#تلنگر
دروغ سفید نگویید تا پیشرفت کنید)
دروغهای سفید دروغهایی است که برای آسیب به دیگران گفته نمی شوند:
1-در جاده با سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت رانندگی میکند اما در جمع دوستان میگوید که کمتر از ۱۲۰ کیلومتر در ساعت نمیرود!
2-روزی یک صفحه کتاب میخواند اما در حضور دیگران میگوید اگر کمتر از ده صفحه در روز بخوانم نمیخوابم!
پاول اکمن می گوید:
«من دروغهای سیاه را بخشودنی می دانم
اما دروغ سفید نابخشودنی است
این دروغ انسانها را به پرتگاه نابودی می برد»
ما با دروغ سفید دیگران را فریب نمیدهیم بلکه «خود» را «فریب» میدهیم
به اندازه ای که تصویر بیرونی ما با واقعیت درونی ما تفاوت دارد،
دچار تعارض و اضطراب و تنش میشویم
به همان اندازه وادار میشویم در مواجهه با دیگران نقاب بر چهره بزنیم و به همان اندازه از تحقق برنامه های توسعه تواناییهای فردی خویش، جا می مانیم
@Dastanvpand
─═इई 🌼🌸ईइ═─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام مهربانان
🌼آخرین چهارشنبه
🌸فروردین ماهتون عالی
🌼روزتون بی نظیر
🌸آرزو دارم
🌼سلامتی ،آرامش
🌸دل خوشی
🌼شادی ، خوشبختی
🌸ایمان
🌼ثروت حلال
🌸و عاقبت بخیری
🌼درتقدیرتان باشـد
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت نودو پنج🌹 #جدال عشق و غیرت❤️ علی هم سرش را به علامت تایید تکان داد. استاد در سکوت لب پایینش ر
#پارت نود و شش❤️
#جدال عشق و غیرت🌹❤️
🍃🌹🍃 نظری:
تمام مطالب تحقیقی را جمع آوری کردم. اصلا دلم نمی خواست استاد با ایرادهایش سکه ی یک پولم کند. در حین کارهایم و طراحی سطحی با آبرنگ از بناهایی که دیده بودم؛بودم که دلهره ی شدیدی گرفتم. ساعت سه صبح بود که صدای ویبره ی موبایلم بلند شد.گوشیم کنار دستم روی زمین بود. قلم مویم را داخل لیوان کنار دستم گذاشتم. با دیدن اسم حسام قلبم به تپش افتاد آب گلوی وامانده ام را قورت دادم. موهای پریشانم را که روی شانه ام افتاده بود عقب زدم، خم شدم و موبایل را برداشتم. در حالی که صدای قلبم را می شنیدم. بلند شدم به سمت در رفتم و در را بستم. با صدای آرامی جواب دادم:
ـ الو حسام.
صدایش لرزه بر اندامم انداخت. هنوز مثل سابق دلم برای راز گفتنش می لرزید. صدایش خش دار بود.
ـ سلام خوبی؟
دستم را روی قلبم گذاشتم طبق عادتم کنار پنجره رفتم و پرده را کنار زدم:
ـ خوبم. تو خوبی؟ چی شده این وقت شب زنگ زدی
سکوت کرد. آهی کشید که صدایش گوشم را داغ کرد. لب گشودم و به جاده ی خالی از هر کسی خیره شدم.
ـ حسام چرا چیزی نمی گی؟ حالت خوبه؟
دوباره آهی کشید و همزمان گفت:
ـ راز می خوام چیزی بگم. دلم می خواست از خودم بشنوی.
خاک بر سر من و دل تنگم. لب هایم لرزید. مطمئن بودم خبری بد در راه است. با صدایی که به سختی از گلویم بیرون آمد لب زدم.
ـ چی... چی می خوای بگی؟
لحظه ای سکوت کرد:
ـ راز پنج شنبه ی آینده عروسیمه.
با شنیدن این حرف باران اشک بر گونه هایم جاری شد. لب های به هم چسبیده ام تکان می خورد ولی حرفی بیرون نمی آمد. مغزم قفل شده بود. پنجره را باز کردم. سرم را بیرون بردم و اجازه دادم. باران آسمانی بر سر و گونه های بارانیم ببارد. وچه کسی جز خدای آسمان روی سرم دردم را می فهمید. صدایش به گوشم پیچید.
ـ راز حالت خوبه؟ نمی خواستم از کسی بشنوی. ببین می دونم خیلی ناراحتی. حال منم بهتر از تو نیست ولی راز من چاره ای ندارم. حالا که خواست خدا این بوده توام برو به زندگیت برس. مطمئنم بدون من هم خوشبختی.
چشمانم را بستم. حسام حرف می زدو من سر را رو به آسمان گرفته بودم و بارانش را به جان می خریدم. چرا که اشک هایم را می شست و با خود می برد. به سختی لب گشودم:
ـ حسام واقعا می خوای با اون دختر زندگی کنی؟
سریع جواب داد:
ـ نکنم چه کنم؟ راز من تسلیم سر نوشت شدم.
بغضم را قورت داد. اشکم را با پشت دست پس زدم، سرم را داخل آوردم و به دیوار تکیه دادم و آرام بر زمین سُر خوردم.
ـ حسام مطمئنی این زندگی رو می خوای؟
محکم و بدون درنگ جواب داد:
ـ بله راز بله بهتره از الان هر کدوم راه خودمون رو بریم. باشه؟
در حالی که چشمم را می بستم سرم را به دیوار تکیه دادم و تماس را قطع کردم. به راستی که حسام به راحتی با وضع موجود کنار آماده بود. تا خود صبح اشک ریختم. نفهمیدم چه زمانی خوابم برد. صبح با صدای مادر در حالی که دستم زیر سرم بود با بدنی کرخ و خواب رفته چشم گشودم. دست خواب رفته ام که بی حس شده بود را تکان دادم:
ـ دختر مگه تو آدم نیستی چرا نمی ری سر جات بخوابی نمی گی مریض میشی؟ چند روز دیگه خواستگار داری.
به سختی نشستم. صورتم را مچاله کردم و کش و قوس به بدنم دادم. آهی سوز ناک کشیدم. با در خم شده بود و کتاب ها و کاغذ های به هم ریخته ی دور و برم را جمع می کرد به غر زدنش ادامه داد.
ـ دختر کی عاقلی میشی آخه. تا کی بایدمن بیام سر تخت و لباسات؟ یه نگاه به اتاقت بکن. بازار شامه انگار.
سرش را تکان می داد و به اطراف و اتاق به هم ریخته ی من که پر بود از کاغذ و قلم اشاره ای کرد.
تکانی به خودم دادم و بلند شدم. موهای مشکی درهم برهمم را پشتم انداختم. پاچه ی شلوارم را که بالا رفته بود پایین کشید:
ـ سلام مامان صبح بخیر. اول صبحی توپت پره ها؟!
با غضب لب ور چید. دستش را روبه زمین تکان داد.
ـ واقعا تو خفه نمی شی؟ چطور تو این اتاق زندگی می کنی؟ الان توپم پر نباشه فردا بری خونه ی شوهر اینجور باشی پَست می فرستند.
بی حوصله گردنم را سمت شانه ام خواباندم و نالیدم:
ـ مامان جان حالا کی خواسته شوهر کنه؟ تا جون دارم هستم خدمتت.
به سمت در رفتم که با چند دفتر که دستش بود به پشتم زد:
ـ نخیر از این خبرا نیست. درسته گفتیم انتخاب با خودت. این خواستگار نشد یکی دیگه بلاخره باید شوهر کنی.
همین طور که جستی زدم تا اثابت دفتر به پشتم ناموفق باشد. مستقیم پایم به لیوان حاوی از رن گهای چرک قلبم بود. که بی رحمانه تمام کار شب تا سحرمم را به باد فنا داد.
ـ جیغی کشیدم و به صورتم زدم. روی زانوهایم افتادم و با گریه گفتم:
ـ مامان زحمتم و به باد دادی. بیچاره شدم.
در حالی که حاصل زحمت را که خراب شده بود را از زمین بر داشتم ادامه دادم:
بیچاره شدم استاد من و می کشه.
انگار نه انگار من بیچاره شده بودم. با خونسردی دفتر هایم را که در دستش بود را روی میز گذاشت؛ به سمتم چرخید:
ـ ای بابا مگه چی شده از اول بکش.
#پارت نود و هفت❤️🌹
#جدال عشق و غیرت🌹❤️
🍃🌹🍃 نظری:
از خونسردیش حرصی شد، کاغذ ها را در مشتم فشردم، با نگرانی نتیجه ی زحمتم را که نابود شده بود نگاه کردم.
با دلخوری به مادر خیره شدم:
ـ مامان جان خیلی ممنون که اومدی بیدارم کنی. بیدار شدم میشه راحتم بذاری؟
قیافه ی دلخوری به خود گرفت و از اتاق خارج شد. کاغذ ها را با لج به زمین انداختم. بعد از شستشوی صورتم و جمع آوری وسایلم صبحانه نخوره با دلخوری از خانه خارج شدم.
سر کلاس همه ی کسانی که حتی در سفر جزوه نداشتند دست پر سر کلاس حاضر شدند نوبت به من شد. سر به زیر رو به استاد که ا یستاده پشت میزم بود به آرامی لب گشودم:
ـ استاد طراحیو نقشه های من خراب شده.
اخمی کرد و از لای چشم نگاهی به من انداخت:
ـ یعنی چی خانم امینی؟
به نا چار کارهای خیس و کثیفم را روی میز گذاشتم. سر به زیر جواب دادم:
ـ لیوان آب ریخت روی کارم.
با تفکر کاغذ هارو نگاه و ورق زد. نگاهش را به جمان گریزان دوخت و با همان اخم گفت:
ـ واقعا از عهده ی مراقبت کار های خودتون هم بر نمیاید مشخصه که چقدر بی انضباط هستید.
ـ از جایم بلند شدم. متقابلا اخم کردم:
ـ من زحمت خودمو کشیدم. وکارم کاملا مشخصه. اصلا می دونید چیه شما خیلی خود خواهید. فکر کردید استاد هستید هر چی دلتون خواست می تونید بگید.
