eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت چهل و هشتم یکی دوسالِ دیگه ازین دوران هم سپری شد و الحمدلله
قسمت چهل و نهم یه روز بعد از ظهری عمو اومد خوابگاه دنبالم کمی عجله داشت گفت از سرپرستا اجازه بگیر امشب برنمیگردیم خوابگاه خواستم کمی تعارف کنم گفت الان وقت تعارف نیست عموجان زود باش کار زیادی داریم باید بریم وقتی سوار ماشین شدیم گفتم عمو چه خبر شده؟؟ گفت چیزی نیست امشب مهمون داریم منم به این بهونه اومدم دنبالت که ببرمت کمک دست زن عموت باشی دختر عموم چندماهی میشد عروسی کرده بود واسه همین زن عمو دست تنها بود گفتم همین عمو؟؟ گفت نه اینو بهونه کردم میخوام باهات تنهایی حرف بزنم اینو که گفت بدنم سرد شد و هول شدم چون سابقه نداشت عمو بخواد حرف خصوصی باهام بزنه گفت اول بریم خریدِ شام امشب رو انجام بدیم بعد با خیال راحت باهات حرف میزنم خرید کردن تا نزدیک عصر طول کشید و بعد از اون با عمو نشستیم تو ماشینش و رفتیم یه پارک نزدیک خونه خودشون. اونجا دوتایی رو یه نیمکتِ خالی نشستیم. شروع کرد به حرف زدن گفت فردوس جان! میدونم اینقدر عاقل و فهمیده هستی که حرفایی رو که بهت میگم تنهایی بهشون فکر کنی واسه همینم باید این حرفا پیشت امانت بمونه داشتم نصفه جون میشدم گفتم عمو اینقد منو نترسون چی میخوای بگی؟ گفت قبلش یه سوال ازت میپرسم رُک و پوست کنده جواب بده بعد اصل مطلبو میگم گفتم چشم ازم پرسید؛ تو به فرهاد علاقه مندی؟ از شنیدن این حرف از خجالت داشتم آب میشدم سرمو پایین انداختم گفت منو نگاه کن دوستش داری یانه؟ آب تو دهنم خشک شد گفتم دوست داشتن کافی نیست! گفت پس توهم دوستش داری؟ منم با سکوتم حرفش رو تایید کردم. گفت فردوس! منو تو هم فکرو عقیده ایم شاید تعجب کنی اما من چون بهت اعتماد دارم اینو بهت میگم وقتی اینو شنیدم از خوشحالی از رو نیمکت بلند شدم، روبروش وایسادم و گفتم عمو توروخدا راست میگی یا میخوای حرف از زیر زبونم بکشی؟ قسمش دادم تا باور کردم وقتی مطمئن شدم سفت بوسش کردم هم صورتشو هم دستاشو عمو هیچوقت وسط بحثای منو فرهاد اظهار نظر نمیکرد و همیشه خودشو مشغول یه کارِ دیگه میکرد واسه همین من هیچوقت نتونسته بودم هیچی رو تشخیص بدم. گفتم خب عمو چرا با فرهاد و بقیه هم حرف نمیزنی در این مورد؟؟ گفت اونا بزرگ شدن به این راحتی قبول نمیکنن. گفتم پس زن عمو چی؟؟ گفت زن عموت الحمدلله عقیدش بد نیست. گفتم خب عمو می خوای چکار کنی الان؟ اومدیم اینجا که همینو بهم بگی و تمام؟ گفت: نه! میخوام کمک کنی فرهادم درست بشه. اون با استعداد و دین دوسته نباید حیف و میلِ دستِ تعصب گرایی بشه و هرکسی که مخالف با فکرو عقیدش باشه رو از خودش دور کنه. اون اگه عقیدش درست باشه میتونه خیلی موفق و تاثیر گذار باشه حرفای عمو به دلم نشست فرهاد واقعا جای امید بود. عمو به حرفاش ادامه داد و گفت فرهاد عاشق توه و توهم دوستش داری. میتونیم باهم بهش کمک کنیم و مطمئنم تو بیشتر از هرکسی میتونی روش تاثیر داشته باشی اگر هم بخوای میشه هرچه زودتر ترتیب ازدواجتونو بدیم حرفای عمو خیلی بی مقدمه و حقیقی بودن با همون سرعتی که برنامه میریخت من رو هم تحت تاثیر حرفاش قرار میداد گفت فردوس! من ویژه تورو دوست دارم چه فرهاد باشه چه نباشه اما الان محبتت چندین برابر شده چون همه دوست داریم عروسمون بشی پس قشنگ به حرفام فکر کن ببین نظر خودت چیه اونجا جوابی به عمو ندادم گفتم بزار فکر کنم 💗احساس عجیبی داشتم هم ترس بود هم خوشحالی خوشحال بودم که راهی پیدا شده تا بتونم با جدیّت به زندگی با فرهاد فکر کنم و میترسیدم که اینا فقط توجیه باشه و کلاه سر خودم بزارم. محبت فرهاد تا مغز استخوانم رسوخ کرده بود و اینو اون شبی فهمیدم که با عمو رفتیم خونه و متوجه مسئله ی ناخوشایندی شدم ادامه دارد.... ❤️ @Dastanvpand
قسمت پنجاهم 🔻اون شب بعد ازشام با زن عمو ظرفارو شستیم و کارا رو انجام دادیم تو عُمرم اینقد کار نکرده بودم از خستگی نمیتونستم بیام تو مهمونا بشینم مهمونی اصلا به من ربطی نداشت چون عمو به بهونه حرف زدن منو اون شب کشوند وسط اون هیاهو زنگ در رو زدن نگاه کردم حمید بود رفته بود میوه بگیره حمید پسر عمو وسطیم بود که 3 سال از فرهاد کوچکتر بود پسر آرام و مودبی بود اما به خوبی فرهاد نمیشد ؛ با منم با محبت و محترم بود و همیشه سعی داشت قبل از فرهاد دنبال کارام بیفته. چند بار شاهد جرو بحثش با فرهاد شده بودم و انگار خیلی براش سخت بود که محبوبیت فرهاد رو تو خانواده و فامیل بعنوانِ برادر بزرگترش قبول کنه و ازش حرف شنوی داشته باشه درو براش باز کردم وقتی از پله ها میومد بالا خواستم کمکش کنم وسایلا رو ازش بگیرم چون زیاد بودن؛ وقتی رفتم جلو، مکثی کرد و یه جور خاصی نگام کرد گفت خیلی خسته ای از چهرت معلومه تو نازک نارنجی تر ازین حرفایی که اینقد کار کنی برو بالا استراحت کن عزیزم.. 😔اصلا حس خوبی نسبت به حرفی که زد نداشتم با ترس سرمو چرخوندم روبه مهمونا و دعا میکردم فرهاد نشنیده باشه حرفاشو فرهاد رو ندیدم خیالم راحت شد خودم زود برگشتم آشپزخونه و اصلا جوابشم ندادم زن عمو شروع کرد میوه هارو بشوره که حمید از مهمونا عذر خواهی کرد و گفت یه تماس تلفنی داره و رفت بالا تو اتاقش نگاه کردم فرهاد کنار در نشسته بود و چون در باز بود ندیده بودمش از ترس دلم ریخت و فهمیدم حرفاش رو شنیده سگرمه هاش توهم بود و بدون حرف نشسته بود. 😢صداش زدم نگام کرد اما سریع روشو ازم برگردوند و روبه مهمونا کرد دیگه مطمئن شدم ناراحته یه دقیقه تحمل نکردو فورا دنبال حمید رفت بالا منم طوریکه اون نفهمه دنبالشون رفتم پشت در وایسادم دیدم جرو بحثشون بالا گرفته و فرهاد داره تهدیدش میکنه و خیلی عصبانیه صدای حمید رو شنیدم میگفت: مهم اینه که نظر فردوس چی باشه!؟ منظورش این بود که شاید وقتی بفهمم حمید بهم علاقه داره منم بهش ابراز علاقه کنم و جوابش رو بدم. یه دفعه صدای سیلیِ محکمی اومد که معلوم بود فرهاد تو گوشِ حمید خوابونده بود خیلی ترسیدم دستام میلرزید فورا برگشتم پایین خواستم به زن عمو خبر بدم اما دیدم با خانومای فامیل گرمِ حرف زدن بود. هول شدم خواستم دوباره برگردم بالا ببینم دعواشون به کجا رسیده که دمِ در فرهاد رو دیدم باعصبانیت اومد بیرون گفت چکار داری اینجا؟؟ نگران شدی آره؟؟ تو اگه نگران میشدی همونجا تُف میکردی تو صورتش که من باهاش دست به یقه نشم اینارو گفت و گفت الانم برو پایین تا بیشتر عصبانی نشدم هرچقد خواستم خودمو از دستش ناراحت کنم نتونستم چون ازغیرتش به وجد اومده بودم اما حسِ خیلی ناخوشایندی بود که نیت حمید رو نسبت به خودم فهمیدم اونم وقتیکه همه میدونستن فرهاد بهم علاقه داره از اون شب به بعد دیگه راحت نتونستم برم خونه عمو فرهاد ازم خواست که این قضیه رو به احدی نگم منم همونجا فراموشش کردم. یه جورایی اوایل دلم واسه حمید میسوخت اما بعدا فهمیدم که سیلی اون شب نه تنها تنبیهش نکرده! بلکه عُقده ای شده بود رو دلش و مدام میخواست بوسیله ی من از فرهاد انتقام بگیره که هیچ وقتم موفق نشد. کم کم تصمیمم برای ازدواج با فرهاد جدی شد و عمو و زن عمو داشتن مقدمه خواستگاری رو پیشِ بابا مطرح میکردن. راضی کردن بابا به ازدواجِ من کار خییلی سختی بود طوری که همه ی فامیل میگفتن فردوس موهاش سفید میشه و باباش شوهرش نمیده از بس بهش علاقه داره و تو فکر درس و دانشگاهشه. از طرفی من هنوز یک مدرسه ای بودم و اگه ازدواج مطرح میشد، این بهترین بهونه واسه مخالفت بابا بود. تنها حُسن این ازدواج این بود که بابا همیشه واسه فرهاد احترام قائل میشد و خیلی قبولش داشت ادامه دارد..... ❤️ @Dastanvpand
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت پنجاهم 🔻اون شب بعد ازشام با زن عمو ظرفارو شستیم و کارا رو ان
قسمت پنجاه و یکم در غیاب خودم از بابا خواستگاری کردن و بابا بی وقفه جواب رد داده بود؛ اما ناامید نشدیم عمو و زن عمو هیچوقت نمیذاشتن بحث کهنه بشه و مدام به بابا یاداوری میکردن منو فرهاد اصلا وارد قضیه نمیشدیم یه روز وقتی برگشتم خونمون، بابا با اخم تو چشام زُل زد و ازم خواست یک کلمه جوابشو بدم و بگم راضی ام یا نه؟! تو تمام عُمرم فقط ازین صحنه خجالت میکشیدم که جلو بابا حرف از ازدواجم بشه که شد نمیدونستم چی بگم اما بالاخره ترسان و لرزان بهش گفتم خودت میدونی گفت اگه من میدونم که تو هنوز بچه ای و اصلا بهش فکر نکن اگرم خودت میدونی که کارِ خودته و من نیستم 😔با این حرفش آب پاکی ریخت رو دستم یکی دو هفته کلا بهم ریختم اما فرهاد اصلا قانع نمیشد و در نظر اون این ازدواج نشد نداشت بااینکه از فرهاد میخواستم دیگه خواستگاری نکنه اما ته دلم راضی به حرفی که میزدم نبود. چند ماه از خواستگاری گذشته بود و تو این مدت بارها خودِ فرهاد از بابا خواهش کرده بود که رضایت بده و باهاش حرف زده بود و از عشق و علاقش گفته بود اما بابا نه تنها راضی نشد بلکه میانه شونم خراب شد و کم کم محبت ها و من بمیرم تو بمیری هاشون کمرنگ شد هر بار که بابا حرف تازه ای میشنید باید برمیگشتم خونه تا باهام دعوا میکرد و داغ دلش رو رومن خالی میکرد این وسط عمو با حکمت پیش میرفت و نمیذاشت میانشون با بابا بهم بخوره. از یه طرف خونه عمه کاسه ی داغتر از آش شده بودن اونام یکی چند بار منو از بابا خواستگاری کردن واسه پسرشون اما جواب رد دادم دختر عمه م از وقتیکه فهمیده بود فرهاد بهم علاقه منده و اینطوری واسه رضایت بابام خودشو به آب و آتیش میزنه، کنج خونه جا خوش کرده بود و خودشو به افسردگی و مریضی زده بود حتی عمه دوبار با زن عمو حرف زد که برن خونه اونا خواستگاری زن عمو هم خودش روش نمیشد دست رد به سینه عمه بزنه، همه چیو مینداخت گردن فرهاد و میگفت ما دوست داریم اما فرهاد پاش رو کرده تو کفش که فردوس رو می خواد فردوسم که باباش راضی بِشو نیست 🔸یادم نمیاد تعطیلی بود یا چی، که خانوادگی چند روزی رفتیم روستا خونه مادربزرگم عموی(کوچکم) تازه زن گرفته بود و خونشون در همسایگی مادربزرگم بود طوریکه اغلب مهموناشون سرِ یه سفره مینشستن زن عموم رفته بود خونه باباش و عمو تنها تو خونه بود بعد از ظهری مادر بزرگ فرستادم خونه عمو گفت صداش کن بیاد کارش دارم. وقتی رفتم دیدم عمو تازه از حموم بیرون اومده. پیغام مادربزرگو رسوندم و خواستم خداحافظی کنم گفت چه عجله ای داری! صبر کن حالا منم خودمو به وسایل تزئینیای تو خونشون مشغول کردم و منتظر بودم حرفشو بزنه گفت صبر کن پرده ها رو بکشم شب برنمیگردم اینجا پشتِ دری رو هم که ازش اومده بودم تو، انداخت کم کم احساس ترس میکردم یه سر رفت آشپزخونه و برگشت گفتم عموجان چی میخواستی بگی؟ گفت کارتون با فرهاد به کجا رسید؟ قلبم از استرس تندتند میزد وقتی اینو گفت یکم خیالم راحت شد گفتم بابا راضی نمیشه گفت اگه من باباتو راضی کنم چی؟؟ گفتم نمیشه. گفت اگه شد چی؟؟ گفتم اگه بشه یه عمر ممنونتیم. گفت میشه اگه تو بخوای! گفتم چطوری؟معلومه که میخوام هیچ وقت انتظار چیزی که شنیدم رو نداشتم گفت وقتی صدام میکنی عمو، قلبم میشکنه چون تو واسه من فرق داری ازت خوشتم میاد یالله چه حالی پیدا کردم از ترس زبونم بند شده بود به راه فرار فکر میکردم اما میدونستم نیست واسه همین سعی کردم با حرف حلش کنم گفتم میدونم منو امتحان میکنی وگرنه این حرفِ تو نیست عموجان گفت باور کن امتحان نیست حرفِ دلم بود 😳چشمام از ترس و تعجب گرد شده بود گفتم چطور همچین چیزی میگی وجدانت کجا رفته تو جای پدرِ منی!!؟ گفت چیز زیادی ازت نمیخوام فقط یک بار باهام معاشقه کن اگه بیشتر از یه بار بود یا خواستم بهت تعدی و تجاوز کنم، تف کن تو صورتم بگو مرد نیستی.. همونجا تف انداختم رو زمین، زدم زیر گریه و گفتم ازدواجی که پشتوانه ش تو باشی رو صد سال سیاه نمیخوام بجهنم. گفت اگه مخالفت کنی به بابات میگم چه صنم گرمی با فرهاد داری و خودسرانه بهش قول ازدواج دادی گفتم هرچی دلت میخواد بهش بگو دیگه برام مهم نیست ساکت شد و هیچی نگفت در رو برام باز کرد و از خونه اومدم بیرون رفتم زیر زمینِ خونه مادربزرگم تا چندساعت فقط گریه کردم و تو شُک بودم. 😔مخالفت های شدید و دعوا کردنای بابا، حرصی که خونه عمه ازم داشتن بخاطر خواستگاری های فرهاد و ناخوش احوالی دخترشون که اونم مربوط به این قضیه بود و همچنین بخاطر رد کردن پسرشون از طرفِ من، پیشنهاد وقیحانه ی عموم و مهمتر از همه تردیدی که هنوز تو دلم نسبت به اصلاح شدن عقیده ی فرهاد داشتم، همه ی اینا دلایلی بودن که منو از اصرار و سماجتِ بیشتر رو این مسئله ناامید کرد و علی رغم میل باطنم به فرهاد جواب رد دادم ادامه دارد..... ❤️ @Dastanvpand
