#داستان_کوتاه
در تبریز قبری مشهور به قبر حمال است و از آنِ کسی است که دعای امام زمان عجل الله تعالی فرجه در حقش مستجاب شده است. نقل شده:
🔺️در بازار تبریز بار میبرده، یک روز بار، سر شانهاش بود که دید، بچه کارگری، از بالای داربست پایش لغزید و به طرف پایین افتاد، این بنده خدا هم دستانش را بلند میکند، میگوید الهی نگه دارش! این بچه کارگر بین زمین و آسمان معلق میماند، این حمال دستش را دراز میکند، این بچه را بغل میکند، زمین میگذارد، مردم دورش ریختن، تو کی هستی؟! گفت: من همان حمالی هستم که ۶۰ سال دارم برای شما بار میبرم، گفتند: چطور شد گفتی خدایا نگه دارش، خدا هم بین زمین و آسمان نگه داشتش،گفت: چیز مهمی نیست، ۶۰ سال است به من گفت دروغ نگو، گفتم: چشم، گفت حرام نخور، اطاعت کردم، گفت: تهمت نزن، گفتم: چشم … یک بار هم من گفتم، خدایا این کودک را حفظ کن، خدا گفت: چشم
📚 به نقل قول از علامه طباطبایی
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
#اینگونه_بود ...
کوتاهنوشتهای از سیره و سبک زندگانی آیتالله بهجت قدسسره:
دستم به قفسۀ کتابها خورد و زخم عمیقی برداشت.
جراحی کردند؛ زخم، دهان بست و بهبود یافت.
چند ماه بعد در مشهد بودیم که در جای زخم احساس درد شدیدی کردم، مخفی کردم و حرفی نزدم.
یک روز که به کارهای خودم مشغول بودم، آقا فرمودند:
بر من مکشوف...
تمام حواسم را جمع کردم؛ از آنجا که ایشان در هیچ موردی نمیگفت: «بر من مکشوف شد». ایشان ادامه داد که: «بر من معلوم شد که اگر کسی جاییاش درد میکند، جای درد را به هر کجای حرم امام رضا علیهالسلام بمالد، آن درد مرتفع میشود.»
من در حال نوشتن گفتههای ایشان بودم و به مفهومش توجهی نداشتم.
آقا برای تجدید وضو برخاستند.
من هم برای مراقبت، ایشان را همراهی کردم.
وقتی برگشتم، نوشتهها را دوباره خواندم.
منظورشان خود من بودم.
فردا به حرم رفتم.
احساس کردم دردم کمتر شده؛
تا روز سوم که دردم کاملاً تمام شد.
از مشهد برگشته بودیم.
یکی از دوستان که مقام و مسئولیتی داشت، برای دیدن آقا آمد؛ اما ملاقات میسر نشد.
وقت رفتن، ماجرای مشهد را برایش نقل کردم؛ رفت.
چندین هفته بعد دوباره دیدمش.
گفت: «درد کتفم مداوا نمیشد،
به هر پزشکی که مراجعه میکردم بیفایده بود.
برای همین آمده بودم با آقا دیدار کنم؛
داستان مشهد را که شنیدم، گفتم این حوالهای است از آقا،
رفتم مشهد،
بیماریام درمان شد.»
این بهشت، آن بهشت، ص٧٨-٨٠؛ بر اساس خاطرۀ حجتالاسلام و المسلمین علی بهجت
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🔴 حکایت کوتاه
خدا یکی از خوبان و عاشقان امام زمان را رحمت کند شاید مثلا چهل سال پیش بود، سید کریم پینه دوز، هرشب جمعه به محضر آقا مشرف میشد.
در بازار تهران حجره کوچک پینه دوزی داشت، امام زمان شبهای جمعه سری به حجره اش میزد و او را میدید.
