✨﷽✨
#حرف_های_خودمونی
🌹برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم
باید به سه مکان برویم
1.بیمارستان
2.زندان
3.قبرستان
🌷در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز
زیباتر از تندرستی نیست...
🌷در زندان میبینید که آزادی
گرانبهاترین دارایی شماست...
🌷در قبرستان درمییابید که زندگی
هیچ ارزشی ندارد...
🌧زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم
فردا سقفمان خواهد بود ؛
پس بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
↶【به ما بپیوندید 】↷
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت نود و نه🌹🌹 #جدال عشق و غیرت❤️❤️ ـ چیه چرا نگاه می کنی؟ بهت زده دستش را در هوا تکان داد: ـ انگ
#پارت صد😍😍🌹
#جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹
مادر بازویم را کشید. نگاهم سمتش کشیده شد. با اخم مرا به عقب کشید. لبم را زیر دندان بردم؛ به گل های رنگی فرش خیره شدم. آقای رهنمون رو به استاد گفت:
ـ خب توضیح بدید ما هم بدونیم چه خبره؟
پدر رو به جمع دستش را دراز کرد:
ـ بفرمائید بشینید ببخشید عذر خواهی می کنم.
کمیل سر پا ایستاده بود و هر دودستش را جلوی بدنش قفل کرده بود. دوباره آقای رهنمون با همان جدیت گفت:
ـ کمیل منتظریم.
استاد نگاه کوتاهی به من انداخت. با لحن محکمی جواب داد:
ـ آقا جون این خانوم دانشجوی کلاس من بودند. از اول ورود به کلاس بی نظمی رو شروع کردند. راهی برام نگذاشتند از کلاس اخراج کردم.
گوشه چشمی به من انداخت؛ پوز خندی زد. ادامه داد.
ـ فکر کنم به حقشون رسیدند.
اخمی کردم و ایستادم. با چهره ی گُر گرفته گفتم:
ـ ببخشید شما حق تعیین نمی کنید من اصلا پشیمون نیستم هر بلایی سرتون آمد.
ابرویی بالا انداخت:
ـ خوبه شما با این درس مشروط شدی باز بلبل زبونی می کنی؟ چند قدم بر داشتم و روبرویش ایستادم. صدای پدر؛ مادر, آقا بزرگ را می شنیدم که سرزنش وار نامم را بر زبان جاری کردند. ولی دلم می خواست به استاد بفهممونم که شکست خورده خودشه. به چشمانش خیره شدم مردمک چشمم به رقص در آمد:
ـ ببین جناب اینجا دانشگاه نیست که دور بر داشتی بهتر بدونی کجا قرار گرفتی.
صورتش را جمع کرد. با خشم گفت:
ـ من اشتباه کردم همون روزی که صندلیمو خراب کردی و من زمین خوردم اخراجت نکردم.
صدای مادرش را از پشتم شنیدم:
آقا جون شما که خیلی از وجنات این خانوم وخانواده ی محترمش تعریف کردید. واقعا روی چه حسابی این همه اصرار داشتید.
به سمتش بر گشتم. تقریبا وسط مجلس قرار داشتم. با طعنه دستش را تکان داد. اخمی به چهره اش نشاند.
ـ مگه دانشگاه میدان جنگه؟ چه معنی داره پسر منو هدف گرفتی.
سکوت کرده بودم. نگاهم سمت رامین کشیده شد. با بغض صدایش کردم:
ـ داداش.
نگاه تیزش را به سمت مادر استاد دوخت؛ بلند شد. دست مرا گرفت و بی درنگ مرا از آن وسط بیرون کشید پشت مبل ها قرار گرفتیم. نگاهش را بین همه چر خاند و ر به رهنمون بزرگ کردم:
ـ عذر می خوام جسارت منو ببخشید ولی من هر نوع توهین یا بد گفتن نسبت به خانواده و خواهرم رو نمی تونم ببخشم. با اجازتون راز به اتاقش میره.
مادر استاد نشست و پشت چشمی نازک کرد. خواهرانش که هر دو چادری بودند. با قیافه های در هم به من چشم دوختند و پچ پچ کردند.
بلاخره آقا بزرگ دهان باز کرد. عصایش را به زمین کوبید و ایستاد. با صدای محکمی غرید:
ـ کافیه دیگه؛ کمی شرم و حیا خوب چیزیه! راز بیا بشین ببینم. کمیل پسرم حق با شماس توام بیا بشین.
نگاهی به استاد انداخت:
ـ شما هم بشین.
