eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
”پیرمرد با پسر، عروس و نوه‌اش در خانه‌ای زندگی می‌کرد. چشم‌های پیرمرد ضعیف شده بود و خوب نمی‌دید، گوش‌هایش ضعیف شده بود و خوب نمی‌شنید، زانوهایش هم موقع راه رفتن می‌لرزید. وقتی سر میز غذا می‌نشست از ضعف و پیری قاشق در دستش می‌لرزید و غذا روی میز می ریخت، حتی وقتی که لقمه در دهانش می‌گذاشت غذا از گوشه‌ی دهانش بیرون می‌ریخت و منظره‌ی زشتی بوجود می‌آورد. هر بار پسر و عروسش با دیدن غذا خوردن او حالشان بد میشد، تا این‌که روزی تصمیم گرفتند پدربزرگ درگوشه‌ای پشت اجاق بنشیند و آن‌جا غذایش را بخورد. از آن روز غذای پیرمرد را در یک کاسه‌ی کوچک سفالی می‌ریختند. غذای او آن‌قدر کم بود که هیچ‌وقت سیر نمی‌شد، در نتیجه وقتی که غذایش تمام می‌شد با حسرت به میز نگاه می‌کرد و چشم‌هایش از اشک پر می‌شد. روزی لرزش دست پیرمرد به حدی بود که کاسه از دستش افتاد و شکست. عروس جوان ناراحت شد و حرف‌های زشتی به او زد؛ ولی پیرمرد چیزی نگفت و فقط آه کشید. بعد برای پیرمرد یک کاسه‌ی چوبی خریدند، پیرمرد شکایتی نکرد و هر روز توی آن غذا می‌خورد. روزها آمدند و رفتند تا این‌که روزی زن و شوهر نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند، پسر کوچک آنها تکه چوبی روی زمین گذاشته بود و با چاقوی کوچکی روی آن می‌کوبید. پدر پرسید: «چکار می‌کنی پسرم؟» پسرک جواب داد: «می‌خواهم یک کاسه چوبی درست کنم تا وقتی که تو و مادر پیر شدید برایتان غذا بریزم و جلویتان بگذارم.» روز بعد، پدر بزرگ پیر را سر میز آوردند تا همه با هم غذا بخورند. از آن روز به بعد، اگر دست پیرمرد می‌لرزید و غذا را می ریخت، کسی به او حرفی نمی‌زد.“ ☀️@Dastan1224
هدایت شده از کانال کربلا🥀 روی عضویت کلیک کنید
. السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ♥️ کربلای معلی نائب الزیاره دوستان عزیز هستم🖤 . ✍مدیر کانال کربلا @karbbala_ir .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 امام صادق (ع): عموى ما، عبّاس، داراى بینشى ژرف و ایمانى راسخ بود؛ همراه با امام حسین (ع) جهاد کرد و نیک آزمایش داد و به شهادت رسید.
🔰 | در کوچه ما پیر مردی بود که اختلال حواس داشت. همیشه صندلی اش را دم در می گذاشت و می نشست داخل کوچه. هر وقت حمید به این پیر مرد می رسید، خیلی گرم با او سلام و علیک می کرد. اگر سوار موتور بود، توقف می کرد و بعد از سلام و احوال پرسی گرم حرکت می کرد. آن شب رفته بودیم هیئت. موقع برگشت ساعت از نیمه شب گذشته بود و پیر مرد هم چنان در کوچه نشسته بود. حمید طبق عادتش خیلی گرم با او سلام و علیک کرد.وقتی از او دور شدیم گفتم: حمید جان! لازم نیست حتما هر بار به ایشان سلام کنی. او به خاطر اختلال حواس اصلا متوجه نیست. حمید گفت: عزیزم! شاید ایشان متوجه نشود؛ اما من که متوجه می شوم. مطمئن باش یک روزی نتیجه محبت من به این پیر مرد را خواهی دید. وقتی بعد از شهادت حمید، وقتی برای همیشه از آن کوچه می رفتیم، همان پیر مرد را دیدم که برای حمید به پهنای صورت اشک می ریخت. این گریه از آن گریه های سوزناکی بود که در غم حمید دیدم. شهید مدافع حرم 🕊🌹 ☀️@Dastan1224
هر سال که می شد ،با بچه های محل تکیه ای برپا میکردیم،تو پارکینگ خونه شهید ولایتی. یک سال به خاطر یکسری از مشکلات نمی خواستیم تکیه رو برپا کنیم.تو جمع رفقا حسین می گفت هر طور شده باید این سیاهی ها نصب بشه.باید این روضه ها برقرار باشه. حسینی که از جون و دل مایه می گذاشت در خونه ارباب و نمی خواست هیچ جوره کم بزاره،وقتی دید کسی همراهیش نمی کنه اومد در خونه ما؛گفت من دلم نمیاد امسال تکیه نباشه.سیاهی ها و پرچم رو ازم گرفت و رفت... اونشب خودش تکیه رو برپا کرده بود.تنهای تنها.از قرار معلوم شب رو هم تو تکیه خوابیده بود. صبح روز بعد سراسیمه و با خوشحالی زنگ خونمون رو زد.بهش گفتم چی شده حسین جان؟گفت:دیشب که پرچم ها و سیاهی هارو نصب کردم تو همون تکیه خوابم برد.تو خوابدیدم امام حسین(ع) اومده تو پارکینگ خونمون و به من گفت احسنت!چه تکیه قشنگی زدی.دستی به سیاهی ها کشید و بهم خسته نباشید گفت. وقتی حسین این جملات رو می گفت،اشک تو چشاش حلقه زده بود.می دیدم چقدر خوشحاله از اینکه کارش مورد قبول ارباب واقع شده. "اون سال تکیه مون حس و حال دیگه ای داشت" ☀️@Dastan1224