یک روز از صبح تا غروب پولی دشت نکرد،در حجره را تا انتهای شب باز گذاشت به امید مشتری, خبری نشد، زن و بچه گرسنه منتظرش بودند در خانه، حجره را بست و رفت سرکوچه ی خانه شان ایستاد، برف سنگینی میبارید گفت انقدر می ایستم تا روزی ام را مولایم حواله کند، جوانی از دور آمد و بقچه ای به او داد، گفت از طرف حضرت صاحب است، نان بود و حلوا،سید کریم میگفت عطرش آدم را مست میکند و طعم غذای بهشت دارد.
نان و حلوا را هرچه میخوردند تمام نمیشد ، سفره را که باز میکردند باز همان مقدار روز اول در سفره بود، به خانمش گفت کسی بویی نبرد از این ماجرا، زن همسایه از خانمش پرسید این عطر حلوا که کوچه را برداشته از خانه ی شماست، ماجرایی دارد؟
خانمش قصه را به زن همسایه گفته بود، برای وعده ی بعدی سفره را که باز کرده بودند دیگر نانی در سفره نبود.
برداشتی آزاد از زندگی سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز>
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🔴 داستانهای علما: کرامتی از میرزای بزرگ شیرازی
نقل می کنند:
سه مرد از زوار فقیر سامراء نزد مرحوم میرزای شیرازی(حاج میرزا محمد حسن معروف به میرزای بزرگ) آمدند و کمک مالی طلب کردند.
میزرا به اولی بیست قران داد و به دومی پنج قران و به سومی هیچ نداد.
سه نفر فقیر ابراز نارضایتی کردند و گفتند: شما مساوات و عدالت را رعایت نکردید .
میرزا فرمود: تساوی کاملاً رعایت شده بر رسوائی خودتان اصرار نکنید اما آنها راضی نشدند و پافشاری کردند.
میرزا دستور داد آن سه نفر را باز جوئی کردند معلوم شد که نفر اول( که باو بیست قران دادند) در کیسه اش پنج قران داشته، و نفر دوم(که باو پنج قران داده شده بود) بیست قران در کیسه اش داشته،و نفر سوم که(چیزی دریافت نکرده بود) بیست و پنج قران در کیسه داشته است.
از اینجا معلوم شد که منظور از تساوی میان آنها چه بوده است. (فقهای نامدار شیعه، عقیقی بخشایشی،ص160)
منبع: مردان علم در میدان عمل، سید نعمت الله حسینی، دفتر انتشارات اسلامی(وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم)، جلد 1.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
❤️ داستان زیبا
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد او دستانش می لرزیدوچشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی رابرزمین انداخت وشکست.
پسروعروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قراردادند وپدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد .
بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت وهیچ نمی گفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد وگفت:پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت:دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!
یادمان بماند که : زمین گرد است..."
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
📚داستان آموزنده
شخصی میگوید نزد پیامبر اکرم نشسته بودیم، آن حضرت فرمود: «اکنون شخصی بر شما وارد می شود که از اهل بهشت است.» پس مردی از انصار درحالی که آب وضو از محاسنش می چکید وارد شد و سلام کرد و مشغول نماز شد.
فردای آن روز نیز پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آن سخن را تکرار فرمود. باز همان مرد انصاری وارد شد و روز سوم نیز همین داستان تکرار شد. بعد از خارج شدن آن حضرت از مجلس، یکی از یاران به دنبال آن مرد انصاری رفت و سه شب در نزد او به سر برد؛ ولی از شب بیداری و عبادت [فراوان] چیزی ندید، جز اینکه هنگام رفتن به رخت خواب ذکر خدا را می گفت و بعد می خوابید و برای نماز صبح بیدار می شد.
بعد از سه شب آن صحابی گفت: من از پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله درباره تو چنین سخنی شنیدم، خواستم بفهمم که چه اعمال و عباداتی انجام می دهی که باعث شده پیامبر صلی الله علیه و آله تو را بهشتی بخواند؟
مرد انصاری در جواب گفت: غیر از آنچه دیدی از من بندگی [بیشتری] سر نمیزند، جز آنکه بر احدی از مسلمانان در خود غشّ و خیانتی نمیبینم و بر خیر و خوبی که خدای تعالی به او عنایت کرده، حسدی نمیورزم (و در یک کلام خیرخواه مردم هستم).
