#تلنگر
دروغ سفید نگویید تا پیشرفت کنید)
دروغهای سفید دروغهایی است که برای آسیب به دیگران گفته نمی شوند:
1-در جاده با سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت رانندگی میکند اما در جمع دوستان میگوید که کمتر از ۱۲۰ کیلومتر در ساعت نمیرود!
2-روزی یک صفحه کتاب میخواند اما در حضور دیگران میگوید اگر کمتر از ده صفحه در روز بخوانم نمیخوابم!
پاول اکمن می گوید:
«من دروغهای سیاه را بخشودنی می دانم
اما دروغ سفید نابخشودنی است
این دروغ انسانها را به پرتگاه نابودی می برد»
ما با دروغ سفید دیگران را فریب نمیدهیم بلکه «خود» را «فریب» میدهیم
به اندازه ای که تصویر بیرونی ما با واقعیت درونی ما تفاوت دارد،
دچار تعارض و اضطراب و تنش میشویم
به همان اندازه وادار میشویم در مواجهه با دیگران نقاب بر چهره بزنیم و به همان اندازه از تحقق برنامه های توسعه تواناییهای فردی خویش، جا می مانیم
@Dastanvpand
─═इई 🌼🌸ईइ═─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام مهربانان
🌼آخرین چهارشنبه
🌸فروردین ماهتون عالی
🌼روزتون بی نظیر
🌸آرزو دارم
🌼سلامتی ،آرامش
🌸دل خوشی
🌼شادی ، خوشبختی
🌸ایمان
🌼ثروت حلال
🌸و عاقبت بخیری
🌼درتقدیرتان باشـد
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت نودو پنج🌹 #جدال عشق و غیرت❤️ علی هم سرش را به علامت تایید تکان داد. استاد در سکوت لب پایینش ر
#پارت نود و شش❤️
#جدال عشق و غیرت🌹❤️
🍃🌹🍃 نظری:
تمام مطالب تحقیقی را جمع آوری کردم. اصلا دلم نمی خواست استاد با ایرادهایش سکه ی یک پولم کند. در حین کارهایم و طراحی سطحی با آبرنگ از بناهایی که دیده بودم؛بودم که دلهره ی شدیدی گرفتم. ساعت سه صبح بود که صدای ویبره ی موبایلم بلند شد.گوشیم کنار دستم روی زمین بود. قلم مویم را داخل لیوان کنار دستم گذاشتم. با دیدن اسم حسام قلبم به تپش افتاد آب گلوی وامانده ام را قورت دادم. موهای پریشانم را که روی شانه ام افتاده بود عقب زدم، خم شدم و موبایل را برداشتم. در حالی که صدای قلبم را می شنیدم. بلند شدم به سمت در رفتم و در را بستم. با صدای آرامی جواب دادم:
ـ الو حسام.
صدایش لرزه بر اندامم انداخت. هنوز مثل سابق دلم برای راز گفتنش می لرزید. صدایش خش دار بود.
ـ سلام خوبی؟
دستم را روی قلبم گذاشتم طبق عادتم کنار پنجره رفتم و پرده را کنار زدم:
ـ خوبم. تو خوبی؟ چی شده این وقت شب زنگ زدی
سکوت کرد. آهی کشید که صدایش گوشم را داغ کرد. لب گشودم و به جاده ی خالی از هر کسی خیره شدم.
ـ حسام چرا چیزی نمی گی؟ حالت خوبه؟
دوباره آهی کشید و همزمان گفت:
ـ راز می خوام چیزی بگم. دلم می خواست از خودم بشنوی.
خاک بر سر من و دل تنگم. لب هایم لرزید. مطمئن بودم خبری بد در راه است. با صدایی که به سختی از گلویم بیرون آمد لب زدم.
ـ چی... چی می خوای بگی؟
لحظه ای سکوت کرد:
ـ راز پنج شنبه ی آینده عروسیمه.
با شنیدن این حرف باران اشک بر گونه هایم جاری شد. لب های به هم چسبیده ام تکان می خورد ولی حرفی بیرون نمی آمد. مغزم قفل شده بود. پنجره را باز کردم. سرم را بیرون بردم و اجازه دادم. باران آسمانی بر سر و گونه های بارانیم ببارد. وچه کسی جز خدای آسمان روی سرم دردم را می فهمید. صدایش به گوشم پیچید.
ـ راز حالت خوبه؟ نمی خواستم از کسی بشنوی. ببین می دونم خیلی ناراحتی. حال منم بهتر از تو نیست ولی راز من چاره ای ندارم. حالا که خواست خدا این بوده توام برو به زندگیت برس. مطمئنم بدون من هم خوشبختی.
