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر میزنی؛ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری؟
آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت عج به من دارند...
⬅️ وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی، وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش بدست تو برآورده و برطرف گردد و این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی؛ خدا هم توفیق عمل می دهد، هرجا که باشی گره ای باز میکنی؛
ولو به جواب دادن سوال رهگذری..
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
مرد خسیسی، خربزهای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبَرد. در راه به وسوسه افتاد که قدری از آن بخورد، ولی شرم داشت که دست خالی به خانه رود ...
عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت، قاچی از خربزه را به رسم خانزادهها میخورم و باقی را در راه میگذارم، تا عابران گمان کنند که خانی از اینجا گذشته است و چنین کرد ...
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت گوشت خربزه را نیز میخورم تا گویند خان را چاکرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خوردهاند ...
سپس آهنگ خوردن پوست آن را کرد و گفت : این نیز میخورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است ...
و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یکجا بلعید و گفت : " اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است! "
(خسیس نباشید) 😉
استاد علی اکبر دهخدا
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
غافلانِ از گذر عمــر زيــانكارانند ⇩
" اَلْمَغْبُونُ مَنْ غَبَنَ عُمْرَهُ سٰاعَةً بَعْدَ سٰاعَةٍ "
✍️ مغبون كسى است كه ساعت به ساعت از عمرش مى گذرد و او هيچ استفاده اى نمى كند و زيان مى كند .
عمر خود را به دور هم نشستن و گفتن حرف هاى متفرقه مى گذارند . اگر طلبه است ، مباحثه نمى كند ، اگر غير طلبه است ، عمرش را ضايع مى كند . چه قدر در شبانه روز ساعت هاى عمر ما از بين مى رود.
يكـ روز ( حاج ميرزا على محدث زاده ) در شبستان راجع به زيان عمر صحبت مى كردند و مى گفتند كه خيلى از عمرهاى ما تلف مى شود ،ايشان فرمودند: يكى از اروپاييان كتابى نوشته كه ترجمه نام آن كتاب به زبان فارسى مى شود : ( يكـ دقيـقه قبل از غذا ) بعد در توضيح اينكه چرا نام اين كتاب را گذاشته "يكـ دقيـقه قبل از غـذا " گفته : من مى خواستم كتابى بنويسم ، ولى با اين حال وقت نداشتم و تمامى شب و روزم مستغرق بودم. روزى به طور ناگهانى به ذهنم رسيد كه من زمانى كه سر سفره مى نشينم تا وقتى كه همسرم غذا را بياورد ، يكـ دقيقه بيكار هستم ، خوب است كه در همين يكـ دقيقه دو سه خط كتاب را بنويسم . بعد از آن روزى دو سه خط از كتابم را نوشتم و تمام شد.
ببينيد اين اروپايى حتى از يكـ دقيقه عمرش هم استفاده كرده و كتابى نوشته است .حالا ما چه طور عمرمان را تلف مى كنيم . ما نمى توانيم اين كارها را بكنيم؟ نمى توانيم يكـ حديث پاكنويس كنيم ؟ تا سفره انداخته مى شود يكـ حديث براى خواهر يا برادرمان بگوييم ؟ يكـ مسئله شرعى يادشان بدهيم ؟ حمد و سوره ى خواهرمان را بپرسيم ؟ كارى كنيم كه عمرمان تلف نشود؟
📚"از بیانات آیت الله #مجتهدی (ره)
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🟣 گزارش کارهای شیعیان به امامان
موسی بن یسار میگوید: من در خدمت #امام_رضا علیه السلام بودم؛ وارد کوچههای شهر طوس شدیم (شهر مشهد امروز) سر و صدایی شنیدم به طرف آن صدا رفته دیدم جنازه ای است میبرند ناگاه امام علیه السلام از مرکب پیاده شدند و تابوت را گرفتند و از پی آن به راه افتادند.
آنگاه فرمودند: «ای موسی بن یسار! هر کس جنازه یکی از دوستان ما را تشییع نماید چنان گناهانش میریزد گویا اینکه تازه از مادر به دنیا آمده است و آثار گناه در پرونده او نمی ماند.»
امام همچنان از پی جنازه رفتند تا اینکه او را در کنار قبر گذاشتند. حضرت جلو رفتند و مردم را از جنازه کنار زدند، تا میت را مشاهده کردند سپس دستشان را روی سینه میت گذاشتند و فرمودند: «فلانی پسر فلان! تو را به بهشت بشارت میدهم؛ دیگر از این ساعت، ترسی نخواهی داشت.»عرض کردم: فدایت شوم این مرد را میشناسید؟! شما که تا کنون به این منطقه قدم نگذاشته اید!
حضرت علیه السلام فرمودند: «مگر نمی دانی "تعرض علینا اعمال شیعتنا صباحا و مساء"؛ اعمال شیعیان هر صبح و شام بر ما پیشوایان عرضه میشود هرگاه کوتاهی داشته باشند، از پروردگار تقاضا میکنیم از آن چشم پوشی نماید، و هر کار خیری را انجام داده باشند، از خداوند درخواست میکنیم اجر آنها را بدهد.»
📚 بحار،ج 49، ص 98
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🔅#پندانه
✍ مراقب سختجانهای زندگی هم باشیم
منتظر آسانسور ایستاده بودیم. سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و موبایل از دستش افتاد.
تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر میآمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی میکرد.
آن یکی که کوچکتر بود و قدیمیتر، روی زمین افتاده بود و بند بندش از هم جدا شده بود. باتریاش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر.
از افتادن گوشی ناراحت نشد. خونسرد خم شد و اجزای جداشده را از روی زمین جمع کرد.
لبخند به لب باتری را سر جایش گذاشت و گفت:
خیلی موبایل خوبیست، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته.
موبایل جدید را سمتم گرفت و ادامه داد:
اگر این یکی بود همان دفعه اول سقط شده بود. این یکی اما سختجان است.
دوباره موبایل قدیمی را نشانم داد.
گفتم:
توی زندگی هم همین کار را میکنیم، همیشه مراقب آدمهای حساس زندگیمان هستیم. مواظب رفتارمان، حرفزدنمان، چه بگویم چه نگویمهایمان، نکند چیزی بگوییم و دلخورش کنیم.
اما آن آدمی که نجیب است، آنکه اهل مداراست و مراعات، یادمان میرود رگ دارد، حس دارد، غرور دارد، آدم است. حرفمان، رفتارمان، حرکتمان چه خطی میاندازد روی دلش.
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. سوار آسانسور که شدیم حس کردم موبایل قدیمی را محکم توی مشتش فشار میدهد.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
✨ «شهید ثانی» در یک رؤیای صادقه، یکی از بزرگان را دید و احوالش را پرسید:
🍃 او گفت: «از وقتی که از دنیا رفتهام، تاکنون یک سال است، به علّت کاری که کردهام، گرفتار هستم.»
🍃 شهید ثانی، ماجرا را پرسید. او ادامه داد: «روزی در راهی عبور میکردم که فردی یک بار کاه وارد شهر کرد
⚠️ من بدون اینکه به او اطلاع دهم و اجازه بگیرم، یک پر کاه از بارش برای تمیز کردن دندانهایم برداشتم و نزد خود گفتم که یک ذرّه کاه دیگر رضایت گرفتن نمیخواهد
✨ امّا به خاطر همین پر کاه یک سال است که در گرفتاری هستم.»
📚 اخلاق و احکام در داستانهای شهید آیةاللَّه دستغیب. ج ۴/ ۴۸
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224