بیان آقا بزرگ چنان با تحکم بود که بی صدا من و رامین جلو رفتیم. کنار هم نشستیم. استاد هم سر به زیر سر جایش نشست.
بلاخره پدر جناب استاد به حرف آمد.کمی خودش را جابجا کرد.
ـ من عذر می خوام بابت حرف هایی که پیش آمد.
پدر سریع جواب داد:
ـ نه این حرف ها چیه؟
رهنمون بزرگ با صدای آرام هم صحبت مادر استاد شده بود. سپس سینه ای صاف کرد:
ـ خب فکر کنم اگر جلوی این جوون ها رو نگیریم. هم دیگر و بکشند.
سرش را سمت استاد چرخواند.
ـ کمیل جان موضوعات دانشگاه شما به ما و بحث ما ربطی نداره. ما برای موضوع مهمی اینجا هستیم.
رو به من کرد.
ـ دخترم شما هم کمی صبوری کنید. البته حق می دم ناراحت باشید چون از کلاس محروم شدید.
مادر چادر گلدارش را مرتب کرد. با متانت گفت:
ـ آقای رهنمون باور کنید وقتی به خونه برگشت مثل ابر بهار گریه می کرد.
نمی خواستم ضعفم و ببینه با صدای آرامی نق زدم:
ـ اِ مامان جان کی؟ اصلاًنم ناراحتم نیستم.
با اهم لبش را زیر دندان برد. خانم بزرگ با چهره ی خندان گفت:
ـ خب بهتره بگذریم بریم سر اصل مطلب.
آقا بزرگ هم با خوشرویی دستش را روی دست رفیق قدیمیش گذاشت. به هم نگاه کرند. لب زد:
ـ خب الان فضایی به وجود آمد که رشته ی کار از دستمون رفت. من موندم این دوتا چطور تا حالا هم دیگرو نشناختند؟! یعنی از روی فامیلی و مشخصات ما نفهمیده بودند؟
سرم پایین بود و با لبه ی چادرم بازی می کردم. با خودم گفتم: من که از اول قصدم جواب منفی بود حالا بهانه ی خوبی دارم. مادر با دلخوری گفت:
ـ ببخشید فکر کنم خانم رهنمون راضی نیستند که حرفی پیش بیاد. راستش...
مکثی کرد و رو به اقا بزرگ گفت:
ـ عذر می خوام آقا بزرگ.
سپس رویش را به مادر استاد کرد:
ـ خانم رهنمون بنده دخترم و خوب تربیت کردم حتما موردی بوده که چنین عمل کرد. البته اجباری سر راه شما نیست.
خانم رهنمون کمی صاف تر نشست و نازی به گردنش داد. دهان باز کرد چیزی بگوید که رهنمون بزرگ دستش را بلند کرد:
ـ اجازه بدید من سر کار خانوم حق با شماس ببخشید. صد البته که شما دخترتون رو خوب تربیت کردید.
خندید و نگاهی به من انداخت:
ـ اتفاقا با این چیز ها که دیدم و شنیدم بیشتر مشتاق شدم دختره همچون فرشته ی شما رو برای نوه ی همچون گلم خواستگاری کنم.
سرش را سمت پدر بزرگ چرخاند.
ـ پسر ما رو به غلامی قبول می کنید؟
ـ آقا بزرگ با لبخندی گشاد جواب داد:
ـ صد البته ولی بذارید این دو جوان اول با هم صلح بکنند ببینیم چی پیش میاد.
کمیل از جایش برخواست. جلوی کت آبی نفتی کبریتی شیکش را گرفت:
ـ عذر می خوام آقا بزرگ میشه چند دقیقه خصوصی صحبت کنیم؟
رهنمون بزرگ از جای بر خواست:
ـ البته پسرم بیا ببینم چی داری برای گفتن.
در دلم قند و نبات آب شد. مطمئن بودم با دعوا یی که داشتیم جوابش منفی است و اینکه از سکته ی من خبر داشت. هم قدم پدر بزرگش شد و به ته سالن که مبلمان سورمه ای داشت رفتند. پدر بزرگش خمیده شده بود و استاد برای اینکه خصوصی تر صحبت کند کمی خم شده بود. رامین سرش را کنار گوشم کشید و با صدای آرامی گفت:
ـ عجب بلا هایی سرش آوردی آتیش پاره! مطمئنم جوابش رده و توام راحت شدی.
