🌹 📚#داستان_کوتاه_آموزنده 🌹
مردی ساده چوپان شخصی ثروتمندی بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت می کرد.
یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت:
می خواهم گوسفندانم را بفروشم چون می خواهم به مسافرت بروم و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و می خواهم مزدت را نیز بپردازم.
پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت می کرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد.
چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت.
چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید
در آن روستا که چوپان زندگی می کرد
مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند.
هنگامی که وعده سفرش فرا رسید ، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد.
چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند
لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت.
هنگامی که مردم از نزد تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد.
تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت:
با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟
چوپان گفت:
آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن.
تاجر از کار او تعجب کرد و گفت:
من به نزد تاجران بزرگی می روم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمی فروشند؛ آنان چیزهای گرانقیمت می فروشند.
اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت.
تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد.
هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود ، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند.
صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت.
در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت ، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد .
تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد.
از آنان پرسید:
دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟
مردم روستا گفتند:
ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند
و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند.
آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند .
هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد.
چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید.
تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟
چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود.
تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت:
خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی.
در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد.
👌این است معنی برکت در روزی حلال
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚داستان_کوتاه
در زمان حضرت موسے(ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود. عروس مخالف مادرشوهـر خود بود.
پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد، تا مادر را گرگ بخورد.
مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت.
به موسے(ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن.
مادر با چشمانی اشڪبار و دستانے لرزان، دست بہ دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هـستے! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهـداماد، تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم، پسرم را در مسیر برگشت بہ خانهـاش، از شر گرگ در امان دار. ڪہ او تنهـاست.
ندا آمد: ای موسے(ع)! مهـر مادر را میبینے؟ با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚#حکایتی_اندر_احوالات_ما
حکایت می کنند جوانی داشت نماز میخواند، پیرمردی رد شد و گفت: احسنت! چه جوان خوبی، داره نماز میخونه! ... جوان سر ذوق آمد و همانطور که توی قنوت بود، برگشت پیرمرد را نگاه کرد و گفت: تازه! روزه هم هستم!!
دو سال پیش توی مترو کرج پشت سر زن جوانی که دست پسر چهار، پنج سالهاش را سفت گرفته بود از گیت رد شدم. بلیط را روی زمین انداخت. فاصلهاش تا سطل زباله کمتر از دو متر بود. خم شدم، بلیط را برداشتم و انداختم توی سطل زباله.
حتی سرم را بلند نکردم نگاهش کنم که یک وقت خجالت نکشد، یا مثل آن جوان رو به دوربین نگفتم « تازه! من فعال محیط زیست هم هستم»!
چند قدم جلوتر روی پله برقی بیخ گوشم گفت: یعنی میخوای بگی تو خوبی؟ باشه تو خوبی!
من سکوت... من نگاه...
هنوز هم هستند شهروندانی که دم از تمیزی خیابانهای دُبی و تایلند میزنند و همان لحظه بطری آب معدنی یا چیپس و پفکشان را پرت میکنند کف خیابان! هستند عزیزانی که با دقت و وسواس تمام زبالههای داخل ماشینشان را جمع می کنند، توی مشما میریزند و با یک پرتاب سه امتیازی از شیشه ماشین میاندازند بیرون و ...!
فارغ از تحلیلهای محیطزیستی به نظرم یکی از دلایل اصلی این کار، عدم تعلق به سرزمین است. اگر کسی برای آب و خاک کشورش ارزش قائل باشد آن را با زباله آلوده نمیکند، پوشک بچهاش را نمیاندازد توی خلیج همیشه فارسش!
دوست داشتن ایران فقط کورش، کورش گفتن و گردنبند فروهر به گردن انداختن نیست، آب و خاک و هوایش را هم باید حرمت نگه داشت.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟یک دهقان و یک شکارچی با هم همسایه بودند. شکارچی سگی داشت که همیشه از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار میآورد. هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و از خسارتهایی که سگ او به وی وارد آورده شکایت میکرد. هر بار نیز شکارچی با عذرخواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود.
مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد دهقان دیگر از تکرار حوادث خسته شده بود و به جای اینکه پیش همسایهاش برود و شکایت کند نزد قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند. برای قاضی ماجرا را تعریف کرد.
قاضی هوشمند به وی گفت: «من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم تا تمام خسارت وارد آمده به شما را پرداخت کند. ولی این حکم دو نکته منفی دارد. یکی اینکه احتمالی که باز هم این اتفاق بیفتد است، دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساختهای. آیا میخواهی در خانهای زندگی کنی که دشمنت در کنار و همسایه تو باشد؟! راه دیگری هم هست، اگر حرفهایی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایهات بجای دشمن یک دوست و همیار ساختهای.»
دهقان گفت: «اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم.»
ولی هنگامی که قاضی به وی گفت که چه کاری باید انجام دهد عصبانی شد و گفت: «من تا حالا این همه ضرر دادهام، میخواهید که من دیگر چکار کنم؟!»
قاضی به وی گفت: «ولی شما قول دادی به حرف من گوش داده و آنرا اجرا کنی.»
دهقان حرف قاضی را قبول کرد. به مزرعه خویش رفت و دو تا از قشنگ ترین برههای خودش را از آغل برداشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت: «سگ من دیگر چکار کرده؟»
دهقان در جواب، به شکارچی گفت: «من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگتان را بگیرید که به مزرعه من نیاید. بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شدهام دو تا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم.»
شکارچی قیافهاش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت: «نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده.»
با هم خداحافظی کردند. دهقان وقتی داشت به مزرعه اش برمیگشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان شکارچی را بابت هدیهای که به آنها داده بود، میشنید.»
دهقان روز بعد دید همسایهاش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگر نتواند به مزرعه وی برود. چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و به عوض هدیهای که به وی داده بود، دو تا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به دهقان هدیه داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند و چقدر از بازی با آن بره ها لذت میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت پنجاهم 🔻اون شب بعد ازشام با زن عمو ظرفارو شستیم و کارا رو ان
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت پنجاه و یکم
در غیاب خودم از بابا خواستگاری کردن و بابا بی وقفه جواب رد داده بود؛ اما ناامید نشدیم عمو و زن عمو هیچوقت نمیذاشتن بحث کهنه بشه و مدام به بابا یاداوری میکردن منو فرهاد اصلا وارد قضیه نمیشدیم یه روز وقتی برگشتم خونمون، بابا با اخم تو چشام زُل زد و ازم خواست یک کلمه جوابشو بدم و بگم راضی ام یا نه؟! تو تمام عُمرم فقط ازین صحنه خجالت میکشیدم که جلو بابا حرف از ازدواجم بشه که شد
نمیدونستم چی بگم اما بالاخره ترسان و لرزان بهش گفتم خودت میدونی گفت اگه من میدونم که تو هنوز بچه ای و اصلا بهش فکر نکن اگرم خودت میدونی که کارِ خودته و من نیستم
