✨﷽✨
🌷✨ #یڪ_داستان
💠✨ امام صادق (ع) از اسحق ابن عمار سوال کردند: «زکات خود را چگونه پرداخت میکنی؟»
♦️ اسحاق عرض کرد: «زمان پرداخت زکات از فقرا میخواهم به در خانه من بیایند تا سهم خود را دریافت کنند.»
💠✨ حضرت فرمودند: «تو با این کار آنها را خوار میکنی و فقر آنها را آشکار میسازی. مواظب باش که حضرت حق میفرماید: هرکس بنده مؤمن مرا خوار کند مرا به جنگ با خود فرا خوانده است. پس به خانه آنها برو و مخفیانه سهمشان را در خانهی آنها تحویل ده.»
💟:http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
☜پانزده ڪلید خوشبختى
❶موهبتهای خودرا شمارشکنید نه مشکلاتتانرا.
❷در لحظه زندگی کنید.
❸بگویید دوستت دارم.
❹ بخشنده باشید نه گیرنده.
❺در هر چیزی و هر کسی خوبیها را جستوجو کنید.
❻هر روز دعا کنید.
❼هر روز حداقل یک کار خوب انجام دهید.
❽در زندگی اولویت داشته باشید.
❾عادت همین الآن انجامش بده را تمرین کن.
❿اجازه ندهید مسائل کوچک و خیالی شما را آزار دهد.
⓫زندگیتان را با خوبی پر کنید.
⓬خندیدن و گریه کردن را بیاموزید.
⓭لبخند بزنید تا دنیا به شما لبخند بزند.
⓮از هیچ چیز یا هیچ کس غیر خدا نترسید.
⓯ در سختیها به او توکل کنید.
💟:http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی✨
✨با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید🍀
🍀گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا✨
✨تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید🍀
🍀گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن✨
✨عکس یک خنجرزپشت سر پی مولا کشید🍀
🍀گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم✨
✨راه عشق و عاشقی و مستی ونجوا کشید🍀
🍀گفتمش تصویری از لیلی ومجنون رابکش✨
✨عکس حیدر(ع) در کنار حضرت زهرا(س)کشید🍀
🍀گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن✨
✨در بیابان بلا، تصویر یک سقا کشید🍀
🍀گفتمش از غربت ومظلومی ومحنت بکش✨
✨فکر کرد و چهار قبر خاکی از طه کشید🍀
🍀گفتمش سختی ودرد وآه گشته حاصلم✨
✨گریه کردآهی کشید وزینب کبری(س) کشید🍀
🍀گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق✨
✨عکس مهدی(عج) راکشید و به چه بس زیبا کشید🍀
🍀گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین ع✨
✨ گفت این یک را بباید خالق یکتا کشید🍀
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻روزی چند بار این #دعا را میخوانید؟
آیا میدانید
امامزمان(عج) #روزی صد بار
در حق همه شما دعا میفرمایند؟!
#کانال_حضرت_زهرا_س^👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca3
💖داستان های مادر خوبی ها💖
💍انـگشتری بهـشـتی
🌺🍃روزى حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها از پدر خود، رسول خدا صلّلى اللّه عليه و آله تقاضاى يك انگشتر نمود؟
پيامبر اسلام به دخترش فرمود: آيا مى خواهى تو را به چيزى كه از انگشتر بهتر است ، راهنمائى كنم ؟
🌸🍃هر موقع كه نماز شب را خواندى ، خواسته خود را از خداوند در خواست نما كه برآورده خواهد شد.
پس چون حضرت زهراء سلام اللّه عليها حاجت خود را از خداوند متعال طلب كرد، ندائى شنيد:
اى فاطمه ! آنچه مى خواستى برآورده شد و هم اكنون زير سجّاده جانماز مى باشد.
🌼🍃حضرت زهراء سلام اللّه عليها، سجّاده را بلند نمود و انگشترى از ياقوت زير آن بود؛ برداشت و بسيار خوشحال گشت و خوابيد. در خواب ديد كه وارد بهشت شده است و سه ساختمان قصر زيبا، حضرت را جلب توجّه كرد؛ لذا سؤ ال نمود كه اين قصرها براى كيست ؟
🌹🍃پاسخ شنيد: براى فاطمه ، دختر محمّد صلّلى اللّه عليه و آله مى باشد، حضرت داخل يكى از آن قصرها شد كه بسيار مجهّز و زيبا بود، در اين ، بين چشمش به تختى افتاد كه سه پايه داشت ، سؤ ال نمود: چرا اين تخت سه پايه دارد؟
گفته شد: چون صاحبش از خداوند انگشترى خواست ؛ پس يكى از پايه هاى اين تخت براى او انگشترى ساخته شد.
