#پارت هشتاد و دو🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
چشمانم را بستم و به شدت سرم را به طرفین تکان دادم موبایل را روی تخت انداختم که شارژرش جدا شد. خودم را به زمین، کنار تخت کشاندم. زانو زدن و سرم را بین دستانم گرفتم. هق هق کردم و گفتم:
ـ لعنتی چکار کنم از دلم بری؟ نامرد بی وفا چکار کنم که یادت نکنم؟ نابودم کردی حسام بی احساس.
صدای پیام گوشیم بلند شد. همان طور که نشسته بودم. دستم را به پشت سرم بردم و موبایل را برداشتم. سه درصد شارژ داشت، بلند شدم و به شارژ زدم.
بادیدن پیام از جانب حسام ته دلم خالی شد. بدنم لرزید،با انگشتانی لرزان پیام را باز کردم. لب هایم لرزید و اشکم چکید.
ـ راز خوبی؟ چرا اینقدر دیر جوابم رو دادی؟
نمی دونستم چی بنویسم، نوشتم.
ـ به تو چه من چطورم؟ مگه برات مهمه؟
ـ این حرف ها چیه راز معلومه برام مهمی.
ـ هه خوبه معنی مهم بودن رو فهمیدیم.
این آهنگا چیه فرستادی؟ می خوای باور کنم نگرانی؟
ـ راز به ولله نگرانم.
ـ قسم نخور، تو یه نامردی، من احمق ساده رو باش که چقدر از غیرت تو بی غیرت می ترسیدم.
ـ راز چرا این و می گی؟ من بی غیرت نیستم خودت هم می دونی. من ازت نبریدم مجبور شدم به خدا.
ـ چه اجباری؟ من که یه دختر بودم و
بی دفاع با همه جنگیدم اونوقت توکه یه مردی و آزاد نتونستی؟ برو سام برو که حالم دیگه ازت به هم می خوره.
ـ راز من نتونستم برات توضیح بدم. شرمم شد که برات بگم. به رامین گفتم برو ازش بپرس. ولی باور نکن من چنین خطایی نکردم.
اخمی به پیشانیم نشست، آه سردی کشیدم. هنوز سر پا ایستاده بودم. اشکم را با پشت دست پس زدم و نوشتم.
لعنتی دیگه رو ندارم تو روی داداشم نگاه کنم. برم چی بپرسم؟ خودت بگو چه گندی به عشقمون زدی؟
ـ راز فقط حلالم کن. من رنگ خوشبختی رو نمی بینم ولی تو ببین، من تحقیق کردم در مورد خواستگارت خیالم راحته خوشبخت میشی.
ـ اخم غلیظ تر شد، دستم را چنان مشت کردم که ناخنم به گوش فرو رفت، نوشتم.
ـ چه تحقیقی اصلا به ربطی نداره من چکار می کنم. دیگه پیام نده و تماس نگیر.
ـ راز صبر کن نرو.
ـ راز
ـ راز
دیگر جواب ندادم. گوشیم را خاموش کردم و روی میز گذاشتم. مثل مار گزیده ها از حرص بر خودم می پیچیدم. خیلی چیز ها مبهم بود. باید از رامین می پرسیدم ولی با کدام رو. فکر و خیال سام مرا روانی کرده بود.
هدفونم را به گوش زدم و آهنگی که این روزها گوش می دادم رو پلی کردم.
به هوای تو من تو خیال خودم بی تو پرسه زدم.
من و برد به همان شبی که به چشای تو زل می زدم.
من به دنیای تو با این حساس ناب عادت کردم.
بعداز آن شب سرد هر نگاه توررا عبادت کردم.
آه که نبودت به من آتش جان زد.
سوختم از این عشق که تو را بی وفا کرد...
تا پاسی از شب ازاین پهلو به آن پهلو چرخیدم و بیش از ده بار این آهنگ را پلی کردم.
حال که دگر که مرا تو نخواهی
تو بگو که چه کنم که هوایت برهد ز سرم؟
تو ندانی که خود که تمام منی
تو همانی که من نتوانم از یاد ببرم.