😔با این حرفش آب پاکی ریخت رو دستم یکی دو هفته کلا بهم ریختم اما فرهاد اصلا قانع نمیشد و در نظر اون این ازدواج نشد نداشت بااینکه از فرهاد میخواستم دیگه خواستگاری نکنه اما ته دلم راضی به حرفی که میزدم نبود. چند ماه از خواستگاری گذشته بود و تو این مدت بارها خودِ فرهاد از بابا خواهش کرده بود که رضایت بده و باهاش حرف زده بود و از عشق و علاقش گفته بود اما بابا نه تنها راضی نشد بلکه میانه شونم خراب شد و کم کم محبت ها و من بمیرم تو بمیری هاشون کمرنگ شد هر بار که بابا حرف تازه ای میشنید باید برمیگشتم خونه تا باهام دعوا میکرد و داغ دلش رو رومن خالی میکرد این وسط عمو با حکمت پیش میرفت و نمیذاشت میانشون با بابا بهم بخوره. از یه طرف خونه عمه کاسه ی داغتر از آش شده بودن اونام یکی چند بار منو از بابا خواستگاری کردن واسه پسرشون اما جواب رد دادم دختر عمه م از وقتیکه فهمیده بود فرهاد بهم علاقه منده و اینطوری واسه رضایت بابام خودشو به آب و آتیش میزنه، کنج خونه جا خوش کرده بود و خودشو به افسردگی و مریضی زده بود حتی عمه دوبار با زن عمو حرف زد که برن خونه اونا خواستگاری زن عمو هم خودش روش نمیشد دست رد به سینه عمه بزنه، همه چیو مینداخت گردن فرهاد و میگفت ما دوست داریم اما فرهاد پاش رو کرده تو کفش که فردوس رو می خواد فردوسم که باباش راضی بِشو نیست
🔸یادم نمیاد تعطیلی بود یا چی، که خانوادگی چند روزی رفتیم روستا خونه مادربزرگم عموی(کوچکم) تازه زن گرفته بود و خونشون در همسایگی مادربزرگم بود طوریکه اغلب مهموناشون سرِ یه سفره مینشستن زن عموم رفته بود خونه باباش و عمو تنها تو خونه بود بعد از ظهری مادر بزرگ فرستادم خونه عمو گفت صداش کن بیاد کارش دارم. وقتی رفتم دیدم عمو تازه از حموم بیرون اومده. پیغام مادربزرگو رسوندم و خواستم خداحافظی کنم گفت چه عجله ای داری! صبر کن حالا منم خودمو به وسایل تزئینیای تو خونشون مشغول کردم و منتظر بودم حرفشو بزنه گفت صبر کن پرده ها رو بکشم شب برنمیگردم اینجا پشتِ دری رو هم که ازش اومده بودم تو، انداخت کم کم احساس ترس میکردم یه سر رفت آشپزخونه و برگشت گفتم عموجان چی میخواستی بگی؟ گفت کارتون با فرهاد به کجا رسید؟ قلبم از استرس تندتند میزد وقتی اینو گفت یکم خیالم راحت شد گفتم بابا راضی نمیشه گفت اگه من باباتو راضی کنم چی؟؟ گفتم نمیشه. گفت اگه شد چی؟؟ گفتم اگه بشه یه عمر ممنونتیم.
گفت میشه اگه تو بخوای! گفتم چطوری؟معلومه که میخوام هیچ وقت انتظار چیزی که شنیدم رو نداشتم گفت وقتی صدام میکنی عمو، قلبم میشکنه چون تو واسه من فرق داری ازت خوشتم میاد یالله چه حالی پیدا کردم از ترس زبونم بند شده بود به راه فرار فکر میکردم اما میدونستم نیست واسه همین سعی کردم با حرف حلش کنم گفتم میدونم منو امتحان میکنی وگرنه این حرفِ تو نیست عموجان گفت باور کن امتحان نیست حرفِ دلم بود
😳چشمام از ترس و تعجب گرد شده بود گفتم چطور همچین چیزی میگی وجدانت کجا رفته تو جای پدرِ منی!!؟ گفت چیز زیادی ازت نمیخوام فقط یک بار باهام معاشقه کن اگه بیشتر از یه بار بود یا خواستم بهت تعدی و تجاوز کنم، تف کن تو صورتم بگو مرد نیستی..
همونجا تف انداختم رو زمین، زدم زیر گریه و گفتم ازدواجی که پشتوانه ش تو باشی رو صد سال سیاه نمیخوام بجهنم. گفت اگه مخالفت کنی به بابات میگم چه صنم گرمی با فرهاد داری و خودسرانه بهش قول ازدواج دادی گفتم هرچی دلت میخواد بهش بگو دیگه برام مهم نیست ساکت شد و هیچی نگفت در رو برام باز کرد و از خونه اومدم بیرون رفتم زیر زمینِ خونه مادربزرگم تا چندساعت فقط گریه کردم و تو شُک بودم.