آن صحابی گفت: این حالت است که تو را به این مرتبه (عالی) رسانده و این صفتی است که تحصیل آن از ما (و از هر کسی) بر نمیآید.
❌ ما چقدر خیرخواه مردم هستیم؟
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
❣#سلام_امام_زمانم❣
🌱هزار بار هم که
بهار بیاید کافی نیست!
🌱تویی...ربیع الأنام همان بهار
که قرار است تیشه ای باشد
برای شکستنِ انجماد دل هایی،
که سالهاست یخ زده اند!
به گمانم حلول تو،نزدیک است!
#اللهمعجللولیکالفرج 🤲
#امام_زمان
💠برکت در عمر!
🔹قدیم در کوچه و پس کوچه ها پیرمردها را می دیدیم دولا دولا راه می رفتند. جوانی به یکی از این پیرمردها می رسد و چون پشت پیر مرد مثل کمان خم شده بوده، جوان به شوخی به او می گوید: « پیرمرد، این کمانت را چند میفروشی؟»
🔸تازه جوانی زِ سَرِ ریشخند
🔸گفت به پیری که کمانت به چند؟
🔹پیرمرد خنده اش می گیرد و می گوید :«ای جوان، روزگار تو را هم پیر می کند و این کمان را رایگان و مفت در اختیارت می گذارد.»
🔸پیر بخندید و بگفت، ای جوان
🔸چرخ، تو را می دهدت رایگان
🔹البته الان دیگر کسی پیر نمی شود.. برکت از عمرها رفته است.
🔹چون مردم به نماز اهمیت نمی دهند، عمر هایشان برکت ندارد.
🔹در روایت آمده است که: کسی که به نماز اهمیت ندهد، به پانزده بلا گرفتار می شود: یکی از آن بلا ها این است که برکت از عمرش می رود.
📗کتاب در محضر حضرت آیت الله مجتهدی (ره) ، ج2 ، ص190
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت پادشاه و اعدام نجار
پادشاه به نجارش گفت:فردا اعدامت میکنم،آن شب نتوانست بخوابد.
همسرش گفت:”مانند هرشب بخواب، پروردگارت یگانه است و درهای گشا یش بسیار ”
کلام همسرش آرامشی بردلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شدوخوابید
صبح صدای پای سربازان را شنید،چهره اش دگرگون شد و با ناامیدی، پشیمانی وافسوس به همسرش نگاه کردکه دریغاباورت کردم بادست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلوبرد تا سربازان زنجیرکنند.دو سرباز باتعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو می خواهیم تابوتی برایش بسازی،چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت،همسرش لبخندی زد وگفت:
“مانند هرشب آرام بخواب،زیرا پروردگار یکتا هست و درهای گشایش بسیارند ”
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
✨✨✨✨✨✨
#داستان_آموزنده
🔆سعید بن هارون
🌱«سعید بن هارون» کاتب بغدادی که معاصر مأمون خلیفه عباسی بوده است به بخل معروف است. ابوعلی دعبل خزاعی شاعر مشهور (245 م) گوید: با جمعی از شعراء بر سعید وارد شدیم و از صبح تا ظهر نزدش نشستیم؛ و از گرسنگی چشمهای ما تاریک شده بود و بیحال شده بودیم.
🌱به پیر غلامی که داشت گفت: اگر خوردنی داری بیاور. غلام رفت و تا ظهر پیدا نشد، بعد از مدتی سفرهای چرکین آورد که در آن یک دانه نان خشک بود و کاسهی کهنهی لبشکستهای پر از آب گرم که در آن پیر خروسی نپخته و بیسر بود!