با کف دست محکم به میز کوبید و فریاد زد:
ـ خانم امینی متوجه هستید با کی حرف می زنید؟
ـ من که حسابی از داغی که حسام روی جگرم گذاشته بود کلافه و دنبال کسی می گشتم تا دق و دلی هایم را سرش خالی کنم. دندان هایم را به هم فشرد، دستام را متقابلا روی میز کوبیدم و رخ به رخش گفتم:
ـ چیه استادی که باش ؛حق توهین به منو نداری. انضباطم هم به خودمم مربوطه.
سینه ی هر دوی ما از شدت خشم بالا و پایین می شد. باری دیگر روی میز کوبید و باخشم غرید.
ـ برید بیرون از نظر من شما مردود هستید. دیگه سر کلاس من نیاید چون فایده نداره به سلامت. پشتش را به من کرد و رفت.
دستم را روی میز کشیدم و هرچه که روی آن بود را نقش زمین کردم. کیفم را برداشتم و با بغضی که به گلویم چنگ می زد به سمت در رفتم. ایستادم، پشتش به من و مشغول برسی کار های زهرا بود. همه با ناراحتی به من خیره شده بودند و جرات جیک زدن هم نداشتند. با صدای بلند گفتم:
ـ فکر کرده نوبرش و آورده منم دیگه این کلاس نمیام.
به سمتم چرخید. نگاه تند و تیزی به من انداخت و با چند قدم بلند به سمتم آمد. به دیوار تکیه دادم، با اینکه قلبم از ترس می لرزید مستقیم به چشمانش خیره شدم؛ سرم را بی حرف تکان و آب دهانم را قورت دادم. نمی خواستم بفهمه تا چه حد از این حرکتش ترسیده و جا خورده ام.
ـ ها چیه؟ تا حالا دانشجو به این نترسی ندیدی؟
ابروانش را بالا داد و لب زد.
ـ انگار وضعتون خیلی خوبه و نگران پول واحد افتاده اتون نیستید.
آرام از آن دور گفت:
ـ استاد از خوب خوب تره.
پوزخندی روی لب استاد جایی گرفت:
ـ پس می تونی بعدا بگیری. فعلا بیرون بی سلامت.
در را برایم باز کرد. با همان پوزخند ادامه داد:
ـ به سلامت از نظر من شما رد هستید.
کیفم را به سینه ام چسباندم. با اخمی تلخ از کنارش رد شد:
ـ به درک فکر کردی می ترسم؟ اصلا برام مهم نیست.
حال نوبت من بود که پوز خندی بزنم. کج خندیدم و ابرویی بالا انداختم. نگاهش در نگاه تُخثم قفل بود، لبم را به هم فشرم؛ همان طور که نگاهم می کرد پایم را به حرکت در آوردم. و محکم به ساق پایش کوبیدم.
ـ برو به درک.
یک پایش را بالا برد و لی لی کن آخی گفت:
منتظر عکس العمل دیگری از جانبش نشدم. به سرعت راهرو را طی کردم و به حیاط دانشکده رسیدم. نگاه به اطراف کردم دیدم بیرون و به اولین ماشینی سر راهم دست بلند کردم.
وقتی به خانه رسیدم با حرص داد زدم:
ـ مامان خانوم خوب شد؟ اول صبحی اومدی غر زدی سرم و باعث شدی کارم خراب بشه.
نگران و سراسیمه از آشپز خانه خارج شد. پرسید: چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
پایم را زمین کوبیدم؛ کیفم را باحرص در آوردم و به زمین کوبیدم. روی مبل کنار اپن نشستم. دست مشت شده ام را روی پایم کوبیدم:
ـ هیچی فقط استاد اخراجم کرد و این درس و افتادم.
مادر بدنش شل شد و نفسی کشید. با لبخند گفت:
ـ خدا خیرت بده ترسیدم. دخترم غصه نداره ترم بعد. اینجور که معلومه این استادت خیلی از خود راضیه؛ من جای اون بودم. می فهمیدم چقدر زحمت کشی و به خاطر یه اتفاق اینجور شد.
سرم را بین دستانم گرفتم:
ـ وای مامان من دیوونه م دیوونه ترم نکن؛ اصلا بره به درک..
#پارت نود و هشت🌹🌹
#جدال عشق و غیرت❤️🌹🌹
پاهایم را به زمین کوبیدم و با صدای بلند گریه کردم.مشتم را روی پاهایم می کوبیدم. گریه نبود که! نعره می کشیدم.
ـ وای خدا مشروط شدم. ایشاالله بره به درک این استاد بیشعور.
مادر نگران و با عجله به سمت آشپز خانه دوید و با لیوان آب قندی بر گشت در حالی که با عجله قاشق را بین لیوان می چرخاند با نگرانی روبرویم ایستاد و خم شد.
ـ دخترم این کارا چیه؟ فدای سرت. دنیا که به آخر نرسیده.
شانه ام را گرفت؛ لیوان آبقند را به لبم نزدیک کرد و مهربان نگاهم کرد:
بخور دردت بجونم بخور نذار قلبت اذیت بشه. خدا منو بکشه با این کارم.
هق هق کردم. به اصرار مادر مقدای آب قند نشیدم. با دلخوری نگاه گریانم را به صورت مهربان و نگرانش دوختم:
ـ نگو مامان این چه حرفیه؟ خودمم حواسم نبود.
در ورودی باز و قامت پدر نمایان شد. پشت سرش رامین با کیسه ای پر از پرتقال و سیب وارد شد. هر دو همانجا خشکشان زد. پدر با نگرانی نگاهم کرد:
ـ چی شده راز؟ چرا گریه می کنی؟
به سمتم آمد. رامین به سمت آشپز خانه رفت و سریع بر گشت. جوابی ندادم و مثل بچه ها شروع به گریه کردم. مادر در حالی که لیوان را در دست داشت سرش را تکان و جواب داد:
ـ تقصیر من شد.
رامین کنارم رسید و با صدای بلند غرید:
ـ چی شده کسی اذیتش کرده؟ د حرف بزنید.
مادر جواب داد:
ـ صبح رفتم بیدارش کردم وسایلش تو اتاق ریخته بود. مدام سرش غر غر کردم. این طفلیم بلند شد و با پا به لیوان آب رنگ ش زد و تمام کارهاش خراب شد. استادشم اخراجش کرد. الان میگه مشروط شدم.
پدر دستی به کمر گذاشت؛ سرش را تکان داد و چشمانش را بست:
ـ ای بابا مگه چقدر مهم بود که این بچه رو اخراج کرده.
رامین با صدای بلند گفت:
ـ غلط کرده باید می دید که کار انجام دادی و فرصت دوباره بهت می داد. می رم حالیش کنم.
به سمت در رفت که پدر با گامی بلند به او رسید و بازویش را کشید:
ـ کجا میری پسر؟ مثلا میخوای بزنیش اینجور که بدتره. برا اینکه دوباره برادرم را دگیر مشکلاتم نکنم بلند شدم و ایستادم:
ـ نمی خواد برید کاری بکنید. مشروط شدم به درک اصلا دلم نمی خواد برید سراغ اون استاد از خود راضی. تازه خودم زدمش داداش.
نگاه پدر و رامین خنده دار بود. هر دو با بهت و نا باوری خیره به من شدند، یک صدا گفتند:
ـ چی؟! زدیش؟
اشکم را پاک کردم، آب گلویم را قورت دادم. از ضربه ای کهنثار ساق بای استاد کرده بودم لبخندی بر لبم نشست. مسخ شده جواب دادم:
ـ بله که زدم. وقتی اخراجم کرد. هرچی لیاقتش رو داشت گفتم بعدش با پا محکم به ساق پاش زدم. آخرین باری که دیدمش داشت از درد لیلی می کرد بچه پرو.
مادر چنگی به صورت زد:
ـ وای خاک به سرم. دختر این چه رفتاری بود کردی؟
شانه ای بالا انداختم. رامین از خنده منفجر شد. مستانه سرش را تکان داد:
ـ ای ول ابجی خودمی.
پدر در حالی که می خندید روی مبلی نشست و به آرامی لب زد:
ـ هیچی دیگه جایی برای برگشت به کلاس نگذاشتی.
جَو خانه با شوخی و خنده های رامین عوض شد. نفسی راحت کشیدم و مشروط شدنم را به جان خریدم و در دل استاد بد اخلاق و خودشیفته را لعنت کردم. انگار روزگار با من چپ افتاده بود. با رفتن حسام تمام بدبختی ها سرم آوار شد. قلبم درد گرفت و مشروط شدم؛ روی رفتن به دانشگاه را نداشتم. در واقع نمی خواستم باعث آزار برادرم شوم. تمام بچه ها یکی زنگ زدند ولی حوصله ی پاسخ گویی به هیچ کس را نداشتم. شب موقع خواب فکر حسام و تدارک عروسیش دیوانه ام کرده بود و تا سحر به حال خودم گریستم. هیچگاه فکر نمی کردم کسی جز من روز عروسی کنارش و قدمش باشد. از اینکه حسام بیش از حد به کسی نزدیک می شد قلبم تیر می کشید. صبح زود قبل از اینکه مادر برای بیدار کردنم وارد اتاق شود مانتو پوشیده از اتاق خارج شدم. سرکی داخل آشپز خانه کشیدم. مادر مشغول تدارک صبحانه بود. جلو رفتم:
ـ سلام صبح بخیر.
در حالی که قالب پنیر را را قاچ می کرد نگاهی پر محبت و با لبخند نثارم کرد:
ـ سلام عزیزم صبحت بخیر. زود بیدار شدی.
جلو رفتم و سر پا لقمه ای نان و پنیر گرفتم گازی بزرگ زدم و با دهانی پر گفتم:
ـ می رم دانشگاه کلاس دارم.