چشمانم را بستم. حسام حرف می زدو من سر را رو به آسمان گرفته بودم و بارانش را به جان می خریدم. چرا که اشک هایم را می شست و با خود می برد. به سختی لب گشودم:
ـ حسام واقعا می خوای با اون دختر زندگی کنی؟
سریع جواب داد:
ـ نکنم چه کنم؟ راز من تسلیم سر نوشت شدم.
بغضم را قورت داد. اشکم را با پشت دست پس زدم، سرم را داخل آوردم و به دیوار تکیه دادم و آرام بر زمین سُر خوردم.
ـ حسام مطمئنی این زندگی رو می خوای؟
محکم و بدون درنگ جواب داد:
ـ بله راز بله بهتره از الان هر کدوم راه خودمون رو بریم. باشه؟
در حالی که چشمم را می بستم سرم را به دیوار تکیه دادم و تماس را قطع کردم. به راستی که حسام به راحتی با وضع موجود کنار آماده بود. تا خود صبح اشک ریختم. نفهمیدم چه زمانی خوابم برد. صبح با صدای مادر در حالی که دستم زیر سرم بود با بدنی کرخ و خواب رفته چشم گشودم. دست خواب رفته ام که بی حس شده بود را تکان دادم:
ـ دختر مگه تو آدم نیستی چرا نمی ری سر جات بخوابی نمی گی مریض میشی؟ چند روز دیگه خواستگار داری.
به سختی نشستم. صورتم را مچاله کردم و کش و قوس به بدنم دادم. آهی سوز ناک کشیدم. با در خم شده بود و کتاب ها و کاغذ های به هم ریخته ی دور و برم را جمع می کرد به غر زدنش ادامه داد.
ـ دختر کی عاقلی میشی آخه. تا کی بایدمن بیام سر تخت و لباسات؟ یه نگاه به اتاقت بکن. بازار شامه انگار.
سرش را تکان می داد و به اطراف و اتاق به هم ریخته ی من که پر بود از کاغذ و قلم اشاره ای کرد.
تکانی به خودم دادم و بلند شدم. موهای مشکی درهم برهمم را پشتم انداختم. پاچه ی شلوارم را که بالا رفته بود پایین کشید:
ـ سلام مامان صبح بخیر. اول صبحی توپت پره ها؟!
با غضب لب ور چید. دستش را روبه زمین تکان داد.
ـ واقعا تو خفه نمی شی؟ چطور تو این اتاق زندگی می کنی؟ الان توپم پر نباشه فردا بری خونه ی شوهر اینجور باشی پَست می فرستند.
بی حوصله گردنم را سمت شانه ام خواباندم و نالیدم:
ـ مامان جان حالا کی خواسته شوهر کنه؟ تا جون دارم هستم خدمتت.
به سمت در رفتم که با چند دفتر که دستش بود به پشتم زد:
ـ نخیر از این خبرا نیست. درسته گفتیم انتخاب با خودت. این خواستگار نشد یکی دیگه بلاخره باید شوهر کنی.
همین طور که جستی زدم تا اثابت دفتر به پشتم ناموفق باشد. مستقیم پایم به لیوان حاوی از رن گهای چرک قلبم بود. که بی رحمانه تمام کار شب تا سحرمم را به باد فنا داد.
ـ جیغی کشیدم و به صورتم زدم. روی زانوهایم افتادم و با گریه گفتم:
ـ مامان زحمتم و به باد دادی. بیچاره شدم.
در حالی که حاصل زحمت را که خراب شده بود را از زمین بر داشتم ادامه دادم:
بیچاره شدم استاد من و می کشه.
انگار نه انگار من بیچاره شده بودم. با خونسردی دفتر هایم را که در دستش بود را روی میز گذاشت؛ به سمتم چرخید:
ـ ای بابا مگه چی شده از اول بکش.
#پارت نود و هفت❤️🌹
#جدال عشق و غیرت🌹❤️
🍃🌹🍃 نظری:
از خونسردیش حرصی شد، کاغذ ها را در مشتم فشردم، با نگرانی نتیجه ی زحمتم را که نابود شده بود نگاه کردم.
با دلخوری به مادر خیره شدم:
ـ مامان جان خیلی ممنون که اومدی بیدارم کنی. بیدار شدم میشه راحتم بذاری؟
قیافه ی دلخوری به خود گرفت و از اتاق خارج شد. کاغذ ها را با لج به زمین انداختم. بعد از شستشوی صورتم و جمع آوری وسایلم صبحانه نخوره با دلخوری از خانه خارج شدم.