قسمت پنجاه و دوم 😔خیلی سخت بود فرهاد رو راضی کنم که دیگه منتظرم نباشه باورم نمیشد اون فرهادِ متشخص و همه چیز فهم الان در مقابلِ منو این تصمیم اینقدر ضعیف و ناتوان شده بود که گریه و التماس میکرد. اما بالاخره جواب همه ی انتظارها و التماس ها و اشک ریختناش رو با یک جمله دادم بهش گفتم دوستش ندارم و از اینکه یه مدت بهش جواب مثبت دادم پشیمونم طوری گفتم که باورش بشه و دیگه سراغم رو نگیره... اولش نمیخواست قبول کنه اما چن بار بهش بی محلی کردم دیگه باور کرد و رفت سخت بود که فقط خودم از واقعیت دلم باخبر بودم و نمیشد به فرهاد بگم حقیقت چیه ...یک ماه گذشت فکر میکردم با این قضیه کنار اومدم تا اینکه شنیدم می خوان برای فرهاد زن بگیرن اون روزی که این حرف رو شنیدم فقط جسدم زنده بود انگار روح در بدن نداشتم تازه فهمیدم که درونم چه خبره. یکی دوبار فرهاد زنگ زد گفت برام دختر انتخاب کردن من فقط از سر ناچاری دارم قبول میکنم اگه میتونی برگرد منتظر میمونم هرچند سال که باشه بارِ آخر خواستم حرف دلمو بهش بزنم اما نتونستم گفتم من دیگه مثل برادر نگات میکنم بغض گلوشو گرفت عصبانی شد و قسم خورد گفت: فردوس داری دروغ میگی اون راست میگفت من دروغ می‌گفتم تا چند هفته منتظر بود نظرم تغییر کنه اما دیگه جوابشو ندادم یکی از دخترای فامیل زن عمو که هم اسم خودم بود رو براش انتخاب کرده بودن؛ دختری متین و با وقار بود یکی دوبار دیده بودمش بابا واسه مراسم خواستگاری و عقد شرکت کرد منم شماره نامزدش رو پیدا کردم و تلفنی بهش تبریک گفتم کسی پیش من زیاد از خونه عمو و فرهاد حرف نمیزد اما میشنیدم میگفتن فرهاد نسبت به این وصلت بی میل و علاقس و میترسیدن ازدواجش موفق نباشه. 📞باز روز عروسیشون بهم زنگ زد اما خودمو کنترل کردم و جوابشو ندادم روزهای خیلی سخت و درناکی بودن اون روزها دل آدمیزاد وقتی خانه و کاشانه ی غیر خدا شد، دیگه نمیشه اسمش رو عشق و محبت گذاشت بلکه دردو رنج و زجر کشیدنه اون روزها دردی رو کشیدم که کسی اونو نمیدید اون همه تعلق خاطر و امید‌..‌ 😔اگه برای الله میبود هیچوقت باعث اذیت و آزار و دلتنگی نمیشد بلکه نور ایمان رو در دل زنده میکرد اما خب قدرالله و ما شاء فعل! اونی برام اتفاق افتاد که خدا خواست، بعد از یک هفته از عروسیشون تلفن کردنای فرهاد شروع شد هربار که زنگ میزد از ترس دست و پام یخ میکرد ازینکه من به خودم سختی میدادم و بشدت داشتم فراموشش میکردم و میسوختم و میساختم ولی فرهاد روز به روز بدتر میشد حس خوبی نداشتم میترسیدم صبرم رو به باد بده چون اونقدری که لازم بود قوی نبودم. اوایل جواب تلفناش رو ندادم اما بالاخره جواب دادم و اون اتفاقی که نباید میفتاد افتاد 😭مثل دیوانه ها گریه میکرد و ازم میخواست به حرفاش گوش بدم خودمم پشت تلفن بیصدا اشک میریختم اما نمیزاشتم بفهمه من به نیت اینکه قانعش کنم تا فراموشم کنه جواب تلفنش رو دادم اما وقتی شنیدم که گفت تا حالا نتونسته حتی یک شب نزدیک همسرش بشه دیگه نتونستم تحمل کنم زدم زیر گریه و هر آنچه از داغِ دلم و سختی تحمل کردنِ این مدت که نباید میگفتم رو گفتم و شنید تلفن رو روش قطع کردم و نشستم تا تونستم گریه کردم. فردای همون روز باز گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم همسر فرهاد بود جواب ندادم برام پیغام گذاشت گفت خواهش میکنم جواب بده کار مهمی دارم منتظر موندم تا خونه خلوت شد بهش زنگ زدم آرام و مودب بود مثل همیشه؛ بعد از احوالپرسی مستقیم رفت رو اصل مطلب با بغضی که در گلو داشت گفت: فردوس جان! من نمیدونم بین تو و فرهاد چی گذشته اگه این وسط زندگیِ من داره خراب میشه تقصیر کسی جز خودم و خوانوادم نیست چون فرهاد روز بله برون بهم گفت همچین مسئله ای هست و باید بهم فرصت بدی تا برام حل بشه.. اما نمیدونم چطور شد که همه چی به این سرعت پیش رفت و زنش شدم. چند شبه من عروس خونش شدم اما هنوز دستش به دستم نخورده. مثل غریبه ها رفتار میکنه از سر کار که برمیگرده بدون نهار می خوابه، عذرمو خواسته و ازم میخواد مدتی صبر کنم تا حالش بهتر بشه میتونم صبر کنم اما چیزی که من از علاقه فرهاد به تو میبینم محاله فراموشت کنه و این برای من از هرچیزی سخت تره. دلم از حرفاش پُر شد و بغض کردم بهش گفتم چکاری از دست من برمیاد؟ گفت هیچی من از زندگیتون میرم بیرون هنوز اتفاقی بین منو فرهاد نیفتاده که نتونم ازش دل بکنم اما برای فرهاد نشدنیه که از تو دل بکنه بهت زنگ زدم که حقیقت رو از زبون خودم بشنوی نمیدونستم چی جوابشو بدم بغض گلومو گرفته بود قطع کردم و براش پیغام گذاشتم و ازش حلالیت طلبیدم و خداحافظی کردم فرهاد بی سرو صدا زنش رو طلاق داد مجددا به خواستگاریم اومد اما بابام مخالفت کرد اصرار از اون و انکار از بابا فرهاد وقتی دید بابا راضی نمیشه مجبور شد نمایشی بازی کنه که زیاد با شخصیتش جور در نمیومد اما جواب داد ادامه دارد ..... ❤️ @Dastanvpand
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت پنجاه و دوم 😔خیلی سخت بود فرهاد رو راضی کنم که دیگه منتظرم
قسمت پنجاه و سوم فرهاد همه رو تهدید کرد که خودکشی میکنه اما کسی جدی نگرفت. به من گفت که فقط یه نمایشه منم فکر میکردم چون همه یه جور دیگه روش حساب میکنن، کسی تهدیدش رو جدی نمیگیره و بهش گفتم بیخیال این نقشه بشه یه مدت خبری از کسی نبود پدرم تو خونه روزگار برام نذاشته بود میگفت همه ی اتفاقا زیر سرِ توه از طلاقِ همسرش گرفته تا تهدید به خودکشی و آشوبی که تو دوتا خانواده به پا کرده؛ چند روزی فرهاد پیدا نبود نگرانش شدم به خواهرش زنگ زدم گفت سه روزه برنگشته خونه میگه خونه دوستام میخوابم یکی دو روز دیگه گذشت و بالاخره صداش در اومد همه در به در دنبال فرهاد میگشتن حتی خودم که ازش مطمئن بودم صدسال دست به چنین کاری نمیزنه، نگرانش شدم چون بی خبر رفته بود عمو و زن عمو قلبا از بابا شاکی بودن اما زیاد به روی خودشون نمیاوردن. بابا از همه بیشتر ترسیده بود فکر میکردم آرزو داشت فرهاد برگرده و صدتا دختر بهش بده بعد از یک هفته فرهاد میره خونه دوستش و همه چیو براش توضیح میده دوستشم با نقشه ی فرهاد، به عمو زنگ میزنه و خبر سلامتیشو میده نقشه ی فرهاد گرفت و بابا بالاخره رضایت به ازدواجمون داد مامانم از قبل مخالف این ازدواج بود میگفت اینطوری برای همیشه میشی مالِ بابات و خانوادش و من نمیتونم راحت باهات رفت و آمد کنم. 😔میدونستم مامان نمیتونه تو عقدم شرکت کنه واسه همین تا بعدِ عقد بی خبرش گذاشتم نمیدونم چطور دلم اومد مراسم عقدمون ساده برگزار شد و فقط فامیلای نزدیک دعوت بودن باید خیلی خوشحال میبودیم اما همش یه دلسردی و ناامیدی سراغم رو میگرفت و باعث میشد سرِ کوچکترین مسئله با فرهاد دعوام کنم 🔸بعد از عقدمون بد عنقی های بابا و گیر دادناش شروع شد. تو چند ماهی که نامزد بودیم، وقتاییکه میخورد به تعطیلی و خونه بودم، خیلی سخت همدیگه رو میدیم بابا نمیذاشت اگه فرهاد میومد خونمون و بابا اونجا بود جرات نداشتیم همدیگه رو هم نگاه کنیم. تو این مدت، حمید؛ برادرِ کوچکتر فرهاد، ازدواج کرد و سروسامان گرفت هر روز که میگذشت با فرهاد سرِ مسایل عقیدتی اختلاف پیدا میکردیم ؛ فرهاد کاملا فهمیده بود که عقیده و مراممون بهم نمیخوره اما از ترس اینکه از دستم بده هیچ وقت بحث نمیکرد، ولی من عمدا بحث راه مینداختم می خواستم مثلا با بحث کردن اصلاحش کنم. چند باری عمو نصیحتم کرد و بهم گفت چطوری برخورد کنم اما موقعِ عمل نصیحتای عمو خیلی کارساز نبود و من کاری رو میکردم که فکر میکردم درسته 😔فرهاد اونی نبود که فکر میکردم تغییر میکنه یه بار بهم گفت: میدونی که من به قول خودت تعصبی هستم باید شاکر باشی که ازت نمیخوام مثلِ من فکر کنی و باید درک کنی که این از سرِ علاقمه بهت پس سربه سرم نزار و سعی نکن منو مثل خودت کنی این از یه طرف، شکاکی و غیرتِ بیش از حدش از یه طرف دیگه بیزارم کرده بود اگه در جمعی مردی غیر از خودش و باباهامون بود و منم اونجا بودم، اخم میکرد و تا دو روز نمیشد درستُ حسابی باهاش حرف زد. حتی یه بار سرِ اینکه پسر عمه بزرگَم که دوستِ خودشم بود باهام مثل قبلا که نامزد نکرده بودم، احوالپرسی کرد، دعوامون شد و کلکل کردیم درحدیکه میخواست دست روم بلند کنه اما پشیمون شد البته فهمیدم که این رفتاراش برمیگرده به خُلقیاتش و چندان به خودِ من مربوط نمیشه اما خُب داشت کم کم بینمون فاصله مینداخت. کار به جایی رسید که میگفت دوست ندارم خودتو واسه بابام شیرین کنی و مدام کنارش باشی! این اداها رو باید فقط من ببینم نه کسِ دیگه ای. نه بابات و نه بابام! 😒اغراق میکرد اینطورم نبود منظورش از ادا و اطوار؛ سلام احوالپرسی و روبوسیِ نبستا گرم و چند کلمه خوشُ بِش بود که با عمو داشتیم. عمو از بابای خودم خیلی بزرگتر بود و از بچگی بهم محبت داشت ؛ البته روزهای خوبِ زیادی باهم داشتیم و قدرِ علاقه و تلاش و محبتش رو هم میدونستم. اما مسئله این بود که من میخواستم کنارشغ تا ابد زندگی کنم و برنامه ی زندگیم رو کنار اون اجرا کنم که این کار خیلی سخت بنظر میرسید چون منو فرهاد تو مسئله ای نقطه مقابلِ هم بودیم که مهمترین مسئله ی زندگیمون بود و ظاهرا نمیتونستیم باهم توافق کنیم ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
قسمت پنجاه و چهارم چند ماه از عقدمون گذشته بود و یک ماهِ دیگه باید کنکور میدادم دانشگاه رفتنِ من واسه فرهاد کابوس شده بود! گاهی وقتا میخندید و میگفت: فردوس فکرشو بکن دانشگاه قبول شی و بخوای بری سرِ کلاسای مختلط و با استادای مرد حرف بزنی من چه حالی میشم بنظرت؟! تحملش برام غیرممکنه یاباید قیدِ منو بزنی یا دانشگاهِتو منم سربه سرش میذاشتم و میگفتم معلومه که قیدِ تورو میزنم ؛ ازم دلگیر میشد و زودم آشتی میکرد. میگفت من دوست دارم خودمم سرِ کار نرم تو خونه پیشت باشم تحمل دوریت رو ندارم 🔸اتفاقی که باعث شد بیشتر از هر وقتِ دیگه رومون تو رویِ هم باز بشه موقعی بود که داشت جریانی رو تعریف میکرد واسم وسط حرفش از مطلبی خیلی خوشحال شدم. ، ذوق زده شدم گفتم بگو بخدا راست میگی فرهاد!؟ گفت به جانِ شیخم قسم! عادت داشت اینطوری قسم میخورد فکر کردم الکی داره دلخوشم میکنه گفتم اذیت نکن بگو بخدا راست میگی! 😢اینو که گفتم یه دفعه فرهاد ازین رو به اون رو شد ابروهاش رفت توهم صداش رو بلند کرد گفت میگم به جانِ شیخم یعنی چی باور نمیکنی؟! از ناراحتیِ برخوردِ تندش شوکه شده بودم نمیدونستم چی بگم بغضِ سنگینی گلومو گرفت خواستم گریه کنم اما غرورم اجازه نداد خواستم باهاش دهن به دهن نشم اما خیلی بهم برخورده بود نمیتونستم بیخیال شم بهش گفتم خب قسم میخوری لااقل بزار درست حسابی باشه شیخی که تو به جانش قسم میخوری و اینطوری واسه من صداتو بلند میکنی زیر خاک و بی جانه! نمیدونم چرا نتونستم خودمو کنترل کنم و با زبون خوش حالیش کنم هنوز حرف تو دهنم بود که صدای سیلیِ محکمی تو صورتم بلند شد. باورم نمیشد دنیا تیره و تار شد جلو چشام تو روی هم نگاه میکردیم ناامیدی از من و پشیمانی از تو چهره فرهاد هویدا بود فورا دست کشید رو صورتم، بغلم کرد و ازم عذرخواهی کرد. دو روز باهاش حرف نزدم حتی نمیتونستم نگاش کنم خیلی دلم شکسته بود واسه تعطیلات نوروز برگشتیم شهرستان بعد از ما خونه عمو هم برگشتن اونجا که بودیم منو فرهاد بیشتر خونه مادربزرگ همدیگرو میدیدم منو خواهرم اغلب خونه مادربزرگ بودیم که یه روز فرهادم اومد پیشمون از وقتیکه برگشته بودم شهرستان و تو قوم و فامیل و مهمونی بودم فرهاد اخم کرده بود و معلوم بود دلش دعوا میخواست. سر مسئله ای بحثمون شد طوریکه صدامون بلند شد و مادربزرگ فهمید. 😔فرهاد رو به مادر بزرگ کرد و گفت: فردوس طوری شده که راحت به عقاید همه مون توهین میکنه چون زیاد بهش گیر نمیدم پررو شده ؛ داشت اغراق میکرد اصلا بحثمون سرِ این نبود فقط معلوم بود که دلش بابت اون روز هنوز پُره روبه من کرد و با عصبانیت گفت تو باید کوتاه بیایی اگه تاحالا بهت سخت نگرفتم واسه اینه که نخواستم بهت تلخ بگذره چون عاشقتم ولی تو انگار برای من نقشه کشیدی و کوتاه بیا نیستی پس منم ول کن نیستم تا دست ازین عقاید نو پیدا نکشی حقیقت چیزی بود که اون میگفت نقشه های منو عمو خیلی زود نقشِ بر آب شد 💔 از اون روز به بعد تنها چیزی که بهش فکر میکردم طلاق بود ما هنوز عقدمون رو ثبت نکرده بودیم بابا مدام عقبش مینداخت! فرهاد باز ازم عذرخواهی کرد با روشِ خودش اما دیگه دل خوشی ازش نداشتم نه که دوستش نداشته باشم نه! اتفاقا برام شده بود دغدغه که چطور میتونم ازش دل بکنم اما دیگه اونی نبودم که بخوام آیندمو باهاش تصور کنم. بابا مشکلی واسش پیش اومد و قبل از تمام شد تعطیلات با زن بابا و خواهرام برگشتن خونه قرار بود من بمونم خونه مادربزرگ و بعدِ تعطیلات مستقیم از همینجا برگردم خوابگاه یه عصری خیلی دلم گرفته بود گوشه ی حیاط تنها نشسته بودم فرهادو زن عمو اومدن خونه مادربزرگ زن عمو رفت داخل و فرهاد پیشِ من موند خیلی حرف زدیم اخر سر به گریه افتادم التماسش کردم گفتم یک کلمه بگو طلاقت میدم بزار علافِ هم نشیم بیشتر ازین اینو که شنید از جاش بلند شد گفت فردوس تورو خدا دیوونم نکن قول میدم دیگه هیچ اتفاقِ بدی بینمون نیفته قول میداد اما هیچوقت نمیتونست به قولاش عمل کنه. دید که من جدی حرف میزنم زد زیر گریه میخواست به پام بیفته نذاشتم اونقد ابراز پشیمانی کرد که اونجا نتونستم دستِ رد به سینش بزنم گفتم باشه این بارم میگذرم اما از تهِ دلم ناراضی بودم و میدونستم مشکل ما با عذرخواهی حل نمیشه ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت پنجاه و چهارم چند ماه از عقدمون گذشته بود و یک ماهِ دیگه بای
قسمت پنجاه و پنجم بعدازظهری بود بابا زنگ زد و گفت قبل از رفتنت به خوابگاه باید برگردی خونه اینجا یه سری کارای اداری مربوط به شناسنامه ها هست که لازمه خودتم باشی فرهادم از خدا خواسته به بابا زنگ زد و گفت من برش میگردونم با ماشینِ خودم بابا اول رضایت نداد بعدا که به عمو گفتیم ، به بابا زنگ زده بود و گفته بود چه اشکالی داره بزار فرهاد برش گردونه شب که شد بابا خودش به فرهاد زنگ زد و گفت مشکلی نداره باهم بیاید 🔸فرداش ساعتای نزدیک به نُهِ صبح بود که راه افتادیم. از مادربزرگ گرفته تا عمو و زن عمو و بقیه همگی کلی سفارش کردن که فرهاد عجله نکنه و بین راه استراحت کنیم آخه از اینجا تا خونه ی ما چهار ساعتی راه بود و تقریبا طولانی بود تو راه کلی بگو بخند و خوشی کردیم و هر جا که منظره ی قشنگ داشت چند دقیقه ای پیاده میشدیم من خیلی از رانندگی و ماشین میترسیدم چون تو بچگی تصادف کرده بودم و خاطره ی خوشی ازش نداشتم فرهادم اصرار میکرد چون جاده خلوته بشینم پشتِ فرمان و خودشم مواظب باشه که اتفاقی نیفته اما اصلا جرات نکردم بشینم پشتِ فرمان فرهاد حافظ 25جز قران بود تو مسیر که میومدیم خیلی جاها قرآن میخوند؛ صدای فوق العاده قشنگ و حزینی داشت حتی خیلی وقتا واسه مراسمای مذهبی دعوتش میکردن قرآن و سرود بخونه 😔نمیدونم چرا یه غم بزرگی رو دلم سنگینی میکرد گفتم فرهاد دیگه قران نخون خیلی حزینه دلم تنگ میشه یا حداقل یه جور دیگه بخون خندید و گفت مشکل از حزینیه صدام نیست از فکر خودته 😏نگاش کردم فکر کردم جدی میگه زد زیر خنده و گفت باهات شوخی کردم اینطور نگام نکن از دعوا کردنات واقعا میترسم گفتم فرهاد حالا جدی جدی نمی خوای برم دانشگاه؟؟ گفت خود دانی اما من نظرم اینه اگه دانشگاهت با پسرا باشه نری اگرم رشته ای قبول شدی که دانشگاش دخترونه بود که چه بهتر برو گفت راستش من واسه بعدِ ازدواجمون برنامه زیاد دارم اگه خودت بخوای کمکت میکنم بشین قرآن حفظ کن حرف از حفظِ قرآن که زد باز دلم لـــــــرزید. میدونستم واسه خیلی چیزای دیگه هم نقشه داره تو کلَش که منو بکشونه طرف خودشون و حفظ قران یه مقدمه ست گفتم ان شاءالله خدا بزرگه، حالا ما که فعلا عقدمون ثبت نشده کجا با این عجله تا بعدِ ازدواج گفت راستی فردوس این خیلی ذهنمو درگیر کرده باید زودتر ثبتش کنیم که نتونن به این راحتی ازهم جدامون کنن من فکر میکنم بابات منتظره ازهم جداشیم واسه همین نمیزاره عقدمون ثبت بشه راستم میگفت بعدا فهمیدم این تو ذهنِ بابا بوده جاده خلوت بود‌ به قسمتی داشتیم نزدیک میشدیم که جاده ش پهنتر بود و ماشین راحت میتونست دور بزنه. شبیه اتوبان بود و اتوبانم نبود فرهاد گفت فردوس بازوهام عجیب درد میکنه اینجا ماشین رو چند دقیقه ای پارک میکنم. نمیدونم چیشد که چند بار چشماشو بازو بسته کرد مثل اینکه دیدش تاره شده باشه هول شدم گفتم فرهاد بزن کنار اما انگار نمیتونست 😔انگار فرمان تو دستاش سفت شده بود که زورش بهش نمیرسید ماشین تو سرعتِ بیشتر از صد بود صدای لاستیکا اینقد شدید بود که فکر کردم از زیرِ ماشین دررفتن اونقد ترسیده بودم که نه دیدم و نه یادمه که اون لحظه چیشد. اما یادمه خودم رو اماده ی مرگ کردم نه جیغ، نه فریاد، نه هوار، نه سر و نه صدا. فقط تونستم بازوی فرهاد رو بگیرم، سَرمو کشیدم کنار و محکم چشمامو بستم کاملا آماده ی مرگ شدم و فقط نگرانِ این بودم که اگه نمیریم تا آخر عمر ذلیلِ روی تخت میشیم از فلج شدنی که تو فیلما دیده بودم خیلی میترسیدم ماشین کاملا از کنترل فرهاد خارج شده بود و نمیتونست کاری بکنه. بدلیل سرعتِ زیادش، چندین بار دورِ خودش چرخید چون چشمام بسته بود فکر کردم داریم پایین میفتیم تا اینکه صدای برخورد ماشین به چیزی شبیه تخته سنگ بزرگی اومد، از جلو جمع شد و کاملا واژگون شد. از خدا می‌خوام این هول و هراس نصیب هیچ مسلمانی نشه چشمایی که بسته بودم دیگه باز نشد تا نوزده روزِ بعد . چشمایی که بستم دیگه هیچوقت فرهاد رو ندیدن حتی جسدِ بی روحش رو سبحان الله نوزده روز تو کُما بودم بدونِ هیچ گونه شکستی و آسیب جدی از اون تصادفِ هولناک و کشنده تنها جاهایی از بدنم کبود شده بود و دلیل کُما رفتنم به گفته ی پزشکا به علت ترس و شُک زیادی بود که بهم وارد شده بود و گفته بودن جزِ موارد نادره ؛ اما خودم میدونم دلیل کما رفتن و بی خبریم از دنیا، اونم نوزده روز! تنها به واسطه ی حکمت و رحمت الله بود که شاهد عینی مرگِ فرهاد نباشم چون اگه بودم و میدیدم از فرطِ ناراحتی بلایی بدتر ازین سرم میومد از لطف الله بود که شاهدِ این اتفاقات نبودم وگرنه هیچوقت فراموش نمیکردم و ضربه ای کاری به ذهن و روحم وارد میشد. بیچاره خانواده هامون چه زجری کشیده بودن ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