نفسم را آه مانند بیرون دادم. و زیر لب گفتم: خدایا دارم می سوزم نجاتم بده.
قلبم داره پاره پاره میشه، خدا خودت کمک کن.
بلاخره به خواب رفتم. صبح با صدای مادر چشمانم را که از فرط گریه می سوخت را باز کردم.
ـ راز پاشو مادر باید بری دانشگاه زیادی غیبت کردی.
بدنم را کش و قوس دادم.
ـ مامان حوصله ندارم، اصلا دیگه دلم نمی خواد برم دانشگاه.
پتو را از رویم کنار زد و با تشر گفت:
ـ یا الله پاشو خودت و جمع و جور کن. حالتم که خدارو شکر خوبه، زیارتتم که رفتی، از اجبارم خبری نیست. بلند شو به زندگیت برس.
نشستم، چشمانم را ماساژ دادم. صدای پدر از پشت مادر باعث شد چشمانم را بیشتر باز کنم.
ـ راز بابا جان پاشو چرا اینقدر تنبل شدی؟
چه حس خوبی پیدا کردم دوباره لوس کردن های بابا و مامان شروع شده بود. از جایم بر خواستم پاچه شلوارم بالا رفته بود. پایین کشیدم.
ـ سلام صبح بخیر. چَشم بلند شدم.
هر دو به رویم لبخند زدند.
بابا سرش را با همان لبخند روبه پایین تکان داد:
ـ سلام به روی ماه نشسته ات.
مادر به سمت در رفت:
ـ سلام مامان جان، بدو دخترم دیرت نشه.
بعداز مدت ها از ته دل خوشحال شدم.
سریع به سرویس رفتم و بعداز آماده شدنم کیفم را برداشتم. از اتاق خارج و راهی آشپز خانه شدم.
همه دور میز بودند. رامین لقمه ی گنده ای بر دهان گذاشته بود هر دو دستش را بالا برد و با دهانی پر گفت:
ـ سلام بر خواهر گلی خودم.
لبخندی زدم و به سمتش رفتم:
ـ سلام صبح بخیر، خفه نشی یه وقتی.
صندلی کنارش را عقب کشیدم و نشستم. لقمه اش را قورت داد و کمی چایی رویش ریخت، گفت:
ـ نه نترس خفه نمیشم. بیا تا برای توام بگیرم.
ابرویی بالا انداختم و دستم رو به علامت منفی تکان دادم:
ـ نه زحمت نکش خودم بلد...
هنوز حرفم تمام نشده بود که لقمه ی بزرگی بر دهانم گذاشت، با چشمانی گشاد شده سعی به فرو دادنش داشتم.
همه دور میز خندان صبحانه خوردیم.
پدر در حالی که با نبات چایش
را شیرین می کرد مچ دستش را تکیه گاه کرد و به رامین گفت:
ـ رامین ثبت نامش کردی؟
رامین از جای بر خواست و کمربندش را درست کرد، جواب داد:
ـ بله بابا از فردا شروع میشه.
پدر لبخندی زد و به من نگاه کرد:
خب دخترم باید رانندگی بلد باشه، از فردا میری کلاس.
دستم را به سینه گذاشتم. متعجب گفتم:
ـ کی من؟ ولی من بلد نیستم، اصلا میترسم.
رامین قهقه ای زد. در حالی که از آشپز خانه خارج می شد گفت:
یاد میگیری خودم در رکابتم آبجی کوچیکه.
غافلگیر شده بودم. مادر در حالی که ظرف های کثیف را داخل سینگ می گذاشت گفت:
ـ چند جلسه کلاس بری یاد می گیری، رامین و بابات هم کمک می کنند.
از سر میز بلند شد، کیفم را که روی اپن گذاشته بودم برداشتم و گفتم:
ـ باشه هرچی شما بگید.
با خداحافظی همراه رامین راهی دانشگاه شدم.