🌱چون کاسه را بر سر سفره نهاد، سعید نظر کرد و دید سر خروس بر گردنش نیست. کمی فکر کرد و گفت: غلام این خروس سرش کجاست؟
گفت: انداختم، گفت: من آنکس را که پای خروس را بیندازد قبول ندارم تا چه رسد به سر خروس. این به فال بد میباشد که رئیس را از رأس (سر) گرفتهاند، سر خروس را چند امتیاز است:
🌱اوّل: آنکه از دهان او آوازی بیرون میآید که بندگان خدای را وقت نماز معلوم کند و خفتگان بیدار میگردند و شبخیزان برای نماز شب آماده شوند.
🌱دوّم: تاجی که بر سر اوست نمودار تاج پادشان است و به آن تاج در میان مرغان ممتاز است.
🌱سوّم: دو چشم که در کاسهی سر اوست، به آن فرشتگان را به معاینه میبیند؛ و شاعران شراب رنگین را به وی تشبیه میکنند و در صفت شراب لعل میگویند: این شراب مانند دو چشم خروس است.
🌱چهارم: مغز سر او دوای کلیه است و هیچ استخوانی خوشطعمتر از استخوان سر او نیست؛ و اگر تو آن را به جهت این انداختی که گمان بردی که من نخواهم خورد خطای بزرگ کردی.
🌱بر تقدیری که من نخورم، عیال و اطفال من میخورند و اینان هم نخورند، آخر میدانی مهمانان من که از صبح تا این وقت هیچ نخوردهاند آنان میخوردند. از روی غضب غلام را گفت: برو هر جا انداختی آن را پیدا کن و بیاور اگر اهمال کنی تو را اذیّت کنم.
🌱غلام گفت: والله نمیدانم که کجا انداختهام. سعید گفت: به خدا قسم من میدانم کجا انداختی در شکم شوم خود انداختی!
🌱غلام گفت: به خدا قسم من آن را نخوردهام و تو دروغ میگویی. سعید با حالت غضب بلند شد و یقه پیر غلام را گرفت تا وی را به زمین بیاندازد که پای سعید به آن کاسه خورد و سرنگون شد و آن پیر خروس نپخته به زمین افتاد. گربهای در کمین بود خروس را در ربود. ما نیز سعید و غلام را که به هم گلاویز بودند گذاشتیم و از خانهاش بیرون آمدیم.
📚لطایف الطوایف، ص 341
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
مرحوم قطب الدّین راوندی ره به نقل از ابوهاشم جعفری حکایت نماید:
روزی شخصی به محضر مبارک حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام وارد شد و اظهار داشت: یاابن رسول اللّه! پدرم سکته کرده و مرده است و دارای اموال و جواهراتی بسیار می باشد، که من از محلّ آن ها بی اطّلاع هستم. و من دارای عائله ای بسیار سنگین هستم، که از تامین زندگی آن ها عاجز و ناتوان می باشم. و سپس اظهار داشت: به هر حال من یکی از دوستان و علاقه مندان به شما هستم، تقاضامندم به فریاد من برسی و مرا از این مشکل نجات دهی. امام جواد علیه السلام در پاسخ به تقاضای او فرمود: پس از آن که نماز عشای خود را خواندی، بر محمّد و اهل بیتش علیهم السلام، صلوات بفرست. پس از آن، پدرت را در عالم خواب خواهی دید؛ و آن گاه تو را نسبت به محلّ ثروت و اموالش آگاه می نماید. آن شخص به توصیه حضرت عمل کرد و چون پدر خود را در عالَم خواب دید، به او گفت: پسرم! من اموال خود را در فلان مکان و فلان محلّ پنهان کرده ام، آن ها را بردار و نزد فرزند رسول خدا، حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام برسان. هنگامی که آن شخص از خواب بیدار گشت، صبحگاهان به طرف محلّ مورد نظر حرکت کرد. و چون به آن جا رسید، پس از اندکی جستجو اموال را پیدا نمود و آن ها را برداشت و خدمت امام جواد علیه السلام آورد و جریان را برای حضرت بازگو کرد. و سپس گفت: شکر و سپاس خداوند متعال را، که شما آل محمّد علیهم السلام را این چنین گرامی داشت؛ و از شما را از بین خلایق برگزید، تا مردم را از مشکلات و گرفتاری ها نجات بخشید. الخرایج والجرایح: ج ۲، ص ۶۶۵،
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
💥💥💥💥💥💥💥
#داستان_آموزنده
🔆سرّ دعا
معروف کرخی (م 200) به دست امام رضا علیهالسلام مسلمان شد و از عارفان بالله شد. گویند روزی با جمعی میرفتند.