به سرعت خارج شدم. دلم می خواست کمی پیاده روی کنم بلکه دل نا آرامم آرام گیرد. قدم هایم را روی برگ های زرد و نارنجی قدم بر می داشتم. بر اثر باران خیس شده بودن و صدای شکسته شدنشان به گوش نمی رسید. درست مثل من که در درون آرام و بی صدا می شکستم. بعد از مدتی طولانی به مقصد دانشگاه تاکسی گرفتم. وقتی وارد دانشگاه شدم. بچه ها محاصره ام کردند. قبل از اینکه کسی چیزی بگوید با اخم دستم را بالا بردم:
ـ نمی خواد کسی حرفی بزنه یا دلداریم بده. همون بهتره که ریخت نحس او استاد اخمو و از خود مچکر رو نمی بینم.
وارد راهرو شدم. از شانس بد من استاد از اتاق اساتید بیرون آمد. بدون اینکه کوچک ترین توجهی به او بکنم. با اخم از کنارش رد شدم. نگاهش با قدم های من تنظیم کرد تیز به عقب برگشت
#پارت نود و نه🌹🌹
#جدال عشق و غیرت❤️❤️
ـ چیه چرا نگاه می کنی؟
بهت زده دستش را در هوا تکان داد:
ـ انگار مشروط شدنت بس نبود.
دستم را در هوا تکان دادم و شکلاک در آوردم.
اون روز با کلافگی گذاشت. بلاخره روز خواستگاری فرا رسید. از اول صبح مادر شروع به نظافت و برق انداختن خانه کرد. خانم بزرگ و آقا بزرگ برای نهار آمدند. اصلا انگیزه ای برای دیدن خواستگار نداشتم. جواب مشخص بود. از همان صبح خودم را برای یک نه گفتن حسابی آماده کرده بودم. سر نهار آقا بزرگ از وجنات و خصوصیات خوب جناب خواستگار گفت. لبخندی زد:
ـ دخترم اجباری در کار نیست ولی تا جایی که ممکنه عاقلانه فکر کن. اینو بدون اگر هم جوابت منفی باشه باز همون راز مهربان خودمی. خانواده ی رهنمون از خانواده های معروف و خوش نام تبریز هستند. داماد هم پسر خوب و تحصیل کرده ایه.
همه در سکوت گوش می دادیم. خانم بزرگ که کنارم نشسته بود دستش را روی دستم که روی میز بود گذاشت و گفت:
ـ ماشاالله جوان خوش برو رو و خوشتیپی هم هست.
پدر که روبرویم نشسته بود قاشق دستش را داخل بشقاب گذاشت و مهربان لبخندی زد. شاید با لبخندش می خواست مرا خاطر جمع کند که اجباری در کار نیست.
ـ دخترم با خیال باز تصمیم بگیر.
سرم رو به زیر انداختم؛ با صدای ارامی لب زدم:
ـ چشم بابا جون.
لحظه ی ورود خواستگار ها نزدیک بود. مادر اصرار داشت چادر بپوشم. کت و دامن صورتی پوشیدم. شالی که آبرنگی بود و ترکیب صورتی و قرمز داشت مرتب پوشیدم. تمام لباس ها را مادر از قبل آماده کرده بود. قلبم به تپش افتاد و استرس سراسر وجودم را گرفت. جلوی آینه بودم که صدای زنگ آیفون باعث شد چیزی در من فرو بریزد. دلهوره گرفتم و شروع به جویدن لبم کردم. صدای رامین از پایین پله ها به گوشم رسید.
ـ راز بیا رسیدن.
با عجله چادر گل داری با گل های درشت را از روی تخت چنگ زدم. بین را در حال دویدن از پله ها سر کردم. به آشپز خانه پناه بردم. مادر تند تند حرف می زد.
ـ دخترم آشپز خانه بمون هر وقت صدات کردیم بیا.
آب گلویم را به سختی قورد دادم و با دست صورتم را باد می زدم که صدای احوال پرسیشان را شنیدم. بی درنگ به ته آشپز خانه ی بزرگ پناه بردم. دستان لرزانم را مشت کردم. نفسم را به تندی بیرون می دادم. اصلا دلم نمی خواست چهره ی خواستگار را ببینم.
روی صندلی نشستم و خیره به فنجان های گل درشت آبی شدم. مادر با زیبایی هر چه تمام تر از صبح زحمت کشیده بود. چند دقیقه گذشت. مادر با دسته گل بزرگی پر از گل های رز سفید و نرگش شیرازی وارد شد. جا گلدانی بلوری را از کابینت بالایی بیرون آورد و زیر آب گذاشت و سپس دست گل زیبا را داخلش گذاشت و روی اپن گذاشت.سپس به سمت سماور رفت و شروع به ریختن چایی کرد. با صدای آرامی گفت:
ـ دخترم پاشو. ماشاالله عجب پسری بچه که بود دیده بودمش الان جوان رشیدی شده. یا الله پاشو چایی و ریختم بیار. حواست باشه نریزه توی سینی.
بلند شدم، با استرس سینی را از دستش گرفتم:
ـ وای مامان قلبم داره میاد تو دهنم.
لبش را زیر دندان برد.
ـ هیس نگو اگه ببینیش همین الان بله رو می دی.
خندید از آشپز خانه خارج شد. سینی به دست دنبالش راه افتادم کنار پدر نشست. نزدیکشان که شدم. سلام دادم:
ـ سلام خوش آمدید.
آقای رهنمون بزرگ با روی گشاده جواب داد:
ـ بهبه عروس خانوم سلام بابا جان خوبی ان شاالله؟
به آرامی جواب دادم:
ـ خوبم ممنونم.
نگاه گزرایی به دو دختر جوان خانمی هم سن و سال مادر و خانم رهنمون بزرگ انداختم. هر یک جواب سلام مرا دادند و نگاه خریدار گونه ای به من انداختند. هنوز جرات نگاه کردن به خواستگارم را نداشتم. پذیرایی را شروع کردم. آب گلویم را قورت دادم و سینی چایی را روبروی خواستگارم گرفتم. نگاه متعجبم در نگاه متعجب مرد روبرویم گره خورد. انگار اوهم متعجب شده بود از جایش تیز بر خواست. لبه ی سینی دستم را فشردم. هر دو با صدای بلند و متعجب گفتیم.
ـ چی تو هستی؟
چشمان هر دوی ما تا حد امکان باز و گشاد شده بود. توجه ی به اطراف نداشتیم.
آقا بزرگ حندید و گفت:
ـ بهبه فکر کنم هم و میشناسند. بهتر شد.
با اخم سینی را روی میز وسط گذاشتم و به سمتش چرخیدم:
ـ بله می شناسم این آقا دیروز من و از کلاس اخراج کرد.
همه گیج شده بودند و مات و متحیر به ما خیر شدند. استاد گرام به تندی گفت:
ـ می خواستی سر کلاس من بلبل زبانی نکنی. دست مشت شده ام رابیشتر فشردم. با حرص به چشمانش خیره شدم.
ـتوام می خواستی اینقدر سر کلاس خود خواه نباشی حقت بود.
ـ گردنش را چرخواند:
ـ اِ حقم بود؟ به من چه تو بی نظمی و کار خوب تحویل نمی دی؟
منم هم متقابلن گر
دنم را تکان دادم:
ـ من بی نظم نیستم فقط یک اتفاق بود. شما که دیدی من کارمو آماده کرده بودم و فقط به خاطر یک اتفاق این طور شد.
با همان لحن تند و عصبی گفت:
ـ اونارو ببخش لقدی که به پام زدی چی اون و که نمی بخشم.
ابرویی بالا دادم:
ـ اولا من نخواستم ببخشی همون بهتر سر کلاس جناب عالی نباشم. بعدشم حقت بود زدم.
صدای رهنمون بزرگ هر دویمان را ساکت کرد.
ـ بچه ها چه خبرتونه؟ چرا درست درمان حرف نمی زنید ببینیم قضیه چیه؟
تازه متوجه نگاه های اطرافین شدم. همه سر پا ایستاده و به یکی بدو کردن ما خیره شده بودند. خنده ی ریز رامین از دیدم پنهان نماند. شرم بزرگ تر ها مرا گرفت و آرام کنار کشیدم.
#پارت صد😍😍🌹
#جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹
مادر بازویم را کشید. نگاهم سمتش کشیده شد. با اخم مرا به عقب کشید. لبم را زیر دندان بردم؛ به گل های رنگی فرش خیره شدم. آقای رهنمون رو به استاد گفت:
ـ خب توضیح بدید ما هم بدونیم چه خبره؟
پدر رو به جمع دستش را دراز کرد:
ـ بفرمائید بشینید ببخشید عذر خواهی می کنم.
کمیل سر پا ایستاده بود و هر دودستش را جلوی بدنش قفل کرده بود. دوباره آقای رهنمون با همان جدیت گفت:
ـ کمیل منتظریم.
استاد نگاه کوتاهی به من انداخت. با لحن محکمی جواب داد:
ـ آقا جون این خانوم دانشجوی کلاس من بودند. از اول ورود به کلاس بی نظمی رو شروع کردند. راهی برام نگذاشتند از کلاس اخراج کردم.
گوشه چشمی به من انداخت؛ پوز خندی زد. ادامه داد.
ـ فکر کنم به حقشون رسیدند.
اخمی کردم و ایستادم. با چهره ی گُر گرفته گفتم:
ـ ببخشید شما حق تعیین نمی کنید من اصلا پشیمون نیستم هر بلایی سرتون آمد.
ابرویی بالا انداخت:
ـ خوبه شما با این درس مشروط شدی باز بلبل زبونی می کنی؟ چند قدم بر داشتم و روبرویش ایستادم. صدای پدر؛ مادر, آقا بزرگ را می شنیدم که سرزنش وار نامم را بر زبان جاری کردند. ولی دلم می خواست به استاد بفهممونم که شکست خورده خودشه. به چشمانش خیره شدم مردمک چشمم به رقص در آمد:
ـ ببین جناب اینجا دانشگاه نیست که دور بر داشتی بهتر بدونی کجا قرار گرفتی.
صورتش را جمع کرد. با خشم گفت:
ـ من اشتباه کردم همون روزی که صندلیمو خراب کردی و من زمین خوردم اخراجت نکردم.
صدای مادرش را از پشتم شنیدم:
آقا جون شما که خیلی از وجنات این خانوم وخانواده ی محترمش تعریف کردید. واقعا روی چه حسابی این همه اصرار داشتید.