طی مسیر دل دل می کردم که از رامین سوال کنم مشکل حسام چه بوده ولی شرمسار بودم. چطور می توانستم سوال کنم بعداز این همه جنجال؟ پا روی دلم گذاشتم و نپرسیدم. آخ آخ تازه یادم افتاده بود که با استاد رهنمون کلاس داشتم. ماشین جک شاسی بلند رامین جلوی دانشگاه ایستاد، پیاده شدم. همزمان با پیاده شدنم. با استاد رهنمون روبرو شدم. ایستادو نگاهی به من انداخت، هول کردم و سلام دادم
ـ س...سلام استاد.
ابرویی بالا داد و نگاهی به رامین انداخت:
ـ چه عجب یادتون افتاد کلاس دارید.!
در دل فحشش دادم، بیشعور جواب سلامم رو نداد. رامین سریع پیاده شد با اخم رو به من گفت:
ـ مشکلی پیش آمده؟
ای جانم فدای غیرت برادر شوم. که تکیه گاهی امن و قدرتمند بود برایم. با غروری که از داشتنش نصیبم شد گفتم:
ـ داداش ایشون استاد من هستند.
رامین پیش دستی کرد و روبه استاد دستش را دراز کرد. استاد هم دست داد. رامین سلام داد:
ـ سلام خوش وقتم.
استاد هم گفت:
ـ سلام عرض شد به همچنین.
جلسه ی معارفه تمام شد، رامین سوار ماشینش شد و رفت. آب گلویم را قورت دادم و به سرعت از کنار استاد رد شدم.
#پارت هشتاد و سه🌹🌹💘
#جدال عشق وغیرت🌹🌹💔
همین طور که از کنارش می گذشتم با صدای آرامی گفتم:
ـ ببخشید استاد با اجازتون.
چندقدم فاصله نگرفته بودم که با صدایش سر جا میخ کوب شدم.
ـ حتما برای غیبتت دلیل موجهی داری؟
درهمان حالت پشت به او ایستادم.
اوه ضربان قلبم نامنظم شد وقتی کنار خودم دیدمش. بانگاهش منتظر جواب بود.
دسته ی کیفم رو روی سرشانه گرفتم و جواب دادم:
ـ مریض بود استاد.
ابرویی بالا داد همزمان حرکت کردیم. لحن تند و محکمی داشت.
ـ جالبه با فاصله ی چند روز کلاس داشتیم و شما همچنان مریض بودی؟
این و بدونید من با یک جلسه غیبت هم کنار نمیام چه برسه به دوتا. می تونی بری حذف کنی؟
خون به مغزم نمی رسید زیادی مغرور و از خود راضی بود. ایستادم و بی هوا شدم، یک قدم از من جلو رفت که گفتم:
ـ تا حالا سکته کردید؟
سر جایش خشک شد. و روی پاشنه ی پا چرخید. اخمی در پیشانیش نشست که تلخ بود.
ـ منظورتون چیه؟
شانه ای بالا انداختم و بی خیال گفتم:
ـ مریض بودم چون سکته ی قلبی کردم. بعد از مرخص شدنم از بیمارستان داداشم که الان دیدی من و برد مشهد که بهتر شم.
از کنارش رد شدم و ادامه دادم.
گواهی میارم خدمتتون قربان. در ضمن من هم دل خوشی از کلاس شما ندارم می رم حذف می کنم.
به سرعت از کنارش رد شدم. در حالی که حرص می خودم و اول صبحی اعصابم به هم ریخته بود با خودم غر زدم.
ـ همتون برید به درک، حسام و که
می پرستیدم نابودم کرد، "دیگه جز داداشم هیچ مردی برایم مهم نیست تا می تونم با همتون می جنگم. همتون برید به درک"، پسره ی مغرور و از خود راضی چی فکر کرده؟
یک راست برای حذف درسم رفتم.
به پشت در اتاق خانم نادری مسول حذف و اضافه رسیدم. دستم را بالا بردم که با پشت انگشت اشاره ام به در بکوبم که استاد کنارم ایستاد.
با خشم نگاهش کردم. رنگ نگاهش معمولی بود. کیف دستی چرمش را از این دست به آن دست داد و گفت:
ـ اینبار بخشیدم برید سر کلاس، ان شاالله که شوخی کرده باشید.
با چهره ی جمع شده روبرویش ایستادم:
ـ کدام شوخی؟
ابرویی بالا داد:
ـ همین که بیمار بودید.