😔مخالفت های شدید و دعوا کردنای بابا، حرصی که خونه عمه ازم داشتن بخاطر خواستگاری های فرهاد و ناخوش احوالی دخترشون که اونم مربوط به این قضیه بود و همچنین بخاطر رد کردن پسرشون از طرفِ من، پیشنهاد وقیحانه ی عموم و مهمتر از همه تردیدی که هنوز تو دلم نسبت به اصلاح شدن عقیده ی فرهاد داشتم، همه ی اینا دلایلی بودن که منو از اصرار و سماجتِ بیشتر رو این مسئله ناامید کرد و علی رغم میل باطنم به فرهاد جواب رد دادم
ادامه دارد.....
❤️ @Dastanvpand
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت پنجاه و دوم
😔خیلی سخت بود فرهاد رو راضی کنم که دیگه منتظرم نباشه باورم نمیشد اون فرهادِ متشخص و همه چیز فهم الان در مقابلِ منو این تصمیم اینقدر ضعیف و ناتوان شده بود که گریه و التماس میکرد.
اما بالاخره جواب همه ی انتظارها و التماس ها و اشک ریختناش رو با یک جمله دادم بهش گفتم دوستش ندارم و از اینکه یه مدت بهش جواب مثبت دادم پشیمونم طوری گفتم که باورش بشه و دیگه سراغم رو نگیره...
اولش نمیخواست قبول کنه اما چن بار بهش بی محلی کردم دیگه باور کرد و رفت سخت بود که فقط خودم از واقعیت دلم باخبر بودم و نمیشد به فرهاد بگم حقیقت چیه
...یک ماه گذشت فکر میکردم با این قضیه کنار اومدم تا اینکه شنیدم می خوان برای فرهاد زن بگیرن اون روزی که این حرف رو شنیدم فقط جسدم زنده بود انگار روح در بدن نداشتم تازه فهمیدم که درونم چه خبره.
یکی دوبار فرهاد زنگ زد گفت برام دختر انتخاب کردن من فقط از سر ناچاری دارم قبول میکنم اگه میتونی برگرد منتظر میمونم هرچند سال که باشه بارِ آخر خواستم حرف دلمو بهش بزنم اما نتونستم گفتم من دیگه مثل برادر نگات میکنم بغض گلوشو گرفت عصبانی شد و قسم خورد گفت: فردوس داری دروغ میگی اون راست میگفت من دروغ میگفتم تا چند هفته منتظر بود نظرم تغییر کنه اما دیگه جوابشو ندادم یکی از دخترای فامیل زن عمو که هم اسم خودم بود رو براش انتخاب کرده بودن؛ دختری متین و با وقار بود یکی دوبار دیده بودمش بابا واسه مراسم خواستگاری و عقد شرکت کرد منم شماره نامزدش رو پیدا کردم و تلفنی بهش تبریک گفتم کسی پیش من زیاد از خونه عمو و فرهاد حرف نمیزد اما میشنیدم میگفتن فرهاد نسبت به این وصلت بی میل و علاقس و میترسیدن ازدواجش موفق نباشه.
📞باز روز عروسیشون بهم زنگ زد اما خودمو کنترل کردم و جوابشو ندادم روزهای خیلی سخت و درناکی بودن اون روزها دل آدمیزاد وقتی خانه و کاشانه ی غیر خدا شد، دیگه نمیشه اسمش رو عشق و محبت گذاشت بلکه دردو رنج و زجر کشیدنه اون روزها دردی رو کشیدم که کسی اونو نمیدید اون همه تعلق خاطر و امید..