🍃عدّهای از جوانان در فساد و منکرات بودند. چون به لب دجلهی بغداد رسیدند، یاران گفتند: «ای شیخ! دعا کن خداوند اینان را غرق کند تا شومی ایشان منقطع گردد.» معروف فرمود: «دستها را بردارید!» و گفت:
🌱 «الهی! چنان کن که در این جهانشان خوش میداری، در آن جهانشان عیش خوش ده.» یاران متعجّب ماندند و گفتند: «ما سرّ این دعا نمیدانیم!» فرمود: «توقف کنید تا معلوم گردد.» جوانان چون معروف را دیدند، آلات موسیقی بشکستند و شراب بریختند و گریه بر ایشان غالب شد و توبه کردند و به دست و پای معروف افتادند. معروف فرمود: «دیدید که مرا جمله حاصل شد بی غرق و بی آنکه رنجی به کسی برسد.»
مقدمهای بر مبانی عرفان، ص 55 -نفحات الانس، ص 39
✨✨پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «ثَلاثُ صَفاتٍ مِنَ صِفَةِ اللّه: الثِّقَةُ بِاللّهِ فی کلِّ شَی وَالغِنابِهِ عَنْ کلِّ شَی وَ الاِفْتِقارُ اِلَیهِ فِی کلِّ شی: اولیای الهی دارای سه صفت میباشند؛ به خدا در هر چیزی اعتماد دارند، از هر چیزی بینیاز میباشند و در هر چیزی به خدا نیازمند میباشند.»
📚تفسیر معین، ص 181 -بحار، ج 20، ص 103
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🔆 #پندانه
✍ گرمای مهربانی از طوفان خشم راهگشاتر است
🔹روزی باد به آفتاب گفت:
من از تو قویترم.
🔸آفتاب گفت:
چگونه؟
🔹باد گفت:
آن پیرمرد را میبینی که کتی بر تن دارد؟ شرط میبندم من زودتر از تو کتش را از تنش درمیآورم.
🔸آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد بهصورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدیدتر میشد پیرمرد کت را محکمتر به خود میپیچید. سرانجام باد تسلیم شد.
🔹آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد. طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانیاش را پاک کرد و کت را از تنش درآورد.
🔸در آن هنگام آفتاب به باد گفت:
دوستی و محبت قویتر از خشم و اجبار است.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🔆خودکشی
شب جمعه بود که بر سر مزار یادبود شهید ابراهیم هادی رفتم. خانمی با لهجه عربی مشغول توزیع شیرینی بود و همینطور برای ابراهیم صلوات می گرفت.
او میگفت از اهواز تا اینجا آمده ام.
یکی از خانم ها باتعجب از او پرسید: علت آمدن شما چیست: این خانوم کنار مزار ابراهیم نشست و گفت: مدتی قبل گرفتاری های دنیا خیلی به من فشار آورد. همچنین گرفتاری مالی شدید نیز ایجاد شد. دیگه هیچ راه چاره ای نداشتم.
آخر شب بود که به موضوع خودکشی فکر کردم. به دیدگاه خودم این آخرین راه درمان بود. تصمیم قطعی گرفتم که فردا خودکشی را عملی کنم.
همان شب در عالم خواب جوانی را دیدم که با من صحبت کرد و گفت: خودکشی راه حل مشکلات شما نیست، بلکه مشکلات شما را صد برابر می کند. هم در برزخ گرفتار می شوی و هم پدر و مادر و فرزندت را گرفتار می کنی. عذاب روحی خودکشی به مراتب بالاتر از مشکلات شماست. مشکلات دنیای حل خواهد شد و... اینقدر صحبت کرد که وقتی بیدار شدم، مجاب شدم به خودکشی فکر نکنم.