قسمت پنجاه و ششم 😔وقتی ترخیص شدم خودمو خانوادم مستقیم رفتیم خونه عمو اونجا بقیه فامیلا کم کم میومدن پیشمون بعد از کُما ، طبیعتا حافظم دچار اختلال شده بود که این هم گوشه ای دیگر از لطف و حکمت کارای الله بود چون تحمل شنیدن این اتفاق ناگوار به یکباره، برام خیلی هولناک بود خودم میدونستم حافظم کمی مشکل پیدا کرده و باید کمک کنم که بهتر شم ازم سوال میکردن چیز زیادی یادم نمیومد با تعریف کردنِ جریان تصادف، خبر فوت فرهاد رو کم کم بهم دادن اولش زیاد شوکه نشدم خیلی منگ بودم و فقط دلشوره و دلتنگی داشتم و گاهاً از سرِ دلتنگی گریه میکردم، بااینکه میدونستم فرهاد دیگه تو این دنیا نیست اما مدام منتظر بودم وقتی که سر سفره ایم و مشغولیم فرهاد برگرده و زنگ در رو بزنه، مریض احوال بودم و حالت تهوع و کوفتگیِ بدن زیادی داشتم کمتر میتونستم غذا بخورم اونی هم که میخوردم به اصرار بقیه بود 😔حمید و زنش هم اون چند روز اونجا بودن غم و ماتم تو چهره ی همه معلوم بود جز حمید که خیلی سرحال وشاد بنظر میومد سرِ سفره شام نشسته بودیم، تا چشمم به غذاها افتاد باز حالت تهوع گرفتم طوریکه کسی نفهمه و نگران نشن رفتم طرف دستشویی ، جای دستشویی خیلی دنج بود و اصلا به افرادِ سر سفره معلوم نبود به سرو صورتم آب زدم و روبرو آینه وایسادم که یِهو حمید رو دیدم اومده بود تو راهرو خیلی جا خوردم و ترسیدم‌ خواستم عصبانی بشم اومد سمتم، صداشو پایین آورد و گفت کسی نمیفهمه من اینجام شلوغش نکن خواستم بیام بیرون که دستم رو گرفت و عقبم کشید چنتا فحش بهش دادم اونم خیلی موزیانه خندید و گفت چته چرا زرد شدی و مُدام حالت تهوع داری نکه خبریه؟! گفتم خفه شو احمق گفت خب حلال هم بودین بد که نگفتم! گفت من برات یه پیشنهاد دلسوزانه دارم و الان بهترین موقعیته که مطرح کنم. بدون مقدمه میگم بهم قول ازدواج بده دیگه کسی سرِ راهمون نیست من هم عاشقتم هم عموی بچت!!! داشتم دیوونه میشدم از شنیدن حرفای وقیحانه‌اش نمیدونستم چطوری نشون بدم که ازش عصبانی و متنفرم. چنتا دیگه فحش بهش دادم و تف انداختم به روش گفت نترس دیگه فرهاد نیست که دنبالمون رو بگیره پس به حرفام خوب فکر کن با حرفاش انگار مامور عذابم بود اونجا بود که جای خالیِ فرهاد رو حس کردم که اگه میبود حسابشو میذاشت کفِ دستش پسره ی بی شرم و حیا 😔اون شب تا صبح خوابم نبرد و خاطرات فرهاد یکی یکی برام زنده میشدن تا دو هفته اوضاعم همینطور وخیم بود که الله متعال سکینه و آرامشش رو کم کم بهم باز گردوند 🔻اون سال کنکور شرکت کردم اما نتیجش اونی نبود که خودم می خواستم گرچه خیلی از دوستان و اطرافیانم آرزو داشتن که رتبه ی منو بیارن و ازم میخواستن تعیین رشته کنم و برم دانشگاه اما بابا نذاشت، گفت امسال با این همه مشکل اینقد خوب بودی، اگه بخونی سال بعد پزشکی قبول میشی. همش به این فکر میکردم که حمید از حال و احوالِ اون موقعم سو استفاده کرده بود و با وقاحت تمام بحث بچه رو پیش کشید در حالیکه خودش میدونست حقیقت نداره و فقط میخواست اونطوری منو وابسته خودش کنه و چه معلوم نقشه هایی در سر نداشته بود که بعدا ازم آتو بگیره و به زور منو زنِ خودش کنه اما الحمدلله هرچند که حالم ناخوش بود ولی فریبش رو نخوردم پررویِ حمید به اینجا ختم نشد و بعد از کنکورم منو رسما از بابا و عمو خواستگاری کرد، که هم خیلی سرزنشش کردن و بعد از مدت ها اصرار و مزاحمت، وقتی دید بی‌فایدس، رفت سراغ خونه زندگیش تا بچه دار شدن و کم کم فکرِ من از کلّش پرید تمام تابستانِ اون سال رو با حَسرت سر کردم؛ همش تو این فکر بودم که اگه این اتفاق برامون نمی افتاد، عروسی می‌کردیم و تو همین شهری که درس میخوندم و کُلی به خودش و آدماش دل بسته بودم میموندم، اونوقت واسه خودم یه عالمه برنامه چیده بودم و امیدوار بودم با کمک آقای کامیاب بتونم همشون رو اجرا کنم کنارشم واسه فرهاد نقشه هایی کشیده بودم که با کمک عمو میشد عملیشون کنم و فرهاد رو از لحاظ عقیدتی به خودم نزدیک کنم. 😔اما الان چی؟! به صفر رسیده بودم میگفتم دیگه هیچوقت نمیتونم دل ببندم هیچوقت نمیتونم برای مدت زیادی به اون شهر برگردم و کنار آدمایی که بخاطر الله دوستشون دارم باشم و به راهم ادامه بدم 💭این فکر و خیالا یه مدت مثل خوره به جونم افتاده بود اما لطف الله شامل حالم شد و کم کم به خودم اومدم و گفتم حتما بی حکمت نیست شاید اگه با فرهاد ادامه میدادم اختلافمون اونقدر سر میگرفت که عشق و علاقش تبدیل به شر و نفرت و از هم پاشیدگیِ دو تا خانواده میشد ؛ شایدم بخاطر همین عشق و علاقه پام تو زندگیش گیر میکرد و قیدِ عقیده و اون همه فکر و خیالی که تو سر داشتم رو میزدم ؛ شایدم از سر مجبوری باهاش سازش میکردم و یه عمر راهِ پسو پیش واسه خودم نمیذاشتم اما خدا با این اتفاق سرنوشت من رو از فرهاد جدا کرد ادامه دارد... @Dastanvpand
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت پنجاه و ششم 😔وقتی ترخیص شدم خودمو خانوادم مستقیم رفتیم خونه
قسمت پنجاه و هفتم امسالی که پشت کنکوری بودم برای اولین بار نه به صورت مهمان بلکه بصورت عضوی ثابت از اهل خونه کنار نامادری و خواهرام یک سال تمام زندگی کردم تو این یک سال متوجه مسائلی شدم که هیچوقت فکرش رو هم نکرده بودم متوجه بدخواهی ها و حسادت نامادریم شدم که تو تمام این سالها چون ازش دور بودم تونسته بود پشت نقاب سادگیش پنهانش کنه، ارتباطم با نامادریم همیشه همراه با احترام و رودربایستی بود و اونم مقابلِ خودم واسم احترام قایل میشد و هیچوقت بهم امر و نهی نمیکرد؛ برخلاف فرشته که زیاد باهم کل کل میکردن و به هم می‌پریدن و از هم شاکی میشدن در کل هم زن بدی نبود و خیلی جاها بدرد بخور بود و شاید بشه بدخواهیاش رو گذاشت پای اینکه گاها بابا بهش بی توجهی میکرد، اما خب فهمیدن این مسئله واسه منی که روح و روانی حساس و رنج دیده داشتم باعث شد تا آرام و قرار و راحتی ازم سلب بشه و تو اون یک سال مثل مهمون رفتار کنم و معذب باشم 😔هیچوقت نتونستم تو اون خونه راحت بلند شم ، راحت بخوابم و بخورم بااینکه کسی زیاد کاری بهم نداشت اما خودم این احساس رو داشتم و معذب بودم بابا ازین اخلاقم متنفر بود و خیلی وقتا سر همین دعوام میکرد و یکی دور روز باهم حرف نمیزدیم دوست داشت تا میتونم ریخت و پاش کنم و راحت باشم اما حیف که هیچوقت نتونستم چون از بچگی عادت کرده بودم دست از پا خطا نکنم و از نامادری بترسم.. ازین نامادریم نمیترسیدم از لحظاتی میترسیدم که با نادانی خودش پشت سرم پیش فرشته بدخواهی میکرد و فرشته رو تبدیل کرده بود به سگِ هار که حریفش نمی‌شدم مثل قبلا برام احترام قائل نمیشد و خیلی راحت باهام دهن به دهن میشد و بهم بی احترامی میکرد. اونقدر ازم نفرت پیدا کرده بود که اگه تو دعواهامون گاها دست روش بلند می‌کردم ، اون بدترشو می‌کرد و بهم فحش میداد 😔یه بارم موقع دعوا خیلی اتفاقی بحث رو کشید رو مادرم و بهش بی احترامی کرد این رفتار فرشته برام دردناک بود و هر بار که اتفاقی میفتاد هفته ها ذهنم درگیر بود و تو این فضا داشتم واسه کنکور آماده میشدم! نمیدونستم این رفتاراش از کجا آب میخوره و فکرم هزار راه میرفت که نکنه کسی زیر گوشش خونده که مادرت رو بخاطر فردوس طلاق دادن و اونم اینطوری داره ازم انتقام میگیره 😔تمام اتفاق ها موقعی میفتاد که بابا خونه نبود یه بار بابا سفری یه هفته ای رفته بود و نامادریم مثل همیشه دعوا راه انداخت و منو فرشته به جون هم افتادیم اونم نگامون میکرد و میگفت بس کنید وگرنه به باباتون زنگ میزنم؛ منم دیگه صبرم سر اومد و داغ دلم رو خالی کردم و از دوتاشون تا تونستم گله کردم اینجا بود که نامادریمم اومد تو دعوا و مقابلم وایساد و گفت چرا گله مند میشی کی بهت بی احترامی کرده تا حالا؟! کی جرات داره بگه بالا چشمت ابروه؟! اونقد فضای خونه برام غیر قابل تحمل شد که رفتم تو اتاق و واسه نهارو شام بیرون نیومدم 🔸تا اینکه فرشته تو خلوت اومد پیشم گریه کرد ابراز پشیمانی کرد و گفت منو ببخش بچه بودم گولِ حرفاشو خوردم همش تقصیره اونه زیر گوشم میخونه که بابات فردوس رو بیشتر میخواد و تو و دخترِ منو اصلا نمیخواد، وگرنه من میدونم تو بیشتر از هممون نیاز به محبت و دلگرمی داری اونجا دلم کمی آروم گرفت وقتی فهمیدم محبتا و دل نگرانیام واسه فرشته موقعی که بچه بود و ازش دور بودم، تلف نشده و جایِ دوری نرفته 😔ترس از وقتایی داشتم که نامادریم درِ گوشش بابا وِز وِز میکرد و واسه دانشگاه نرفتنم نقشه میکشید و میگفت حیفِ این پولا نیست میدی کتابِ کنکور واسه دخترت؟ دختره فردا میره خونه خودش کی میگه دستت درد نکنه؟! و کلی حرفای خاله زنکی دیگه وقتی هم بابا به خودش و حرفاش بی محلی میکرد دعوا راه مینداخت تا به خیال خودش توجه بابا رو جلب کنه اونوقت واسه ساکت کردنش بابا مجبور میشد کتکش بزنه و آخر سرهم من باید هفته ها عذاب میکشیدم که چرا وجودِ من باعث این همه تلخی شده ؛ نامادریم تنبیه نمیشد و هربار طوری زهرش رو خالی میکرد و این تراژدی ها و صحنه های ویران کننده بارها تکرار میشد. بابا همیشه ازم دفاع میکرد و هوامو داشت حتی سرِ سفره چون میدونست تعارف میکنم و مثل اونا نیستم که واسه خودم راحت باشم اونام همین رو بهونه کرده بودن و مدام از بابا خورده میگرفتن که تو به فردوس توجه ویژه داری گرچه بابا گوشش بدهکار حرفاشون نبود اما اگه سرِ هرچی باهم اختلاف پیدا میکردیم منت تمام دعواها و ناخوشی ها و لحظات تلخش رو رو سرم میذاشت شایدم حق داشت چون از بچگی بخاطر من خیلیا ازش شاکی میشدن 😔تو این خفقان و فضای سنگین که صدها مرتبه از زندان برام سختتر بود، درس میخوندم و کم کم از جریان فرهاد فاصله گرفتم لحظات سختی بود که الله به دادم میرسید و صدام رو میشنید و با توفیق دادنم بر عباداتش دردهامو تسکین میداد و اجابت کننده دعاهام شد ادامه دارد... @Dastanvpand
قسمت پنجاه و هشتم اون موقع که واسه کنکور درس میخوندم پدرم گوشی رو ازم گرفت و در طول این یک سال فقط چند بار اونم دزدکی، تونستم با آقای کامیاب تماس بگیرم و از احوالش با خبر بشم و چند مورد سوالی رو که برام پیش اومده بود خدمتشون مطرح کنم بالاخره موعد رسید و برای بار دوم رفتم سرجلسه ی کنکور اگر چه آمادگیم کمتر از اون چیزی بود که همه فکر میکردن اما رفتم و نتیجه رو دست خدا سپردم. تو مدتی که منتظر جواب کنکور بودم همیشه دعا میکردم هرطور که شده الله ازین وضع نجاتم بده ، رشته ی مدنظر خودم برای دانشگاه دندانپزشکی بود فامیلا و آشناهامون اکثراً خانم دکتر صدام میکردن و خیلی مطمئن بودن که تو این رشته قبول میشم اما خودم اطمینان نداشتم چون یه اشتباه تو پاسخنامه درس شیمی داشتم که باعث شد پونزده سوال رو بخاطر بی دقتی و البته از سر تقدیر و اراده ی الهی، از دست بدم و آخر سر هم درصدِ پایینِ همین یک درس سبب شد نتونم رشته دلخواهم رو انتخاب کنم. گرچه با همون رتبه ی کنکورم میتونستم تو رشته پزشکی یکی از دورترین شهرهایِ شرقِ ایران تحصیل کنم اما روحیه ام خسته تر از اونی بود که بخوام تو چنین رشته ی طاقت فرسایی اونم تو غربت تحصیل کنم خصوصاً که یکی از بزرگترین اهدافِ دانشگاه رفتنم برگشتن به شهر و دیاری بود که آرمان ها و افکارم اونجا شکل گرفته بود 🔸با پدرم سرِ تعیین رشته اختلاف پیدا کردیم تا اینکه قهر کردم و همه چی رو دادم دست خودش و پرونده ش بسته شد شهریور ماه بود که جوابِ نهایی اومد و تو رشته ی مورد نظرِ بابا قبول شدم تهِ دلم هنوز ناراحت بودم ازینکه رتبه ی کنکورم اونی نبود که خودم می خواستم و دلم خیلی گرفته بود واسه همین مامان اصرار کرد که قبل از رفتنم به دانشگاه برم پیشش و مدتی اونجا بمونم اونجا که رفتم مامان همش دلداریم میداد و کلی دلخوشم میکرد و میگفت همینکه یه بار دیگه واسه خودت مستقل میشی و میتونی در کنار درسِ دانشگات به اهدافت برسی، خودش خیلی ارزشمنده و موقعیتیه که نصیب هرکسی نمیشه 😔من هیچوقت از سختی هایی که تو خونه ی بابا داشتم به مامان چیزی نمیگفتم نمی خواستم ناراحت بشه و یا از نامادریم و فرشته کینه به دل بگیره و بعدا به روشون بیاره چون وقتایی که مامان میومد دنبالم که منو ببره خونشون ، با نامادریم همدیگرو میدیدن و بینشون ادب و احترامِ زیادی برقرار بود؛ همیشه هم تا فرشته رو بغل نمیکرد و بوسش نمیکرد خداحافظی نمیکرد. مامان مثل خودم همیشه نگران فرشته بود 😔میگفت خیلی دلم میسوزه واسَش که نمیتونه مادرشو ببینه، خیلی سختمه که منو تو رو با هم ببینه آخه فرشته بخاطر بی وجدانیِ ناپدریش هیچوقت مادرش رو ندید و صدایی ازش نشنید گرچه فرشته به روی خودش نمیاورد اما می‌ترسیدم از درون غصه بخوره وقتایی که سالی یک بار منو مامان همدیگرو میدیدم و میومد ♥️پیشِ مامان جونِ تازه ای گرفته بودم و قلبم سرشار از امید بود و دل تو دلم نبود تا زودتر دانشگاه شروع بشه سه روز نگذشته بود که بابا زنگ زد و گفت برای کارای ثبت نام دانشگات تماس گرفتن و باید برگردی باهم دنبال کاراش بریم دنیا رو سرم خراب شد چون هنوز از دیدن مامان سیر نشده بودم و میدونستم تا تابستون بعدی نمیبینمش؛ هر طور که بود همون روز برگشتم خونه خودمون و فرداش با بابا راهی مرکز استان شدیم تا ثبت نام خوابگاه و دانشگاه و مابقی کارا ردیف شدن؛ موقع امضا کردن و تموم شدن کارا، مسول ثبت نام یه برگه بهمون داد و گفت هجدم بهمن ماه آماده ی حضور سر کلاسا باشید اینو که گفت یکباره شوق و ذوقم خاموش شد انگار آب رو آتیش ریختن اصلا خودمو آماده نکرده بودم که کلاسای دانشگاه از نیمه دوم شروع بشه فکرِ اینکه باید چهار پنج ماهِ دیگه بگذره بعد من برنامه هام رو شروع کنم و از اون ورم محیط سردِ خونه رو تحمل کنم، داشت دیوونم میکرد خصوصا که روزا بابا میرفت سر کار و خواهرامم میرفتن مدرسه، من و نامادریم باید تو خونه میموندیم که مثل دوتا غریبه بودیم باهم که فقط موقع ضرورت باهم حرف میزدیم و لاغیر! تو این فکرا بودم و خشکم زده بود رو صندلی بحدی ناراحت شدم که از خانمه پرسیدم امکان نداره کلاسا جلوتر بیفته؟؟ خودم میدونستم جوابش چیه اما نمیدونم چرا بی هوا اینو پرسیدم! اونم لبخندی زد و گفت: انگار خیلی مشتاق دانشگاه و درس خوندنی! نه نمیشه گلم این دستور از بالاست به ما مربوط نیست تشریف ببرید خودمون بهتون خبر میدیم با دلی نگران و چهره ای ماتم زده راهیِ خونه شدیم ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت پنجاه و هشتم اون موقع که واسه کنکور درس میخوندم پدرم گوشی رو