این بار من سرم را به گوشش نزدیک کردم:
ـ حقش بود داداش دیدی چه مغروره؟
ریز ریز خندید. مادر استاد با غضب به من نگاه می کرد و با خواهرانش در حال پچ و پچ بودند.لبخندی به رویشان زدم ولی جوابی جز اخم نصیبم نشد...
🍃🌹🍃 نظری:
#پارت صدو #یک🌺🌺
#جدال عشق و غیرت🌹🌹
استاد و پدر بزرگش مدت کوتاهی با هم صحبت کردند.
نگاهم سمتش بود که اصرار به چیزی داشت. پدر بزرگش چشم بست و دستش را بالا برد و به سمت ما آمد. استاد در حالی که دنبالش حرکت می کرد به چانه اش دست می کشید. با نزدیک شدند رهنمون بزرگ همه از جای برخواستیم. خندید و کنار آقا بزرگ نشست.
ـ بفرمایید تورو خدا، ببخشید این خواستگاری از اون خواستگاری های تاریخی شد.
با دستش آرام روی پای آقا بزرگ زد.
ـ خب بریم سر اصل مطلب.
آقا بزرگ با خوش رویی پاسخ داد.
ـ بله بفرمایید.
رهنمون بزرگ که پیر مردی با موهای کم پشت سفید و چهره ای نورانی بود. نگاه کوتاهی به من انداخت، نفسش را بیرون داد و با همان لبخند و گونه ی سرخ گفت:
ـ خب با یاد و دستور خدا و پیامبر، دختر خانم محترمه ی شما، راز بانو رو برای شیر مردم کمیل خواستگاری می کنم. ان شالله با خیر و میمنت.
به یکباره ته دلم فرو ریخت. لب را زیر دندان بردم و به آرامی چشم بستم. بغض مشغول خفه کردن من شد. دلم می خواست از آن محیط رسمی خلاص شوم.
آقا بزرگ چشم بست و به برق خاصی که چشمانش داشت گفت:
ـ خیره ان شاالله.
پدر استاد نگاهش سمت کمیل بود. به آرامی گفت:
ـ خیره ان اشاالله ولی قبل از هر چیز از پسرم می خوام که این خانوم رو سر کلاس بر گردونه.
آخ دوست داشتم که موضوع عوض می شد. استاد کمی جاب جا شد:
ـ از حضار محترم عذر خواهی می کنم. ولی بابا جان نمی تونم این کار و بکنم واقعا ایشون حد کلاس رو گذروندن.
پدرش با تحکم گفت:
ـ الان موضوع فرق داره برش گردون سر کلاس.
استاد با همان لحن قاطع جواب داد.
ـ چطور بر گردونم آخه؟ من کلی هزینه کردم و بچه های کلاس رو یزد بردم. که از نزدیک همه چیز رو بیند و لمس کنند. توی ماشین دارم در مورد بنا ها توضیح می دم این خانوم فقط چند کلمه ی اول حرف های منو شنیده! می دونید چرا؟ چون با خیال راحت به خواب ناز فرو رفته بود.
شانه ی رامین لرزید، خنده اش را کنترل کرد.
ـ راز سوار ماشین میشه خوابش می گیره بهتر بود جای بهتری توضیح می دادید.
آبروی مرا جلوی همه برده بود. خانواده ی محترمش بجز آقایون به من نیش خند می زدند. ناراحت شدم. درست روبروی من نشسته بود. جواب دادم:
ـ ببخشید استاد من از قبل مطالعه داشتم و نیاز ندیدم گوش بدم. بعدشم کی گفته مخارج سفر ما رو بدید؟ می گفتید پرداخت می کردیم. منت می ذاری؟
پدر چشم غره ای به من رفت:
ـ راز بسه تمامش کن.
مادر لب می گزید. صدای غرش رهنمون بزرگ مو به تنم سیخ کرد و چشمانم را بستم:
ـ بسه دیگه؟ هر چقدر از سر شب ما سکوت کردیم بحث مسخره اتون روتمام نمی کنید؟ قدیما نه عروس حرف می زد نه داماد. چتونه شما؟ از الان تا پایان مجلس هیچ کدام حق حرف زدن ندارید.
انگشت اشاره اش را جلوی استاد تکان داد. با همان لحن تند و عصبی ادامه داد.
ـ فردا این دخترو بر می گردونی سر کلاس هیچ حرفیم نشنوم.
رو به من کرد.
ـ شما هم از فردا مثل یک دانشجوی واقعی می رید سر کلاس. چه این وصلت سر بگیره چه نگیره هر دوی شما مجبورید اطاعت کنید. من نمی فهمم اونجا دانشگاهه یا میدون جنگ!؟ شایدم باغ وحشه ما نمی دونستیم.