🔴يكی همیشه ما را می‌بيند ✍فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: بیا با هم برویم از میوه‌های درخت فلان باغ دزدی کنیم. پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با اینکه پسر می‌دانست این کار زشت و ناپسند است ولی نمی‌خواست با پدرش مخالفت کند. سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت می‌روم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده. فرزند پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدرجان، یکی ما را می‌بیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را می‌بیند کیست؟ فرزند در جواب گفت: «أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَى؛ آيا او نمی‌داند كه خداوند همه اعمالش را می‌‏بيند؟!»(علق:14) پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد!خیلی از اعمال ما مانند غیبت، تهمت و ... هم به اندازه دزدی و چه‌بسا بیشتر قبیح است اما چون مثل دزدی در ذهن ما جلوه بدی از آن شکل نگرفته، بدون توجه به اینکه یک نفر نظاره‌گر رفتار ماست همچنان آن را ادامه می‌دهیم ☀️@Dastan1224
∝ 🍀عـلامه امـینى (ره) فـرمودند: شـب و روز عاشورا براى سلامتی امام زمان عج دهید چون قلبِ حــضرت اندوهناک جَدِّ غریب ‌شان، حضـــرت سیدالشهداء اســـت.
چشماش مجروح شدو منتقلش کردند تهـران ؛ محسن بعد از معاینه دکتر پرسید: آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه؟ میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟ دکتر پرسید: براچی این سوال رو می پرسی پسر جون؟ محسن گفت: چشمی که برا امام‌حسین(ع) گریه نکنه بدرد من نمی‌خوره ...🌱 ☀️@Dastan1224
کنار نشسته بودم. امام نگاهی به من کردند و فرمودند: «نعمان!... سال ها بعد، یکی از فرزندان من در خراسان با زهر کشنده ای خواهد شد. اسم او مثل اسم من، علی است. اسم پدرش هم مانند اسم پسر«عمران»، است. این را بدان! هرکس که او را زیارت کند، خدا تمام قبل از زیارتش را خواهد بخشید... به خاطر پسرم علی». حرف امام که تمام شد، سکوت کردم و به گلیم کهنه اتاق خیره شدم. با خودم گفتم: «این درست!... امّا من چرا گناه کنم که به خاطر بخشش، علیه السلام را زیارت کنم؟ باید به خاطر دلم و برای محبتم به اهل بیت علیهم السلام او را زیارت کنم». به امام نگاه کردم. انگار با لبخندش حرفم را تأیید می کرد ☀️@Dastan1224
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاس‌های ظهر متنفر بود اما حداقل این حُسن را داشت که مسیر خلوت بود. اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می‌توانست نیم‌رخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد: چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده… چقدر عینک آفتابی بهش میاد… یعنی داره به چی فکر می‌کنه؟ آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر می‌کنه… آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)… می‌دونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم می‌خندند و از زندگی و جوونیشون لذت می‌برن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی… چقدر خوشبخته! یعنی خودش می‌دونه؟ می‌دونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟ دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده می‌شد… ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود. پسر با گام‌های نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد… یک، دو، سه و چهار… لوله‌های استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند… از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد… ‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ☀️@Dastan1224