سرم را تکان دادم و بی تفاوت گفتم:
ـ نه شوخی در کار نبود.
متعجب نگاهش را به صورتم دوخت.
ـ چطور ممکنه؟!
پوز خندی زدم:
ـ حالا که ممکنه، پس اگر اخراج نیستم برم سر کلاس.
هنوز میخ صورتم بود سرش را تکان داد.
ـ بفرمایید کلاس.
بدون کلامی از اوفاصله گرفتم، زهرا و چند نفر از دوستان پایین پله ها مشغول صحبت بودند. با دیدن من از بین بچه ها گذشت و من و به آغوش کشید.
ـ وای راز کجا بودی؟
روبوسی کردیم و فاصله گرفتیم. با دوستان دیگر دست دادم. زهرا ادامه داد.
ـ زیارتت قبول.
اخمی کردم و نگاهی کوتاه بهش انداختم:
ـ تواز کجا می دونی؟
به شانه ام زد و با خنده گفت:
ـ دختر هر چقدر زنگ زدم جواب ندادی مجبور شزم زنگ بزنم خونه، مامانت گفت رفتی مشهد.
ابرویی بالا دادم.
ـ آره یهویی شد.
دست جمعی سر کلاس حاضر شدیم.
پسر ها باشیطنت کلاس را روی سر گذاشته بودند. و صندلی چرخ دار استاد را بیرون بردند.
هرکس پشت میز نقشه کشیش قرار گرفته بود. کیفم را روی میز گذاشتم.
اخمی به پیشانی ام نشست، گفتم:
ـ صندلی رو چرا بیرون می برید.
علی جواب داد:
ـ پایه اش شکسته ببریم بیرون استاد نشینه.
سر و ابرویم همزمان بالا رفت:
ـ آهان ببرید.
فکری همچون خوره به جونم افتاد. ابرویی با لبخند خبیثی که گوشه ی لبم
جا خوش کرد، کردم. به سمتشان رفتم و گفتم:
ـ بچه ها بد نیست کنی شاد باشیم.
کامران جواب داد.
چه شادیی؟ چند جلسه نبودی شادی خونت پایین آمده؟
لبخندم گشاد شد و سرم رو به علامت تایید تکان دادم.
علی گفت:
ـ بگو ببینم چه راهی برای خوشحالی ملت داری؟
با انگشتم به صندلی اشاره کردم:
ـ بیاریدش داخل، بذارید سر جاش.
زهرا که مشخص بود برای استاد جان
می دهد با نگرانی گفت:
وای نکنید بابا استاد بشینه که نقش زمین میشه؟
به بازویش زدم و غر غر کنان گفتم:
ـ زر نظر بشین سر جات.
کامران خونسرد گفت:
ـ چیزیش نمیشه فقط نقش زمین میشه ماهم می خندیم.
ـ زهرا با چهره ی دلخور گفت:
ـ گناه داره به خدا.
کلافه گفتم:
ـ ای بابا زهرا بی خیال.
فکر من از نظر آقایون عالی بود سریع صندلی را بر گرداندن با مهارت خاص فیکسش کردند.
یکی از دور گفت:
ـ بچه ها استاد آمد.
همه به تکاپو افتادیم و بر جایمان نشستیم. استاد که وارد شد همه به احترامش بلند شدیم و هماهنگ گفتیم:
ـ سلام استاد صبح بخیر.
کیفش را روی میز گذاشت، نگاهش بین همه چرخید و جواب داد.
ـ سلام صبح شما هم بخیر، سریع کارتون رو شروع کنید که زمان نداریم.
مشغول شدیم. زهرا نیشگونی از بازویم گرفت و گفت:
ـ ای بمیری آخه چکاری بود که کردی؟
جوان مردم نفله میشه خب.
صورتم از درد جمع شد و بازویم را ماساژ دادم.
ـ بترکی چکار بازوم داری؟
ـ باز که کلاس رو گذاشتی رو سرتون!
با دیدن استاد که روبرویمان ایستاده بود. سر به زیر شدم، زهرا با صدای آرامی گفت:
ـ ببخشید استاد
.