به سمتش بر گشتم. تقریبا وسط مجلس قرار داشتم. با طعنه دستش را تکان داد. اخمی به چهره اش نشاند.
ـ مگه دانشگاه میدان جنگه؟ چه معنی داره پسر منو هدف گرفتی.
سکوت کرده بودم. نگاهم سمت رامین کشیده شد. با بغض صدایش کردم:
ـ داداش.
نگاه تیزش را به سمت مادر استاد دوخت؛ بلند شد. دست مرا گرفت و بی درنگ مرا از آن وسط بیرون کشید پشت مبل ها قرار گرفتیم. نگاهش را بین همه چر خاند و ر به رهنمون بزرگ کردم:
ـ عذر می خوام جسارت منو ببخشید ولی من هر نوع توهین یا بد گفتن نسبت به خانواده و خواهرم رو نمی تونم ببخشم. با اجازتون راز به اتاقش میره.
مادر استاد نشست و پشت چشمی نازک کرد. خواهرانش که هر دو چادری بودند. با قیافه های در هم به من چشم دوختند و پچ پچ کردند.
بلاخره آقا بزرگ دهان باز کرد. عصایش را به زمین کوبید و ایستاد. با صدای محکمی غرید:
ـ کافیه دیگه؛ کمی شرم و حیا خوب چیزیه! راز بیا بشین ببینم. کمیل پسرم حق با شماس توام بیا بشین.
نگاهی به استاد انداخت:
ـ شما هم بشین.
بیان آقا بزرگ چنان با تحکم بود که بی صدا من و رامین جلو رفتیم. کنار هم نشستیم. استاد هم سر به زیر سر جایش نشست.
بلاخره پدر جناب استاد به حرف آمد.کمی خودش را جابجا کرد.
ـ من عذر می خوام بابت حرف هایی که پیش آمد.
پدر سریع جواب داد:
ـ نه این حرف ها چیه؟
رهنمون بزرگ با صدای آرام هم صحبت مادر استاد شده بود. سپس سینه ای صاف کرد:
ـ خب فکر کنم اگر جلوی این جوون ها رو نگیریم. هم دیگر و بکشند.
سرش را سمت استاد چرخواند.
ـ کمیل جان موضوعات دانشگاه شما به ما و بحث ما ربطی نداره. ما برای موضوع مهمی اینجا هستیم.
رو به من کرد.
ـ دخترم شما هم کمی صبوری کنید. البته حق می دم ناراحت باشید چون از کلاس محروم شدید.
مادر چادر گلدارش را مرتب کرد. با متانت گفت:
ـ آقای رهنمون باور کنید وقتی به خونه برگشت مثل ابر بهار گریه می کرد.
نمی خواستم ضعفم و ببینه با صدای آرامی نق زدم:
ـ اِ مامان جان کی؟ اصلاًنم ناراحتم نیستم.
با اهم لبش را زیر دندان برد. خانم بزرگ با چهره ی خندان گفت:
ـ خب بهتره بگذریم بریم سر اصل مطلب.
آقا بزرگ هم با خوشرویی دستش را روی دست رفیق قدیمیش گذاشت. به هم نگاه کرند. لب زد:
ـ خب الان فضایی به وجود آمد که رشته ی کار از دستمون رفت. من موندم این دوتا چطور تا حالا هم دیگرو نشناختند؟! یعنی از روی فامیلی و مشخصات ما نفهمیده بودند؟
سرم پایین بود و با لبه ی چادرم بازی می کردم. با خودم گفتم: من که از اول قصدم جواب منفی بود حالا بهانه ی خوبی دارم. مادر با دلخوری گفت:
ـ ببخشید فکر کنم خانم رهنمون راضی نیستند که حرفی پیش بیاد. راستش...
مکثی کرد و رو به اقا بزرگ گفت:
ـ عذر می خوام آقا بزرگ.
سپس رویش را به مادر استاد کرد:
ـ خانم رهنمون بنده دخترم و خوب تربیت کردم حتما موردی بوده که چنین عمل کرد. البته اجباری سر راه شما نیست.
خانم رهنمون کمی صاف تر نشست و نازی به گردنش داد. دهان باز کرد چیزی بگوید که رهنمون بزرگ دستش را بلند کرد:
ـ اجازه بدید من سر کار خانوم حق با شماس ببخشید. صد البته که شما دخترتون رو خوب تربیت کردید.
خندید و نگاهی به من انداخت:
ـ اتفاقا با این چیز ها که دیدم و شنیدم بیشتر مشتاق شدم دختره همچون فرشته ی شما رو برای نوه ی همچون گلم خواستگاری کنم.
سرش را سمت پدر بزرگ چرخاند.
ـ پسر ما رو به غلامی قبول می کنید؟
ـ آقا بزرگ با لبخندی گشاد جواب داد:
ـ صد البته ولی بذارید این دو جوان اول با هم صلح بکنند ببینیم چی پیش میاد.
کمیل از جایش برخواست. جلوی کت آبی نفتی کبریتی شیکش را گرفت:
ـ عذر می خوام آقا بزرگ میشه چند دقیقه خصوصی صحبت کنیم؟
رهنمون بزرگ از جای بر خواست:
ـ البته پسرم بیا ببینم چی داری برای گفتن.
در دلم قند و نبات آب شد. مطمئن بودم با دعوا یی که داشتیم جوابش منفی است و اینکه از سکته ی من خبر داشت. هم قدم پدر بزرگش شد و به ته سالن که مبلمان سورمه ای داشت رفتند. پدر بزرگش خمیده شده بود و استاد برای اینکه خصوصی تر صحبت کند کمی خم شده بود. رامین سرش را کنار گوشم کشید و با صدای آرامی گفت:
ـ عجب بلا هایی سرش آوردی آتیش پاره! مطمئنم جوابش رده و توام راحت شدی.
این بار من سرم را به گوشش نزدیک کردم:
ـ حقش بود داداش دیدی چه مغروره؟
ریز ریز خندید. مادر استاد با غضب به من نگاه می کرد و با خواهرانش در حال پچ و پچ بودند.لبخندی به رویشان زدم ولی جوابی جز اخم نصیبم نشد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ولادت حضرت
🌸عـلی اکبـر (ع)
🌸و روز جوان بر همگی مبارک
💞با احترام ویک دنیا محبت تقدیم به تک تک جوانان عزیز کانال
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕داستان کوتاه
#مردمان_مهربان
مدتی قبل برای "تبدیلِ پنج هزار دلار امانتی" یکی از اقوام به طرف بانک میرفتم.
پاکت محتوی دلارها را در "داخل یک پوشه" گذاشته بودم و متأسفانه بر اثر بی دقتی آن را برعکس بدست گرفته بودم!
و هنگام گذر از عرض خیابان بی آنکه خودم متوجه شده باشم، دلارها پی در پی از آن خارج می شدند و "از زیر دستم به زمین میریختند!"
با صدای "بوق ماشین های در حال عبور و همهمه و نگاه های پر از حیرت رهگذران" پیادهرو روبرو متوجه شدم که صداها و نگاهها "مربوط به من" است.
به عقب که برگشتم دیدم در فاصلۀ گذرم از خیابان، "کل دلارها" از داخل پوشه خارج و در بخش نسبتآ وسیعی از "کف خیابان" و به "صورتی پراکنده/ ریخته شده و بر اثر باد هم مرتباً در فضای اطرافِ آن خیابانِ پر از ازدحام و عبور و مرور جابجا می شود.
از شانسم در همان لحظه نیز دانش آموزان ابتدایی مدرسهای در آن نزدیکی که "تعطیل" شده بودند هم به خیابان رسیدند!
یک لحظه خشکم زد و در خیالم "امانت مردم را کاملا بر باد رفته" تصور کردم و مبهوت و مستأصل، نظاره گر نتیجۀ این بی دقتی و اهمال خودم شده بودم.
صدای یک "خانم محجبۀ جوان" با فرزندی در بغل که به سرعت مشغول "جمعآوری دلارها" ازروی زمین بود، مرا به خود آورد که داد می زد:
چرا ایستادی؟!
"جمعشون کن خب...!"
با این "تلنگر" بخودم آمدم و در کمال ناباوری "مردمی" را دیدم که همه شان تبدیل به "من" شده بودند!
از "رهگذران جور وا جور پیادهرو" تا "کودکان دبستان تعطیل شده" و چندین دختر و پسر جوان که برخی جلوی عبور و مرور ماشینها را گرفته بودند و بقیه هم به شدت مشغول جمعآوری آن دلارها...
چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که اطرافم پر شده بود از "مردمانی دلسوز و امانتدار" که دلارهای مچاله شده در دستانشان را به طرف من گرفته بودند و من مانده بودم که دلارها را تحویل بگیرم و یا بر "انسانیت و شرافتشان زانوی تعظیم زنم.!"❣️
کاسبی از آن اطراف مرا به طرف مغازه اش هدایت کرد و "لیوانی آب" به من داد و دلارها را از مردمی که حتی برای یک تشکرِ خشک و خالی من هم صبر نکرده بودند و بی درنگ رفته بودند "تحویل گرفت."
"" بعد از شمارش، حتی یک برگ هم از آن دلارها کم نبود!""
* آن روز دوباره باور کردم که جامعۀ خوب را لزومآ دولتها به ارمغان نمیآورند، خودمان هم میتوانیم آن را بسازیم. *
"هنوز هم دیر نشده..."👌
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
بعضی وقت ها ❤️دلم میگیرد 💔
قرآن باز میکنم و میخوانم
الرحمن١علم القران٢ خلق الانسن٣
خیلی آرامش بخش است🙂
اگه یک روزی دل شماهم گرفت
این کارو فقط یک بار انجام بدین☝️
🌺الا بذکر الله تطمین القلوب🌺
آگاه باشید! دل به یاد خدا آرامش می گیرد
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_چــهارم
✍تا میخواهیم برای مجید گریه ڪنیم، خندهمان میگیرد داداش مجید شیرینی خانه است.
شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را میخنداند اشڪهایشان را خشڪ میڪند تا دوباره دورهم شیرینڪاریهای مجید را مرور ڪنند عطیه خواهر مجید درباره شوخطبعی مجید میگوید:«نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید ڪاری با ما ڪرده ڪه تا از دوری و نبودنش بغض میڪنیم و گریه میڪنیم یاد شیطنتها و شوخیهایش میافتیم و دوباره یڪدل سیر میخندیم.
مجید ڪارهای جدیاش هم خندهدار بود. از مجید فیلمی داریم ڪه همزمان ڪه با موبایلش بازی میڪند برای همرزمهایش ڪه هنوز زندهاند روضههای بعد از شهادتشان را میخواند همه یڪدل سیر میخندند و مجید برای همه روضه میخواند و شوخی میڪند؛ اما آخرش اعصابش به هم میریزد.
مجید شبها دیروقت میآمد وقتی میدید من خوابم محڪم با پشت دست روی پیشانی من میزد و بیدار میڪرد این شوخیها را با خودش همهجا هم میبرد.
مثلاً وقتی در ڪوچه دعوا میشد و میدید پلیس آمده.
لپ طرفین دعوا را میکشید.
لپ پلیس را هم میڪشید و غائله را ختم میڪرد.
یڪبار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محڪم توی سرش خورد ڪرد همه ڪه نگاهش ڪردند خندید همین قصه را تمام ڪرد و دعوا تمام شد هرروز ڪه از ڪنار مغازهها رد میشد با همه شوخی میڪرد حالا ڪه نیست.
همه به ما میگویند هنوز چشمشان به ڪوچه است ڪه بیاید و یڪ تیڪهای بیندازد تا خستگیشان در برود.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_پـنـجـم
مجید قربانخانی
مجید سوزوڪی نیست
✍داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوڪی» اخراجیها مقایسه ڪردهاند.
پسر شروشور و لات مسلڪی ڪه پایش را به جبهه میگذارد و بهیڪباره متحول میشود؛
اما خواهر مجید میگوید مجید قربانخانی، مجید سوزوڪی نیست:
«بااینڪه خودش از مجید اخراجیها خوشش میآمد؛
اما نمیشود مجید ما را به مجید اخراجیها نسبت داد.
برای اینڪه مجید سوزوڪی به خاطر علاقه به یڪ دختر به جبهه رفت؛
اما مجید به عشق بیبی زینب همهچیز را بهیڪباره رها ڪرد و رفت.
از ڪار و ماشین تا محلهای ڪه روی حرف مجید حرف نمیزد.
مجید سوزوڪی اخراجیها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود.
ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارڪ بود.
هیچکس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند.
همه میدانستند ماشین مجید است.
برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه اینها همهچیز را رها ڪرد و رفت.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿 |
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_شـشـم
✍نصفهشبها مجبور میڪردڪلهپاچه بخوریم
مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را دارد. حتی وقتی قهر میڪند و نمیخواهد شب را خانه بیاید. حتی وقتی نصفهشبها هوس میکند ڪل خانه را به ڪلهپاچه مهمان ڪند. حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است مادر مجید میگوید: «معمولاً دیروقت میآمد؛ اما دلش نمیآمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد. ساعت سه نصفهشب با یڪدست ڪامل ڪلهپاچه به خانه میآمد و همه را بهزور بیدار میڪرد و میگفت باید بخورید. من بیرون نخوردهام ڪه با شما بخورم. من هم خواب و خسته سفره پهن میڪردم و ڪلهپاچه را ڪه میخوردیم» ساناز خواهر بزرگتر مجید میگوید: «زمستانها همه در سرما ڪنار بخاری خوابیدهاند اما ما را نصفهشب بیدار میڪرد و میگفت بیدار شوید برایتان بستنی خریدهام و ما باید بستنی میخوردیم.» پدر مجید هم بعد از خالڪوبی دست مجید به او واکنش نشان میدهد و مجید شب را خانه نمیآید اما قهر ڪردن او هم مثل خودش عجیب است: «خالڪوبی برای ۶ ماه قبل از شهادت مجید است. میگفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمیآمد چند بار تڪرار ڪنی. میگفت چرا تڪرار میکنید یڪبار گفتید خجالت ڪشیدم. دیگر نگویید. وقتی هم از خانه قهر میڪرد شب غذایی را ڪه خودش میخورد دو پرس را برای خانه میفرستاد. چون دلش نمیآمد تنهایی بخورد.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه
#از_كيسه_خليفه_بخشيدن
"هارون الرشید" چندین سال در شهر ری حکومت میکرد و فردی به اسم "جعفر برمکی" با ملیتی ایرانی بهعنوان وزیر خدمت میکرد.
او بسیار "تیزهوش و زرنگ" بود و یکی از افراد مهم و باارزش برای هارون الرشید به حساب میآمد و اغلب امور کشور را در دست داشت.
اطرافیان هارون الرشید چشم دیدن جعفر برمکی را نداشتند و همیشه در پی آن بودند تا وی را پیش حاکم "بد جلوه بدهند."
در نهایت تلاشهایشان نتیجه میدهد و هارون الرشید به وزیرش "بیاعتماد" میشود و او را حتی در "جلسات مهم" هم دعوت نمیکرد.
روزی عموی هارون، عبدالملک، با حالتی غمگین به خانهی جعفر میرودو به جعفر میگوید کمکم کن تا بدهیام را پرداخت کنم و در عوضش من نزد فرمانروا میروم و چنان از تو سخن میگویم که تمام بدگوییهایی را که از تو شنیده کنار بگذارد و تو را با "آغوش باز" بپزیرد.
جعفر به عموی هارون قول داد که به او مقداری پول "قرض میدهد" تا بدهیهایش را پرداخت کند.
فردای آن روز جعفر برمکی به مأمور خزانه فرمان داد "بدهی عبدالملک" را پرداخت کند و چون آن مأمور از دوستان نزدیک جعفر بود دستورش را انجام داد.
چند روز بعد درباریان متوجه شدند که عموی حاکم "وضع مالی" بسیار خوبی پیدا کرده و "باعث و بانی" ثروتمند شدن او جعفر برمکی بوده است.
این اخبار به گوش هارون الرشید رسید و با خود گفت به این بهانه جعفر را "مواخذه میکنم،" سپس فرمان داد تا او بیاورند.
همین که جعفر برمکی را آوردند حاکم به او میگوید که تا آنجا که ما میدانیم تو "مال و ثروتی نداری" پس چگونه چنین پولی را به عموی من دادی؟!
جعفر هم در پاسخ سؤال حاکم به او گفت شما درست فرمودید من مال و ثروتی ندارم و این پول را از "کیسهی خلیفه" بخشیدم.
هارونالرشید با تعجب گفت:
من متوجه حرفهای تو نمیشوم!
"یعنی چه از کیسهی خلیفه بخشیدم؟!"
جعفر در پاسخ میگوید:
جلوهی خوبی ندارد که عموی شما از زیر دست شما پول "طلب کند" و برای شان و "مقام شما" خوب نیست.
به همین دلیل من از مأمور خزانه خواستم تا بدهی عموی شما را پرداخت کند.
هارونالرشید پس از شنیدن اصل قضیه بار دیگر "هوش و ذکاوت" جعفر را مورد ستایش قرار داد و از او خواست دوباره بهعنوان "وزیر" به او خدمت کند.
از آن زمان به کسی که برای انجام کار دوستانش از اعتبار دیگران خرج میکند، میگویند:
«از کیسه خلیفه می بخشی؟»
* امروزه هم کسانی پیدا میشوند که از جیب مردم بذل و بخشش میکنند و برای صرف بیتالمال عمومی گشادهدستی دارند.! *
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼
با سلام عیدتون مبارک😊
برای دانلود مولودی های میلاد حضرت علی اکبر(ع) بر روی لینک پایین کلیک نمائید.👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼
✨﷽✨
#حرف_های_خودمونی
🌹برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم
باید به سه مکان برویم
1.بیمارستان
2.زندان
3.قبرستان
🌷در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز
زیباتر از تندرستی نیست...
🌷در زندان میبینید که آزادی
گرانبهاترین دارایی شماست...
🌷در قبرستان درمییابید که زندگی
هیچ ارزشی ندارد...
🌧زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم
فردا سقفمان خواهد بود ؛
پس بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
↶【به ما بپیوندید 】↷
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت نود و نه🌹🌹 #جدال عشق و غیرت❤️❤️ ـ چیه چرا نگاه می کنی؟ بهت زده دستش را در هوا تکان داد: ـ انگ
#پارت صد😍😍🌹
#جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹
مادر بازویم را کشید. نگاهم سمتش کشیده شد. با اخم مرا به عقب کشید. لبم را زیر دندان بردم؛ به گل های رنگی فرش خیره شدم. آقای رهنمون رو به استاد گفت:
ـ خب توضیح بدید ما هم بدونیم چه خبره؟
پدر رو به جمع دستش را دراز کرد:
ـ بفرمائید بشینید ببخشید عذر خواهی می کنم.
کمیل سر پا ایستاده بود و هر دودستش را جلوی بدنش قفل کرده بود. دوباره آقای رهنمون با همان جدیت گفت:
ـ کمیل منتظریم.
استاد نگاه کوتاهی به من انداخت. با لحن محکمی جواب داد:
ـ آقا جون این خانوم دانشجوی کلاس من بودند. از اول ورود به کلاس بی نظمی رو شروع کردند. راهی برام نگذاشتند از کلاس اخراج کردم.
گوشه چشمی به من انداخت؛ پوز خندی زد. ادامه داد.
ـ فکر کنم به حقشون رسیدند.
اخمی کردم و ایستادم. با چهره ی گُر گرفته گفتم:
ـ ببخشید شما حق تعیین نمی کنید من اصلا پشیمون نیستم هر بلایی سرتون آمد.
ابرویی بالا انداخت:
ـ خوبه شما با این درس مشروط شدی باز بلبل زبونی می کنی؟ چند قدم بر داشتم و روبرویش ایستادم. صدای پدر؛ مادر, آقا بزرگ را می شنیدم که سرزنش وار نامم را بر زبان جاری کردند. ولی دلم می خواست به استاد بفهممونم که شکست خورده خودشه. به چشمانش خیره شدم مردمک چشمم به رقص در آمد:
ـ ببین جناب اینجا دانشگاه نیست که دور بر داشتی بهتر بدونی کجا قرار گرفتی.