فقط پوست لب بیچاره ام را با دندان می کندم. خانم جون که تا به حال ساکت بود. گفت:
ـ والا اصلا نفهمیدیم برای چی امشب جمع شدیم.
ـ مادر استاد بلند شد، چادرش را روی سرش فیکس کرد.
ـ بهتره تا بحثی پیش نیامده ادامه ندید فکر می کنیم شب نشینی اومدیم .
رهنمون بزرگ با تحکم و اخمی سنگین گفت:
ـ بنشین عروس.
با غیض و صورتی در هم نشست.
رهنمون بزرگ رو به پدر کرد. هنوز اخم داشت:
ـ خب پسرم کل مطلب اینه که ما دختر شما رو می خوایم. شرایط پسرم کمیل مشخصه! دکترای معماری داره، استاد دانشگاهه و دفتر مهندسی داره و کار و بارشم خوبه، خونه و ماشین داره، الانش رو نبین کودک درونش فعال شده که البته این باعث خوشحالیه که دختر شما باعث این شیطنت شده. بچه ی مومن و نماز خوانی هم هست.
دستانش را به سمت پدر دراز کرد:
ـ اینم از معرفی پسرم کمیل که نور دیده امه و دلخوشی زندگیمه. ریش و قیچی دست شما هر شرط و شرایطی دارید به دیده منت.
آقا بزرگ با رضایت لبخند می زد. پدر کمی جابجا شد:
ـ والا تا آقا جون هست من حقی ندارم. ولی اجازه بدید نظر دخترم رو هم بدونیم. اگر اجازه بدید کمی فرصت فکر کردن داشته باشه.
پدر استاد هم تایید کرد:
ـ بله البته که باید فکر کنند.
مادر بزرگ استاد که مدام با خانم بزرگ در حال پچ و پچ بودند به حرف آمد.
ـ خب جدا از دعوای دانشگاهشون که ربطی به مجلس امشب ما نداشت اگر اجازه بدید این دو جوان کمی با هم خصوصی صحبت کنند.
سرم را به شدت به سمتش بر گرداندم. استاد با چشمانی گشاد شده گفت:
ـ نه مادر جون چه حرفی؟
رهنمون بزرگ جواب داد:
ـ حرف پیش میاد.
مادر با همان متانت همیشگیش به آرامی جواب داد:
ـ اشکال نداره می تونند صحبت کنند.
#پارت صد و #دو🌺🌺
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
بدنم گُر گرفت آخه چه حرف خصوصی من با این آقای اخمو داشتم؟ نگاه ملتمسانه ام را به مادر دوختم ولی رویش را بر گرداند. با صدای پدر لحظه ی چشم بستم:
ـ دخترم راز پاشو آقا کمیل رو به اتاقت راهنمایی کن.
نگاه گریزانم را به رامین دوختم و با صدای آرامی لب زدم:
ـ داداش!
لبخندی زد و به آرامی گفت:
ـ برو آبجی نگران نباش دست از پا خطا کنه خونش حلاله.
چشمکی همراه لبخند اطمینان بخشی نثارم کرد. به سختی بلند شدم. از بین جمعیت رد شدم. استاد هنوز نشسته بود. گویا او هم تمایلی به صحبت نداشت. عرق سرد به پشتم نشسته و قلبم به شدت در سینه بی قراری می کرد. در دل دعا کردم: ای خدا یه کاری کن بزنه زیر همه چیز و بره. هنوز دعایم تمام نشده بود که رهنمون بزرگ رو به استاد کرد:
ـ پاشو پسرم پاشو.
کمی خودش را جابجا کرد و سپس بلند شد.
ـ لبم ناخواسته روبه پایین کشیده و بدنم خالی کرد. به نا چار از جلو حرکت کردم، اوهم پشت سرم قدم بر می داشت. صدای پدر استاد را از پشت سر شنیدیم:
ـ برید در مورد خواسته هاتون حرف بزنید. بحث دانشگاه تمومه ها.
آقا جون هم با خنده گفت:
ـ بحث زندگیه ها نرید هم دیگرو در حد کُشت بزنید ها.