نگاه استاد به من بود:
ـ دوجلسه شش ساعتی غیبت داشتی،درس عملیه باید کار کنی که قوی بشی ولی انگار برات مهم نیست.
ماکت ساختن کار راحتی نیست که سر سری گرفتی.
دندان هایم را روی هم فشردم، مشتم رو روی میز گره کردم. در دل راضی شدم از بلایی که قرار شد سرش بیاید.
از جلوی میز من رد شد و یکی یکی کار بچه هارو بررسی و رفع اشکال کرد.
از حق نگذریم که تمام مدت کار بچه هارو چک و رفع اشکال می کرد و کم پیش می آمد بنشیند.
سر گرم طراحی بودم.
که آرام زیر لب گفت:
ـ یا ابوالفضل...
علی گفت: الانه که نقش زمینه بشه
بقیه ریز ریز خندیدن. استاد بعد از یک ساعت به صندلیش نزدیک شد و کاشکی نمی نشست.
نشستن همان و زمین خوردن همان.
کلاس از خنده منفجر شد. زهرا روی صورتش رو گرفته بود.
چند تا پسرها که در حال خندیدن بودند. سریع از پشت میزشان خارج و برای کمک استاد رفتند.
با کمک بچه ها از جای بر خواست.
با غرور، بدون اینکه خم به ابرو بیاورد شروع به تکاندن خودش کرد. کف دستش خراش برداشته بود.
از بس خندیده بودم که صورتم درد گرفته بود. ایستاد و دستانش را بالا برد و خطاب به پسر ها که برای کمکش رفته بودند گفت:
ـ مچکرم برید بشینید.
نگاهش بین همه چرخید، لحظه ای چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید:
ـ خب خندیدن عالیه ولی دست انداختن نه، حق می دم بخندید چون همیشه زمین خوردن دیگران خنده داره.
البته من هیچ گاه به زمین خوردن کسی نخندیدم. ولی پایان ترم به زمین خوردن شما حتما خواهم خندید.
4_5920024629786707108.mp3
13.98M
آهنگی که حسام برای راز فرستاد😔
4_5902164480732693957.mp3
10.48M
آهنگ بعدی که حسام فرستاد
💕 از سه اشک بترسید:
اشک يتيم
اشک مظلوم
اشك پدر ومادر
اگـر سبب ريختـن
اشک يكی از اينهـا بشوید
همـانـا دری از درهای
جهنـم را برويتان بـاز كرده اید
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#داستانک
♨️از مکافات عمل غافل مشو❌
👴نقل میکنند که در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه ی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت...
🔪یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت، در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود،
💎اما آن مرد در همین حال جان داد...مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است...
⚖او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد...
هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت:
👴ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود...
👱♂سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سومیبردم...یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم...
روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد...او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود...
🚣♂پس از گذشت دو یا سه سال...در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد...
😍از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به اویادآورشدم...اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست...
👹اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من
آورد...به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد...
👶هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماس هایش توجه نکردم...
😭سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت...
😩 باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را می بست... کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم...
سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و مُرد...
🌊سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...هیچکس از جنایت من باخبر نشد
💥و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند...
مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد...
👈{وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ ۚ}»
(ابراهیم/۴٢)
🌼و خدا را از آنچه ستمگران انجام میدهند غافل مپندار👌
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
📗 #داستان_کوتاه
گاو چراني وارد شهر شد و براي نوشيدن چيزي ، كنار يك مهمانخانه ايستاد . بدبختانه ، كساني كه در آن شهر زندگي ميكردند عادت بدي داشتند كه سر به سر غريبهها ميگذاشتند . وقتي او ( گاوچران ) نوشيدنياش را تمام كرد ، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است او به كافه برگشت ، و ماهرانه اسلحه اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالاي سرش گرفت بدون هيچ نگاهي به سقف يه گلوله شليك كرد . او با تعجب و خيلي مقتدرانه فرياد زد : « كدام يك از شما آدمهاي بد اسب منو دزديده؟!؟! » كسي پاسخي نداد . « بسيار خوب ، من يك آب جو ديگه ميخورم ، و تا وقتي آن را تمام ميكنم اسبم برنگردد ، كاري را كه در تگزاس انجام دادم انجام ميدهم ! و دوست ندارم آن كاري رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! » بعضي از افراد خودشون جمع و جور كردن . آن مرد ، بر طبق حرفش ، آب جو ديگري نوشيد، بيرون رفت ، و اسبش به سرجايش برگشته بود . اسبش رو زين كرد و به سمت خارج از شهر رفت . كافه چي به آرامي از كافه بيرون آمد و پرسيد : هي رفيق قبل از اينكه بري بگو ، در تگزاس چه اتفاقي افتاد ؟ گاوچران برگشت و گفت : مجبور شدم پیاده برم خونه.