سر کلاس همه ی کسانی که حتی در سفر جزوه نداشتند دست پر سر کلاس حاضر شدند نوبت به من شد. سر به زیر رو به استاد که ا یستاده پشت میزم بود به آرامی لب گشودم:
ـ استاد طراحیو نقشه های من خراب شده.
اخمی کرد و از لای چشم نگاهی به من انداخت:
ـ یعنی چی خانم امینی؟
به نا چار کارهای خیس و کثیفم را روی میز گذاشتم. سر به زیر جواب دادم:
ـ لیوان آب ریخت روی کارم.
با تفکر کاغذ هارو نگاه و ورق زد. نگاهش را به جمان گریزان دوخت و با همان اخم گفت:
ـ واقعا از عهده ی مراقبت کار های خودتون هم بر نمیاید مشخصه که چقدر بی انضباط هستید.
ـ از جایم بلند شدم. متقابلا اخم کردم:
ـ من زحمت خودمو کشیدم. وکارم کاملا مشخصه. اصلا می دونید چیه شما خیلی خود خواهید. فکر کردید استاد هستید هر چی دلتون خواست می تونید بگید.
با کف دست محکم به میز کوبید و فریاد زد:
ـ خانم امینی متوجه هستید با کی حرف می زنید؟
ـ من که حسابی از داغی که حسام روی جگرم گذاشته بود کلافه و دنبال کسی می گشتم تا دق و دلی هایم را سرش خالی کنم. دندان هایم را به هم فشرد، دستام را متقابلا روی میز کوبیدم و رخ به رخش گفتم:
ـ چیه استادی که باش ؛حق توهین به منو نداری. انضباطم هم به خودمم مربوطه.
سینه ی هر دوی ما از شدت خشم بالا و پایین می شد. باری دیگر روی میز کوبید و باخشم غرید.
ـ برید بیرون از نظر من شما مردود هستید. دیگه سر کلاس من نیاید چون فایده نداره به سلامت. پشتش را به من کرد و رفت.
دستم را روی میز کشیدم و هرچه که روی آن بود را نقش زمین کردم. کیفم را برداشتم و با بغضی که به گلویم چنگ می زد به سمت در رفتم. ایستادم، پشتش به من و مشغول برسی کار های زهرا بود. همه با ناراحتی به من خیره شده بودند و جرات جیک زدن هم نداشتند. با صدای بلند گفتم:
ـ فکر کرده نوبرش و آورده منم دیگه این کلاس نمیام.
به سمتم چرخید. نگاه تند و تیزی به من انداخت و با چند قدم بلند به سمتم آمد. به دیوار تکیه دادم، با اینکه قلبم از ترس می لرزید مستقیم به چشمانش خیره شدم؛ سرم را بی حرف تکان و آب دهانم را قورت دادم. نمی خواستم بفهمه تا چه حد از این حرکتش ترسیده و جا خورده ام.
ـ ها چیه؟ تا حالا دانشجو به این نترسی ندیدی؟
ابروانش را بالا داد و لب زد.
ـ انگار وضعتون خیلی خوبه و نگران پول واحد افتاده اتون نیستید.
آرام از آن دور گفت:
ـ استاد از خوب خوب تره.
پوزخندی روی لب استاد جایی گرفت:
ـ پس می تونی بعدا بگیری. فعلا بیرون بی سلامت.
در را برایم باز کرد. با همان پوزخند ادامه داد:
ـ به سلامت از نظر من شما رد هستید.
کیفم را به سینه ام چسباندم. با اخمی تلخ از کنارش رد شد:
ـ به درک فکر کردی می ترسم؟ اصلا برام مهم نیست.
حال نوبت من بود که پوز خندی بزنم. کج خندیدم و ابرویی بالا انداختم. نگاهش در نگاه تُخثم قفل بود، لبم را به هم فشرم؛ همان طور که نگاهم می کرد پایم را به حرکت در آوردم. و محکم به ساق پایش کوبیدم.
ـ برو به درک.
یک پایش را بالا برد و لی لی کن آخی گفت:
منتظر عکس العمل دیگری از جانبش نشدم. به سرعت راهرو را طی کردم و به حیاط دانشکده رسیدم. نگاه به اطراف کردم دیدم بیرون و به اولین ماشینی سر راهم دست بلند کردم.
وقتی به خانه رسیدم با حرص داد زدم:
ـ مامان خانوم خوب شد؟ اول صبحی اومدی غر زدی سرم و باعث شدی کارم خراب بشه.
نگران و سراسیمه از آشپز خانه خارج شد. پرسید: چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
پایم را زمین کوبیدم؛ کیفم را باحرص در آوردم و به زمین کوبیدم. روی مبل کنار اپن نشستم. دست مشت شده ام را روی پایم کوبیدم:
ـ هیچی فقط استاد اخراجم کرد و این درس و افتادم.
