eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
با سستی بلند شدم و به طرف در رفتم.مادر لیلا در یک کت و شلوار زرشکی،کنار در ایستاده بود و اخم هایش در هم بود.بعد لیلا وارد شد.مثل یک ملکه زیبا شده بود.صورتش مثل یک عروسک زیبا و رویایی شده بود.موهایش را دور یک تاج زیبا و درخشان جمع کرده بودند و چند حلقه تابدار در صورتش رها شده بود.لباسش واقعا زیبا بود.بالاتنه سنگ دوزي شده،کمر تنگ و یک دامن پف داربا دنباله بلندي که در دست چند دختر کوچک و زیبا،حمل می شد.دسته گلی از گلهاي رز لیمویی و نرگس و زنبق که به زیبایی کنار هم قرار داشتند،در دست داشت.با دیدن من وشادي،لبخند زیبایی زد و به طرف من آمد.جلو رفتم و گفتم:لیلا،این واقعا تویی؟...چقدر خوشگل شدي. خنده اي کرد و گفت:راست میگی؟خوب شدم؟ سرو صداي دست زدن و هلهله،نگذاشت تا جوابش را بدهم.لحظه اي بعد،مهرداد هم وارد شدتا به مهمانان خوش آمد بگوید.اولین بار بود که از نزدیک می دیدمش،البته عکسش را دیده بودم ولی خودش با عکسش تفاوت بسیار داشت.با دقت نگاهش کردم.کاملا مشخص بود که خیلی پرسن و سال تر از لیلا است.موهاي کنار شقیقه اش کاملا سفید شده بود و موهاي جلوي سرش هم کم پشت بود.چشم و ابرویی مشکی داشت،با بینی استخوانی و عقابی،سبیل کم پشتی هم پشت لبش به چشم می خورد.کنار چشمهایش هنگام لبخند زدن پر از چین هاي ریزمی شد،صورت لاغر و گونه هاي فرورفته اي داشت.روی هم رفته،قیافه اش حسابی توي ذوقم زد. گلرخ آهسته کنار گوشم گفت: - حیف از لیلا! بیشتر از آن،تحمل سرپا ایستادن را نداشتم.عروس و داماد خرامان و دست در دست به طرف مهمانان می رفتند تا خوش آمد بگویند.خسته روي صندلی ام افتادم و به مادر لیلا که دور از چشم بقیه،اشک هایش را پاك می کرد،خیره شدم.بقیه مراسم را فقط نظاره می کردم.تمام گرسنگی ها و نخوردن ها،انگار امشب در من اثر کرده بود.سالن دور سرم می چرخید.سرو صداها انگار از دوردست می آمد.چشمانم سیاهی می رفت و قیافه آدمها را درهم و تاریک می دیدم.هرچه گلرخ و شادي با من صحبت می کردند متوجه حرفشان نمی شدم و فقط سرم را تکان می دادم.چند بار لیلا کنارم آمدو نشست.به سختی تمرکز کرده بودم تا بفهمم چه می گوید.صدایش گنگ بود.مهتاب،چرا انقدر لاغر شدي؟زیرچشات گود افتاده،چی به روزت آوردي؟دهانم را بدون اینکه بتوانم جواب بدهم،باز و بسته می کردم.دوباره صدایش را شنیدم:- تورو خدا یک شیرینی بزار دهنت،انگار داري می میري...بعد صداي گلرخ بلند شد:اینجا که مامان نیست ببینه داري می خوري،یک چیزي بخور،رنگ و روت خیلی پریده...بعد سر و صداها قاطی شد.دوباره صداي بلندي شنیدم.انگار مادر لیلا بود.- خانمها،بفرمایید.شام سرد شد.به میز شام نگاه کردم.لیلا و مهرداد هنوز جلوي دوربین در حال غذا خوردن بودند.گلرخ دستش را زیر بازویم انداخت:مهتاب جون،پاشو بریم سر میز شام.با سستی بلند شدم.سرم گیج می رفت و پاهایم می لرزید.لحظه اي به میز شام رنگین خیره شدم و بعد در بغل گلرخ ازحال رفتم. چشم باز کردم اطرافم سکوت بود. لحظه اي فکر کردم در اتاقم و در میان رختخوابم هستم. اما بعد با دیدن زن سفید پوشی که بالاي سرم آمد و چیزهایی در دفتر درون دستش یادداشت کرد فهمیدم که در بیمارستان هستم. سرم سنگین و دهانم خشک بود. به سختی سرم را چرخاندم و به اطرافم نگاه کردم. مبل کوچکی با رویه چرم کنار تختم خالی بود.روي میز یک گلدان پر از گل مریم و رز بود. یک سبد گل بزرگ هم روي یخچال کوچک اتاق به چشم می خورد. بعد در اتاق باز شد و پدرم وارد اتاق شد. با دیدن چشم باز من لبخند زد و با بغض گفت : - الهی شکرت .