قسمت پنجاه و نهم 🔻تو راه که برمیگشتیم تو این فکر بودم که این پنج ماه رو چطوری برنامه ریزی کنم که تلف نشه به خونه رسیدیم اما هنوز نتونسته بودم تصمیمی درست و حسابی بگیرم چون کُلی کار و برنامه ی ناتمام وجود داشت که نمیدونستم کدوم رو ترجیح بدم خسته توجاده بودم و ذهنم خیلی آشفته بود یکم خوابیدم وقتی بیدار شدم اذان عصر رو گفته بودن نمازم رو ادا کردم و بعد متوجه شدم که الله متعال اون بار سنگینِ آشفتگی و ناراحتی رو از وجودم برداشته بود و احساس راحتی و سبک بالی میکردم دقیقا مثل اینکه تو اتاقِ تاریکی گیر کرده باشی و یکی برات یه جرقه روشن بزنه تا تو درِ خروج پیدا کنی و خودت رو به روشنایی برسونی با خودم فکر کردم چه چیزی بهتر ازینکه بشینم این مدت چند سوره قران حفظ کنم!؟ 💭اولش فکر کردم خیلی سخته واسه همین مردد شدم اما به خدا توکل کردم و همون روز از سوره ی بقره شروع کردم. نمیخواستم کسی متوجه تصمیمم بشه چون میترسیدم نصف راه بخاطر سختی کار پشیمون بشم و بخاطر این شکست سرزنش بشم من چون از بچگی رو قرآن کار کرده بودم و تلاوت روزانه داشتم و کنار بابا خیلی سعی میکردم، واسه همین پیش زمینه ی این کار رو داشتم و وقتی حفظ میکردم بسیاری از آیات رو خود به خود حفظ بودم و معنی هم بلد بودم؛ چون تجوید رو هم از قبل کار کرده بودم دیگه واسه شروع کردن به حفظ مانعی نداشتم کمی که تو حفظم جلو رفتم دیدم الله متعال بیشتر از اون چیزی که شنیده بودم و انتظارش رو داشتم این کار رو برام آسون کرده چون چیزی به اسم خستگی و نا امیدیاصلا سراغم نمیومد و به حدی از حفظ کردن لذت میبردم که کارای دیگم رو با سرعت انجام میدادم که زودتر حفظم رو شروع کنم شبها اگه بخاطر ترس از مریض شدن بخاطر کم خوابی نبود، نمی خوابیدم چون خوابم نمیومد و احساس کسلی نداشتم خیلی عجیب بود باعث شده بود حتی نمازام رو هم با عجله بخونم که بعدِ مدتی بابا تذکر داد و این مورد رو اصلاح کردم 📖بااینکه تو حفظ کردن خیلی سریع پیش میرفتم اما به خودم اعتماد نداشتم و میگفتم این سوره تموم بشه دیگه حفظ نمیکنم همین کافیه تا بعدا اگه عمری باقی موند بقیه روهم حفظ میکنم؛ نه میتونستم برای حفظ کل قران تصمیم بگیرم و نه میتونستم بعد از اتمام یک سوره دست از حفظ سوره ی بعدی بکشم 📖تا اینکه به سوره ی مائده رسیدم و با مشورت و تشویق های بابا واسه کل قران برنامه چیدم؛ اوایلِ کار بابا میگفت کار سختیه و نمیتونی اما من به حرفش توجه نکردم بعدا که فهمید حفظم رو ادامه میدم راهنماییم کرد که چطور حفظ و مرور داشته باشم ❤️بالاخره تصمیمِ آخرمو گرفتم که تا قبل از شروع شدن دانشگاه حفظم رو تموم کنم میدونستم مدت زمان کمیه برای حفظ کل قران اما خودم رو آماده کردم که تمامِ وقتم رو واسش بزارم. الحمدلله با روزانه پونزده و گاهاً تا بیست ساعت کار کردن تونستم کل قران رو همراه با مطالعه ی تفسیرش تقریبا تو چهار ماه و تو خونه ی خودمون حفظ کنم 🌸خوشحالیه غیرقابل توصیفیه اگه بخوام براتون از بعدِ تمام کردن حفظم بگم این منتی بود که الله متعال بر سرم گذاشت و جبران ناخوشی ها و سختی هایی بود که بر سرم اومد یکی از بزرگترین حکمت های قبول نشدن تو رشته ی دانشگاهیه دلخواهمم همین فرصتی بود که قبل از شروع دانشگاه برام موند و الله مدبرِ حکیم توفیق حفظ قرآن در این موقعیت رو نصیبم کرد، البته توصیه ی این حقیر به عزیزانی که شوقِ حفظِ قرآن رو در قلبشون دارن و تصمیم دارن زود یا دیر شروع به حفظ کنن اینه که هیچوقت اقدام به حفظ قرآن در کوتاه مدت نکنن و تا میتونن قران رو با آرامش و طمأنینه و تمرین و تکرار زیاد حفظ کنند من خودم اگه به عقب میگشتم و زمان کافی داشتم حتما در مدت زمان طولانی تری قرآن رو حفظ میکردم اما اون موقع شرایطم مقتضیه همین تصمیم بود 🔸بعد از حفظم کم کم وسایلای خوابگامو جمع کردم و آماده ی رفتن به دانشگاه شدم و براش روز شماری میکردم چون کمتر از یه هفته به شروع کلاسا مونده بود شوق عجیبی داشتم ازینکه دستِ پر به شهری برمیگردم که دسته پر ازش بیرون اومده بودم، تنها نگرانیم این بود که درسای دانشگاه و محیط شلوغ خوابگاه باعث بشه نتونم خیلی خوب قرآنم رو مرور کنم گرچه من یک مبتدی و تازه کار نبودم و قرآنم رو با تمرین و تکرار زیادی حفظ کرده بودم اما حفظم هنوز کال و نارس بود و می بایست حداقل دو برابر وقتی که واسه حفظم گذاشته بودم واسه مرور و تثبیتِ کاملش هم بزارم و نذارم فاصله بیفته و حفظم کم کم یادم بره ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قسمت شصتم دوستِ خوب واقعا نعمته و انسان اگه بخواد تغییر کنه حتما لازمه دوستای خوبی هم داشته باشه؛ یکی از مهمترین مواردی که تو ترقی کردنم در مسیر دین تو مقطع دانشگاه، واقعا برام موثر بود، وجودِ دوستایی بود که شک ندارم هرکدوممون دلیلی برای خوشبختی و اصلاح دیگری بودیم خصوصا برای من که در سختی ها و مواقع ناامیدی، کنارم بودن و بودنشون رمق و قدرتِ وجودِ گاها خسته ام میشد، روز اول دانشگاه بهار و شادی؛ دو نفر از همکلاسیای راهنماییم رو دیدم که دست تقدیر یک بار دیگه مارو کنار هم نشونده بود، اینم از لطف الله متعال بود که از تو شاگردای مدرسه راهنماییم دو نفری رو که واقعا تو درس و ادبو اخلاقو حجاب نمونه بودن، گلچین کرده بود که کنارشون باشم و مثل گذشته از متانت و ادبشون درس بگیرم. چند هفته از دانشگاه که گذشت متوجه شدم مرور قرآنم کند شده و نگرانی بزرگی به دلم افتاد.. 😔اما چاره ای نداشتم جز اینکه تمام تلاشم رو بکنم و نذارم مرورم قطع بشه گاهاً که خیلی وقت کم میاوردم مجبور میشدم قرآنم رو از رو بخونم که ترکش نکنم موقع اتاق گرفتن درخواست داده بودم که با بچه های ترم بالا باشم چون حوصله ترم اولیا رو نداشتم تو اتاق با دختری به اسم نورا آشنا شدم که چند سال از خودم بزرگتر بود اما فهمیدم که از لحاظ عقیدتی و خیلی چیزای دیگه بهم نزدیکیم.. یکی دو شب برای آشنایی بیشتر تا دیر وقت توراهرو خوابگاه باهم حرف زدیم اولش میترسیدم بهش اعتماد کنم اونم همینطور بود اما بعدا که بهتر همو شناختیم دوستیمون محکم شد دوستیم با سرور هم سر میز صبحانه شروع شد که تنهایی نشسته بود و رفتم پیشش انگیزه آشناییم باهاش حلقه نشان تو دستش بود چون اون موقع تو دخترای دانشگاه کسی رو ندیده بودم ازدواج کرده باشه و یه جورایی با سرور احساس نزدیکی میکردم بدون اینکه سر بحث رو باهاش باز کنم متوجه شدم که سرور نسبت به مسائل مهم دینی مثل حجاب و پایبندی کامل به نماز و روزه و خیلی حساس نیست و دغدغه ی مهم زندگیش مسائلی بودن که کمتر مربوط به دین میشد هنوز گریه ها و بی‌تابی هاش بخاطر گره ای که تو کار ازدواجش افتاده بود یادمه که تمامی نداشت و همینم باعث شد که نتونم به بهانه ی متفاوت بودن اهداف و مسیرمون تنهاش بزارم و دست از دوستیش بردارم یک نوع رِفق و دلسوزی و محبت در وجودش موج میزد که آدم نمیتونست راحت از کنارش بگذره و امید به تغییر کردنش نداشته باشه. ترمِ اول دانشگاه بهاری بود و خیلی سریع تموم شد وسطای تابستون بود که مشکل سرور حل شد و ازدواجشون با پسرخالش جور شد. منم اون مدت تونستم رو تثبیتِ قرآنم کار کنم و نذارم تعطیلاتم الکی هدر بره.. 🔸روزشماری میکردم که ترم جدید شروع بشه چون واسش برنامه های زیادی داشتم؛ با اقای کامیاب و چند نفر دیگه صحبت کرده بودم و قرار بود این دفعه که برگردم برای رفتن سر کلاس های بحث و تفسیر برنامه ی منظم داشته باشم و خودمم کلاس حفظ برگزار کنم اما متاسفانه تو این یکسال همه چی اونطور که فکر میکردم مرتب پیش نرفت و سر راهم با مسائل مختلفی امتحان شدم که بدلیل کم تجربگیم ضربه خوردم 😔برای مدتی عقب افتادم و فقط تونستم سر کلاسای آقای کامیاب حاضر بشم اونم نه بصورت کامل چون از طرف دانشگاهمون همه چی از لحاظ امنیتی کنترل میشد گرچه کلاسای اقای کامیاب اصلا ازین لحاظ اصلا مشکلی نداشت اما از چند جای دیگه برام پاپوش هایی درست کرده بودن باعث شد رفت و آمدم رو محدود کنم تا وقتی که به اصطلاح تبرئه شدم و معلوم شد اونطور که فکر میکردن نبوده و در حقم اغراق شده و حرفایی که نزدم رو بهم نسبت دادن. 😔تو این مدت خیلی اذیت شدم و زندگیم داشت مختل میشد چون موقعیتم در خطر بود و بدتر از همه نگرانیِ بابا بود بود که با بدترین شیوه روم خالی میکرد و سرزنشم میکرد و محدودم میکرد چون همه چی رو بیشتر از واقعیتی که بود به گوشش رسونده بودن و ترس همیشگی بابا از همین مسایل بود که الان اتفاق افتاده بود البته اگه منصفانه بررسی کنم هیچ کدوم از اتفاقاتی که الان تو پستوی ذهنم زیرو روشون میکنم خالی از حکمت و منفعت نبودن، و حداقلِ خیرشون این بود که یاد گرفتم کسی که ادعای دینداری میکنه نباید انتظار داشته باشه که خدا پیشاپیشِ اون حرکت کنه و مسیر رو براش صاف و هموار کنه و همه چی واسه دینداری کردنش مهیا باشه بلکه این ادعا جز با امتحان پس دادن صحت و سُقم و خلوصش معلوم نمیشه یاد گرفتم که مومن باید زیرک باشه و احساسات و غیرت دینیش رو کنترل کنه و بدونه که مسیر دعوت با تک روی کردن و کارهای عجولانه بدور از حکمت راه به جایی نمیبره دردسرای ازینجا به بعد مربوط به وقتیه که مسئله ی ازدواج و خواستگاری کردنای متعدد دوباره مطرح شد. تو اون مدتی که کلاسای آقای کامیاب میرفتم بااینکه سعی میکردم با کسی آشنا نشم و کسی منو نشناسه اما متوجه شدم که خیلیا زیر نظرم دارن ادامه دارد... @Dastanvpand ‌‌‌‌‌‌
قسمت شصت و یکم از چندین طرف بهم پیشنهاد ازدواج داده شد، میدونستم نباید خطای دفعه قبل رو تکرار کنم و به امید اصلاح شدن در آینده با کسی ازدواج نکنم که در عقیده و مرام مثل خودم نیست 😔از طرفی هم مثل آفتاب ظهر برام روشن بود که هیچوقت بابا به ازدواجم با افرادی که هم فکر خودش نیستن راضی نمیشه و از عقیده منم خبر نداشت.. واسه همینم اوایل چشم بسته خواستگارم رو که بیشتر آدمای اهل عقیده و مناسبی هم بودن رد میکردم.. سماجت و اصراری یک نفر از همین خواستگارا و تفاهم زیادی که به ظاهر باهم داشتیم باعث شد که مدتی فکر کنم و درگیر باشم اما نهایتا با خواندن نماز استخاره و مشورت گرفتن از افراد لایق و باتجربه و شرایط موجود علیرغم میل باطن خود و طرف مقابلم جواب منفی دادم 🔸این قضیه مدتی وقتم رو گرفت و ناخواسته و بی‌خبر از همه جا منو وارد بازی و شرورتهای افراد دیگه انداخته بود و ناراحتی و استرس زیادی بهم وارد شد که تعریف کردنش بیشتر ازین مفید و عبرت انگیز نیست در واقع قهرمانی که پشت تمام صحنه های ناخوش احوالی و درماندگی این مدتم بود و منو از هلاک شدن نجات داد برکت قرآنی بود که در زندگی داشتمش 💗گرچه درد و دلتنگی هنوز همسفر زندگیم بودن اما مثل قبل دیگه تنها نبودم؛در تمام گیرو گرفتهایی که برام پیش میومد سرور و بهار و فریبا بودن و دلداری میدادن و کمک میکردن منو سرور جز انگشت شمار کسانی بودیم که وقتی اومدیم دانشگاه با قانونش مخالفت کردیم و چادر نزدیم.. بااینکه همیشه مانتو شلوار و مقنعه بلند و محجب داشتم اما هنوز تفکراتی داشتم که میگفتم دلیلی نداره چادر بپوشم تا هرکسی هر طور که دلش خواست منو قضاوت کنه 😔اونم تو شهری که تعصبات قومی باعث شده بود هرکی چادر سر کنه فکر کنن غریبه ست و اذیتش کنن یکی دوبار هم بابا بهم گفت میدونم دختر محجبی هستی اما بهتره چادر بپوشی چون تو دیگه بخاطر حفظ قرآنت الگویی؛ اما تو گوشم نرفت که نرفت تا اینکه الله تعالی یکباره قلبم رو منقلب کرد و حبش به دلم افتاد طوریکه پشت تمام مخالفتایی که خودم با چادر کرده بودم و حرفایی که دراین مورد زده بودم و همه شنیده بودن ایستادم بابا حق داشت من خواسته یا ناخواسته باید الگو میشدم واسه دخترای اطرافم؛ خیلیا فهمیده بودن که دو کلوم بیشتر قرآن خوندم واسه همین خود به خود ازم انتظار داشتن که خطا نکنم یا تو همه چی بیست باشم؛ انتظارشونم حق بود آدم اگه درباره دین و حجاب و هرچیز دیگه ای حرفی بخواد بزنه قبلش خودش باید در اون باره تا حدی تمام و کمال باشه واسه همینم لازم دیدم پوششم رو به چادر تغییر بدم که حقیقتا مظهر تمام و کمالِ حجابِ یک زن است ♥️و این درک زمانی به قلبم افتاد که الله تعالی خودش اراده کرد زیبایی کار اینجا بود که انتظار داشتم اطرافیان بیش از حد مسخرم کنن یا بهم ایراد بگیرن اما سبحان الله اصلا این اتفاق نیفتاد و هراندازه که خودم با خلوص نیت و عزت انتخابش کرده بودم همون اندازه اطرافیانم با عزت نگاه میکردند و در طول سالهایی که یکبارهم بی چادر نبودم، نه تنها احدی بهم بی احترامی نکرده، بلکه باعث شده تا لات و الوات خیابانی هم جرات جسارت کردن نداشته باشند؛ اتفاق خوب دیگه که داشت میفتاد هدایت سرور بود. 