مادر بدنش شل شد و نفسی کشید. با لبخند گفت:
ـ خدا خیرت بده ترسیدم. دخترم غصه نداره ترم بعد. اینجور که معلومه این استادت خیلی از خود راضیه؛ من جای اون بودم. می فهمیدم چقدر زحمت کشی و به خاطر یه اتفاق اینجور شد.
سرم را بین دستانم گرفتم:
ـ وای مامان من دیوونه م دیوونه ترم نکن؛ اصلا بره به درک..
#پارت نود و هشت🌹🌹
#جدال عشق و غیرت❤️🌹🌹
پاهایم را به زمین کوبیدم و با صدای بلند گریه کردم.مشتم را روی پاهایم می کوبیدم. گریه نبود که! نعره می کشیدم.
ـ وای خدا مشروط شدم. ایشاالله بره به درک این استاد بیشعور.
مادر نگران و با عجله به سمت آشپز خانه دوید و با لیوان آب قندی بر گشت در حالی که با عجله قاشق را بین لیوان می چرخاند با نگرانی روبرویم ایستاد و خم شد.
ـ دخترم این کارا چیه؟ فدای سرت. دنیا که به آخر نرسیده.
شانه ام را گرفت؛ لیوان آبقند را به لبم نزدیک کرد و مهربان نگاهم کرد:
بخور دردت بجونم بخور نذار قلبت اذیت بشه. خدا منو بکشه با این کارم.
هق هق کردم. به اصرار مادر مقدای آب قند نشیدم. با دلخوری نگاه گریانم را به صورت مهربان و نگرانش دوختم:
ـ نگو مامان این چه حرفیه؟ خودمم حواسم نبود.
در ورودی باز و قامت پدر نمایان شد. پشت سرش رامین با کیسه ای پر از پرتقال و سیب وارد شد. هر دو همانجا خشکشان زد. پدر با نگرانی نگاهم کرد:
ـ چی شده راز؟ چرا گریه می کنی؟
به سمتم آمد. رامین به سمت آشپز خانه رفت و سریع بر گشت. جوابی ندادم و مثل بچه ها شروع به گریه کردم. مادر در حالی که لیوان را در دست داشت سرش را تکان و جواب داد:
ـ تقصیر من شد.
رامین کنارم رسید و با صدای بلند غرید:
ـ چی شده کسی اذیتش کرده؟ د حرف بزنید.
مادر جواب داد:
ـ صبح رفتم بیدارش کردم وسایلش تو اتاق ریخته بود. مدام سرش غر غر کردم. این طفلیم بلند شد و با پا به لیوان آب رنگ ش زد و تمام کارهاش خراب شد. استادشم اخراجش کرد. الان میگه مشروط شدم.
پدر دستی به کمر گذاشت؛ سرش را تکان داد و چشمانش را بست:
ـ ای بابا مگه چقدر مهم بود که این بچه رو اخراج کرده.
رامین با صدای بلند گفت:
ـ غلط کرده باید می دید که کار انجام دادی و فرصت دوباره بهت می داد. می رم حالیش کنم.
به سمت در رفت که پدر با گامی بلند به او رسید و بازویش را کشید:
ـ کجا میری پسر؟ مثلا میخوای بزنیش اینجور که بدتره. برا اینکه دوباره برادرم را دگیر مشکلاتم نکنم بلند شدم و ایستادم:
ـ نمی خواد برید کاری بکنید. مشروط شدم به درک اصلا دلم نمی خواد برید سراغ اون استاد از خود راضی. تازه خودم زدمش داداش.
نگاه پدر و رامین خنده دار بود. هر دو با بهت و نا باوری خیره به من شدند، یک صدا گفتند:
ـ چی؟! زدیش؟
اشکم را پاک کردم، آب گلویم را قورت دادم. از ضربه ای کهنثار ساق بای استاد کرده بودم لبخندی بر لبم نشست. مسخ شده جواب دادم:
ـ بله که زدم. وقتی اخراجم کرد. هرچی لیاقتش رو داشت گفتم بعدش با پا محکم به ساق پاش زدم. آخرین باری که دیدمش داشت از درد لیلی می کرد بچه پرو.
مادر چنگی به صورت زد:
ـ وای خاک به سرم. دختر این چه رفتاری بود کردی؟
شانه ای بالا انداختم. رامین از خنده منفجر شد. مستانه سرش را تکان داد:
ـ ای ول ابجی خودمی.
پدر در حالی که می خندید روی مبلی نشست و به آرامی لب زد:
ـ هیچی دیگه جایی برای برگشت به کلاس نگذاشتی.