صورتش را جمع کرد. با خشم گفت:
ـ من اشتباه کردم همون روزی که صندلیمو خراب کردی و من زمین خوردم اخراجت نکردم.
صدای مادرش را از پشتم شنیدم:
آقا جون شما که خیلی از وجنات این خانوم وخانواده ی محترمش تعریف کردید. واقعا روی چه حسابی این همه اصرار داشتید.
به سمتش بر گشتم. تقریبا وسط مجلس قرار داشتم. با طعنه دستش را تکان داد. اخمی به چهره اش نشاند.
ـ مگه دانشگاه میدان جنگه؟ چه معنی داره پسر منو هدف گرفتی.
سکوت کرده بودم. نگاهم سمت رامین کشیده شد. با بغض صدایش کردم:
ـ داداش.
نگاه تیزش را به سمت مادر استاد دوخت؛ بلند شد. دست مرا گرفت و بی درنگ مرا از آن وسط بیرون کشید پشت مبل ها قرار گرفتیم. نگاهش را بین همه چر خاند و ر به رهنمون بزرگ کردم:
ـ عذر می خوام جسارت منو ببخشید ولی من هر نوع توهین یا بد گفتن نسبت به خانواده و خواهرم رو نمی تونم ببخشم. با اجازتون راز به اتاقش میره.
مادر استاد نشست و پشت چشمی نازک کرد. خواهرانش که هر دو چادری بودند. با قیافه های در هم به من چشم دوختند و پچ پچ کردند.
بلاخره آقا بزرگ دهان باز کرد. عصایش را به زمین کوبید و ایستاد. با صدای محکمی غرید:
ـ کافیه دیگه؛ کمی شرم و حیا خوب چیزیه! راز بیا بشین ببینم. کمیل پسرم حق با شماس توام بیا بشین.
نگاهی به استاد انداخت:
ـ شما هم بشین.
بیان آقا بزرگ چنان با تحکم بود که بی صدا من و رامین جلو رفتیم. کنار هم نشستیم. استاد هم سر به زیر سر جایش نشست.
بلاخره پدر جناب استاد به حرف آمد.کمی خودش را جابجا کرد.
ـ من عذر می خوام بابت حرف هایی که پیش آمد.
پدر سریع جواب داد:
ـ نه این حرف ها چیه؟
رهنمون بزرگ با صدای آرام هم صحبت مادر استاد شده بود. سپس سینه ای صاف کرد:
ـ خب فکر کنم اگر جلوی این جوون ها رو نگیریم. هم دیگر و بکشند.
سرش را سمت استاد چرخواند.
ـ کمیل جان موضوعات دانشگاه شما به ما و بحث ما ربطی نداره. ما برای موضوع مهمی اینجا هستیم.
رو به من کرد.
ـ دخترم شما هم کمی صبوری کنید. البته حق می دم ناراحت باشید چون از کلاس محروم شدید.
مادر چادر گلدارش را مرتب کرد. با متانت گفت:
ـ آقای رهنمون باور کنید وقتی به خونه برگشت مثل ابر بهار گریه می کرد.
نمی خواستم ضعفم و ببینه با صدای آرامی نق زدم:
ـ اِ مامان جان کی؟ اصلاًنم ناراحتم نیستم.
با اهم لبش را زیر دندان برد. خانم بزرگ با چهره ی خندان گفت:
ـ خب بهتره بگذریم بریم سر اصل مطلب.
آقا بزرگ هم با خوشرویی دستش را روی دست رفیق قدیمیش گذاشت. به هم نگاه کرند. لب زد:
ـ خب الان فضایی به وجود آمد که رشته ی کار از دستمون رفت. من موندم این دوتا چطور تا حالا هم دیگرو نشناختند؟! یعنی از روی فامیلی و مشخصات ما نفهمیده بودند؟
سرم پایین بود و با لبه ی چادرم بازی می کردم. با خودم گفتم: من که از اول قصدم جواب منفی بود حالا بهانه ی خوبی دارم. مادر با دلخوری گفت:
ـ ببخشید فکر کنم خانم رهنمون راضی نیستند که حرفی پیش بیاد. راستش...
مکثی کرد و رو به اقا بزرگ گفت:
ـ عذر می خوام آقا بزرگ.
سپس رویش را به مادر استاد کرد:
ـ خانم رهنمون بنده دخترم و خوب تربیت کردم حتما موردی بوده که چنین عمل کرد. البته اجباری سر راه شما نیست.
خانم رهنمون کمی صاف تر نشست و نازی به گردنش داد. دهان باز کرد چیزی بگوید که رهنمون بزرگ دستش را بلند کرد:
ـ اجازه بدید من سر کار خانوم حق با شماس ببخشید. صد البته که شما دخترتون رو خوب تربیت کردید.
خندید و نگاهی به من انداخت:
ـ اتفاقا با این چیز ها که دیدم و شنیدم بیشتر مشتاق شدم دختره همچون فرشته ی شما رو برای نوه ی همچون گلم خواستگاری کنم.
سرش را سمت پدر بزرگ چرخاند.
ـ پسر ما رو به غلامی قبول می کنید؟
ـ آقا بزرگ با لبخندی گشاد جواب داد:
ـ صد البته ولی بذارید این دو جوان اول با هم صلح بکنند ببینیم چی پیش میاد.
کمیل از جایش برخواست. جلوی کت آبی نفتی کبریتی شیکش را گرفت:
ـ عذر می خوام آقا بزرگ میشه چند دقیقه خصوصی صحبت کنیم؟
رهنمون بزرگ از جای بر خواست:
ـ البته پسرم بیا ببینم چی داری برای گفتن.
در دلم قند و نبات آب شد. مطمئن بودم با دعوا یی که داشتیم جوابش منفی است و اینکه از سکته ی من خبر داشت. هم قدم پدر بزرگش شد و به ته سالن که مبلمان سورمه ای داشت رفتند. پدر بزرگش خمیده شده بود و استاد برای اینکه خصوصی تر صحبت کند کمی خم شده بود. رامین سرش را کنار گوشم کشید و با صدای آرامی گفت:
ـ عجب بلا هایی سرش آوردی آتیش پاره! مطمئنم جوابش رده و توام راحت شدی.
این بار من سرم را به گوشش نزدیک کردم:
ـ حقش بود داداش دیدی چه مغروره؟
ریز ریز خندید. مادر استاد با غضب به من نگاه می کرد و با خواهرانش در حال پچ و پچ بودند.لبخندی به رویشان زدم ولی جوابی جز اخم نصیبم نشد...
🍃🌹🍃 نظری:
#پارت صدو #یک🌺🌺
#جدال عشق و غیرت🌹🌹
استاد و پدر بزرگش مدت کوتاهی با هم صحبت کردند.
نگاهم سمتش بود که اصرار به چیزی داشت. پدر بزرگش چشم بست و دستش را بالا برد و به سمت ما آمد. استاد در حالی که دنبالش حرکت می کرد به چانه اش دست می کشید. با نزدیک شدند رهنمون بزرگ همه از جای برخواستیم. خندید و کنار آقا بزرگ نشست.
ـ بفرمایید تورو خدا، ببخشید این خواستگاری از اون خواستگاری های تاریخی شد.
با دستش آرام روی پای آقا بزرگ زد.
ـ خب بریم سر اصل مطلب.
آقا بزرگ با خوش رویی پاسخ داد.
ـ بله بفرمایید.
رهنمون بزرگ که پیر مردی با موهای کم پشت سفید و چهره ای نورانی بود. نگاه کوتاهی به من انداخت، نفسش را بیرون داد و با همان لبخند و گونه ی سرخ گفت:
ـ خب با یاد و دستور خدا و پیامبر، دختر خانم محترمه ی شما، راز بانو رو برای شیر مردم کمیل خواستگاری می کنم. ان شالله با خیر و میمنت.
به یکباره ته دلم فرو ریخت. لب را زیر دندان بردم و به آرامی چشم بستم. بغض مشغول خفه کردن من شد. دلم می خواست از آن محیط رسمی خلاص شوم.
آقا بزرگ چشم بست و به برق خاصی که چشمانش داشت گفت:
ـ خیره ان شاالله.
پدر استاد نگاهش سمت کمیل بود. به آرامی گفت:
ـ خیره ان اشاالله ولی قبل از هر چیز از پسرم می خوام که این خانوم رو سر کلاس بر گردونه.
آخ دوست داشتم که موضوع عوض می شد. استاد کمی جاب جا شد:
ـ از حضار محترم عذر خواهی می کنم. ولی بابا جان نمی تونم این کار و بکنم واقعا ایشون حد کلاس رو گذروندن.
پدرش با تحکم گفت:
ـ الان موضوع فرق داره برش گردون سر کلاس.
استاد با همان لحن قاطع جواب داد.
ـ چطور بر گردونم آخه؟ من کلی هزینه کردم و بچه های کلاس رو یزد بردم. که از نزدیک همه چیز رو بیند و لمس کنند. توی ماشین دارم در مورد بنا ها توضیح می دم این خانوم فقط چند کلمه ی اول حرف های منو شنیده! می دونید چرا؟ چون با خیال راحت به خواب ناز فرو رفته بود.
شانه ی رامین لرزید، خنده اش را کنترل کرد.
ـ راز سوار ماشین میشه خوابش می گیره بهتر بود جای بهتری توضیح می دادید.
آبروی مرا جلوی همه برده بود. خانواده ی محترمش بجز آقایون به من نیش خند می زدند. ناراحت شدم. درست روبروی من نشسته بود. جواب دادم:
ـ ببخشید استاد من از قبل مطالعه داشتم و نیاز ندیدم گوش بدم. بعدشم کی گفته مخارج سفر ما رو بدید؟ می گفتید پرداخت می کردیم. منت می ذاری؟
پدر چشم غره ای به من رفت:
ـ راز بسه تمامش کن.