🔸همانطور که تشخیص داده بودم الله تعالی قلبی بهش عطا کرده بود که در مقابل حق زود تسلیم میشد و مستعد بود بهمین خاطر با علاقه و پرس و جو کردنای خودش و نه با امر و نهی و دعوت زبانی اطرافیانش تونست تغییراتی اساسی در خودش ایجاد کنه و قدمهای بزرگی برداره قدمهایی که برای بیشترشون سختیهای زیادی کشید و با شجاعت ازشون دفاع کرد تا نتیجه داد و تونست جایگاهش رو تو خانوادش ثابت کنه و همگی تغییرش رو بپذیرن و کمتر مانع مسیرش بشن؛ البته این موفقت یکباره بدست نیومد بلکه تدریجا و در طی چندین سال بود که در تمامی این مدت شاهد تلاشها و سختیهایی بودم که سرور هم مثل تمام کسانیکه الله هدایتشان داد تحمل میکرد؛ خصوصا با رقّت قلبی که داشت هیچوقت نتوانست ساده از کنار عزیزانش بگذرد و حداقل کاری که برای هدایتشان میکرد، دعاهایی بود که با گریه و اشک عجین میشدن. 📱من علاقه زیادی به فضای مجازی نداشتم چون خیلی وقت گیر بود اما بالاخره برای ضرورتی مجبور شدم ازش استفاده کنم به محض ورودم افرادی از دوستان و اشناهای بابا در گروه های دینی خودشون عضوم کردن. چندین بار خروج زدم اما اصرار کردن که بمونم و باهاشون همکاری کنم اون موقع اونا خبر نداشتن که موافق عقیده و فعالیت های ضد جماعت های دینیشون هستم خودمم نمی خواستم بدونن و به گوشِ بابا برسونن که اگه میرسید بد جنجالی به پا میشد. اما دست تقدیر پرده از خیلی چیزا برداشت که خوش نداشتم ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قسمت شصت و دوم لینک قسمت شصت و یک 👇 https://eitaa.com/Dastanvpand/10005 🔻نزدیک چهار پنج ماه با دوستم فریبا تو گروه هاشون در زمینه حفظ و تجوید قران کار کردیم در این مدت خیلی پیش اومده بود که با مخالفین توسل به قبر و طلبِ شفاعت از مرده و مناظره میکردن اونجاها بود که نتونستم بخاطر ترس از لو رفتن عقیدم و جنجالی که یقین داشتم به پا میشه،سکوت کنم و چشمامو رو حقیقت ببندم بلکه از طرف های مناظره بادلیل و مدرک دفاع میکردم 🔸یکی دو نفر از دوستان و آشناهای بابا چندین بار بهم تذکر دادن و سرزنشم کردن که چرا گمراه و منحرف شدم و خلاف عقیده و مرام آبا و اجدادیم حرف میزنم! بهشون توضیح دادم که من در طول عمرم رو این عقاید نبودم که الان عقیدمو تغییر داده باشم و یا به قول شما گولم زده باشن و از روی کینه و جدل بحث نمیکنم فقط هرچیزی رو که حق باشه اعلام میکنم و قصدم دشمنی با احدی و یا حزب خاصی نیست. 😔اما باور نکردن چون براشون سخت و غیرِ قابل باور بود منی که از لحظه تولدم تا حالا با اون فرهنگ و عقاید بزرگ شده بودم چطور ممکنه الان خلافش رو ثابت کنم! چند ماه دیگه گذشت.. تو این فاصله اتفاقات ریز و درشت زیادی افتاد که تارو پود زندگیم رو ازهم وا کرد و وارد موج جدیدی از امتحان های الهی شدم عده ای افراد متعصب و خودبین که نمونه این افراد همه جا و در بین همه گروه ها و احزاب اسلامی و غیر اسلامی زیادند، با اجیر کردن جاسوس و نگهبان در نشست ها و گروه های مجازی هر بار اعتراف و حرف جدیدی ازم ثبت و ضبط کرده بودن و به عنوان مدرک پیش خودشون نگه داشته بودن که خودم از همه جا بی خبر بودم 😔اتفاقهایی افتاد که گرچه برای من هولناک و یک جنگ تمام عیار به حساب میومد اما دیر یا زود باید میفتاد و من امتحانِ ادعایی که کرده بودم رو پس میدادم تا معلوم بشه چقدر در نیتم صادق و خالص بوده ام؛ با تعصبِ زیاده از حد بابا که غیر خودش رو؛ یعنی کسانیکه تابع قران و سنت بودن رو گمراه و نودین و بدتر از کمونیست حساب میکرد و کینه ورزی و اعلان جنگ دادن باهاشون در هر مجلسی رو جزء مهمترین اصول دعوتش میدونست، با این اوصاف و بدتر ازینا که مجال نقل کردنشون نیست نمیشد در موردِ ادامه زندگیم با سبک و روش بابا و یا در مورد ازدواجم باهم توافق کنیم؛ خیلی وقتا به این موضوع فکر کرده بودم که اگه یه زمانی بابا بفهمه من تو بعضی مسائل باهاش موافق نیستم حتما اونقدر شوکه میشه که دست به هر عملی بزنه حتی از خونه بیرونم کنه و یا برای همیشه طردم کنه. ترسم ازین رو به رویی و علاقه و رابطه ی عاطفی نزدیکی که باهم داشتیم مانع میشد تا تصمیم بگیرم و چون خودم رو تا وقت ازدواج از این رویارویی دور میدیدم،فکرام رو به آینده موکول میکردم تا اینکه تقدیر خودش به استقبال اومد و در مقابلش تسلیم شدم. منو به برادری معرفی کرده بودن و ایشون از شخص خودم خواستگاری کرد و بی وقفه جواب رد دادم اما قانع نشد و بعد از چندین بار اصرار ازم دلیل مخالفتم رو خواست و من براش توضیح دادم که بابام چنین فکری داره و محاله موافقت کنه؛ یک درصدم احتمال نمیدادم که بخوام بهش جواب مثبت بدم اما بعد از دوماه اصرار از اون و انکار از من بالاخره قبول کردم که راجع بهش تحقیق کنم چون همه بهونه هامو برید و برای قانع کردن باباهم گفت که من تا موقعی که ازدواجمون جور بشه طوری برخورد میکنم که بابات بویی از عقیدم نبره در مورد اصلاح عقیده بابا در آینده هم خیلی امیدوارانه حرف میزد طوریکه کم کم به این ازدواج مشتاق شدم و برای تحقیق بیشتر به چندین عالم که باهاشون در ارتباط بودم معرفیش کردم. تعطیلات نوروز جلو اومد و با خانواده دوتا از دوستای بابا رفته بودیم سفر میان راه که پیاده شده بودیم یکی به بابا تلفن کرد وقتی جواب داد فهمیدم که از دوستاشه..بعد از سلام احوالپرسی بابا یکم از ما دورتر شد تا صداش رو نشنویم منم هوا سرد بود برگشتم تو ماشین داشتم نگران میشدم چون صحبتای بابا یکم طول کشید وقتی برگشت از چهرش فهمیدم که ازم عصبانیه تو ماشین بجز من دوست بابا و همسرشم بودن؛چند دقیقه چیزی نگفت و ساکت بود حتی به زور جواب دوستشم میداد بعد رو کرد بهم گفت: ❗️چرا بهم نگفتی که دوستت فریبا عقیدش خرابه تو چطور باهاش دوستی! تو چطور به من خیانت کردی و از اولیا حیا نکردی و با کسی دوست شدی که این عقیدشه و با اولیا دشمنی داره؟ تو چطور فریبش رو خوردی حتما تا الان روت تاثیر گذاشته و همینکه دوستته خودش گواه همه چیزه.. 😔 یاالله اون لحظه تو دلم خالی شد بهش گفتم اینطور نیست نه من و نه فریبا اونی نیستیم که فکر میکنی، اما نذاشت حرفم بزنم و جلو اونا شروع کرد به بلند بلند حرف زدم باهام حتی چند بار گفت خفه شو؛ کافی بود تا یه سر نخ دست بابا بیفته واسه شکاکی کردن و بازجویی کردن سرنخی که شروع هر چی سختی و جدایی و تلخی بین منو بابا شد 😔و از اون روز به بعد مثل سایه دنبا
قسمت شصت و سوم باچندین نفر عالم باسواد و متقی حرف زدم وقتی سختگیری های بابا رو براشون گفتم و ازشون راه چاره خواستم که چطور برخورد کنم و وظیفم چیه؟نظرشون این بود تا وقتیکه ازدواج نکردم و خونه بابام هستم بخاطر حفظ سلامتی روحی و جسمی و موقعیتمم که شده عقیدمو پنهون نگه دارم و باهمین روش هم ازدواج کنم.. بابای من شخص بیسوادی نبود که از حق و حقیقت هیچی نشنیده باشه و من باید به هر قیمتی دعوتش میدادم چون هم دعوت دادن شرایط و موقعیت مناسبی لازم داره تا نتیجه بده هم اینکه بابا خودش باسواد بود و از ادله های طرف های مقابلش کاملا خبر داشت و بارها باهاشون در دیدارهای حضوری مناظره کرده بود واسه همینم اعتراف من در این موقعیت و تلاش کردنم برای اصلاح افکارش نه تنها سودی نداشت بلکه عواقب ناگواری داشت که توان مقابله رو هم نداشتم و خودم رو نابود میکردم. 🔸تصمیمم واسه ازدواج با سهیل قطعی شده بود و قرار شد بعد از دانشگام بیاد خواستگاریم چون میدونستم این یه سال و خورده ای که از دانشگام مونده بهونه خوبیه واسه بابا که با ازدواجم مخالفت کنه خصوصا الان که باهم گیرو گرفتایی داشتیم اما فکر کردیم که ما این مدت اگه باهم ارتباط داشته باشیم محرم هم نیستیم و این اصلا کار درستی نبود حتی اگه همه چیز رو هم رعایت میکردیم، واسه همین گفتیم توکل به خدا اقدام کنیم تا ببینیم چی تقدیر میشه بلکه الله تعالی مادامیکه نیتمون دوری از حرامه برامون آسون کنه.. 📱چند شب بعدش که خوابگاه بودم بابا بهم زنگ زد و گوشی پیشم نبود هم اتاقیم جواب داده بود گفته بود که فردوس الان نیست و دستش بنده بابا بهش میگه میدونم که اونجاست بهش بده گوشی رو وقتی برگشتم تو اتاق هم اتاقیم گفت بابات انگار خیلی عصبانی بود باور نمیکرد گوشی پیشت نیست فورا بهش یه زنگ بزن 😔بااینکه به روی خودم نیاوردم اما تو بچه های اتاق خیلی خجات زده شدم بخاطر اعتماد از رفته بابا نسبت بهم که این روزا از جرو بحثای تلفنی و سرو صدا کردنمون تو راهرو و حیاط خوابگاه همه بهم شک کرده بودن و میدونستن اکثر وقتا با بابا درگیرم این روزا بابا یا اصلا بهم زنگ نمیزد یا اگه میزد حتما حرف تازه ای در موردم شنیده بود و زنگ میزد که توجیهش کنم و خلافشو ثابت کنم تا خیالش یکم آروم بگیره که البته فقط چند روز تاثیر داشت و دفعه بعد اگه اتفاق تازه ای میفتاد هرچی من رشته کرده بودم اون پنبه میکرد و به کرده و ناکرده متهمم میکرد و میگفت فلان حرف رو زدی و فلان کار رو کردی و آبرومو بردی همه میدونن گمراه و منحرف شدی 😔استرسی که وقتی شماره ی بابا رو گوشیم میفتاد بهم دست میداد قابل وصف نیست کلا روح و روانم رو ناآرام کرده بود و شب و روز جز متوسل شدن به نماز و دعا هیچ چیزی روحم رو کمی آرام نمیکرد خواستم بهش زنگ بزنم که خودش تماس گرفت؛ اول نتوتستم جواب بدم اما پشت سرهم چند بار زنگ زد تا رفتم حیاط و جوابش رو دادم. یاالله وقتی جواب دادم هرچی از دهنش بیرون اومد با صدای بلند و داد و هوار بهم گفت میگفت همین امشب میام اونجا میکشمت و جلو هم دانشگاهیات آّبروتو میبرم تا بدونن چه جونوری هستی و مواظب خودشون باشن 😔کسی که اینطور به پدرش خیانت کنه و بعد اون همه سال زحمت مثل ماری که تو آستین پرورش داده باشم الان بهم نیش بزنه و خلاف عقیده من حرکت کنه، کسیکه در حق پدرش اینقدر بی وفا باشه چطور واسه خدا و خلقش میتونه وفا بخرج بده 🔻خط قرمز بابا مسائل عقیده بود چون تمام تلاشش رو میکرد تا خانواده و اطرافیانش رو از عقایدِ به قول خودش گمراه کننده و نودینی دور کنه و همه بابا رو اینطور میشناختن و میدونستن چه دشمنیه سرسختی با غیرِ آدما عرفان و تصوف داره تعصبی داشت که نمونش رو از تو دوستاش و هیچ کس دیگه ای ندیده بودم و واقعا فکر میکرد اگه کسی ادعا کنه تابع قرآن و سنته مسیر اشتباه رو گرفته خصوصا اگه اون شخص دخترش باشه و با هر قیمتی نذاره دخترش از قافله ی پیشتاز حق که همون عرفان و تصوف بود عقب بمونه! 😔خیلی سخت بود حرف زدن چون بابا برخورد تندش رو در اوج دلسوزی و حقانیت میدید عادت داشت وقتی ازم شکایت میکرد همه زحمتاشو تو رخم میکشید و اونقد اغراق میکرد که خودمم شک میکردم چکاری کردم که بابا اینطور آرام و قرار نداره و ناحق میگه اجازه نمیداد حرف بزنم فقط چند کلمه بریده بریده وسط حرفاش تکرار کردم که اشتباه متوجه شدی من عقیده ی عجیب و غریبی ندارم که اینقد احساس دوری میکنی، از شنیدن حرفام بیشتر آتیش میگرفت گفت شماره فریبا رو بهم بده کارش دارم فکر میکرد منشا به قول خودش انحراف من اون بیچارست چیزی که خیالم رو آروم میکرد این بود که الحمدلله اونی نبودم که بابا میترسید و اهل تندروی و تکفیر و هیچ حزبی نبودم و واسه هرمسلمانی باهرعقیده ای احترام قائل میشدم و اگه با کسی بحثی پیش میومد و حرفی داشتم با دلیل ارائه میدادم ادامه دارد... @Dastanvpand
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت شصت و سوم باچندین نفر عالم باسواد و متقی حرف زدم وقتی سختگیری
قسمت شصت و چهارم 😔نمیدونم اون شب چطور شد که بابا دست از سرم برداشت. دو روز بعدش آخر هفته بود و کلاسا تعطیل میشد و بخاطر حرف و تهدیدایِ بابا برگشتم خونه، تو مسیر همش به این فکر میکردم که قراره چه اتفاقی بیفته شاید اگه کس دیگه ای جای من بود به این زودیا بر نمیگشت خونه اما من انگار مجبورم کرده بودن چهار دست و پا خودم رو تحویل بدم. وقتی رسیدم عصر بود و بابا تو خونه منتظر بود که من برگردم سلام کردم جواب نداد یه لیوان آب خوردم بعد گفت بیا بشین کارت دارم؛ دلم مثل بید میلرزید خیلی لحظات سنگینی بودن که بارها تجربشون کرده بودم ؛ هرچی که راجع بهم شنیده بود رو باز تکرار کرد و ازم توضیح خواست حرفایی به گوشش رسیده بود که اون موقع تو مناظره ها یادم میومد گفته بودم واسه همین نمیشد انکارشون کنم اما سعی کردم تا حدی توجیهشون کنم. بابا این بار ولکن نبود 😔تا تونست لفظا بهم بی احترامی کرد و گوشیم رو هم شکست و خورد کرد دقیقا یادم نمیاد اما فکر کنم ازم خواست قسم بخورم که قلبا تغییری نکردم و این حرفایی که شنیده بود دروغن چون نتونستم قسم بخورم بهش گفتم بابا جان راستش من خیلی جاها عقیدت رو قبول ندارم اینو که گفتم از عصبانیت از جاش بلند شد و خون جلو چشماشو گرفت گفت اینطوره؟؟ گفتم همینو میخواستی بشنوی خب همینه دیگه دست از سرم بردار گفت یعنی تو اینقد جاهل و سرکش و گمراه شدی که روبروی من میگی عقیدمون بهم نمیخوره؟! دختر تو چرا نه با محبت نه با زبون تند متوجه نمیشی که اشتباه میکنی! گفتم بابا جان در واقع هیچ اشتباهی نکردم تو بیش از حد متهمم میکنی و سخت گرفتی 😔انگار اصلا حرفامو نشنید رفت تو حیاط گفت چاره دردت شلاقه تا بخودت بیایی فکر نمیکردم بابا بتونه در این حد دست روم بلند کنه، اما انگار قضیه بیشتر ازینا براش مهم بود یه تیکه از شلنگ بلندی که تو حیاط بود رو برید و آورد تو نزدیک شانزده شلاق بهم زد که نامادریم و فرشته نتونستن جلوشو بگیرن آخر سرهم با تهدید نامادریم تموم کرد که میگفت اگه بزنیش میرم تو کوچه دادو هوار راه میندازم تا آبرومون بره موقعی که میزد انتظار داشت به دست و پاش بیفتم و بگم من اشتباه کردم تو راست میگی اما اینو نگفتم و بهش گفتم هرچقد بزنی اجر داره واسم چون میدونم سر حقه ازین حرفم بیشتر عصبانی میشد و محکمتر میزد منم دیگه تکرار نکردم از شدت عصبانیت چهره و گردنش تماما قرمز شده بود و انگار اون دستایی که منو میزدن مال بابا نبودن 😔کنترلش رو از دست داده بود خیلی عجیب بود تو عمرم اینطور ندیده بودمش تمام بدنم کبود شده بود و به سختی دراز میکشیدم اما زیاد به روی خودم نیاوردم که جای شلاق هارو هم نشون نامادریم و فرشته ندادم دوست نداشتم شاکی بشم در این مورد یه جورایی از ذلت بدم میومد، عجیب بود حتی قلبا اونطوری که باید از بابا دلگیر باشم نبودم میدونم جاهایی حق داشت عصبانی بشه از سر دلسوزی بود؛ خودش میگفت بخاطر کتکا پشیمان نیستم چون اینا بخاطر خودم نبوده بخاطر ایمانت بوده که به خودت بیای و فردای قیامت شرمنده نشی که چرا بعد از این همه سال پشت پا بزنی به ایمان خودت دوست نداشتم ادامه بدم وگرنه حرف واسه گفتن زیاد داشتم 😔شبش بابا آشتم کرد اما من توجه زیادی نکردم برام کتابای عرفانی میخوند و توجیهم میکرد که من اشتباه میکنم منم فقط سکوت کردم و حرف دیگه ای نزدم چند روز بعدشم خودش منو رسوند خوابگاه و برگشت مامان انگار فهمیده بود زیاد سرحال نیستم مدام دلیلش رو میپرسید اما هیچوقت بهش نگفتم چه اتفاقی افتاده چون اگه میفهمید خیلی غصه میخورد و بابا رو نفرین میکرد جریان خواستگاری کردنم معلق موند تا اینکه سهیل گفت من آمادم پیش واسطه ها برم و خواستگاری رو مطرح کنم واسطِ این کار از فامیلای سهیل بود فرد شریفی بود و بابا هم خیلی قبولش داشت و از لحاظ عقیده و مرام همفکر بابا بود وقتی سهیل جریان رو پیشش مطرح میکنه خوشحال میشه و میگه من خیلی موافق این ازدواجم و رسما از طرف خودم برات خواستگاریش میکنم چون باباش خواسته منو رد نمیکنه 😔اما زهی خیال باطل! بابای من بیشتر ازینا زیرک و شکاک بود چندین بار به بابا گفته بودن اما قبول نکرده بود تااینکه بهش میگن لازمه با دخترتم در میون بزاری و خودسر ردش نکنی بابا هم از ترس اینکه اونا زودتر به خودم نگن یه روز که باهم میرفتیم تا سوار اتوبوسم کنه و برگردم خوابگاه، بهم گفت همچین خواستگاری داری اما تحقیق کردم عقیدش خوب نیست و مخالفم دیگه خوددانی تو اگه خواستی بدون اذن من ازدواج کن به روی خودم نیاوردم که سهیل رو میشناسم اما بهش گفتم خب وقتی فلان کس ازم خواستگاری کرده واسه این پسر لابد پسر خوبیه و عقیدشم حتما اونی نیست که فکر میکنی وگرنه ایشون واسط همچین کسی نمیشد؛گفت نه اینطور نیست ایشون کمی تو کار ازدواج سهل انگاره و دو تا دوماد خودش عقیدشون خوب نیست ادامه دارد.. @Dastanvpand