چون صبح شد، حضور پدرش رسول خدا آمد و جريان خوابش را بيان نمود، حضرت رسول صلّلى اللّه عليه و آله فرمود: فاطمه جان ! دنيا براى شما و پيروان شما آفريده نشده است ؛ بلكه آخرت براى شماها خواهد بود و بهشت وعده گاه ما و شما مى باشد.
💐🍃و سپس افزود: اين دنيا ارزشى ندارد، بى وفا و از بين رفتنى است و غرورآور و فريبنده خواهد بود.
هنگامى كه حضرت زهراء سلام اللّه عليها به منزل خويش آمد، آن انگشتر را زير جانمازش نهاد و از آن منصرف گرديد.
و چون شب فرا رسيد خوابيد، در خواب ديد كه وارد بهشت شده است و همين كه عبورش در آن قصر به همان تخت افتاد، ديد كه بر چهار پايه استوار گشته است ، وقتى علّت را جويا شد.
🌺🍃گفتند: صاحبش انگشتر را برگردانيد و تخت به همان حالت اوّليّه خود چهار پايه بازگشت.
📚بحارالا نوار: ج 43، ص 47
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 *حکایتی زیبا*📚
📌 *روزي زني بچه ي شيرخوارش را در بغل گرفته بود و از روي پلي كه روي شط آب بود مي گذاشت .*
💥 *ناگاه بر اثر ازدحام جمعيت به زمين خورد و بچه اش در آب افتاد ، فرياد زد:*
💎 *«مسلمانان ! به فرياد برسيد.»*
🔖
🌊 *قنداقه ي بچه روي آب حركت كرده و مادر در حالي كه از مردم استغاثه مي كرد به دنبال او مي رفت ، تا به جايي رسيد كه مقداري از آب رودخانه وارد قسمتي مي شد كه براي گردش سنگ آسياب تهيه ديده بودند .*
📌 *از قضا كودك هم وارد اين قسمت شد .*
😱 *مادر ديد الان فرزندش همراه آب در زير سنگ آسياب له خواهد شد و يقين كرد كه ديگر كسي نمي تواند او را نجات دهد .*
🔖
♨ *️آن لحظه كه نزديك فرو رفتن كودك بود ، سر به آسمان بلند كرد و فقط يك كلمه گفت :*
❤ *️«خدا» ،*❤
🛁 *️فورا آب متوقف شد و روي هم متراكم گرديد !*
📍 *مادر با دست خود كودكش را برداشت و شكر الهي را به جاي آورد .*
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
امشب🌙
یڪ سبد محبت💕
یڪ دنیا عشق💘
یڪ عالم خوشبختے🌷
یڪ دشت لالہ🌹
یڪ ڪوه دوستے💞
یڪ آسمان ستاره🌟
یڪ جهان زیبایے😍
یڪ دامن نیڪ نامے🌸
و یڪ عمر سرفرازے💫
از خداوند براتون خواهانم✨
#شبتون_به_زیبایی_گلهای_بهشتی 🌸 🍃 🌸
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هرگاه به هر
امامی سلام دهید
خــــــود آن امام جواب
ســـــــلام تان را میدهـــــد...❣
ولی اگر کسی بگوید:
❣ “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”❣
همهی امامان جواب میدهند …
میگویند: چه شده است که این
فرد نام مادرمان را برده است !؟
السلام علیکِ
یا فاطمهُ الزهراء(س)
تا ابد این نکته را انشا کنید
پای این طومار را امضا کنید
هر کجا ماندید در کل امور
رو به سوی حضرت زهرا کنید...
🌹السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)🌹
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ🌹السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه🌹ِ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ🌹 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ🌹 مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ🌹
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_یازدهم
با سستی بلند شدم و به طرف در رفتم.مادر لیلا در یک کت و شلوار زرشکی،کنار در ایستاده بود و اخم هایش در هم بود.بعد لیلا وارد شد.مثل یک ملکه زیبا شده بود.صورتش مثل یک عروسک زیبا و رویایی شده بود.موهایش را دور یک تاج زیبا و درخشان جمع کرده بودند و چند حلقه تابدار در صورتش رها شده بود.لباسش واقعا زیبا بود.بالاتنه سنگ دوزي شده،کمر تنگ و یک دامن پف داربا دنباله بلندي که در دست چند دختر کوچک و زیبا،حمل می شد.دسته گلی از گلهاي رز لیمویی و نرگس و زنبق که به زیبایی کنار هم قرار داشتند،در دست داشت.با دیدن من وشادي،لبخند زیبایی زد و به طرف من آمد.جلو رفتم و گفتم:لیلا،این واقعا تویی؟...چقدر خوشگل شدي. خنده اي کرد و گفت:راست میگی؟خوب شدم؟ سرو صداي دست زدن و هلهله،نگذاشت تا جوابش را بدهم.لحظه اي بعد،مهرداد هم وارد شدتا به مهمانان خوش آمد بگوید.اولین بار بود که از نزدیک می دیدمش،البته عکسش را دیده بودم ولی خودش با عکسش تفاوت بسیار داشت.با دقت نگاهش کردم.کاملا مشخص بود که خیلی پرسن و سال تر از لیلا است.موهاي کنار شقیقه اش کاملا سفید شده بود و موهاي جلوي سرش هم کم پشت بود.چشم و ابرویی مشکی داشت،با بینی استخوانی و عقابی،سبیل کم پشتی هم پشت لبش به چشم می خورد.کنار چشمهایش هنگام لبخند زدن پر از چین هاي ریزمی شد،صورت لاغر و گونه هاي فرورفته اي داشت.روی هم رفته،قیافه اش حسابی توي ذوقم زد.