سالن از خنده منفجر شد. از پله ها بالا رفتم در دل گفتم: کاش همونجا حرف می زدیم. در سکوت دنبالم می آمد. به اتاقم که رسیدیم دستم روی دستگیره بود که چیزی همچون خوره به جانم افتاد. اتاقم همچون همیشه زلزله آمده بود و هیچ چیز سر جایش نبود. چطور به اتاقم
می بردمش؟! خاک بر سرت راز. خودم را ناسزا گفتم. به سرعت پشت به در ایستادم و گفتم:
ـ بریم اون اتاق.
ابرویی بالا انداخت و لبخندی گوشه ی لبش نشست:
ـ اونجا اتاقتونه؟
سرم را به طرفین تکان دادم:
ـ ها؟ نه ... یعنی آره بفرمایید اونجا.
خنده ی خبیثی کرد.
ـ ولی من می خوام این اتاق صحبت کنیم.
دستم هنوز روی دست گیره ی در بود:
ـ نه...نه آخه نمی شه بفرمایید اونجا.
جلو آمد، دستش را سمت دستگیره برد سریع دستم را بر داشتم. در را باز کرد و وارد شد. و من از شرم نمی توانستم سرم را بلند کنم. انگار تعجب کرده بود. با چشمانی گشاد به اطراف نگاه می کرد. به یکباره از خنده منفجر شد:
ـ وای خدای من اینجا زلزله ی ده ریشتری اومده؟
دستانش را باز کرد و چرخید.
ـ واقعا اینجا می تونی نفس بکشی؟
تیز شدم و غرق نگاه خندانش گفتم:
ـ امروز خیلی کار داشتم. بعدشم این به خودم مربوطه.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#پارت صدو چهار 🌺🌺
#جدال و عشق و غیرت🌺🌺🌺
ـ دختر توی می ری دانشگاه یا میدان جنگ؟ این چه طرز بر خورده؟
بشقاب های میوه خوری را که پر از پوست میوه بود را بر داشتم:
ـ بابا جون به من چه این آقا مدام با من سر لج داره.
رامین هم مشغول جمع آوری ظرف های پذیرایی شد با خنده گفت:
ـ وای خیلی حال داد عجب کل کلی می کردند.
آقا بزرگ با خونسردی عینکش را با دستما مخصوصش پاک کرد.
ـ اون لحظه موندم چی بگم؟! هر دوشون مثل دوتا بچه دعوا داشتند.
ـ خانم بزرگ روی زمین نشسته بود و پایش را ماساژ می داد. خندید:
ـ به نظرم هرر دوشون به هم میان. ماشالله کمیل جوان رشیدی شده، چقدر با متانت حرف می زد.
مادر که در آشپز خانه مشغول جمع آور ظرف ها بود گفت:
ـ آره ماشالله. والا به دل من نشست تا راز تصمیمش چی باشه.
پدر هم یک گوشه ی کار را گرفته بود. همیشه در امر نظافت خانه بعد از هر مهمانی کمک حال مادر بود.
ـ از نظر منم این پسر جوهر و جنم داره.
رامین کیسه ی زباله را محکم بست و گفت:
ـ قبل از آمدنشون نظرم منفی بود چون راز قبلا خیلی اذیت شد ولی امشب که دیدمش منم موافقم البته گفته باشم خودم باید تحقیقاتی صورت بدم. به این راحتی ها تک خواهرم رو به کس کسونش نمی دم.
هر کس چیزی می گفت و همه راضی بودند و من مخالف؛ به دنبال راهی بودم که جواب منفیم را
اعلام کنم. اصلا تمرکز نداشتم تمام افکارم سوی عروسی حسام بود. مشغول شستن ظرف ها بودم. که پدر گفت:
راستی پنج شنبه عروسی حسامه دعوتیم. باید آماده شیم چهار شنبه حرکت می کنیم.
بشقاب به یکباره از دستم رها شد و باعث شکستن چند بشقاب دیگر شد. دستانم می لرزید. به راستی حسام را از دست داده بودم. رامین که تازه وارد خانه شده بود سطل آشغال را به داخل آشپز خانه آورد گفت:
ـ بابا جان شما و مامان برید. راز که دانشگاه داره منم می مونم پیشش.
مادر کنارم ایستاد و بشقاب های شکسته را جمع کرد:
ـ دخترم چرا حواست نیست؟!
در همین حین جواب رامین را داد:
ـ نمیشه مادر زشته باید بیاین.