قسمت شصت و پنجم 😔تو راه وقتی به حرفای بابا و اتفاقات اخیر فکر میکردم یه ماتم بزرگی به دلم نشست چون میدونستم با این اوضاع، تا رسیدن به آرزوهام فاصله زیاده و باید یه تنه میجنگیدم و مواظب دلِ بابا و احترامشم میبودم و یا اینکه دست از آرمانها و آرزوها و راهم میکشیدم و بی سروصدا زندگیِ تکراری میکردم و چشامو رو حقایق میبستم جریان خواستگاری رو به سهیل گفتم که بابا اینطور قضیه رو مطرح کرده و مخالفه فکر کردم ناامید میشه اما اینطور نبود گفت من ناامید نیستم چون تو تلاشتو کردی منصرفم کنی گفتی که بابات راضی نمیشه و من خودم اصرار کردم و منتظر این نتیجه هم بودم ؛ لانم خدا بزرگه اگه خودت موافق باشی من تا آخرش هستم و بابات رو راضی میکنم هرطور شده کمی دلم آروم گرفت اما نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم 🔸سهیل پسر خیلی پخته و باتقوایی بنظر میرسید خیلی حیف بود ردش کنم چون در هر صورت من راهم رو انتخاب کرده بودم سهیلم اگه نبود باید سختی هایی رو تحمل میکردم اما الان که خودش خواهان بود میتونستم روش حساب کنم؛ کسانی رو که فکر میکردم بابا رو حرفشون حساب میکنه به سهیل معرفی میکردم اونم به طریقی خودش رو بهشون میرسوند و ازشون میخواست منو از بابا براش خواستگاری کنن الحمدلله پیش هر کسی که میرفت خیلی قبولش داشتند و فورا به بابا زنگ میزدن واسه خواستگاری اما بابا عذر همه رو خواست.. 😔حتی نزدیک بود با چند موردی که خیلی اصرار کردن درگیر بشه اونام از سر ناراحتی از برخورد تند بابا به سهیل گفته بودن درسته دختره ارزشش رو داره اما بهتره با این خانواده وصلت نکنی باباش خیلی منت میزاره و نظرمون رو رد کرده یه مدت گذشت منم برگشته بودم خونه تعطیلات بود. 26م رمضان سهیل گفت میخوام بیام شهرتون از نزدیک با بابات حرف بزنم نمیدونستم تصمیم درستیه یانه اما چون مادربزرگم خونمون بود یکم روحیه گرفتم که اگه بابا دعوام میکرد حداقل اون بود و وساطت میکرد. با سهیل سرِ اومدن و نیومدنش یکم اختلاف پیدا کردیم که باعث شد از دستم ناراحت بشه فکر کردم دیگه منصرف شده و نمیاد 💔دلم گرفت اما غرورمم اجازه نمیداد منت کشی کنم و همینطوری ولش کردم فردا عصر دیدم برام پیغام گذاشته با عجله باز کردم نوشته بود: سلام من الان شهرِ شمام از خوشحالی اشک تو چشام جمع شد پشیمون بودم که زود قضاوت کردم بهش خوش اومد گفتم و گفتم که چیا به بابام بگه بهشم گفتم بهتره بره تِکیه اونجا بابا رو ببینه که شیخِ تکیه هم وساطت کنه این شیخ انسان متواضع و صالحی بود و خرافات یاد مردم نمیداد. طبق قرارمون سهیل بابا رو تو تکیه میبینه و بابا خیلی از دیدنش تعجب میکنه میخواد بهش بی احترامی کنه اما پشیمون میشه بهش میگه که ممنون از خواستگاری کردنت اما من دخترم رو نمیدم بهتره اینقد سمج نباشی سهیل حرفی نمیزنه اونجا فقط میگه اگه امکان داره عجله نکنید تا باهم بریم پیش شیخ و با ایشونم مشورت کنیم ای اما بابا مانع میشه وقتی بابا برگشت عصبانی بود از یه طرف دعوام میکرد از طرف دیگه میگفت کلی دلم واسه پسره سوخته غریب و بی کس با زبان روزه منم جواب رد بهش دادم همش تقصیر توه اگه گناه کرده باشم سهیل دست بردار نشد و شب دوباره از بابا خواست که همو ببینن و بزاره اونم حرفاشو بزنه بابا بیشتر عصبانی شد و رفت که باهاش درگیر بشه، خیلی ترسیدم ساعت11 بود که رفت تا 2 نصف شب تو مغازه یکی از دوستاش سه نفری باهم حرف زدن 😔وقتی برگشت شروع کرد سرو صدا راه انداختن و دعوا کردن هرچی از دهنش در اومد به خودم و سهیل گفت اون شب تا صبح زیر پتو گریه کردم، بیشتر بخاطر سهیل بود بیچاره خیلی گناه داشت اون همه راه رو دستِ پر از بی احترامیای بابا و با دلی شکسته برگشت همش فکر میکردم الان چه حالی داره و شب کجا میخوابه ازش خبر نداشتم چون موبایلش خاموش بود بابا ولکن نبود و میگفت از خونه بیرونت میکنم 😔صبح شد اما بابا دست بردار نبود میگفت من چند بار این پسره رو رد کنم چرا حیا نمیکنه!؟ تو چطور بهش جواب رد نمیدی و رو حرفم حرف میزنی؟ داد و هوار راه انداخته بود و میگفت باید برگردی پیش مادرت من دیگه تحملت نمیکنم، منم به مامان پیغام دادم گفتم بیاد دنبالم ظهر بود و بابا خوابیده بود که مامان اومد و از خونه رفتم ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت شصت و پنجم 😔تو راه وقتی به حرفای بابا و اتفاقات اخیر فکر میکر
قسمت شصت و ششم چند روز طول نکشید زنگ زد و گفت برگرد منم از آنجاییکه خیلی بابا رو دوست داشتم و میدونستم اونم بیشتر از هر کسی دوستم داره و به فکرمه ، نتونستم مقاومت کنم برگشتم خونه گفتم توکل بخدا همه چی درست میشه نباید دلِ پدرمو بشکنم 😔 پنج شش ماه گذشت، الان دیگه یک سال بود که منو بابا درست و حسابی با هم پنج کلمه حرف نزده بودیم بعد از اون باری که سر عقیده دعوامون شد از هم دور شدیم و دیگه نتونستیم باهم بگیم و بخندیم، موقع دعوا کردن بابا میگفت نمیتونم بهت محبت کنم چون با فکرت خیلی ازم فاصله گرفتی واسه همینه که دیگه نمیتونم تو چشماتو نگاه کنم و بوست کنم بعد از مدتها سهیل از جزئیات و حرفای تلخِ بابا اون شبی که باهم حرف زده بودن برام گفت که اینم به زور از زیر زبونش کشیدم بابا بهش گفته بود تو لابد مشکلی داری که این همه ردت میکنم اما دست بردار نیستی و اگه خانوادت باهات بودن سر خود و تنها نمیومدی اینجا، اون دفعه سهیل بدون اطلاع خانوادش اومده بود از ترس اینکه نکنه بابا بهشون بی احترامی کنه اما وقتی بهشون میگه که همچین کاری کرده، اونام واسه جبران تصمیم میگیرن که اینبار با خانواده و ریش سفیدای فامیل بیان خاستگاری که با عزت و احترام باشه ؛ اما این بار بابا بدتر از قبل برخورد کرد من بهشون گفته بودم اگه از قبل اطلاع بدین بابا اجازه نمیده برین اونام گفتن پس سرزده میریم که حداقل مجبور بشه به حرفامون گوش کنه و ما میریم که به هر قیمتی راضیش کنیم وقتی رفتن که من خابگاه بودم وقتی میرن میبینن بابا خونه نیست بعدِ پنج دقیقه که میشینن و ازشون پذیرایی میکنن، نامادریم به بابا زنگ میزنه میگه برگرد مهمون داریم؛ اولش نمیخوان بگن که مهمونا کیَن اما وقتی میفهمه اونان تلفنی با داداش بزرگه سهیل حرف میزنه و میگه بازم ممنون که تشریف اوردین اما اگه همین الان از خونه من نرید بیرون میام خونه رو رو همتون حتی زن و بچه ی خودم اتیش میزنم وقتی تلفنی فهمیدم چه اتفاقی افتاده از غصه قلبم درد گرفت وای چه روز سنگینی بود نمیدونستم با چه رویی جواب تلفن خانوادش رو بدم خیلی شرم زده بودم؛ مادربزرگ زنگ زد گفت مواظب خودت باش غصه نخوری فردوس خیلی نگرانتم اما سبحان الله عجیب بود خانواده سهیل با اینکه خیلی بهشون برخورده بود و ناراحت بودن ولی به روی من نیاوردن حتی اونا منو دلداری میدادن و قضیه رو مهم جلوه نمیدادن که من غصه نخورم خانواده سهیل خیلی با اصل و نصب و دیندار بودن و حرف و انتخاب سهیل براشون حجت بود و این از نعمتهایی بود که در کنار تمام موانع خدا بهمون داده بود تا نقطه قوت و امیدواری بشه برامون با هرعالم و هر شخص با تجربه ای که مشورت میکردیم میگفتن این ازدواج حق شماست و کوتاه نیاین و اگه راضی نشد از طریق قانونی اقدام کنید اما من دختری نبودم که بتونم راحت به خانوادم و خصوصا به بابام پشت کنم و اینطوری بهش غصه بدم حتی اگه حق با من بود ترجیح میدادم خودم غصه بخورم و تحمل کنم تا بابا اما این وسط فقط من نبودم بلکه سهیلم بود و نمیتونستم بلا تکلیف بزارمش و از برنامه زندگی عقبش بندازم سهیل ازم خواست که بخاطر اون تصمیم عجولانه نگیرم و اگه لازم بود صبر کنم اونم باهامه منم صبر کردم تا دانشگام تموم بشه الحمدلله بعد از تموم شدن دانشگام به عنوان کارمند یکی از ارگان های دولتی به کار گرفته شدم و الله تعالی اگر چه با روشهای مختلف امتحانم میکرد اما در عوض از دست دراز کردن پیش خلق بی نیازم کرد و از حلالِ خودش رزق و روزیم داد اگه الله با فضل خودش از سفره بیکران و غنیمت لا یزالش روزیم رو از دست رنج خودم بهم نمیرسوند خیلی امتحان سخت و خارج از طاقتی میشد برام چون هیچوقت در طول عمرم از بابا و مامان و یا هر بزرگتری درخواست پول نکردم. بابا همیشه بهم پول میداد اما خب پیش میومد که گاها پولا ازم گم میشدن یا به هر دلیلی زیادی خرج میکردم و پولی برام نمیموند، اینجور مواقع ترجیح میدادم با بی پولی سرکنم تا از کسی و حتی بابا پول بگیرم اگه از بابا پول میخواستم با دل و جان بهم میداد و خوشحالم میشد چون همیشه میگفت ناراحتم ازینکه هیچوقت خودت ازم هیچی نمیخوای 😔اوایل که تازه برگشته بودم خونه و با دلی پر و چشمایی گریان یک بارِ دیگه اون شهر و دیار رو ترک کرده بودم خیلی بهم سخت میگذشت؛ معلوم نبود دیگه هیچوقت بتونم برگردم الان یک سال میگذره حتی به عنوان مسافر هم نتونستم برگردم اینجا دوست و همفکری نبود که گاها برم پیشش و دستم از همه جا کوتاه بود ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قسمت شصت و هفتم 🔻یک سالی میشد که از شهر قبلی نقل مکان کرده بودیم و واسه همیشه برگشتیم شهری که اقوام و فامیلای بابا اکثرا اونجا بودن با اینکه اینجا محل تولدم بود اما چون خیلی توش زندگی نکرده بودم احساس تعلق چندانی بهش نداشتم؛ خصوصا که قشر مذهبی اینجا شدیدا تعصب گرا بودن و این اصلا به نفع من نبود چون بابا الان بیشتر از همیشه با این آدما نشست و برخاست داشت و چون نزدیکِ هم بودن، خونمون پاتوقی شده بود واسه مهمونی های شلوغ و سنگینی که هر هفته و گاها چند بار در هفته برگزار میشد و درون مایه ای جز رواج تعصب و توهین و اتهامهای ناروا به تابعین قرآن و سنت نبود. 😔مهمونی هایی که من میزبانش بودم و باید ریخت پاش آدمایی رو میشستم و میروبیدم که جز ناروایی کمتر پیش میومد حرف حقی بزنن و حرفاشون مثل خنجری در قلبم بود؛ بااینکه من عقیدم رو از بابا پنهان میکردم اما هنوز اون حرفا و اتفاقات تو ذهنش مونده بود و همیشه سعی میکرد تو مهمونی ها توجه من رو جلب حرفایی بکنه که جز مشتی اتهام و برداشتهای نادرست از عقیده اهل سنت و جماعت چیز دیگری نبود به این امید که اگه ذره ای از حب این آدما و عقیدشون تو دلم مونده اونم برداره و حس تنفر رو تو دلم بکاره اما چون الله تعالی هدایتم رو اراده کرده بود این موقعیت نمیتونست باعث گمراهیم بشه شرایط واسم غیر قابل تحمل بود چون این آدما خیلی رو بابا تاثیر منفی داشتن و باعث شده بود زوم کنه روم از چیزایی ایراد میگرفت که اصلا ایراد نبودن کار به جایی رسید که به نوع پوشش و حجابم که چادر و روسری بود گیر میداد و میگفت من یه وقتی میگفتم چادر سر کن گوش نکردی الان چرا چند ساله چادر میپوشی؟ ❗️از کی دستور میگیری؟ اگه حتی کتابی عادی مطالعه میکردم حتما در غیاب خودم جویا میشد ببینه چی دارم میخونم! گاها خود بخود اعصابش خورد میشد که تو اتاق مشغول قرآن خوندنم داد و هوار راه مینداخت و میگفت تو همه نوع جنایتی میکنی الکی قرآن نخون قرآن روی کسی که بغض اولیا تو دلشه و عقیدش بده تاثیر منفی داره اینطورم نبود همش سوءظن هایی از جانب شیطان لعین بود 😔وگرنه من تاآنجایی که روا بود باهاشون کنار میومدم و اصلا به کسایی که اونا براشون قابل احترام بودن توهین نکرده بودم و همیشه سعی میکردم نقاط مثبت کاراشون رو درنظر بگیرم؛ بعد از مدتها جریان خواستگاری مجددا مطرح شد اما اینبار از جایی بود که خودمون خبر نداشتیم و این مثل یک معجزه میموند چون مونده بودیم اینبار از چه طریقی اقدام کنیم مثل همیشه پای تصمیمم وایسادم اما باز بابا مخالفت کرد و دعوای سنگینی راه انداخت که به ریزو درشت همه چیز گیر داد حتی چادرم رو پاره کرد و از خونه بیرونم کرد تاخونه مامان خیلی فاصله بود و نمیتونستم راحت برم پیشش واسه همین خواستم برم خونه مادربزرگم بابا میدونست جز اونجا جایی رو ندارم که برم واسه همین ترسید که عموهام بفهمن و ازش ایراد بگیرن، زنگ زد و با تهدید ازم خواست برگردم اما من تو راه بودم و داشتم میرفتم بابا ولکن نشد و فرشته و نامادریمو مجبور کرده بود که هر طور شده برم گردونن اونام با خواهش و التماس و گریه مجبورم کردن که وسط راه پیاده شدم. 😔جایی که پیاده شدم یک ساعت از خونمون دور بود و به تاکسی و ماشینای عمومی دسترسی نداشتم خیلی سخت بود وسط راه به هرکسی اطمینان کنم و سوارشم شارژ گوشیمم داشت تموم میشد و مثل ابربهار اشک میریختم 😔از سر ناچاری سوار ماشینی شدم که دوتا مسافر داشت هردو مرد بودن سریع اشکامو پاک کردم طوری که نفهمن و بعد رفتم جلو نشستم و باچادرم بیشتر صورتم رو پوشوندنم که نیت بد به دلشون نیفته و بدونن اهل هیچی نیستم الحمدلله نه تنها هیچ سوء قصدی بهم نشد بلکه تا رسیدن به مقصد هیچ کس یک کلام حرف نزد و آهنگی هم که موقع سوار شدن روشن کرده بودن فورا خاموش کردن وقتی رسیدم نامادریم اومده بود سر خیابون دنبالم گفت از بابات قول گرفتم کاریت نداشته باشه برگرد برگشتم اما این اتفاق باعث شد چند ماه دیگه با بابا حرف نزنیم، بااینکه این مواقع بابا کمتر گیر میداد اما خیلی درناک بود زیر یک سقف سر یک سفره باهم بودیم و مدتها حرف نمیزدیم، من یا میرفتم سرکار یا تو اتاق بودم و فقط واسه ضرورت بیرون میومدم باباهم مثل همیشه دلسوز بود و هوامو داشت اما طوریکه خودم نفهمم الحمدلله بعد از مدتی کمی از غربت در اومدم و با خواهرایی آشنا شدم که مثل خودم بودن و گاها که سرکار میرفتم میدیدمشون واین خیلی جای شکر داشت چون از دلتنگی داشتم خفه میشدم و اینطوری کمی دلگرم شدم 😔خونده بودم یکی از علمای قدیم موقعی که زندانیش کرده بودن تا از دعوت و دین دست برداره فرموده بود: ♥️اینان فکر میکنن مرا در بند کرده اند غافل ازینکه بهشتِ من با من است و آن عبادت و ذکر الله است و هرجا بروم با من است سبحان الله ازین سخن که مدتها مرهم دلم بود و هنوزم هست ادامه دارد... @Dastanvpan