چند روز بعد گرفتاری مالی ما به طرز عجیبی برطرف شد، مدتی از این ماجرا گذشت و من به طور کل موضوع خودکشی را فراموش کردم، اما همیشه به این فکر می کردم که آن جوان که بود؟!
یک روز که در فضای مجازی به دنبال مطلبی میگشتم، یک باره با تصویر جوانی روبرو شدم که آن شب با من در مورد خودکشی حرف زد! روی عکس کلیک کردم، نوشته شده بود: شهید ابراهیم هادی
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🔘 داستان کوتاه
بچه که بودم عموم برام یه کتونی خرید که سفید بود،
با بندای مشکی، عاشقش بودم!
آخه مامانم هیچ وقت برام کفش سفید نمیخرید؛ میگفت زود کثیف میشه.
ولی این وسط یه مشکلی بود؛ دو سایز برام بزرگ بود.
مامانم گذاشتش تو انباری، گفت یکم که بزرگتر شدی بپوشش.
خلاصه دو سال گذشت! مامانم گفت فکر کنم دیگه اندازت شده.
اونقدر ذوق داشتم واسه پوشیدنش که داشتم بال درمیاوردم!
آخه توو کل این دو سال، هر کفشی میخریدم با خودم میگفتم عمرا به اون کتونی سفیده نمیرسه!
رفت و از انباری آوردش بیرون با ذوق در جعبه رو باز کردم، ولی خشکم زد!
اصلاً اونی نبود که فکر میکردم!
یعنی توو کل این دو سال اونقد واسه خودم بزرگش کرده بودم که قیافه ی واقعیشو یادم رفته بود!
با خودم گفتم: "این بود اون کفشی که به خاطرش رو همه ی کفشا عیب میذاشتم؟! این بود اون کفشی که به عشق این که بپوشمش این همه منتظر موندم؟"
یکم فکر کردم دیدم همیشه همینه!
یه سری چیزارو، یه سری آدمارو تو ذهنمون بزرگش میکنیم که واقعیتشونو فراموش میکنیم
ولی وقتی باهاشون دوباره رو به رو میشیم،
تازه میفهمیم اصلا ارزش نداشتن که این همه وقت، فکرمونو مشغولشون کردیم...!
.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
❣#سلام_امام_زمانم❣
☀️صبحی نو سر زد و زندگی
به برکت نفس های زهرایی شما آغاز شد
و این نهایت امیدواری است
که در هوای یادتان، نفس می کشیم
و در عطر نرگس بارانِ نامتان،
دم می زنیم ...
شکر خدا که در پناه شماییم 🤲
🍃✋ السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الامان
#امام_زمان(عج)♥️
🦋🍁🦋🍁🦋🍁🦋🍁🦋
#داستان_آموزنده
🔆عجوزهی بنیاسرائیل
🌻وقتی حضرت موسی علیهالسلام با جماعت بنیاسرائیل از مصر خواستند بیرون بروند، شبهنگام راه را گم کردند و به رود نیل رسیدند. فرعون هم با همراهانش دنبال حضرت موسی علیهالسلام میآمدند تا آنها را بگیرند.
موسی علیهالسلام دید به دریا رسیده است، عرض کرد خداوندا تکلیف چیست؟
🌻 خداوند فرمود: سه ساعت دیگر ماه طلوع میکند، بعد بروید. بعد از انتظار، ماه طلوع نکرد و جبرئیل گفت:
🌻 «ای موسی! تا تابوت حضرت یوسف علیهالسلام که در رود نیل است، بیرون نیاورید، ماه طالع نخواهد شد.» موسی سه بار ندا داد: «ای جماعت بنیاسرائیل! آیا کسی از تابوت حضرت یوسف علیهالسلام خبر دارد تا به ما بگوید و ما نجات پیدا کنیم؟ بعد هر حاجتی دارد، برآورده میکنم.»