کارم را نیمه کاره رها کردم به سرعت به سمت اتاقم رفتم. خیلی برایم سخت بود که از فکر حسام خلاص شوم. قلبم سنگین شده بود. لامپ را خاموش کردم به تختم رفتم زانوهایم را بغل کردم.سرم را روی زانو های خمیده ام گذاشتم. چشمان قصد باریدن کردند. چقدر روزگار برایم تلخ شده بود و جانم به لب رسیده بود. نفهمیدم چقدر گذشته که در باز شد. سرم را بلند کردم. رامین به سمتم آمد کنارم نشست؛ سرم را به آغوش گرفت و بوسه ای به سرم نشاند.
ـ آروم باش راز؛ غصه نخوره عزیز دلم همه ی این ها یک روز فراموش میشه. حالا که حسام می خواد با سر نوشتش کنار بیاد توام سعی کن این روزها رو پشت سر بذاری.
هنوز سرم را به سینه داشت. به سمتش چرخیدم دستانم را دور کمرش پیچیدم و نالیدم:
ـ نمیشه داداش نمیشه؛ دارم خفه می شم. می فهمی خفه. چرا باید این همه زجر بکشم. چطور می تونه با کسی دیگه باشه؟
دستش را به پشتم کشید:
ـ راز تو که می دونی حسام گرفتار شد و راهی براش نمونده پس قوی باش. به نظرم کمیل هم پسر بدی نیست لج نکن و درست و حسابی در موردش فکر کن. بابا و مامان می خوان عروسی برن ولی ما اینجا می میمونیم. فکر کنم اینجور بهتر باشه. نمی خوام اذیت بشی.
با بغض آهی کشیدم:
ـ داداش سخته بخوام به کسی فکر کنم می دونی چیه؟ اصلا دلم نمی خواد فکر کنم. دوست دارم مدتی بیخیال همه چیز شم.
از برادر دلسوزم فاصله گرفتم. اشکم را با نوک انگشتانم پاک کردم. لبخندی با تمام غم هایم زدم:
ـ داداش نگران نباش من حالم خوبه.
برخواست و خندید. دندان های ردیفش نمایان شد:
ـ آفرین آبجی گلم می دونستم خیلی قوی هستی همیشه بخند هیچ وقت نذار کسی غم درونت رو بفهمه.
ابرویی بالا انداختم:
ـ ولی تو همیشه غم های منو می فهمی.
لبهایش را جمع؛ مردمک چشمش اطراف را رصد کرد. دستی به پشت گردنش کشید:
ـ من نفهمم کی بفهمه؛ بدون همیشه پشتتم؛ هر تصمیمی بگیری هستم.
چقدر از وجود این برادر فهمیده و مهربان شاکر خدا بودم فقط خدا می دانست؛ بعد از رفتنش سعی کردم بخوابم. از اینکه باید سر کلاس حاضر می شدم استرس داشتم. صبح زود آماده ی رفتن شدم. طی مسیر مدام در این فکر بودم که چطور باید با استاد روبرو شوم؟ نا خواسته تپیدن قلبم شدت گرفت. با جود آن همه عجله ای که داشتم باز هم دیر رسیدم. مانده بودم چطور وارد کلاس شوم که صدایش از پشت سرم باعث فرو ریختن قلبم شد.
ـ خانم امینی! دیر رسیدی انگار.
به سمتش چرخیدم. چهره اش همان چهره ی استاد جدی بود. به خودم آمدم:
ـ سلام...
سرم را تکان دادم؛ پشت چشمی نازک کردم:
ـ نه استاد مثل اینکه دیر نرسیدم. شما که هنوز وارد کلاس نشدید.
انگار از حاضر جوابی من جا خورد. چشمانش گشاد شد و بهت زده به تماشایم نشست:
ـ دختر عجب بلبل زبونی کم نمی یاری که.
باز هم سرم را به اطراف تکان دادم:
— نه کم نمیارم اصلا.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
پیر زنی چادر خم شد و دستش را روی زانویش گرفت نگاهم کردم:
ـ دخترم خوبی می خوای کمکت کنم؟
دسته ی کیفم را به چنگ گرفتم و بلند شدم ولی نتوانستم ریزش اشکم را کنترل کنم. درست در چنین موقعیتی باید استاد پیدایش می شد؟ به پیر زن جواب دادم:
ـ خوبم نگران نباشید. استاد روبرویم ایستاد سعی کردم نگاهش نکنم. مردم که دیدند حالم خوبه متفرق شدند.
#پارت صدو شش🌺🌺
#جدال عشق و غیرت🌺🌺
اشک های سردم و با نوک انگشتانم پاک کردم از میان جمع رد شدم. دنبالم آمد و به سرعت جلویم ظاهر شد.
ـ خانم امینی خوبید؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم را تکان دادم:
ـ بله خوبم.