قسمت شصت و هشتم کم کم داشتیم به نوروز نزدیک میشدیم؛ معمولا هرسال تو تعطیلات نوروز من میرفتم پیش مامان و نامادریم هم برمیگشت خونه خواهر برادراش 😔فرشته هم اغلب با نامادریم میرفت فرشته الان بیست سالش میشد اما هنوز مادرش رو بخاطر بی وجدانیِ ناپدریش یک بارهم ندیده بود و نه حتی تلفنی هم باهاش حرفی زده بود ، این قضیه باعث میشد که هیچوقت از رفتن پیش مامان اونطور که باید و شاید، لذت نبرم. 😔همش تو دلم بخاطر فرشته غصه و ماتم بود گرچه اون آدمی نبود که زیاد غصه بخوره و خوش گذرونیه خودش رو میکرد اما محاله اگه بگم جای خالی مادرش رو حداقل وقتایی که من میرفتم پیش مامان، حس نکرده باشه و این غصه بیشتر از هرکسی، قلب منو جریحه دار میکرد 🔸خواهرِ مادریم که اونم همسن فرشته بود نامزد کرده بود و من چون بابا نذاشت، واسه عقدکنونش شرکت نکردم و الان که قرار بود تو تعطیلات عروسی کنه باید واسش جبران میکردم و یکم بیشتر از همیشه پیششون میموندم فرشته واسه کنکور درس میخوند و بابا نذاشت باهامون بیاد و دوتایی موندن تو خونه منو نامادریمَم رفتیم شهری که هم فامیلای اون اونجا بودن هم مامان وقتی رسیدیم خواهرمو و دومادمون اومدن دنبالم و باهم رفتیم خونه مامان 😔دوسالی میشد نرفته بودم خونشون و تو این دوسال فقط چندبار اونم در حد چند ساعت دیده بودمشون بیشتر از همیشه دلم واسه مامان تنگ شده بود و با دیدنش اشکام پایین اومدن؛ چون زیاد از حال و وضعم خبر نداشت یعنی خودم براش موبه مو نگفته بودم چند روزی که اونجا بودم دنبال کارای خرید عروسی خواهرم افتادیم اما چند نفر از فامیلای پدرش فوت شدن و عروسیشون عقب افتاد باباهم بعد از چند روز فرشته رو آورد و باهم اومدن مامان اصرار کرد فرشته رو دعوت کنم بیاد پیشمون اما من نگرانِ این بودم که بابا بفهمه و دعوامون کنه تا اینکه قسمت شد و چند روزی اومد خونه مامان خیلی دلم میخواست راحت باشه اما معذب بود منم بخاطر اون نمیتونستم زیاد به مامان و خواهر و برادرم نزدیک بشم و باهاشون گرم بگیرم چون نمی‌خواستم فرشته نبودِ مادرش رو زیاد حس کنه اما از تو چشماش میخوندم که اونم دلش میخواست حداقل مثل من سالی یکبارم که شده چند روزی پیش مادرش باشه؛ دو روز که گذشت بهم گفت: فردوس میترسم بابا بفهمه بهتره برگردم پیش نامادریمون دیدم استرس داره به مامان گفتم برش گردونه باباهم برگشته بود خونه خودمون و گفته بود به فردوس بگید یه هفته بیشتر پیش مامانش نشینه و برگرده پیشِ شما تا هروقت که خواستید برگردید 😔اما اینبار عجیب دلم واسه مامان تنگ میشد و نمیتونستم ازش دلش بکنم چون هنوز عطش دوریش رو داشتم مامانم به نامادریم زنگ زد و ازش خواست به بابا بگه که من پیششونم اونم قبول کرد و من دزدکی پیش مامان موندم یه عصری دومادمونم اونجا بود و مامان داشت غذای محلی میپخت منم پیشش بودم که موبایلم زنگ خورد جواب دادم فرشته بود خیلی هول شده بود گفت فردوس کجایی چرا جواب نمیدی یه ساعته زنگ میزنم موبایلم گاها از شبکه خارج میشد و آنتن نمیداد گفتم چیشده؟! گفت بابا زنگ زده مثل همیشه دادو هوار راه انداخته و بلند بلند گریه میکنه میگه بدبخت شدم رفت این کتابی که اینجاست مال کدومتونه تو خونه من چکار میکنه!؟ اینو که گفت یک لحظه مات شدم! نمیدونستم چی جوابشو بدم گفتم چی گفتی بهش؟ گفت هیچی گفتم مال من نیست میدونه مال توه فقط نخواسته به خودت زنگ بزنه تعجبم ازین بود که چطور به خودم زنگ نزده چند دقیقه بعدش عمه کوچکم زنگ زد خیلی تعجب کردم! جواب دادم اونم تندتند سلام احوالپرسی کرد و گفت بابات آرام و قرار نداره میگه این ازش بپرس این کتاب اینجا چکار میکنه! گفتم بهش بگو مال خودم نیست و نخوندمش هنوز مال یکی از همکارامه داده بخونمش و نظر بدم به عمه گفتم مال خودمه ولی تو اینو بهش بگو که آروم بگیره. 😔خیلی ترسیده بودم که خدایی نکرده بلایی سرش بیاد اخه میدونستم الان چه حالی داره و چقد به خودش سخت گرفته؛ بدنم سرد شده بود نمیدونستم چطور این اتفاق افتاده بود مامان گفت بگو ببینم چیشده چرا مثل گچ شدی؟ وقتی براش توضیح دادم گفت نگران نباش تقدیر این بوده که بفهمه توهم نَشین از همین الان خودتو ناراحت کن، من نمیدونم چرا نشد یه بار بیای اینجا و اینطوری زهرمارمون نشه، هر سال بابات یه بهونه دستمون میده و همه چیو به کاممون تلخ میکنه‌ دیدم مامان خیلی ناراحته سعی کردم خودم رو جمع کنم و به روی خودم نیارم 📘کتابی که اینطور بابا رو آشفته کرده بود اصلا چیزی نبود که این اندازه نگرانش باشه اون رو من از کتابفروشی های عمومی تهیه کرده بودم و تنها مشکلش از نظر بابا این بود که نویسندش در کتاب دیگه ای چند کلامی در رد عقاید بابا نوشته بود، من وقتی از خونه اومدم بیرون اونو سطحی قایمش کرده بودم که بابا نبیندش اما انگار تقدیر اینو نخواسته بود ادامه دارد... @Dastanvpand
قسمت شصت و نهم چند روزی از بابا خبری نشد که زنگ بزنه خیلی واسم جای تعجب بود مامان میگفت فردوس اگه بابات باخودش فکر کنه و جای دعوا کردن بشینه کتاب رو بخونه و هدایت بشه و مشکل توهم حل بشه یه ماه روزه نذر میکنم 😔گفتم مامان جان جای اینکه نذر میکنی دعاکن این اتفاق بیفته گرچه من اصلا امیدوارم نیستم اما بعیدم نیست دوازهم فروردین بود گفتیم بهتره قبل از سیزده بدر برگردیم خونه که تو شلوغی جاده ها نیفتیم؛ وقتی رسیدیم خونه بابا اونجا نبود تا دستی به سرو روی خونه کشیدیم و استراحتی کردیم شب شد بابا هنوز برنگشته بود دلم میلرزید میترسیدم مثل دفعه قبل دعوا راه بندازه صدای زنگ در اومد خواستم خودم رو به خواب بزنم اما فکر کردم گفتم بالاخره که باید باهم حرف بزنیم چه الان باشه چه فردا اون شب هیچی نگفت یک کلمه هم حرف نزد خسته بود گرفت خوابید. 🕚صبح نزدیکای ساعت یازده بود که با نامادریم سر مطلبی حرفشون شد بابام از قضیه من دلش پر بود و الکی آتیش دعوا رو بیشتر میکرد نامادریمم ازون بدتر باهاش دهن به دهن شد هرچی بابا بهش اخطار داد و گفت اعصابم خورده ادامه نده، گوش نکرد تا اینکه خواست دست روش بلند کنه منم از اتاق اومدم بیرون رفتم بینشون خواستم مانع بشم که بابا دعوا رو روبه من کرد 😔هرچقد ازون عصبانی بود رومن خالی کرد و گفت همش تقصیر توه فورا بحث کتاب رو پیش کشید و هرچی از دهنش در اومد بهم گفت و توهین کرد بهش گفتم مال یکی از همکارامه که یه موقع کتاب رو پاره نکنه و فکر نکنه مال خودمه و بره بگرده هرچی که دارم رو پیدا کنه و از بین ببره تهدید کرد گفت حتما میام محل کارت و بهش میگم غلط کردی همچین کتابی بهش دادی بعد ازش شکایت میکنم که اخراجش کنن.. میدونستم اینا بیشتر تهدید بود اما اصلا از بابا بعید نبود که بیاد محل کارم تا صِدق حرفمو معلوم کنه ازین قبیل حرفا و حرفای قدیم که گذشته بود رو زیاد پیش کشید چند بار بهم گفت تو رو من تحمل نمیکنم باید برگردی پیش مادرت میدونستم اینم باز در حد حرفه و میخواد منو بترسونه بهش گفتم کتاب مال خودمه خب اینهمه دعوا و سرو صدا و کتک کاری نمیخواد چرا نمیخونیش اصلا ببینی چی توشه؟ این براش قابل تحمل نبود که میدید من نه تنها پشیمان نیستم بلکه اینقد از کارم مطمئنم که دارم ازش میخوام کتاب رو بخونه خیلی عصبانی شد رفت تو اتاق چادرم رو بیاره پیداش نکرد فرشته رو مجبور کرد که براش بیاردش گفت جلو چشمات آتیشش میزنم تا حالیت بشه تو خونه من باید قانون من رعایت بشه ؛ اینقد حالم بد شد و عصبانی شدم که قلبم داشت از سینه م میزد بیرون گفتم به چادرم کاری نداشته باش چون نمیتونی مجبورم کنی بدون چادر برم سرکار و برگردم. 😔گوش نکرد قسم خوردم اگه بسوزونیش بدون چادر نمیرم سرکار اما باز گوش نکرد سیزده بدر بود و مردم همه رفتن بودن خارجِ شهر و محله مون خلوت بود چادرمو برد سر نبش و آتیشش زد برگشت بهم گفت نگاش کن این دومین بار بود که بابا این کارو میکرد اصلا دیگه برام تحمل نمیشد فضای اون خونه خصوصا که واسه اولین بار با نامادریمم اون روز کمی دعوامون شده بود نمیدونستم به کدومشون دل خوش کنم نمیتونستم حتی نگاشون کنم ناهار نخوردم روزه بودم شامم نتونستم هیچی بخورم فقط تو اتاقم دراز کشیدم و واسه نمازام بیرون میرفتم که وضو بگیرم بابا بعد از مغرب رفت خونه یکی از دوستاش 🔸شب که برگشت من زیر پتو بیدار بودم چراغها همه خاموش بودن باز سروصدا کرد و شروع کرد تهدید کردن گفت من اینطوری کوتا نمیام فردا باهم میریم محل کارت همه چی روشن میشه جوابش رو ندادم تا نمازشو خوند و گرفت خوابید اون شب تصمیمم گرفتم برای همیشه ازین خونه برم تا نزدیکای صبح بامامان و سرور و چند نفر دیگه حرف زدم و مشورت کردم اونام موافق یعنی گفتن از سرِ ناچاری؛ خیلی سخت بود با خودم کنار بیام وقتی این تصمیمو گرفتم اصلا از بابا ناراحت و عصبانی نبودم اتفاقا دلمم میسوخت که فردا بیدار شه ببینه نیستم چه حالی میشه.. 😔اما هرچی فکر میکردم باید یه تندی از خودم نشون میدادم تا بابا فکر نکنه هرطور که اون بخواد میتونه در عقایدم تصرف کنه و باید قبول کنه که نباید همه دقیقا مثل اون فکر کنن و بدونه که ما فرق چندانی باهم نداریم و فقط شیطانه که این اختلاف رو بزرگ جلوه میده چند بار تصمیمم رو مرور کردم که نکنه صبح احساساتم مانع بشه و پشیمون بشم اشکام بند نمیومدن وقتی به اوضاع فکر میکردم اون همه سختی و درد رو رو خودم حس میکردم اما بااین حال بیشتر تو فکر بابا بودم و بقیه خانواده که بعد از من بابا اذیت نشه و اونارو هم با بدخلقی کردن باهاشون اذیت نکنه بلند شدم دو رکعت نماز استخاره خوندم و بعد نشستم دعا کردم از خدا خواستم هرچی رو که خیره برام مقدر کنه خیلی خسته بودم منتظر اذان صبح موندم نمازمو خوندم بعد همونجا خوابم برد وقتی بیدار شدم هوا روشن شده بود.. ادامه دارد.. @Dastanvpand
قسمت هفتادم 😔اون روز باید تا بعدِ عصر سرکار میرفتم نگاشون کردم همه خواب بودن بابا، فرشته، نامادریم و خواهر برادر کوچیکم دوباره به بابا نگاه کردم و یه مکثی کردم دیدم اشکام بی امان میریزن فورا نگاهم رو ازش برگردوندم به هر کدوم که نگاه میکردم یه طور خاصی قلبم تنگ میشد انگار داره آتیش میگیره خصوصا به برادر کوچولوم که خیلی بهش خو گرفته بودم؛ حتی دلم واسه نامادریم میسوخت که نکنه بعد از رفتن من بابا مقصرش کنه از شدت ناراحتی حسبی الله و نعم الوکیل گفتم و چشمام رو به روشون بستم شب قبلش فقط یک ساک کوچیک لباس اماده کرده بودم که با خودم ببرم. خواستم بی خبر برم اما فرشته رو بیدار کردم و بهش گفتم من میرم ولی شما به بابا بگید ما خواب بودیم اون زده بیرون که دعواتون نکنه که چرا بهش خبر ندادین فرشته یه چادر داشت که دختر عمم بهش داده بود و ازش استفاده نمیکرد اونو پیدا کردم و سرم کردم نامادریمم با پچ پچ کردن ما بیدار شد به اونم گفتم دارم میرم اولش خواست مانعم بشه گریش گرفته بود اما نذاشتم فرشته هم گفت ولش کن بزار بره اینجا بمونه از ناراحتی بلایی سرش میاد ازشون خداحافظی کردم و اومدم بیرون در حالیکه چشمای هممون گریان بود رفتم محل کار حضورمو امضا زدم و اومدم بیرون خواستم برم ترمینال و به مقصد خونه مامان سوار ماشین بشم. فکر کردم که نمیشه همینجوری کارم رو ول نکنم و باید به احمدآقا که دوست صمیمی بابا، فامیل و همسایمون بود و تو بخش اداری محل کارم معاون بود یه سری بزنم احمدآقا از جریان خواستگاری و دعواهای منو بابا تاحد زیادی باخبر بود؛ لطف زیادی هم به من داشت و قبلا بهم گفته بود درباره خواستگارت هر تصمیمی بگیری پشتت هستم چون بهت اعتماد دارم و میدونم عاقلی اما نمیتونم به بابات پشت کنم واسه همین پشت پرده بهت کمک میکنم تو این موقعیت که از شدت حُزن و دلتنگی حس خفگی بهم دست میداد این یه گشایش بود واسه من از طرف الله، که اینطور بنده هاش رو برام مسخر کرده بود تا بتونم با خیالی کمی راحتتر تصمیم بگیرم وقتی رفتم پیشش و قضیه رو براش گفتم خیلی متاسف و ناراحت شد گفت برگرد پیش مادرت فقط گیر کارت هستیم که بیشتر از یک هفته نمیتونم برات مرخصی بنویسم فعلا برو تا کمی آروم بشی و منم با بابات حرف بزنم وقتی هم برگشتی نمیری خونه خودتون بیا خونه ما تا ببینیم کار به کجا ختم میشه من نمیخواستم از خونه برم که یک بار دیگه دست خالی برگردم میخواستم حالا که قضیه به اینجا کشیده شده کلا از بیخ حل بشه و ازدواجمم مطرح بشه احمدآقا خودش قضیه ازدواج رو پیش کشید گفت این یه موقعیته میتونی واسه اونم تصمیم نهاییت رو بگیری خیلی ازش خواستم تا پایان ماه برام مرخصی بنویسه اما گفت دست من نیست و نمیشه کاریش کرد فقط یک هفته میتونی بری بعدش باید برگردی سرکارت؛ گفت نگران نباش نمیزارم بابات بیاد دنبالت و ببرد خونه امشب بریم خونه ما ببینم بابات چی میگه؛ اولش قبول نکردم اما گفت تو درهر صورت برگرد خونه مادرت ولی امشب نرو بزار من با بابات حرف بزنم قبول کردم و ازهمونجا رفتم سرکارم یکی از خواهرا که از قضیه خبر داشت اومد محل کارم تا ازم خداحافظی کنه اونجا بود که بابا بهم زنگ زد خواستم جواب ندم اما دلم نیومد وقتی جواب دادم بشدت عصبانی بود و گفت هرجا هستی برگرد وگرنه میام خونه مامانت رو رو سرتون خراب میکنم فکر میکرد اونجام بهش گفتم این به نفع هردومونه که ازهم دور باشیم اما اون فقط داد میزد و بهم توهین میکرد گفتم خیالت راحت باشه جای امنی هستم اصرارم نکن برنمیگردم قسم خورد گفت با پلیس میام سراغ خودت و مادرت 😔خیلی دلم شکسته بود بهش گفتم باشه باباجان اینکارو بکن من دیگه هیچی برام مهم نیست تلفن رو قطع کرد و منم گوشی رو خاموش کردم بعدا که برگشتم خونه احمدآقا بهش گفتم بره پیش بابا و آرومش کنه اونم تنهایی رفت خونمون و خیلی باهاش حرف زد اما مرغ بابای من به قول خودش یک پا داشت و حاضر نبود کوچکترین تنازلی بکنه و گفته بود دیگه دختر من نیست و نمیخوامش و مرگش رو آرزو میکنم 😔احمدآقا گفت شب میرم مجددا باهاش حرف بزنم که دست از لجبازیاش برداره و اینقد سخت نگیره و برای حل این مشکل راضی به ازدواجت بشه چون ازهم که دور باشین دیگه بینتون دعوا پیش نمیاد و میتونید مثل قدیم باهم خوشو صمیمی باشین خودمم همیشه میگفتم مشکل منو بابا وقتی حل میشه که من ازدواج کنم از سلطه بابا خارج بشم تا دیگه در قبال منو کارام و افکارم خودشو مسول ندونه و اینقد نگران نباشه اونوقت میتونیم مثل گذشته به هم محبت کنیم و باهم درباره هرچیزی که لازم بود اختلاط کنیم اماحیف که بابا تنها راه حل این مشکل رو زندانی کردن منو افکارم پیش خودش و سرپوش گذاشتن رو خواسته هام به هرقیمتی میدونست چون محبتش بهم بی حدو اندازه بود و خوشبختیم رو در مطیع بودن از خواسته ها و تصمیمای خودش میدونست ادامه دارد... @Dastanvpand