مادر لب می گزید. صدای غرش رهنمون بزرگ مو به تنم سیخ کرد و چشمانم را بستم:
ـ بسه دیگه؟ هر چقدر از سر شب ما سکوت کردیم بحث مسخره اتون روتمام نمی کنید؟ قدیما نه عروس حرف می زد نه داماد. چتونه شما؟ از الان تا پایان مجلس هیچ کدام حق حرف زدن ندارید.
انگشت اشاره اش را جلوی استاد تکان داد. با همان لحن تند و عصبی ادامه داد.
ـ فردا این دخترو بر می گردونی سر کلاس هیچ حرفیم نشنوم.
رو به من کرد.
ـ شما هم از فردا مثل یک دانشجوی واقعی می رید سر کلاس. چه این وصلت سر بگیره چه نگیره هر دوی شما مجبورید اطاعت کنید. من نمی فهمم اونجا دانشگاهه یا میدون جنگ!؟ شایدم باغ وحشه ما نمی دونستیم.
فقط پوست لب بیچاره ام را با دندان می کندم. خانم جون که تا به حال ساکت بود. گفت:
ـ والا اصلا نفهمیدیم برای چی امشب جمع شدیم.
ـ مادر استاد بلند شد، چادرش را روی سرش فیکس کرد.
ـ بهتره تا بحثی پیش نیامده ادامه ندید فکر می کنیم شب نشینی اومدیم .
رهنمون بزرگ با تحکم و اخمی سنگین گفت:
ـ بنشین عروس.
با غیض و صورتی در هم نشست.
رهنمون بزرگ رو به پدر کرد. هنوز اخم داشت:
ـ خب پسرم کل مطلب اینه که ما دختر شما رو می خوایم. شرایط پسرم کمیل مشخصه! دکترای معماری داره، استاد دانشگاهه و دفتر مهندسی داره و کار و بارشم خوبه، خونه و ماشین داره، الانش رو نبین کودک درونش فعال شده که البته این باعث خوشحالیه که دختر شما باعث این شیطنت شده. بچه ی مومن و نماز خوانی هم هست.
دستانش را به سمت پدر دراز کرد:
ـ اینم از معرفی پسرم کمیل که نور دیده امه و دلخوشی زندگیمه. ریش و قیچی دست شما هر شرط و شرایطی دارید به دیده منت.
آقا بزرگ با رضایت لبخند می زد. پدر کمی جابجا شد:
ـ والا تا آقا جون هست من حقی ندارم. ولی اجازه بدید نظر دخترم رو هم بدونیم. اگر اجازه بدید کمی فرصت فکر کردن داشته باشه.
پدر استاد هم تایید کرد:
ـ بله البته که باید فکر کنند.
مادر بزرگ استاد که مدام با خانم بزرگ در حال پچ و پچ بودند به حرف آمد.
ـ خب جدا از دعوای دانشگاهشون که ربطی به مجلس امشب ما نداشت اگر اجازه بدید این دو جوان کمی با هم خصوصی صحبت کنند.
سرم را به شدت به سمتش بر گرداندم. استاد با چشمانی گشاد شده گفت:
ـ نه مادر جون چه حرفی؟
رهنمون بزرگ جواب داد:
ـ حرف پیش میاد.
مادر با همان متانت همیشگیش به آرامی جواب داد:
ـ اشکال نداره می تونند صحبت کنند.
#پارت صد و #دو🌺🌺
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
بدنم گُر گرفت آخه چه حرف خصوصی من با این آقای اخمو داشتم؟ نگاه ملتمسانه ام را به مادر دوختم ولی رویش را بر گرداند. با صدای پدر لحظه ی چشم بستم:
ـ دخترم راز پاشو آقا کمیل رو به اتاقت راهنمایی کن.
نگاه گریزانم را به رامین دوختم و با صدای آرامی لب زدم:
ـ داداش!
لبخندی زد و به آرامی گفت:
ـ برو آبجی نگران نباش دست از پا خطا کنه خونش حلاله.
چشمکی همراه لبخند اطمینان بخشی نثارم کرد. به سختی بلند شدم. از بین جمعیت رد شدم. استاد هنوز نشسته بود. گویا او هم تمایلی به صحبت نداشت. عرق سرد به پشتم نشسته و قلبم به شدت در سینه بی قراری می کرد. در دل دعا کردم: ای خدا یه کاری کن بزنه زیر همه چیز و بره. هنوز دعایم تمام نشده بود که رهنمون بزرگ رو به استاد کرد:
ـ پاشو پسرم پاشو.
کمی خودش را جابجا کرد و سپس بلند شد.
ـ لبم ناخواسته روبه پایین کشیده و بدنم خالی کرد. به نا چار از جلو حرکت کردم، اوهم پشت سرم قدم بر می داشت. صدای پدر استاد را از پشت سر شنیدیم:
ـ برید در مورد خواسته هاتون حرف بزنید. بحث دانشگاه تمومه ها.
آقا جون هم با خنده گفت:
ـ بحث زندگیه ها نرید هم دیگرو در حد کُشت بزنید ها.
سالن از خنده منفجر شد. از پله ها بالا رفتم در دل گفتم: کاش همونجا حرف می زدیم. در سکوت دنبالم می آمد. به اتاقم که رسیدیم دستم روی دستگیره بود که چیزی همچون خوره به جانم افتاد. اتاقم همچون همیشه زلزله آمده بود و هیچ چیز سر جایش نبود. چطور به اتاقم
می بردمش؟! خاک بر سرت راز. خودم را ناسزا گفتم. به سرعت پشت به در ایستادم و گفتم:
ـ بریم اون اتاق.
ابرویی بالا انداخت و لبخندی گوشه ی لبش نشست:
ـ اونجا اتاقتونه؟
سرم را به طرفین تکان دادم:
ـ ها؟ نه ... یعنی آره بفرمایید اونجا.
خنده ی خبیثی کرد.
ـ ولی من می خوام این اتاق صحبت کنیم.
دستم هنوز روی دست گیره ی در بود:
ـ نه...نه آخه نمی شه بفرمایید اونجا.
جلو آمد، دستش را سمت دستگیره برد سریع دستم را بر داشتم. در را باز کرد و وارد شد. و من از شرم نمی توانستم سرم را بلند کنم. انگار تعجب کرده بود. با چشمانی گشاد به اطراف نگاه می کرد. به یکباره از خنده منفجر شد:
ـ وای خدای من اینجا زلزله ی ده ریشتری اومده؟
دستانش را باز کرد و چرخید.
ـ واقعا اینجا می تونی نفس بکشی؟
تیز شدم و غرق نگاه خندانش گفتم:
ـ امروز خیلی کار داشتم. بعدشم این به خودم مربوطه.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#پارت صدو چهار 🌺🌺
#جدال و عشق و غیرت🌺🌺🌺
ـ دختر توی می ری دانشگاه یا میدان جنگ؟ این چه طرز بر خورده؟
بشقاب های میوه خوری را که پر از پوست میوه بود را بر داشتم:
ـ بابا جون به من چه این آقا مدام با من سر لج داره.
رامین هم مشغول جمع آوری ظرف های پذیرایی شد با خنده گفت:
ـ وای خیلی حال داد عجب کل کلی می کردند.
آقا بزرگ با خونسردی عینکش را با دستما مخصوصش پاک کرد.
ـ اون لحظه موندم چی بگم؟! هر دوشون مثل دوتا بچه دعوا داشتند.
ـ خانم بزرگ روی زمین نشسته بود و پایش را ماساژ می داد. خندید:
ـ به نظرم هرر دوشون به هم میان. ماشالله کمیل جوان رشیدی شده، چقدر با متانت حرف می زد.
مادر که در آشپز خانه مشغول جمع آور ظرف ها بود گفت:
ـ آره ماشالله. والا به دل من نشست تا راز تصمیمش چی باشه.
پدر هم یک گوشه ی کار را گرفته بود. همیشه در امر نظافت خانه بعد از هر مهمانی کمک حال مادر بود.
ـ از نظر منم این پسر جوهر و جنم داره.
رامین کیسه ی زباله را محکم بست و گفت:
ـ قبل از آمدنشون نظرم منفی بود چون راز قبلا خیلی اذیت شد ولی امشب که دیدمش منم موافقم البته گفته باشم خودم باید تحقیقاتی صورت بدم. به این راحتی ها تک خواهرم رو به کس کسونش نمی دم.
هر کس چیزی می گفت و همه راضی بودند و من مخالف؛ به دنبال راهی بودم که جواب منفیم را
اعلام کنم. اصلا تمرکز نداشتم تمام افکارم سوی عروسی حسام بود. مشغول شستن ظرف ها بودم. که پدر گفت:
راستی پنج شنبه عروسی حسامه دعوتیم. باید آماده شیم چهار شنبه حرکت می کنیم.
بشقاب به یکباره از دستم رها شد و باعث شکستن چند بشقاب دیگر شد. دستانم می لرزید. به راستی حسام را از دست داده بودم. رامین که تازه وارد خانه شده بود سطل آشغال را به داخل آشپز خانه آورد گفت:
ـ بابا جان شما و مامان برید. راز که دانشگاه داره منم می مونم پیشش.
مادر کنارم ایستاد و بشقاب های شکسته را جمع کرد:
ـ دخترم چرا حواست نیست؟!
در همین حین جواب رامین را داد:
ـ نمیشه مادر زشته باید بیاین.
کارم را نیمه کاره رها کردم به سرعت به سمت اتاقم رفتم. خیلی برایم سخت بود که از فکر حسام خلاص شوم. قلبم سنگین شده بود. لامپ را خاموش کردم به تختم رفتم زانوهایم را بغل کردم.سرم را روی زانو های خمیده ام گذاشتم. چشمان قصد باریدن کردند. چقدر روزگار برایم تلخ شده بود و جانم به لب رسیده بود. نفهمیدم چقدر گذشته که در باز شد. سرم را بلند کردم. رامین به سمتم آمد کنارم نشست؛ سرم را به آغوش گرفت و بوسه ای به سرم نشاند.
ـ آروم باش راز؛ غصه نخوره عزیز دلم همه ی این ها یک روز فراموش میشه. حالا که حسام می خواد با سر نوشتش کنار بیاد توام سعی کن این روزها رو پشت سر بذاری.