جَو خانه با شوخی و خنده های رامین عوض شد. نفسی راحت کشیدم و مشروط شدنم را به جان خریدم و در دل استاد بد اخلاق و خودشیفته را لعنت کردم. انگار روزگار با من چپ افتاده بود. با رفتن حسام تمام بدبختی ها سرم آوار شد. قلبم درد گرفت و مشروط شدم؛ روی رفتن به دانشگاه را نداشتم. در واقع نمی خواستم باعث آزار برادرم شوم. تمام بچه ها یکی زنگ زدند ولی حوصله ی پاسخ گویی به هیچ کس را نداشتم. شب موقع خواب فکر حسام و تدارک عروسیش دیوانه ام کرده بود و تا سحر به حال خودم گریستم. هیچگاه فکر نمی کردم کسی جز من روز عروسی کنارش و قدمش باشد. از اینکه حسام بیش از حد به کسی نزدیک می شد قلبم تیر می کشید. صبح زود قبل از اینکه مادر برای بیدار کردنم وارد اتاق شود مانتو پوشیده از اتاق خارج شدم. سرکی داخل آشپز خانه کشیدم. مادر مشغول تدارک صبحانه بود. جلو رفتم:
ـ سلام صبح بخیر.
در حالی که قالب پنیر را را قاچ می کرد نگاهی پر محبت و با لبخند نثارم کرد:
ـ سلام عزیزم صبحت بخیر. زود بیدار شدی.
جلو رفتم و سر پا لقمه ای نان و پنیر گرفتم گازی بزرگ زدم و با دهانی پر گفتم:
ـ می رم دانشگاه کلاس دارم.
به سرعت خارج شدم. دلم می خواست کمی پیاده روی کنم بلکه دل نا آرامم آرام گیرد. قدم هایم را روی برگ های زرد و نارنجی قدم بر می داشتم. بر اثر باران خیس شده بودن و صدای شکسته شدنشان به گوش نمی رسید. درست مثل من که در درون آرام و بی صدا می شکستم. بعد از مدتی طولانی به مقصد دانشگاه تاکسی گرفتم. وقتی وارد دانشگاه شدم. بچه ها محاصره ام کردند. قبل از اینکه کسی چیزی بگوید با اخم دستم را بالا بردم:
ـ نمی خواد کسی حرفی بزنه یا دلداریم بده. همون بهتره که ریخت نحس او استاد اخمو و از خود مچکر رو نمی بینم.
وارد راهرو شدم. از شانس بد من استاد از اتاق اساتید بیرون آمد. بدون اینکه کوچک ترین توجهی به او بکنم. با اخم از کنارش رد شدم. نگاهش با قدم های من تنظیم کرد تیز به عقب برگشت
#پارت نود و نه🌹🌹
#جدال عشق و غیرت❤️❤️
ـ چیه چرا نگاه می کنی؟
بهت زده دستش را در هوا تکان داد:
ـ انگار مشروط شدنت بس نبود.
دستم را در هوا تکان دادم و شکلاک در آوردم.
اون روز با کلافگی گذاشت. بلاخره روز خواستگاری فرا رسید. از اول صبح مادر شروع به نظافت و برق انداختن خانه کرد. خانم بزرگ و آقا بزرگ برای نهار آمدند. اصلا انگیزه ای برای دیدن خواستگار نداشتم. جواب مشخص بود. از همان صبح خودم را برای یک نه گفتن حسابی آماده کرده بودم. سر نهار آقا بزرگ از وجنات و خصوصیات خوب جناب خواستگار گفت. لبخندی زد:
ـ دخترم اجباری در کار نیست ولی تا جایی که ممکنه عاقلانه فکر کن. اینو بدون اگر هم جوابت منفی باشه باز همون راز مهربان خودمی. خانواده ی رهنمون از خانواده های معروف و خوش نام تبریز هستند. داماد هم پسر خوب و تحصیل کرده ایه.
همه در سکوت گوش می دادیم. خانم بزرگ که کنارم نشسته بود دستش را روی دستم که روی میز بود گذاشت و گفت:
ـ ماشاالله جوان خوش برو رو و خوشتیپی هم هست.
پدر که روبرویم نشسته بود قاشق دستش را داخل بشقاب گذاشت و مهربان لبخندی زد. شاید با لبخندش می خواست مرا خاطر جمع کند که اجباری در کار نیست.
ـ دخترم با خیال باز تصمیم بگیر.
سرم رو به زیر انداختم؛ با صدای ارامی لب زدم:
ـ چشم بابا جون.