قسمت هفتاد و یکم بعد از شام احمدآقا رفت خونمون و یک ساعتی برنگشت وقتی برگشت بابا و عمه کوچکم همراش بودن تا دیدمشون از ترس دلم ریخت گفتم الان بابا دعوا راه میندازه جلو همه آبرومون میره احمدآقا فورا بهم پیام داد گفت هر چقد اصرار کردن تو برنگرد خونه چون من نمیتونم جلو اونا بگم برنگردی، میگم تصمیم با خودته 😔وقتی به چهره غمگین بابا نگاه کردم دوست داشتم زمین باز بشه برم توش من هیچ وقت نمیخواستم این اتفاق بیفته و تو اختلافامون پای کس دیگه ای به زندگیمون باز بشه و بابا رو تو این موقعیت بندازم اما مجبور شدم و مقصر اصلی خود بابا بود بابا نسبتا اروم بود. حرفاشو زد منم هرجا لازم بود جوابشو دادم حرف زدن من فقط عصبانیش میکرد؛ نزدیک دو ساعت خونه احمدآقا حرف زدیم 😔آخرسر بابا عصبانی شد نزدیک بود دست روم بلند کنه گفت برگرد خونه وگرنه تا ابد کاریت ندارم اگه بری بدبخت میشی نفرینت میکنم ؛ میدونستم اگه برگردم رفتم سر خونه اول! وعده وعیدای بابا و اصرارهاش از یک طرف شرایط بدی که درصورت برگشتنم انتظارم رو میکشید و بلاتکلیفیِ خواسته هام از یک طرف دیگه، سر دو راهی مهیب و سختی قرارم داده بودن یه لحظه محکم چشمام رو روهم گذاشتم و دوست داشتم دیگه بازشون نکنم، بابا گفت واسه بار آخر میپرسم برنمیگردی؟ 😔گفتم نه اینو که گفتم از همه خداحافظی کرد و با عصبانیت رفت بیرون احمداقا تا در خونه باهاش رفت بعد از بابا عمه خیلی ازم خواست که این دفعه هم برگردم اما قبول نکردم و اونم با ناراحتی از اون خونه رفت بیرون اون شب تا صبح سرِجانماز اشک ریختم حال بد اون شبم اصلا قابل وصف نیست وقتی به بابا فکر میکردم که چطور دست رد به سینش زدم و با ناامیدی برگشت، دلم آتیش میگرفت از الله خواستم به دادم برسه و حالم رو کمی خوب کنه که دق نکنم؛ اذان صبح رو که گفتند نمازمو خوندم و به لطف الله کمی خوابم برد. صبح ساعت نُه رفتم ترمینال نیم ساعت دیگه ماشین حرکت میکرد گفتم تو این نیم ساعت برم یه چادر مناسب بگیرم چون این یکی واسم کهنه و کوتاه بود آدرس مغازه یکی از برادرا رو که قبلا بهم داده بودن با بدبختی پیدا کردم و رفتم پیشش همسن پدرم بود و شایدم بیشتر. با عجله چندتا چادر امتحان کردم و آخر سر یکیشون رو خریدم، چند سوال ازم پرسید که معلوم بود از آشفتگیِ حالم و عجله کردنم سوالای زیادی تو ذهنش ایجاد شده، نتونستم به همه سوالاش جواب بدم گفتم من مسافرم برادر اگرم خیلی براتون سواله و تو فکرین برام دعای خیر کنید مشکلی دارم برطرف بشه 🔸زود برگشتم ترمینال دیدم منتظر منن که حرکت کنن تو تمام مسیر به اتفاقای این چند روز فکر میکردم و فقط اشک میریختم؛ شیدا و سرور بهم پیغام میفرستادن و الله جزای خیرشون بده خیلی ازم دلجویی میکردن با تعطیلات آخر هفته و یک هفته مرخصیِ خودم، نزدیک ده روز خونه مامان موندم تو این مدت نامادریم و فرشته هم دزدکی بهم زنگ میزدن این اواخر عموم زنگ زد و گفت تازه خبردارشدم چه اتفاقی افتاده برگرد خونه ما تا یه کاریش بکنیم. بهش اعتماد نکردم گفتم لابد مجبورم میکنن برگردم خونه اما گفتم باشه تا ببینم چی میشه همه توصیه میکردن که تحت هیچ شرایطی برنگردم خونه تا کارم نتیجه بده خودمم همین نظر رو داشتم گرچه خیلی شرایط سختی پیشِ روم بود چون باید یک ماه و نیم رو یا میرفتم مسافرخونه یا خونه ی اینو اون سرمیکردم تا کارم تعطیل بشه 😔خیلی سخت بود بلاتکلیف بودم و نمیدونستم اگه برگردم چه اتفاقی میفته مامانم و خواهر برادرم سوار ماشینم کردن و برگشتم وقتی رسیدم ظهر بود. تو ترمینال خواستم تاکسی بگیرم اما مونده بودم به راننده بگم کجا بره دوست و فامیل و آشنا زیاد بودن اما نمیشد خونه هیچ کدومو برم به حال خودم گریم گرفت ولی جلو گریه هامو گرفتم خونه احمدآقا اون روز خونه نبودن رفتم یه غذاخوری که آشپزاش خانم بودن یه پرس سفارش دادم اما اشتهام کاملا بسته بود و غذا رو تقریبا دست نخورده ول کردم، میزمو حساب کردم و اومدم بیرون ناچارا به عمو زنگ زدم و گفتم الان برمیگردم روستا خونه مادربزرگ اونا همسایه هم بودن اون شب رو هم با مادربزرگم با دردودل کردن سرکردم گفت مشکل تو با ازدواج کردنت تا حدی زیادی حل میشه به عموت میگم با بابات حرف بزنه و هرطور شده راضیش کنه به این ازدواجی که خودت میخوای صبحِ زود عمو برام ماشین گرفت و از روستا برگشتم رفتم خونه احمدآقا که قبلش بهم زنگ زد و گفت هیچ جا بجز خونه ما نری مستقیم بیا اینجا؛ وقتی رسیدم فرشته و نامادریم دزدکی اومدن پیشم و همدیگرو دیدیم و کلی گریه کردیم واسه ناهار اونجا بودم و بعد رفتم سرِکار نزدیکای عصر شوهر عمم باهام تماس گرفت گفت میام دنبالت بیا خونه خودمون‌وقتی مطمئن شدم که تله نیست قبول کردم چون خونه احمدآقا زیاد راحت نبودم و چون همسایمون بودن امکان داشت هر لحظه بابا منو ببینه ادامه دارد... @Dastanvpand
قسمت هفتاد و دوم 🔻اون شب رو هم خونه عمه گذرونم کلی باهم حرف زدیم و گفتن حتما ازم طرفداری میکنن منم دل خوش کردم گفتم لابد کاری واسم میکنن؛ اما سبحان الله بلافاصله جواب اشتباهم رو گرفتم و فهمیدم بجز الله نباید به کسی دل خوش کنم و سفره دلم رو جز برای او باز نکنم و امیدم و همه توکلم تمام و کمال فقط برای خودش باشه و بس! فردا شبش عمو و شوهر عمم رفتن خونمون با بابا حرف زدن اما نه تنها فایده ای نداشت بلکه بابا طوری توجیهشون کرده بود که وقتی برگشتن کاملا مخالف من بودن و کلی سرزنشم کردن. 😔حتی صداشونم روم بلند کردن و بهمم بی احترامی کردن میگفتن درسته بابات بهت سخت میگیره ماهم بهت حق میدیم اماتو حق نداری باکسی ازدواج کنی که بابات نمیپسنده و نباید دلشو بشکنی ازدواج کن ما پشتت رو میگیریم اما نه با اونی که خودت میخوای با کسیکه بابات عقیدشو پسند کنه؛ اما اگه پاتو تو کفش کردی و دلت میخواد حرف مارو هم زیر پات بذاری، پس برگرد پیش مادرت و بدون اذن بابات و دخالت هیچ کدوم از ما، باهر کی دلت خواست ازدواج کن این حرف آخر باباته که ماهم قبولش داریم. خیلی سخت بود حرفتو به این آدما بفهمونی، آدمایی که وقتی از اهدافت براشون میگفتی میزدن زیر خنده و به ساده لوحی متهمت میکردن و میخواستن این اهداف و آرزوها رو با زور ازت بگیرن و یا با مال دنیا باهات معاوضه کنن. 😔اون شب خیلی دلم تنگ بود زدم زیر گریه گفتم من اشتباه کردم به شماها اعتماد کردم و این تاوان اشتباهمه الانم کمکی ازتون نمیخوام جز اینکه دیگه حرفی نزنین منم به مامان زنگ میزنم در اسرع وقت بیاد و کار رو یکسره کنیم و برگردم پیشش واسه همیشه ساعت دو شب بود وسایلامو جمع کردم و خواستم از خونه عمه بیام بیرون که مانعم شدن خیلی معذب بوم انگار تموم دنیا رو شونه هام بود که خونشون بودم و اونام ازم میخواستن چشمامو رو همه چی ببندم و خودم و همه رو گول بزنم 😔نمیدونستم اگه ازینجا برم بیرون کجا برم گفتم تا آخر هفته صبر میکنم بعدش میرم خونه مادر بزرگ ویا کلا قید کارمو میزنم و برمیگردم خونه مامان. اما تقدیر خلاف اینو برام رقم زد وقتی بابا فهمید تصمیمم قطعیه و برمیگردم پیش مامان، تمام سعی خودش رو کرد تا مانعم بشه درحالیکه این پیشنهاد خودش بود گرچه حدس میزدم که این پیشنهادش مثل همیشه فقط واسه تهدید و به بُن بست رسوندن منه و هیچوقت عملیش نمیکنه و بیخیالم نمیشه؛ به نامادریم و فرشته گفته بود برید پیشش و از طرف خودتون خواهش کنید برگرده. وقتی اینو فهمیدم به حدی دلتنگ شدم که نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم و نزدیک بود بزنم زیر همه چی! اما باز تسلیم نشدم و بهشون گفتم که برنمیگردم خونه بابا وقتی شنید که با اوناهم برنگشتم ترسید و فهمید که راه حلی نمونده، زنگ زد به عمه گفت میام اونجا یه سری بهتون میزنم تا فهمیدم بابا قراره بیاد دست و پام شل شد میدونستم نمیتونم ببینمش و مقاومت کنم 😔ده دقیقه نگذشته بود که بابا اومد خونه عمه بعد از پونزده روز و بعد از اون همه دعوا و ناراحتی این اولین بار بود که بابا رو میدیم بااینکه تمام این سختیها بخاطر لجبازی و تک روی های بابا بود اما خیلی دلم براش تنگ شده بود وقتی اومد تو به همه سلام کرد و یه گوشه چشمی به من انداخت و فورا نگاهش رو ازم دزدید بعد از پنج دقیقه بی مقدمه رفت رو اصل مطلب اخلاقش این دفعه خیلی با قبلا فرق میکرد 😔اومده بود تا دست بزاره رو احساساتم و تسلیمم کنه واسه همین فقط از چیزایی حرف میزد که میدونست اگه بشنوم اشکم در میاد؛ از بدبختی هایی که بخاطر من کشیده از روزهای سخت و دردناکی که باهم طی کردیم از رفاقتمون که مدتها ازش بیخبر بودیم از خنده ها و شوخیها و محبتهایی که دیگه واسه هردومون غریب شده بودن. بابا گریه کرد و اشک ریخت گفت برگرد حداقل برگرد تا وقتی که کارت تعطیل میشه که آواره نباشی این مدت بعد اگه منو نخواستی خودم میبرمت خونه مادرت بشرطی که اونجا برام بنویسی تا ابد منو نمیخوای و ازم خداحافظی کنی واسه همیشه؛ این بن بستش بود. اشک میریخت و میگفت اگه محبتم بهت رو فیلم میکردن و میدیدیش، یک ثانیش رو با هزار تا ازدواجی که من مخالفش باشم عوض نمیکردی و در هیچ مسئله ای رو حرفم حرف نمیزدی نه ازدواج نه عقیده و برگرد هرکی اومد خواستگاریت خودم تحقیق میکنم تو فقط ظاهرشو پسند کن اونوقت با تمام توانم واسه خوشبختیت میجنگم 😔وقتی بابا حرف میزد روحو جسمم در عذاب بودن حالی داشتم که واسه دشمنمم آرزوش نمیکنم میدونستم حرفاش راسته اما میدونستم همه اینا واسه تسلیم کردنم بود که موفق هم شد. نتونستم از آه دلش و سوز اشکاش بگذرم و اینبارم دست رد به سینش بزنم که با پاهای خودش اومده بود دنبالم گفتم توکل به خدا برمیگردم خونه هم دل بابا خوش میشه هم از آوارگی نجات پیدا میکم منتظر میمونم تاکارم تعطیل بشه بلکه الله تعالی گشایشی حاصل کنه ادامه دارد... @Dastanvpand
قسمت پایانی 🔻یکی از مهمترین دلیل برگشتنم به خونه این بود که نمی خواستم ماه رمضان خودم و بابام تلخ بشه و نتونیم اونطور که لازمه ازش استفاده کنیم 😔آخه بابا هروقت غمی داره بیش از حالت طبیعی خوابش میاد و میخوابه تا ناراحتیاش رو فراموش کنه منم نخواستم تا این اتفاق واسش بیفته و از عبادتاش بیفته اینکه و ماه رمضون خودمم در حالی بگذره که آه و نفرین و ناراحتی پدر پشت سرم باشه و هم اینکه فرصتی بود تا تمام نیرو و توانمو جمع کنم و توکل و توسلی خالصانه انجام بدم و از الله بخوام به شیوه ای احسن بین منو پدرم حکم کنه و فرج و گشایشی در کارم حاصل کنه بلکه زمینه هدایت و اصلاح بابا هم فراهم بشه اکنون که به حول و قوه ی الهی این مجموعه به پایان رسید، 9 رمضان سال 1397 خورشیدی است و در یکی از شهرستان های آذربایجان غربی در منزل پدرم هستم، اگر در لحظات ناب این رمضان مبارک، الله تعالی بنده رو به یاد و خاطر شما عزیزان آورد، برایم اینگونه دعا کنید که الله عزوجل از سر تمام تقصیرات و سهل انگاری ها و گناهانم بگذرد و سرنوشتم را به دست اعمالم نسپارد بلکه با رحمت وسیع خویش محسابه ام کند 😔دعا کنید تا الله تعالی با تدبیر و حکمت و لطف خود بین من پدرم قضاوت کند و ما را وسیله رنجش و عذاب هم نگرداند و در دوراهی دردناکی قرار گرفته ام که حقیقتا شرایط مضطر و درمانده ای را دارم که جز الله کسی قادر به کمک کردنش نیست 😔دعا کنید تا اللهِ مقلب القلوب قلبهایمان را بر دین مبینش ثابت گرداند و بر ما منت نهد و در راه خدمت به اسلام و مسلمانان به خدمتمان گزارد. و خطابم به عزیزانی که این سرگذشت را خواندند این است که بدانید در هر موقعیت و مکانی و با هر شرایطی که هستیم، گرچه نمیدانیم اَجلمان کی فرا میرسد اما این را خوب میدانیم که ثانیه به ثانیه به مرگ نزدیک میشویم و این یعنی ملاقات با خدا! 🌸و خوش بحال کسیکه کوله بارش آکنده از خوبی هاست و خوبی ها را نیازی به تشریح و تفصیل نیست. مادامی که خود را در زمره مومنان بدانیم پس لازم است تا امتحان این ادعا را نیز پس دهیم و خودی نشان دهیم این است حکمت مصائب و سختی ها ! و بدانید که دنیا زندان مومن است ؛ همانطور که خوشی ها و لذت ها ناپایدار است مصائب و تلخی ها نیز نمی ماند پس بهتر آنکه سختی ها را موقعیتهای طلایی بدانیم تا از آنها به نفع خود استفاده کرده و با صبری جمیل به همراه عبادت و ذکر آنها را برگ برنده ی خود کنیم 👌ای بسا مانعی که بر سر راهمان قرار میگیرد و ما مصیبتش می خوانیم، در روزی که هیچ مال و فرزندی سودی نمی بخشد ، نجات دهنده ما از آتش جهنم و غضب خداوند باشد و آرزو کنیم که ای کاش دنیایمان مالامال از سختی ها بود تا اکنون به فریادمان می رسیدند. ☝️یقین بدارید که خداوند با مبتلا کردنمان به سختی ها ما را عذاب نمی دهد، بلکه تضرع و زاری و دعا و درخواستمان به درگاهش را میخواهد، تا اینگونه ما را به خود نزدیک کرده و وجودمان را از ناخالصی هایی که اثرات گناه و عصیان است پاک گرداند و مشکلات هر چه قدر بزرگ باشند، در مقابل نعمت بهشت هیچ اند، هـــیچ! نیلوفر در مرداب ها می روید تا به همه نشان دهد که در زشتی، زیبایی باید آفرید.. 💐الله جزای خیر خواهر و برادری را نیز بدهد که در تهیه ی این مجموعه زحمت فراوان کشیدند و برای تک تکتان فردوس اعلی را از الله خواستارم ناچیزترینِ مومنان و خواهر کوچکتان؛ فردوس ✋السلام علیکم و رحمه الله و برکاته پــــــایـــــــــان ❤️ @Dastanvpand