🌻پیرزنی گفت: «من میدانم ولی من سه حاجت دارم؛ اگر برآورده کنی، جای تابوت را نشان میدهم.»
🌻فرمود: بگو. گفت: پیرم، میخواهم جوان شوم تا کار خودم را خودم انجام دهم.
دوّم: خداوند از گناهانم درگذرد.
سوّم: در بهشت، زن تو باشم.
🌻حضرت موسی علیهالسلام فرمود: هیچ از این سه در اختیار من نیست. جبرئیل نازل شد و گفت:
🌻«بگو هر سه حاجت تو را برآورده میکنیم.» پس پیرزن جای تابوت را نشان داد و موسی علیهالسلام و همراهان، آن را از رود نیل بیرون آوردند و ماه طالع شد و ازآنجا رد شدند و پیرزن به معجزهی الهی جوان شد.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🔴 شفاي يكي از خدام حرم حضرت معصومه سلام الله
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
اين كرامت كه به حد تواتر رسيده از اين قرار است: كه يكي از خدام حضرت معصومه سلام الله علیها بنام ((ميرزا اسد الله)) به سبب ابتلاي به مرضي انگشتان پايش سياه شده بود;جراحان اتفاق نظر داشتند كه بايد پاي او بريده شود تا مرض به بالاتر از آن سرايت نكند, قرار شد كه فرداي آن روز پاي او را جراحي نمايند. ميرزا اسد الله گفت: حال كه چنين است امشب مرا ببريد حرم مطهر دختر موسي بن جعفر عليه السلام. او را به حرم بردند; شب هنگام خدام در حرم را بستند و او پاي ضريح از درد پا مي ناليد تا نزديك صبح, ناگهان خدام صداي ميرزا را شنيدند كه مي گويد: در حرم را باز كنيد حضرت مرا شفا داده, در را باز كردند ديدند او خوشحال و خندان است. او گفت:
درعالم خواب ديدم خانمي مجلله آمد به نزد من و گفت چه مي شود ترا؟ عرض كردم كه اين مرض مرا عاجز نموده و از خداي شفاي دردم يا مرگ را مي خواهم, آن مجلله گوشه مقنعه خود را بر روي پاي من كشيد و فرمود: شفا داديم ترا. عرض كردم شما كيستيد؟ فرمودند: مرا نمي شناسي؟! و حال آنكه نوكري مرا مي كني; من فاطمه دختر موسي بن جعفرم.
بعد از بيدار شدن, قدري پنبه در آنجا ديده بود آن را برداشته و به هر مريضي ذره اي از آن را مي دادند و به محل درد مي كشيد,شفا پيدا مي كرد. او مي گويد: آن پنبه در خانه ما بود تا آن وقتي كه سيلابي آمد و آن خانه را خراب كرد و آن پنبه از بين رفت و ديگر پيدا نشد.[1]
[1] . انوار المشعشعين، محمدعلي قمي، ص 216
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
❇️ امام رضا (ع)، پناهگاهی مطمئن برای پناهندگان
☑️ آیت الله فِهری زنجانی میفرمودند:
▫️ در مشهد، آیت الله العظمی بهجت را دیدار کردم، پرسیدم:
🔹 «یادتان هست پنجاه و پنج سال قبل، نجف با هم در مدرسۀ سید بودیم، دوست بودیم، اگر چه هم درس نبودیم، شما پرواز کردید و ما را جا گذاشتید.
ما که سید بودیم. چه میشد دست ما را هم میگرفتید؟!
اکنون که مهمان شما هستم، تا عنایت خاصی از امام رضا علیه السلام برای من نگویید، از این جا نمیروم!»
▫️ آیت الله بهجت سرشان را پایین انداختند، آن گاه سر را بالا آوردند و فرمودند:
🔸 یک بار که به حرم مشرّف شدم، حضرت مرا به داخل روضه نزد خودشان بردند، ده مطلب فرمودند.