بعد سرش را از در بیرون برد و گفت : بیایید چشمانش بازه ... و لحظه اي بعد اتاقم پر از سر و صدا و هیاهو شد. مادرم سهیل گلرخ لیلا شادي عموفرخ و زن دایی ام همه با هم داخل شدند و شروع به حرف زدن با من و با یکدیگر کردند. خسته و بیحال چشمانم را دوباره بستم.وقتی دوباره چشم گشودم سر و صدایی نبود. تشنه بودم . سرم را به کندي چرخاندم چشمم به مادرم افتاد که منتظر روي مبل نشسته بود مادرم هم لاغر و تکیده شده بود. چشمانش سرخ بود. با دیدنم بلند شد و کنار تختم ایستاد. - مهتاب جون درد و بلات تو سر مادرت بخوره نزدیک بود بمیري از ضعف و کم خونی آخه چرا اینکاو می کنی ؟حوصله بحث مجدد با مادرم را نداشتم. بنابراین چشمانم را دوباره بستم تا مجبور نباشم جوابی بدهم. بعد صداي پدرم را شنیدم:- مهتاب ما صلاح تو رو می خوایم اما حالا که تو داري با زندگی خودت بازي می کنی حرفی دیگر است ... ما دیگه کاسه داغتر از آش نیستیم. انگار همه جوونها خودشون شخصا باید سرشون به سنگ بخوره حرفی نیست ... داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤ صبحانه اش را خورد و بعد از خداحافظی از مادرش از خانه بیرون زد. مدتی بود که پدر و خواهرانش را ندیده بود. دلش برایشان تنگ شده بود. می دانست هیچ کدام دوست ندارند او را ببینند برای همین نامه کوتاهی برای خداحافظی نوشت و به نگهبان شرکت پدرش داد تا آن را به دستش برساند. تاکسی برای ترمینال گرفت و سوار شد. تا آن جا فقط ذهنش مشغول راضی شدن مادرش بود. برایش باور کردنی نبود مادری که تا دیروز او را از نماز خواندن باز می داشت چگونه راضی شده تا پسرش به مناطق جنگی برود؟ در دلش خندید و گفت: خدا رو چه دیدی شاید همون شهیده به دلش انداخته. راننده تعجب کرد و گفت: چی داداش؟ _با شما نبودم آقا. راننده که از کنجکاوی در حال دیوانه شدن بود، گفت: ببخشید جناب فضولیه اما کجا میری؟ مهرزاد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت: اگه خدا بخواد جنوب. _قشم و کیش میری؟؟ _ نه. مناطق جنگی میرم. راننده نگاهی به ریش و سیبیل تراشیده، گردنبند استیل دور گردنش و موهای درست کرده اش انداخت و گفت: به سلامتی. اما خدا می داند در دل راننده کنجکاو چه خبر بود. با رسیدن به ترمینال پیاده شد و کرایه را حساب کرد. مهرزاد به سرعت با چمدان کوچکش سمت سلالن انتظار رفت که آقای یگانه را دید و به سمتش دوید. _به سلام داش مهرزاد خودمون. سپس زد زیر خنده و همه بچه ها هم از لحن حاج آقا به خنده افتادند. مهرزاد با لبخندی بر لب گفت:سلام حاج آ... آقای یگانه اخم ساختگی روی صورتش نمایان شد و انگشتش به نشانه تهدید بالا امد که مهرزاد فهمید و سریع حرفش را عوض کرد. _سلام آقای یگانه. خوبین شما؟ _پسر جان من بهت گفتم ساعت چند این جا باشی؟ مهرزاد سرش را پایین انداخت و گفت:شرمندتونم خیابونا شلوغ بود. _عیب نداره زود راه بیفتین که قطار الان حرکت میکنه ها. کاروان آن ها ۱۵نفر بود. همه هم مجرد بودند و اهل مسجد و زیارت جز مهرزاد که نمی دانست این سفر با او چه خواهد کرد. به سرعت سوار قطار شدند و در کوپه ها جای گرفتند. تا خود اندیمشک آقای یگانه با بچه ها گفت و خندید. از همه سنین هم در جمع آن ها بود. برای همین خودمانی تر و صمیمی تر بودند. آقای یگانه همش سعی داشت مهرزاد را وسط بکشد، با او شوخی کند، سر به سرش بگذارد تا یخش آب شود و او هم با جمع اخت بگیرد ❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤ ╔═...💕💕...═ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662