😔اگه برای الله میبود هیچوقت باعث اذیت و آزار و دلتنگی نمیشد بلکه نور ایمان رو در دل زنده میکرد اما خب قدرالله و ما شاء فعل! اونی برام اتفاق افتاد که خدا خواست، بعد از یک هفته از عروسیشون تلفن کردنای فرهاد شروع شد هربار که زنگ میزد از ترس دست و پام یخ میکرد ازینکه من به خودم سختی میدادم و بشدت داشتم فراموشش میکردم و میسوختم و میساختم ولی فرهاد روز به روز بدتر میشد حس خوبی نداشتم میترسیدم صبرم رو به باد بده چون اونقدری که لازم بود قوی نبودم. اوایل جواب تلفناش رو ندادم اما بالاخره جواب دادم و اون اتفاقی که نباید میفتاد افتاد
😭مثل دیوانه ها گریه میکرد و ازم میخواست به حرفاش گوش بدم خودمم پشت تلفن بیصدا اشک میریختم اما نمیزاشتم بفهمه من به نیت اینکه قانعش کنم تا فراموشم کنه جواب تلفنش رو دادم اما وقتی شنیدم که گفت تا حالا نتونسته حتی یک شب نزدیک همسرش بشه دیگه نتونستم تحمل کنم زدم زیر گریه و هر آنچه از داغِ دلم و سختی تحمل کردنِ این مدت که نباید میگفتم رو گفتم و شنید تلفن رو روش قطع کردم و نشستم تا تونستم گریه کردم.
فردای همون روز باز گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم همسر فرهاد بود جواب ندادم برام پیغام گذاشت گفت خواهش میکنم جواب بده کار مهمی دارم منتظر موندم تا خونه خلوت شد بهش زنگ زدم آرام و مودب بود مثل همیشه؛ بعد از احوالپرسی مستقیم رفت رو اصل مطلب با بغضی که در گلو داشت گفت: فردوس جان! من نمیدونم بین تو و فرهاد چی گذشته اگه این وسط زندگیِ من داره خراب میشه تقصیر کسی جز خودم و خوانوادم نیست چون فرهاد روز بله برون بهم گفت همچین مسئله ای هست و باید بهم فرصت بدی تا برام حل بشه.. اما نمیدونم چطور شد که همه چی به این سرعت پیش رفت و زنش شدم. چند شبه من عروس خونش شدم اما هنوز دستش به دستم نخورده. مثل غریبه ها رفتار میکنه از سر کار که برمیگرده بدون نهار می خوابه، عذرمو خواسته و ازم میخواد مدتی صبر کنم تا حالش بهتر بشه میتونم صبر کنم اما چیزی که من از علاقه فرهاد به تو میبینم محاله فراموشت کنه و این برای من از هرچیزی سخت تره.
دلم از حرفاش پُر شد و بغض کردم بهش گفتم چکاری از دست من برمیاد؟ گفت هیچی من از زندگیتون میرم بیرون هنوز اتفاقی بین منو فرهاد نیفتاده که نتونم ازش دل بکنم اما برای فرهاد نشدنیه که از تو دل بکنه بهت زنگ زدم که حقیقت رو از زبون خودم بشنوی نمیدونستم چی جوابشو بدم بغض گلومو گرفته بود قطع کردم و براش پیغام گذاشتم و ازش حلالیت طلبیدم و خداحافظی کردم فرهاد بی سرو صدا زنش رو طلاق داد مجددا به خواستگاریم اومد اما بابام مخالفت کرد اصرار از اون و انکار از بابا فرهاد وقتی دید بابا راضی نمیشه مجبور شد نمایشی بازی کنه که زیاد با شخصیتش جور در نمیومد اما جواب داد
ادامه دارد .....
❤️ @Dastanvpand
«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
استادی می فرمود :
این آیه معنایش ایـن نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد
این جمله یعنی خدا می گوید :
جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری !!!
تفاوت ظریفی است!