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت هشتاد و سه🌹🌹💔
#جدال عشق و غیرت💔💔💔
در کلاس ولوله ای به پا شد. استاد در حالی که با دست خاک روی لباس های مارک دارش را می تکاند. با غضب و دهانی قفل شده به تک تک ما نگاه کرد.
خنده ی بچه ها ریز و ریز تر و در نهایت محو شد.
زهرا هول کرده بود و بریده بریده گفت:
ــ استاد به خدا کار ما نبود.
با آرنج به پهلویش زدم و آرام گفتم
ـ خفه شی ایشالله.
استاد که خم شده بود و شلوارش را تمیز می کرد قامت راست کرد و ابرویی بالا داد، سرش را کج کرد و نگاهش را به زهرا دوخت:
ـــ پس عمدی بود.
آرام سریع گفت:
ـــ نه بابا چه عمدی؟ استاد ما خبر نداشتیم.
بهزاد هم برای ادامه ی حرف آرام گفت:
ـــ استاد مگه ما مریضیم؟
علی با شوخی گفت:
ــــ اِ اِ اِ... مگه تونگفتی مریضم نتونستم طرحمو بکشم؟
کلاس از خنده ی بچه ها منفجر شد.
استاد در حالی که اخمی تلخ بر پیشانی داشت با کف دست به میز روبرویش زد و گفت:
ـــ بسه دیگه، مگه کلاس جای شوخیه؟
از الان تا پایان کلاس که چهار ساعت دیگه اس فرصت دارید بگید عامل این هرج و مرج کی بوده در غیر این صورت
همه از دم بدون بخشش این درس رو می افتید. حالا خود دانید.
با کلام جدی استاد کلاس در سکوت فرو رفت.
میز های بزرگ طراحی دور تا دور کلاس چیده شده بود. و به راحتی چهره ی نگران و بازنده ی بچه هارو می تونستم ببینم. آرام کمی به من نزدیک شد و گفت:
ـــ بفرما خانوم دیدی چقدر خندیدیم؟ از نوک دماغمون در آمد.
شانه ای بالا انداختم و مشغول طراحی شدم، جواب دادم:
ــ به زور که وادارتون نکردم.
زهرا هم مثلا در حال نقشه کشیدن بود. آرام گفت:
ــ من از اول مخالف بودم.
با صدای آرامی گفتم:
ــ به درک.
صدای محکم استاد بند دلم رو پاره کرد.
ــ اونجا چه خبره؟ جلسه ی چی رو گذاشتید؟ ده دقیقه دیگه طرح کاملتون رو می خوام.
زهرا و آرام سریع خودشان را جمع و جور و مشغول شدند. استاد نگاهی به من انداخت و با همان حالت عصبی ادامه داد:
ــ چند جلسه غیبت داشتید، به جای اینکه تلاش کنی کلاس رو به هم ریختی؟
یک تای ابرویم را بالا دادم، دستم را روی سینه ام گذاشتم و متعجب گفتم:
ــ کی من؟
با لحن مسخره ای جواب داد:
ـــ نه منظورم خودم بودم.
سرم رو به بالا دادم و نفس بیرون دادم:
ـــ آهان فکر کردم با من بودید.
صدای خنده ی بچه ها کلاس را منفجر کرد.
یکی از پسر ها دستش را در هوا تکان داد و گفت:
ـــ خدا نکشتت راز.