گلرخ آهسته کنار گوشم گفت: - حیف از لیلا! بیشتر از آن،تحمل سرپا ایستادن را نداشتم.عروس و داماد خرامان و دست در دست به طرف مهمانان می رفتند تا خوش آمد بگویند.خسته روي صندلی ام افتادم و به مادر لیلا که دور از چشم بقیه،اشک هایش را پاك می کرد،خیره شدم.بقیه مراسم را فقط نظاره می کردم.تمام گرسنگی ها و نخوردن ها،انگار امشب در من اثر کرده بود.سالن دور سرم می چرخید.سرو صداها انگار از دوردست می آمد.چشمانم سیاهی می رفت و قیافه آدمها را درهم و تاریک می دیدم.هرچه گلرخ و شادي با من صحبت می کردند متوجه حرفشان نمی شدم و فقط سرم را تکان می دادم.چند بار لیلا کنارم آمدو نشست.به سختی تمرکز کرده بودم تا بفهمم چه می گوید.صدایش گنگ بود.مهتاب،چرا انقدر لاغر شدي؟زیرچشات گود افتاده،چی به روزت آوردي؟دهانم را بدون اینکه بتوانم جواب بدهم،باز و بسته می کردم.دوباره صدایش را شنیدم:- تورو خدا یک شیرینی بزار دهنت،انگار داري می میري...بعد صداي گلرخ بلند شد:اینجا که مامان نیست ببینه داري می خوري،یک چیزي بخور،رنگ و روت خیلی پریده...بعد سر و صداها قاطی شد.دوباره صداي بلندي شنیدم.انگار مادر لیلا بود.- خانمها،بفرمایید.شام سرد شد.به میز شام نگاه کردم.لیلا و مهرداد هنوز جلوي دوربین در حال غذا خوردن بودند.گلرخ دستش را زیر بازویم انداخت:مهتاب جون،پاشو بریم سر میز شام.با سستی بلند شدم.سرم گیج می رفت و پاهایم می لرزید.لحظه اي به میز شام رنگین خیره شدم و بعد در بغل گلرخ ازحال رفتم. چشم باز کردم اطرافم سکوت بود. لحظه اي فکر کردم در اتاقم و در میان رختخوابم هستم. اما بعد با دیدن زن سفید پوشی که بالاي سرم آمد و چیزهایی در دفتر درون دستش یادداشت کرد فهمیدم که در بیمارستان هستم. سرم سنگین و دهانم خشک بود. به سختی سرم را چرخاندم و به اطرافم نگاه کردم. مبل کوچکی با رویه چرم کنار تختم خالی بود.روي میز یک گلدان پر از گل مریم و رز بود. یک سبد گل بزرگ هم روي یخچال کوچک اتاق به چشم می خورد. بعد در اتاق باز شد و پدرم وارد اتاق شد. با دیدن چشم باز من لبخند زد و با بغض گفت : - الهی شکرت .بعد سرش را از در بیرون برد و گفت : بیایید چشمانش بازه ...
و لحظه اي بعد اتاقم پر از سر و صدا و هیاهو شد. مادرم سهیل گلرخ لیلا شادي عموفرخ و زن دایی ام همه با هم داخل شدند و شروع به حرف زدن با من و با یکدیگر کردند. خسته و بیحال چشمانم را دوباره بستم.وقتی دوباره چشم گشودم سر و صدایی نبود. تشنه بودم . سرم را به کندي چرخاندم چشمم به مادرم افتاد که منتظر روي مبل نشسته بود مادرم هم لاغر و تکیده شده بود. چشمانش سرخ بود. با دیدنم بلند شد و کنار تختم ایستاد. - مهتاب جون درد و بلات تو سر مادرت بخوره نزدیک بود بمیري از ضعف و کم خونی آخه چرا اینکاو می کنی ؟حوصله بحث مجدد با مادرم را نداشتم. بنابراین چشمانم را دوباره بستم تا مجبور نباشم جوابی بدهم. بعد صداي پدرم را شنیدم:- مهتاب ما صلاح تو رو می خوایم اما حالا که تو داري با زندگی خودت بازي می کنی حرفی دیگر است ... ما دیگه کاسه داغتر از آش نیستیم. انگار همه جوونها خودشون شخصا باید سرشون به سنگ بخوره حرفی نیست ...
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662