یکی این بود:
🔶 «مگر میشود، مگر میشود، مگر ممکن است کسی به ما پناه آورد و ما او را پناه ندهیم؟!»
⬅️ سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش به نقل از: این بهشت، آن بهشت، ص۶٨-۶٩
🏷 #امام_رضا_علیه_السلام #آیت_الله_بهجت_ره
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
✨﷽✨
♥️ مهمون امام رضا (ع) ♥️
✍خادم حرم امام رضا(ع) میگفت: وقتی ماها يه حاجتی رو از آقا طلب می کنيم غذای خودمونو ميدیم به يکی از زوار. اومدم تو صحن. لباس خادمی حضرت به تنم بود و ظرف غذا تو دستم. ديدم يه پيرزنی داره ميره داخل حرم. دويدم ولی بهش نرسيدم. نگاه کردم سمت در. ديدم يه آقايی با بچه اش داره ميره بيرون از حرم. به دلم افتاد غذا رو بدم به بچه اش. خودمو رسوندم بهش.
🔸 سلام کردم.
🔹جواب داد.
🔸گفتم اين غذای امام رضاست. مال شما.
🔹همون جا روی زمين نشست و بلند بلند گريه ميکرد.
🔸 گفتم چي شده؟
🔹گفت الان کنار ضريح داشتم زيارتنامه میخوندم.
بچه ام گفت من گرسنمه. گفتم صبرکن ميريم هتل غذا می خوريم. ديدم خيلی بی تابی می کنه... گفتم باباجان ما مهمون امام رضاييم. اينجاهم خونه امام رضاست. از امام رضا بخواه. بچه رو کرد به ضريح گفت امام رضا من غذا می خوام. الان شما غذای حضرتو آوردی دادی به اين بچه... اگه با خوندن این متن کبوتر دل شما هم مثل من پر زده سمت امام رضا(ع) و حرمش، شک نکنید شما هم الان، تو همین ثانیه، مهمون امام رضا هستید...
شاید دوریم... اما دلمون که نزدیکه. همین که گیر کنیم اول میگیم خدایا بعد امام رضا را صداش میکنیم!
💖امام رضا، تو مهربونی...
💖ضامن آهویی...
💖تو این روزا که به ایام ولادتت نزدیک میشیم...
🙏🏻ضامن دل ما هم باش🙏🏻
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
💠روزي حضرت داوود از يك آبادي ميگذشت. پيرزني را ديد بر سر قبري زجه زنان. نالان و گريان. پرسيد: مادر چرا گريه مي كني؟ پيرزن گفت: فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت. داوود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟ پيرزن جواب داد:350 سال!! داوود گفت: مادر ناراحت نباش.
💠 پيرزن گفت: چرا؟ پيامبر فرمود: بعد از ما گروهي بدنيا مي آيند كه بيش از صد سال عمر نميكنند. پيرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسيد: آنها براي خودشان خانه هم ميسازند، آيا وقت خانه درست كردن دارند؟ حضرت داوود فرمود: بله آنها در اين فرصت كم با هم در خانه سازي رقابت ميكنند. پيرزن تعجب كرد و گفت: اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را به خوشی و خوشحال کردن دیگران ميپرداختم.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
«رسم عاشق کُشی»
'' نامه ای از عارف واصل حضرت #آیت_الله_سعادت_پرور ره "
... رسم دیرینه آن شاه، عاشق کُشی و دل بردن است!
این سخن غلط به زبان جاری شد؛... و الّا اگر حجاب دویَّیت برداشته شود، خواهیم دید پرده پوشی کار او نیست [بلکه] یار در تجلی است از در و دیوار...
ما محتجب از خودمان و عالم هستیم.
... همان آنی که انقطاع از خود و عالَم حاصل شود... از چهره، پرده برافکند و به تماشای خود، از تماشای دیگران عاشق را باز دارد.
📘رسائل عرفانی، ص221، نامه 8
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224