راهم را کج کردم که بروم.
ـ خانم امینی لباس هاتون خیسه بیاید می رسونمتون. بارون میاد اینجوری مریض میشید.
در حالی که قدم بر می داشتم جواب داد:
ـ نیاز نیست همینجوری راحتم. شما نگران حال من نباشید.
دوباره راهم را سد کرد، با لحن محکمی گفت:
ـ چرا اینقدر بی تفاوتی؟ دختر داشتی میرفتی زیر ماشین من! چرا گریه می کنی توی خیابون؟ چی شده آخه؟ مگه میشه نگران نشم؟
تازه متوجه شدم که نزدیک بود با استاد تصادف کنم. با چشمانی اشکبار و سوزش قلبم، در حالی که لب هایم می لرزید گفتم:
ـ من حالم خوبه، اگر ماشین شما چیزیش شده بگید خسارت بدم.
به چشمانم خیره شد. اخمی به پیشانی دواند.
ـ چی میگی دختر؟ ماشین که از جون تو مهم تر نبود. حواس پرتی سر کلاستو آوردی توی خیابان؟
بایک دست؛ دسته ی کیفم را روی شانه فشردم. و دست دیگر را مشت کردم، با صدای بلند گفتم:
ـ دست از سرم بر دارید اینجا کلاس نیست که جوابتون و ندم راحتم بذارید.
منتظر حرفی نشدم و به سرعت عرض خیابان را طی کردم.
از شانس بده من بود که در آن شرایط باید با آقا روبرو می شدم.
تصمیم را گرفتم، با خودم مدام زمزمه کردم. حسام خان دارم برات، کاری می کنم که به غلط کردن بیافتی. هوا تاریک شده بود. با تنی خیس و لباس های گلی به خانه بر گشتم. بدو ورودم مادر از دیدنم به صورت زد و از روی مبل جلوی تلویزیون بلند شد و به سمتم پا تند کرد.
-خاک بر سرم راز چی شده مادر.
حالم خوب نبود ولی تضاهر کردم:
ــ خوبم مامان چیزی نیست.
مشغول وارسی بدنم شد:
ــ چرا لباس هات خیس و گلیه؟
در را بستم، سعی کردم خونسرد باشم:
ـ چیزی نیست مامان بارون میاد یه ماشین به سرعت رد شدو به من آپ پاشید.
مادر نفسی آسوده کشید و مرا به سمت اتاقم هدایت کرد:
ــ باشه دخترم برو دوش بگیر تا مریض نشدی.
چشمی گفتم و به سمت اتاقم رفتم، تمام مدتی که زیر دوش آب داغ بودم به فکر این بودم یک جور حال خرابم را سر حسام تلافی کنم. به راستی هدفم چه بود؟ هیچ چیزی آرامم نمی کرد. دنیای من حسام بود و دنیای حسام کسی دیگر،
به راستی که باور نداشتم که می خواهم برای لرزاندن دل حسام کاری کنم.
دوشب دیگر عروسیش بود و من برای همیشه باید با رویا ها و آرزوهایم خدا حافظی می کردم.
بعد از اینکه حسابی اشک ریختم از حمام بیرون آمدم. با یاد حسام چشمم های سوزان از اشکم را بستم. سعی کردم بوی عطرش را حس کنم. به راستی که جدایی و دوری از حسام آسان نبود. صدای شاد رامین در خانه پیچید. موهای خیسم را خشک کردم باید تصمیمم را با برادرم در میان می گذاشتم. صدای مادر از پایین پله ها بلند شد.
ـ راز مادر بیا شام حاضره.
همیشه سر وقت غذایش آماده بود. به محض اینکه رامین و پدر از نمایشگاه بر می گشتند میز شام را می چید.
موهایم را با کلیپس روی سرم جمع کردم. کمی خم شدم و از آینه خودم را نگاه کردم. دیگر آن راز سابق نبودم. چشمان مدام سرخ و اشکبار بود. کمی چشمانم را ماساژ دادم. نفسم را پر صدا بیرون دادم و از اتاق خارج شدم روی پله ها بودم که صدای مادر را شنیدم.
ـ نمی دونم چش بود!؟ تمام لباس هاش خیس و گلی بود.
پدر نگران پرسید.
ـ حالش بد که نشده بود.
مادر جواب داد:
ـ نه گفت: حالم خوبه ماشینی به سرعت از کنارش رد شده.
روی پله ها ایستادم. صدای برادرم نگران تر از پدر بود. واقعا حالم را خوب درک می کرد و همیشه حامیم بود.