هنوز سرم را به سینه داشت. به سمتش چرخیدم دستانم را دور کمرش پیچیدم و نالیدم:
ـ نمیشه داداش نمیشه؛ دارم خفه می شم. می فهمی خفه. چرا باید این همه زجر بکشم. چطور می تونه با کسی دیگه باشه؟
دستش را به پشتم کشید:
ـ راز تو که می دونی حسام گرفتار شد و راهی براش نمونده پس قوی باش. به نظرم کمیل هم پسر بدی نیست لج نکن و درست و حسابی در موردش فکر کن. بابا و مامان می خوان عروسی برن ولی ما اینجا می میمونیم. فکر کنم اینجور بهتر باشه. نمی خوام اذیت بشی.
با بغض آهی کشیدم:
ـ داداش سخته بخوام به کسی فکر کنم می دونی چیه؟ اصلا دلم نمی خواد فکر کنم. دوست دارم مدتی بیخیال همه چیز شم.
از برادر دلسوزم فاصله گرفتم. اشکم را با نوک انگشتانم پاک کردم. لبخندی با تمام غم هایم زدم:
ـ داداش نگران نباش من حالم خوبه.
برخواست و خندید. دندان های ردیفش نمایان شد:
ـ آفرین آبجی گلم می دونستم خیلی قوی هستی همیشه بخند هیچ وقت نذار کسی غم درونت رو بفهمه.
ابرویی بالا انداختم:
ـ ولی تو همیشه غم های منو می فهمی.
لبهایش را جمع؛ مردمک چشمش اطراف را رصد کرد. دستی به پشت گردنش کشید:
ـ من نفهمم کی بفهمه؛ بدون همیشه پشتتم؛ هر تصمیمی بگیری هستم.
چقدر از وجود این برادر فهمیده و مهربان شاکر خدا بودم فقط خدا می دانست؛ بعد از رفتنش سعی کردم بخوابم. از اینکه باید سر کلاس حاضر می شدم استرس داشتم. صبح زود آماده ی رفتن شدم. طی مسیر مدام در این فکر بودم که چطور باید با استاد روبرو شوم؟ نا خواسته تپیدن قلبم شدت گرفت. با جود آن همه عجله ای که داشتم باز هم دیر رسیدم. مانده بودم چطور وارد کلاس شوم که صدایش از پشت سرم باعث فرو ریختن قلبم شد.
ـ خانم امینی! دیر رسیدی انگار.
به سمتش چرخیدم. چهره اش همان چهره ی استاد جدی بود. به خودم آمدم:
ـ سلام...
سرم را تکان دادم؛ پشت چشمی نازک کردم:
ـ نه استاد مثل اینکه دیر نرسیدم. شما که هنوز وارد کلاس نشدید.
انگار از حاضر جوابی من جا خورد. چشمانش گشاد شد و بهت زده به تماشایم نشست:
ـ دختر عجب بلبل زبونی کم نمی یاری که.
باز هم سرم را به اطراف تکان دادم:
— نه کم نمیارم اصلا.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
پیر زنی چادر خم شد و دستش را روی زانویش گرفت نگاهم کردم:
ـ دخترم خوبی می خوای کمکت کنم؟
دسته ی کیفم را به چنگ گرفتم و بلند شدم ولی نتوانستم ریزش اشکم را کنترل کنم. درست در چنین موقعیتی باید استاد پیدایش می شد؟ به پیر زن جواب دادم:
ـ خوبم نگران نباشید. استاد روبرویم ایستاد سعی کردم نگاهش نکنم. مردم که دیدند حالم خوبه متفرق شدند.
#پارت صدو شش🌺🌺
#جدال عشق و غیرت🌺🌺
اشک های سردم و با نوک انگشتانم پاک کردم از میان جمع رد شدم. دنبالم آمد و به سرعت جلویم ظاهر شد.
ـ خانم امینی خوبید؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم را تکان دادم:
ـ بله خوبم.
راهم را کج کردم که بروم.
ـ خانم امینی لباس هاتون خیسه بیاید می رسونمتون. بارون میاد اینجوری مریض میشید.
در حالی که قدم بر می داشتم جواب داد:
ـ نیاز نیست همینجوری راحتم. شما نگران حال من نباشید.
دوباره راهم را سد کرد، با لحن محکمی گفت:
ـ چرا اینقدر بی تفاوتی؟ دختر داشتی میرفتی زیر ماشین من! چرا گریه می کنی توی خیابون؟ چی شده آخه؟ مگه میشه نگران نشم؟
تازه متوجه شدم که نزدیک بود با استاد تصادف کنم. با چشمانی اشکبار و سوزش قلبم، در حالی که لب هایم می لرزید گفتم:
ـ من حالم خوبه، اگر ماشین شما چیزیش شده بگید خسارت بدم.
به چشمانم خیره شد. اخمی به پیشانی دواند.
ـ چی میگی دختر؟ ماشین که از جون تو مهم تر نبود. حواس پرتی سر کلاستو آوردی توی خیابان؟
بایک دست؛ دسته ی کیفم را روی شانه فشردم. و دست دیگر را مشت کردم، با صدای بلند گفتم:
ـ دست از سرم بر دارید اینجا کلاس نیست که جوابتون و ندم راحتم بذارید.
منتظر حرفی نشدم و به سرعت عرض خیابان را طی کردم.
از شانس بده من بود که در آن شرایط باید با آقا روبرو می شدم.
تصمیم را گرفتم، با خودم مدام زمزمه کردم. حسام خان دارم برات، کاری می کنم که به غلط کردن بیافتی. هوا تاریک شده بود. با تنی خیس و لباس های گلی به خانه بر گشتم. بدو ورودم مادر از دیدنم به صورت زد و از روی مبل جلوی تلویزیون بلند شد و به سمتم پا تند کرد.
-خاک بر سرم راز چی شده مادر.
حالم خوب نبود ولی تضاهر کردم:
ــ خوبم مامان چیزی نیست.
مشغول وارسی بدنم شد:
ــ چرا لباس هات خیس و گلیه؟
در را بستم، سعی کردم خونسرد باشم:
ـ چیزی نیست مامان بارون میاد یه ماشین به سرعت رد شدو به من آپ پاشید.
مادر نفسی آسوده کشید و مرا به سمت اتاقم هدایت کرد:
ــ باشه دخترم برو دوش بگیر تا مریض نشدی.
چشمی گفتم و به سمت اتاقم رفتم، تمام مدتی که زیر دوش آب داغ بودم به فکر این بودم یک جور حال خرابم را سر حسام تلافی کنم. به راستی هدفم چه بود؟ هیچ چیزی آرامم نمی کرد. دنیای من حسام بود و دنیای حسام کسی دیگر،
به راستی که باور نداشتم که می خواهم برای لرزاندن دل حسام کاری کنم.
دوشب دیگر عروسیش بود و من برای همیشه باید با رویا ها و آرزوهایم خدا حافظی می کردم.
بعد از اینکه حسابی اشک ریختم از حمام بیرون آمدم. با یاد حسام چشمم های سوزان از اشکم را بستم. سعی کردم بوی عطرش را حس کنم. به راستی که جدایی و دوری از حسام آسان نبود. صدای شاد رامین در خانه پیچید. موهای خیسم را خشک کردم باید تصمیمم را با برادرم در میان می گذاشتم. صدای مادر از پایین پله ها بلند شد.
ـ راز مادر بیا شام حاضره.
همیشه سر وقت غذایش آماده بود. به محض اینکه رامین و پدر از نمایشگاه بر می گشتند میز شام را می چید.
موهایم را با کلیپس روی سرم جمع کردم. کمی خم شدم و از آینه خودم را نگاه کردم. دیگر آن راز سابق نبودم. چشمان مدام سرخ و اشکبار بود. کمی چشمانم را ماساژ دادم. نفسم را پر صدا بیرون دادم و از اتاق خارج شدم روی پله ها بودم که صدای مادر را شنیدم.
ـ نمی دونم چش بود!؟ تمام لباس هاش خیس و گلی بود.
پدر نگران پرسید.
ـ حالش بد که نشده بود.
مادر جواب داد:
ـ نه گفت: حالم خوبه ماشینی به سرعت از کنارش رد شده.
روی پله ها ایستادم. صدای برادرم نگران تر از پدر بود. واقعا حالم را خوب درک می کرد و همیشه حامیم بود.
ـ مامان کمی بیشتر به راز برس متوجه نشدید دیگه اون راز قدیم نیست؟
صدای قاشق چنگال ها به گوشم رسید. مادر جواب داد:
ـ حواسم هست پسرم، به خدا روزی هزار بار خودم و لعنت می کنم چرا تنهاش گذاشتم. چرا اصلا به حرفش گوش ندادم.
پدر مهربان گفت:
ـ خانم خودتو اذیت نکن مهم اینه که مجبورش نکردیم. هر تصمیمی که خودش بگیره همونه.
لبخندی بر لبم نشست؛ خانواده ی خوبم دوبار مثل سابق شده بودند. از پله ها پایین رفتم. سلام دادم. همه با خوش رویی جوابم را دادند. بعد از شام همه جلوی تلویزیون نشسته بودند. منتظر بودم. رامین به اتاقش برد. که خوشبختانه برای جواب دادن به موبایلش به اتاق رفت. چند دقیقه بعد دنبالش رفتم. در باز بود وارد اتاق شدم و کنار دیوار ایستادم تا صحبتش تمام شود. پشتش به من بود به سمتم چرخید و با لبخند گفت:
ـ اِ... راز تویی؟ جانم کاری داری؟
انگشتانم را در هم قفل کردم، کمی من و من کردم. جلو آمد و دستم را گرفت و خندید:
ـ ول کن اینارو شکستی انگشتاتو. هر چی تو دلت بگو راحت باش.
دستانم را از دستش کشیدم، نگاه به پاهایش بود. جرات نداشتم به چهره اش نگاه کنم.
ـ دا... داداش میشه بریم... میشه بریم عروسی؟
یک لحظه به نگاه بهت زده اش خیره شدم:
ـ راز! جدی می گی؟
سرم را تکان دادم.
ـ اهم. می خوام برم.
#کانال_داستان 👇🌷
💓