لحظه ی ورود خواستگار ها نزدیک بود. مادر اصرار داشت چادر بپوشم. کت و دامن صورتی پوشیدم. شالی که آبرنگی بود و ترکیب صورتی و قرمز داشت مرتب پوشیدم. تمام لباس ها را مادر از قبل آماده کرده بود. قلبم به تپش افتاد و استرس سراسر وجودم را گرفت. جلوی آینه بودم که صدای زنگ آیفون باعث شد چیزی در من فرو بریزد. دلهوره گرفتم و شروع به جویدن لبم کردم. صدای رامین از پایین پله ها به گوشم رسید.
ـ راز بیا رسیدن.
با عجله چادر گل داری با گل های درشت را از روی تخت چنگ زدم. بین را در حال دویدن از پله ها سر کردم. به آشپز خانه پناه بردم. مادر تند تند حرف می زد.
ـ دخترم آشپز خانه بمون هر وقت صدات کردیم بیا.
آب گلویم را به سختی قورد دادم و با دست صورتم را باد می زدم که صدای احوال پرسیشان را شنیدم. بی درنگ به ته آشپز خانه ی بزرگ پناه بردم. دستان لرزانم را مشت کردم. نفسم را به تندی بیرون می دادم. اصلا دلم نمی خواست چهره ی خواستگار را ببینم.
روی صندلی نشستم و خیره به فنجان های گل درشت آبی شدم. مادر با زیبایی هر چه تمام تر از صبح زحمت کشیده بود. چند دقیقه گذشت. مادر با دسته گل بزرگی پر از گل های رز سفید و نرگش شیرازی وارد شد. جا گلدانی بلوری را از کابینت بالایی بیرون آورد و زیر آب گذاشت و سپس دست گل زیبا را داخلش گذاشت و روی اپن گذاشت.سپس به سمت سماور رفت و شروع به ریختن چایی کرد. با صدای آرامی گفت:
ـ دخترم پاشو. ماشاالله عجب پسری بچه که بود دیده بودمش الان جوان رشیدی شده. یا الله پاشو چایی و ریختم بیار. حواست باشه نریزه توی سینی.
بلند شدم، با استرس سینی را از دستش گرفتم:
ـ وای مامان قلبم داره میاد تو دهنم.
لبش را زیر دندان برد.
ـ هیس نگو اگه ببینیش همین الان بله رو می دی.
خندید از آشپز خانه خارج شد. سینی به دست دنبالش راه افتادم کنار پدر نشست. نزدیکشان که شدم. سلام دادم:
ـ سلام خوش آمدید.
آقای رهنمون بزرگ با روی گشاده جواب داد:
ـ بهبه عروس خانوم سلام بابا جان خوبی ان شاالله؟
به آرامی جواب دادم:
ـ خوبم ممنونم.
نگاه گزرایی به دو دختر جوان خانمی هم سن و سال مادر و خانم رهنمون بزرگ انداختم. هر یک جواب سلام مرا دادند و نگاه خریدار گونه ای به من انداختند. هنوز جرات نگاه کردن به خواستگارم را نداشتم. پذیرایی را شروع کردم. آب گلویم را قورت دادم و سینی چایی را روبروی خواستگارم گرفتم. نگاه متعجبم در نگاه متعجب مرد روبرویم گره خورد. انگار اوهم متعجب شده بود از جایش تیز بر خواست. لبه ی سینی دستم را فشردم. هر دو با صدای بلند و متعجب گفتیم.
ـ چی تو هستی؟
چشمان هر دوی ما تا حد امکان باز و گشاد شده بود. توجه ی به اطراف نداشتیم.
آقا بزرگ حندید و گفت:
ـ بهبه فکر کنم هم و میشناسند. بهتر شد.
با اخم سینی را روی میز وسط گذاشتم و به سمتش چرخیدم:
ـ بله می شناسم این آقا دیروز من و از کلاس اخراج کرد.
همه گیج شده بودند و مات و متحیر به ما خیر شدند. استاد گرام به تندی گفت:
ـ می خواستی سر کلاس من بلبل زبانی نکنی. دست مشت شده ام رابیشتر فشردم. با حرص به چشمانش خیره شدم.
ـتوام می خواستی اینقدر سر کلاس خود خواه نباشی حقت بود.
ـ گردنش را چرخواند:
ـ اِ حقم بود؟ به من چه تو بی نظمی و کار خوب تحویل نمی دی؟
منم هم متقابلن گر
دنم را تکان دادم:
ـ من بی نظم نیستم فقط یک اتفاق بود. شما که دیدی من کارمو آماده کرده بودم و فقط به خاطر یک اتفاق این طور شد.
با همان لحن تند و عصبی گفت:
ـ اونارو ببخش لقدی که به پام زدی چی اون و که نمی بخشم.