ـ مامان کمی بیشتر به راز برس متوجه نشدید دیگه اون راز قدیم نیست؟
صدای قاشق چنگال ها به گوشم رسید. مادر جواب داد:
ـ حواسم هست پسرم، به خدا روزی هزار بار خودم و لعنت می کنم چرا تنهاش گذاشتم. چرا اصلا به حرفش گوش ندادم.
پدر مهربان گفت:
ـ خانم خودتو اذیت نکن مهم اینه که مجبورش نکردیم. هر تصمیمی که خودش بگیره همونه.
لبخندی بر لبم نشست؛ خانواده ی خوبم دوبار مثل سابق شده بودند. از پله ها پایین رفتم. سلام دادم. همه با خوش رویی جوابم را دادند. بعد از شام همه جلوی تلویزیون نشسته بودند. منتظر بودم. رامین به اتاقش برد. که خوشبختانه برای جواب دادن به موبایلش به اتاق رفت. چند دقیقه بعد دنبالش رفتم. در باز بود وارد اتاق شدم و کنار دیوار ایستادم تا صحبتش تمام شود. پشتش به من بود به سمتم چرخید و با لبخند گفت:
ـ اِ... راز تویی؟ جانم کاری داری؟
انگشتانم را در هم قفل کردم، کمی من و من کردم. جلو آمد و دستم را گرفت و خندید:
ـ ول کن اینارو شکستی انگشتاتو. هر چی تو دلت بگو راحت باش.
دستانم را از دستش کشیدم، نگاه به پاهایش بود. جرات نداشتم به چهره اش نگاه کنم.
ـ دا... داداش میشه بریم... میشه بریم عروسی؟
یک لحظه به نگاه بهت زده اش خیره شدم:
ـ راز! جدی می گی؟
سرم را تکان دادم.
ـ اهم. می خوام برم.
#کانال_داستان 👇🌷
💓
شانه هایم را گرفت و به سمت تک مبال تک نفره ی اتاقش برد و نشاند.
ـ بشین ببینم، چطور همچین تصمیمی گرفتی؟
شانه ای بالا انداختم.
ـ نمی دونم فقط حس می کنم باید برم.
به سمت در رفت و در را بست. با دوقدم بلند به سمتم باز گشت روبرویم ایستاد و دست به کمر شد. هنوز جرات نداشتم صورت پر خشمش را ببینم.
ـ اصلا می دونی چه تصمیمی گرفتی؟ مطمئنی اذیت نمی شی؟
دست مشت شده ام را روی پایم کوبیدم:
ـ آراه داداش مطمئنم. باید برم تا با واقعیت کنار بیام.
تمام سعیم بر این بود که صدایم نلرزد یا اشک نریزم. اگر تردید و نگرانی را در من می دید محال بود که اجازه بده.
چرخی بین اتاق زد. مشخص بود کلافه شده، پنجه اش را داخل موهای خوش حالتش کشید. دهانش را پر هوا کرد و با صدا بیرون داد.
ـ باشه میریم ولی قول بده هر لحظه که احساس کردی نمی تونی به من بگی.
ـ باشه قول می دم.
ـ قولت راستکی باشه نه برای اینکه منو راضی کنی می دونم لج بازی و بروز نمی دی؟
ـ چشم داداش قولم راستکیه.
ـ باشه ولی می دونی چیه؟ دلم می خواد با این دستام گردنشو بشکنم. صد بار گفتم لب به این حرامی نزنه اینم شد نتیجه اش.
حرف حق که جواب نداشت.
به این ترتیب همراه خانواده راهی تبریز و عروسی عشقم شدیم. عشقی که با یک اشتباه هر دوی مان را نابود و مسیر زندگیمان را تغییر داده بود.
💕 داستان کوتاه
"مراقب به حرفهایمان باشیم..."
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ "امیرمحمد نادری قشقایی" ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ!
ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠.
"ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ" ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ.
ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ.
ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ.
"معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ."
ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ. ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ "ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ."
"ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺑﯿﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ" ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ!
هرﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ.
ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ.
"ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ" ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!! ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ...
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ "ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ" ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ.
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ.
"ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ.!!"
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ؛ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ مشق رو ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ "ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ،" ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ "ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ" ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...
ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ.
ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ "ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ،" ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ.
"ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ."
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﻨﻮﺷﺖ.
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟!!!
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!!!
"ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ..."
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ "ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ" ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ.
ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ.
"ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ..."
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ "ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ"" ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ" ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ، ﻧﻔﺮ "ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ" ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.
"ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ."
* ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟؟!!
ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ... *
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.