اگر بیقراری؛
اگر دلتنگی ؛
اگر دلگیری ؛
گیر کار آنجاست که هزار یاد، جز یاد او، در دلت جولان میدهد.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
هدایت شده از از
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
داستان شیخ صنعان و دختر ترسا
داستان شیخ صنعان و دختر ترسا، حکایت عاشق شدن پیری زاهد و متشرّع و صوفی مسلك است که در جوار بیت الحرام، صاحب مریدان بسیار بوده و تمام واجبات دینی و شرعی را انجام داده و صاحب كرامات معنوی بوده است.
زاهد پیر(شیخ صنعان یا سمعان)، چند شب پیاپی در خواب می بیند که از مکه به روم رفته و بر بتی، مدام سجده می کند. پس از تكرار این خواب در شبهای متوالی، او پی می برد که مانعی در سر راه سلوكش پیش آمده و زمان سختی و دشواری فرا رسیده است. و لذا تصمیم می گیرد تا به ندای درون گوش داده و به دیار روم سفر كند. جمع کثیری از مریدان وی(به روایت عطار،400 مرید)، نیز همراه وی راهی دیار روم می شوند.
در آن دیار، شیخ روزها بر گرد شهر می گشته تا سرانجام روزی نظرش بر دختری ترسا، و بسیار زیبا افتاده و عاشق او می شود. عشق دختر ترسا، عقل شیخ را می برد؛ شیخ، ایمان می دهد و ترسایی می خرد.
شیخ مقیم كوی یار می شود و همنشین سگان ِكوی؛ و پند و نصیحت یاران را نیز به هیچ می گیرد.
دختر ترسا از عشق شیخ آگاه می شود و پس از آنكه در مقام معشوق، ناز كرده و شیخ را به سبب عشقش سرزنش و تحقیر می كند، سرانجام در برابر نیاز شیخ، 4 شرط برای وصال قرار می دهد: سجده بر بت، خمر نوشی، ترك مسلمانی و سوزاندن قرآن.
شیخ عاشق، نوشیدن خمر را می پذیرد و آن سه دیگر را ،نه. اما پس از نوشیدن خمر و در حال مستی، سه شرط دیگر را نیز اجابت می كند و زنار می بندد.
كابین ِدختر گران است و شیخ مفلس از پس آن بر نمی آید؛ ولی دل دختر به حالش سوخته و به جای سیم و زر، یك سال خوكبانی را بر شیخ وظیفه می كند و شیخ به مدت یكسال خوكبانی دختر را اختیار می كند.
یاران كه تحمل این خفت و رسوایی را نداشتند، سرانجام شیخ خود را رها می كنند و به حجاز برمی گردند و گزارش اعمال او را به مریدی (از یاران خاص شیخ) که هنگام سفر روم غایب بود می دهند. او آنها را سرزنش می کند که چرا شیخ خود را در چنان حالی رها کرده اند و به همراه سایر مریدان به روم باز می گردند و معتكف می شوند و 40 شب به دعا پرداخته و با تضرع و زاری از خدا طلب نجات شیخ را می كنند. در شب چهلم، سرانجام مرید باوفای شیخ، پیامبر اسلام (ص) را در خواب می بیند که به او بشارت رهایی شیخ را می دهد.
او همراه با مریدان عازم دیدار شیخ می شوند و شیخ را می بینند که زنـّار بریده و از نو مسلمان شده و توبه كرده است. و همراه با شیخ به سوی حجاز باز می گردند.
اما دختر ترسا که زمانی ایمان شیخ را زائل كرده بود، شب هنگام در خواب می بیند كه او را به سوی شیخ می خوانند كه دین او اختیار كند. احوالش دگرگون می شود و دلداده و سرگشته، دیوانه وار، سر به بیابان، در پی شیخ می گذارد. و بر شیخ نیز الهام می شود كه دختر ترسا،
آشنایی یافت با درگاه ما کارش افتاد این زمان در راه ما
بازگرد و پیش آن بت باز شو با بت خود همدم و همساز شو
شیخ باز می گردد و دختر را آشفته و مشتاق می یابد؛ دختر به دست او اسلام می آورد و چون طاقت فراق از حق را نداشته، در دامان شیخ، جان بر سر ایمان خود می نهد.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