ابرویی بالا دادم:
ـ اولا من نخواستم ببخشی همون بهتر سر کلاس جناب عالی نباشم. بعدشم حقت بود زدم.
صدای رهنمون بزرگ هر دویمان را ساکت کرد.
ـ بچه ها چه خبرتونه؟ چرا درست درمان حرف نمی زنید ببینیم قضیه چیه؟
تازه متوجه نگاه های اطرافین شدم. همه سر پا ایستاده و به یکی بدو کردن ما خیره شده بودند. خنده ی ریز رامین از دیدم پنهان نماند. شرم بزرگ تر ها مرا گرفت و آرام کنار کشیدم.
#پارت صد😍😍🌹
#جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹
مادر بازویم را کشید. نگاهم سمتش کشیده شد. با اخم مرا به عقب کشید. لبم را زیر دندان بردم؛ به گل های رنگی فرش خیره شدم. آقای رهنمون رو به استاد گفت:
ـ خب توضیح بدید ما هم بدونیم چه خبره؟
پدر رو به جمع دستش را دراز کرد:
ـ بفرمائید بشینید ببخشید عذر خواهی می کنم.
کمیل سر پا ایستاده بود و هر دودستش را جلوی بدنش قفل کرده بود. دوباره آقای رهنمون با همان جدیت گفت:
ـ کمیل منتظریم.
استاد نگاه کوتاهی به من انداخت. با لحن محکمی جواب داد:
ـ آقا جون این خانوم دانشجوی کلاس من بودند. از اول ورود به کلاس بی نظمی رو شروع کردند. راهی برام نگذاشتند از کلاس اخراج کردم.
گوشه چشمی به من انداخت؛ پوز خندی زد. ادامه داد.
ـ فکر کنم به حقشون رسیدند.
اخمی کردم و ایستادم. با چهره ی گُر گرفته گفتم:
ـ ببخشید شما حق تعیین نمی کنید من اصلا پشیمون نیستم هر بلایی سرتون آمد.
ابرویی بالا انداخت:
ـ خوبه شما با این درس مشروط شدی باز بلبل زبونی می کنی؟ چند قدم بر داشتم و روبرویش ایستادم. صدای پدر؛ مادر, آقا بزرگ را می شنیدم که سرزنش وار نامم را بر زبان جاری کردند. ولی دلم می خواست به استاد بفهممونم که شکست خورده خودشه. به چشمانش خیره شدم مردمک چشمم به رقص در آمد:
ـ ببین جناب اینجا دانشگاه نیست که دور بر داشتی بهتر بدونی کجا قرار گرفتی.
صورتش را جمع کرد. با خشم گفت:
ـ من اشتباه کردم همون روزی که صندلیمو خراب کردی و من زمین خوردم اخراجت نکردم.
صدای مادرش را از پشتم شنیدم:
آقا جون شما که خیلی از وجنات این خانوم وخانواده ی محترمش تعریف کردید. واقعا روی چه حسابی این همه اصرار داشتید.
به سمتش بر گشتم. تقریبا وسط مجلس قرار داشتم. با طعنه دستش را تکان داد. اخمی به چهره اش نشاند.
ـ مگه دانشگاه میدان جنگه؟ چه معنی داره پسر منو هدف گرفتی.
سکوت کرده بودم. نگاهم سمت رامین کشیده شد. با بغض صدایش کردم:
ـ داداش.
نگاه تیزش را به سمت مادر استاد دوخت؛ بلند شد. دست مرا گرفت و بی درنگ مرا از آن وسط بیرون کشید پشت مبل ها قرار گرفتیم. نگاهش را بین همه چر خاند و ر به رهنمون بزرگ کردم:
ـ عذر می خوام جسارت منو ببخشید ولی من هر نوع توهین یا بد گفتن نسبت به خانواده و خواهرم رو نمی تونم ببخشم. با اجازتون راز به اتاقش میره.
مادر استاد نشست و پشت چشمی نازک کرد. خواهرانش که هر دو چادری بودند. با قیافه های در هم به من چشم دوختند و پچ پچ کردند.
بلاخره آقا بزرگ دهان باز کرد. عصایش را به زمین کوبید و ایستاد. با صدای محکمی غرید:
ـ کافیه دیگه؛ کمی شرم و حیا خوب چیزیه! راز بیا بشین ببینم. کمیل پسرم حق با شماس توام بیا بشین.
نگاهی به استاد انداخت:
ـ شما هم بشین.
بیان آقا بزرگ چنان با تحکم بود که بی صدا من و رامین جلو رفتیم. کنار هم نشستیم. استاد هم سر به زیر سر جایش نشست.
بلاخره پدر جناب استاد به حرف آمد.کمی خودش را جابجا کرد.