استاد رهنمون که وسط کلاس ایستاده بود. غرشی کرد، سر جایمان میخ کوب شدیم. فریاد زد:
ــ چند بار بگم با اسم کوچیک خانم هارو صدا نکنید؟
در همان حال سمت من چرخید و ادامه داد:
ـــ یادم نمیاد اجازه ی شوخی در کلاس رو داده باشم! همه ی اینها به کنار، توجه داشته باشید. من همتای شما نیستم که این چنین مزاح می کنید.
چنان غضب ناک نگاهم کرد که ترسیدم اینبار واقعا اخراجم کند. سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم:
ــ ببخشید استاد.
نگاهش را بین کلاس گرداند، انگشت اشاره اش را بالا گرفت و تکان داد:
ـ یک فرصت بهتون میدم بانی این کار زشت رو یا معرفی کنید، یا خودش بیاد در غیر این صورت از امروز کلاس تمام و همه رد شدید برید برای ترم بعد.
کلافگی وپچ وپچ بین همه راه افتاد.
استاد به در نزدیک شد و ایستاد.. یک ساعت اتاق اساتید می مونم و منتظر میشم.
و از کلاس خارج شد.
زهرا و چند تا از دختر ها تقریبا به گریه افتاده بودند. یکی گفت:
ـــ آخه راز واقعا مرض داشتی این چه پیشنهادی بود؟
زهرا با مشت به بازویم زد و نالان گفت:
ــ خدا بکشتت برای شوخی کردنت.
آرمان وسط کلاس ایستاد و گفت:
ـــ تمومش کنید ترسوها، حالاکه اخطار خوردید می خواید بندازید گردن راز؟
درسته پیشنهادش از طرف راز بود ولی ما هم عمل کردیم. پس تا آخرش هستیم.
باقی پسر ها تایید کردند، ولی دختر ها
واقعا از افتادن درس ترس داشتند، از طرفی هزینه ی زیادی داشت.
خط کش T ام را که دستم بود را روی میز گذاشتم و از کلاس بیرون رفتم.
دلم نمی خواست کسی این درس را رد شود. راهی اتاق اساتید شدم. در زدم کسی جواب نداد. در را به آرامی باز کردم، وارد شدم.
استاد پشت به من یک آستینش را کنده بود و مشغول شست شوی دستش با بتادین بود. بی تردید جلو رفتم و با اخم خیره به خراش بزرگی شدم که از آرنج تا مچ استاد را در بر گرفته بود.
انگار حواسش به من نبود، گفتم:
ـــ استاد زخمی شدید؟
سرش را بلند کرد و با اخم گفت:
ــ تو اینجا چکار می کنی؟ بلد نیستی در بزنی؟
از روی مقنعه سرم را خاراندم و چشمانم را جمع کردم:
ـ چرا استاد بلدم، در هم زدم، فکر کنم نشنیدید.
در حالی که باند استریل را روی زخمش می گذاشت گفت:
ــ چون جواب ندادم باید بیای داخل؟
چشمانم را بستم و لحظه ای تمرکز کردم، خیلی رو مخ بود. به تندی حرف زدم:
ــ من چکار کنم نشنیدید؟ بعدشم اومدم بگم به پیشنهاد من اون صندلی اونجا قرار گرفت و بقیه مقصر نیستند.
آستین لباس را پایین کشیده بود و در حال بستن دکمه اش شوکه شدو با
دهانی باز خیره به من ماند. چنان غرید که خودم را جمع و چشمانم را بستم.
ــ دختر مگه مریضی این چه کاری بود که کردی؟
شانه ای بالا انداختم و آهی کشیدم:
ــ نمی دونم استاد یهو به ذهنم رسید، خواستیم شوخی کنیم.
چشمانش را بست و زیر لب گفت:
ــ الله اکبر آخه به این میگن شوخی؟
بفرمایید برید بیرون، باید همون صبح می ذاشتم حذف کنید، اینبار هم بخشیدم. فقط به خاطر اینکه اینقدر شجاعت داشتی و اومدی گفتی. ولی تنبیه خواهی شد مطمئن باش.