ـ من عذر می خوام بابت حرف هایی که پیش آمد.
پدر سریع جواب داد:
ـ نه این حرف ها چیه؟
رهنمون بزرگ با صدای آرام هم صحبت مادر استاد شده بود. سپس سینه ای صاف کرد:
ـ خب فکر کنم اگر جلوی این جوون ها رو نگیریم. هم دیگر و بکشند.
سرش را سمت استاد چرخواند.
ـ کمیل جان موضوعات دانشگاه شما به ما و بحث ما ربطی نداره. ما برای موضوع مهمی اینجا هستیم.
رو به من کرد.
ـ دخترم شما هم کمی صبوری کنید. البته حق می دم ناراحت باشید چون از کلاس محروم شدید.
مادر چادر گلدارش را مرتب کرد. با متانت گفت:
ـ آقای رهنمون باور کنید وقتی به خونه برگشت مثل ابر بهار گریه می کرد.
نمی خواستم ضعفم و ببینه با صدای آرامی نق زدم:
ـ اِ مامان جان کی؟ اصلاًنم ناراحتم نیستم.
با اهم لبش را زیر دندان برد. خانم بزرگ با چهره ی خندان گفت:
ـ خب بهتره بگذریم بریم سر اصل مطلب.
آقا بزرگ هم با خوشرویی دستش را روی دست رفیق قدیمیش گذاشت. به هم نگاه کرند. لب زد:
ـ خب الان فضایی به وجود آمد که رشته ی کار از دستمون رفت. من موندم این دوتا چطور تا حالا هم دیگرو نشناختند؟! یعنی از روی فامیلی و مشخصات ما نفهمیده بودند؟
سرم پایین بود و با لبه ی چادرم بازی می کردم. با خودم گفتم: من که از اول قصدم جواب منفی بود حالا بهانه ی خوبی دارم. مادر با دلخوری گفت:
ـ ببخشید فکر کنم خانم رهنمون راضی نیستند که حرفی پیش بیاد. راستش...
مکثی کرد و رو به اقا بزرگ گفت:
ـ عذر می خوام آقا بزرگ.
سپس رویش را به مادر استاد کرد:
ـ خانم رهنمون بنده دخترم و خوب تربیت کردم حتما موردی بوده که چنین عمل کرد. البته اجباری سر راه شما نیست.
خانم رهنمون کمی صاف تر نشست و نازی به گردنش داد. دهان باز کرد چیزی بگوید که رهنمون بزرگ دستش را بلند کرد:
ـ اجازه بدید من سر کار خانوم حق با شماس ببخشید. صد البته که شما دخترتون رو خوب تربیت کردید.
خندید و نگاهی به من انداخت:
ـ اتفاقا با این چیز ها که دیدم و شنیدم بیشتر مشتاق شدم دختره همچون فرشته ی شما رو برای نوه ی همچون گلم خواستگاری کنم.
سرش را سمت پدر بزرگ چرخاند.
ـ پسر ما رو به غلامی قبول می کنید؟
ـ آقا بزرگ با لبخندی گشاد جواب داد:
ـ صد البته ولی بذارید این دو جوان اول با هم صلح بکنند ببینیم چی پیش میاد.
کمیل از جایش برخواست. جلوی کت آبی نفتی کبریتی شیکش را گرفت:
ـ عذر می خوام آقا بزرگ میشه چند دقیقه خصوصی صحبت کنیم؟
رهنمون بزرگ از جای بر خواست:
ـ البته پسرم بیا ببینم چی داری برای گفتن.
در دلم قند و نبات آب شد. مطمئن بودم با دعوا یی که داشتیم جوابش منفی است و اینکه از سکته ی من خبر داشت. هم قدم پدر بزرگش شد و به ته سالن که مبلمان سورمه ای داشت رفتند. پدر بزرگش خمیده شده بود و استاد برای اینکه خصوصی تر صحبت کند کمی خم شده بود. رامین سرش را کنار گوشم کشید و با صدای آرامی گفت:
ـ عجب بلا هایی سرش آوردی آتیش پاره! مطمئنم جوابش رده و توام راحت شدی.
این بار من سرم را به گوشش نزدیک کردم:
ـ حقش بود داداش دیدی چه مغروره؟
ریز ریز خندید. مادر استاد با غضب به من نگاه می کرد و با خواهرانش در حال پچ و پچ بودند.لبخندی به رویشان زدم ولی جوابی جز اخم نصیبم نشد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ولادت حضرت
🌸عـلی اکبـر (ع)
🌸و روز جوان بر همگی مبارک
💞با احترام ویک دنیا محبت تقدیم به تک تک جوانان عزیز کانال
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662