🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💠آموزنده💠
✍🏻انسان_بخشنده
هدف_رضایت_الله_خواستن
🔳🌸وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
🔳🌸برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
🔳🌸برادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
🔳🌸چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى!
🔳🌸مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا ردنکرد.
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
@Dastanvpand
•┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
✅کربلایی شوید👇👇👇
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📚#داستان_همسایهی_حسود_و_پرده_پیرزن
اتاق پیرزن یک اتاق ساده بود با یک پنجره ی کوچک رو به آسمان. و یک گل شمعدانی در یک گلدان گلی کنار پنجره.
اتاق پیرزن با همه ی سادگی اش چیزی کم نداشت اما وقتی تابستان از راه رسید، پیرزن باید برای اتاقش پرده ای می دوخت تا از تیزی آفتاب جلوگیری کند.
پیرزن، با ذوق و سلیقه، یک پرده ی زیبا دوخت و آن را به پنجره ی اتاقش آویزان کرد. پرده، اتاق پیرزن را زیباتر کرد. و صفای آن را دو چندان.
پیرزن، همسایه ای داشت با اتاقی پر از تجملات، اما دلی داشت که مثل اتاقش زیبا نبود. همسایه ی پیرزن بسیار حسود بود. او بزرگترین نعمتهای خودش را نمی دید و به کوچکترین نعمتهای پیرزن حسرت می خورد و حسادت می کرد.
او هر روز به بهانه ای به خانه ی پیرزن سرک می کشید تا همیشه از وضع او آگاه باشد. آن روز هم همسایه به بهانه ای وارد اتاق پیرزن شد و متوجه شد که پیرزن پرده ی جدیدی دوخته است و به اتاقش آویزان کرده است. آتش حسادت همسایه با دیدن پرده دوباره گر گرفت. آرزو می کرد هرطوری شده آن پرده را از بین ببرد.
همسایه از پرده ی پیرزن خیلی تعریف کرد و سپس از پیرزن خواست که آن پرده را به او بدهد تا یکی مثل آن برای خودش بدوزد. پیرزن پرده را به همسایه داد.
همسایه پرده را با خود برد و قسمتی از آن را با ریختن چای، لکه دار کرد و قسمت دیگری را هم سوراخ و پاره کرد. سپس پرده را تا کرد و بدون اینکه چیزی بگوید وقتی که پیرزن خواب بود آن را در خانه ی پیرزن گذاشت و به خانه برگشت .
فردای آن روز، همسایه دوباره به خانه ی پیرزن رفت تا ازدیدن پرده ی لک شده و پاره ی پیرزن لذت ببرد و او را سرزنش کند. اما برعکس انتظار او، پرده ای کاملا سالم و زیبا جلوی پنجره آویزان بود. مثل اینکه هیچ اتفاقی برایش نیفتاده بود.
همسایه متعجب و عصبانی شد اما نمی دانست چه بگوید و چگونه از پیرزن راز پرده را سوال کند. دائم حرص می خورد و زیر لب غر می زد تا اینکه بالاخره پیرزن جلو آمد و پرده ی تا کرده ی دیروزی را به همسایه تعارف کرد و گفت:
بیا دخترم دیروز که پرده را بردی من یکی مثل همان برای خودم دوختم و تصمیم گرفتم این پرده را از تو پس نگیرم. ولی مثل اینکه غروب وقتی خواب بودم خودت آن را آورده بودی و در اتاق من گذاشتی . من دیگر تای آن را باز نکردم و آن را برایت نگهداشتم.
همسایه ی حسود حرفی برای گفتن نداشت ناچار پرده را گرفت و تشکر کرد و رفت.
پرده ی لکه دار، بر دیوار اتاق همسایه آویزان شد تا همه بدانند او چه زن شلخته و حسودی است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚#داستان_کوتاه
مردی شیکپوش داخل بانکی در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارهاش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را دارد و به همین دلیل به یک وام فوری به مبلغ 5000 دلار نیاز دارد. کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی دارد و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید و مدارک ماشین فراری جدیدش را که دقیقاً جلوی در بانک پارک کرده بود به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو با وام مرد موافقت کرد آن هم فقط برای دو هفته. کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و ماشین را به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.
مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت و 5000 دلار + 15.86 دلار کارمزد وام را پرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت: «از این که بانک ما را انتخاب کردید متشکریم.» و گفت: «ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید. ولی فقط من یک سوال برایم باقی مانده که با این همه ثروت، چرا به خودتان زحمت دادید که 5000 دلار از ما وام بگیرید؟»
مسافر نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: «تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتوانم ماشین 250.000 دلاری را برای 2 هفته با اطمینان خاطر و با فقط 15.86 دلار پارک کنم!»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
آورده اند ﺯﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺳﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﺲ ﺍﺯﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﺍﺯ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ ﺭﻓﺖ!
ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟
آن زن گفت : ﻧﻪ
پیامبر گفت : ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﻬﺎﺟﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟
آن زن گفت : ﻧﻪ
پیامبر گفت : ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟
آن زن گفت : ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻭ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭﻣﺮﮐﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ!
پیامبر گفت : ﺗﻮ ﮐﻪ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻣﮑﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺷﺪﯼ؟!
آن زن گفت : ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ!
ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ (ص) ﺑﻪ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ!
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﻣﺮﮐﺐ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ!
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻏﺮﯾﺐ ﺍﺳﺖ!
ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻩ!
ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﻣﻮﺩ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻧﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﻨﺪ!
ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺸﺮﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ!
ﺁﻣﺪ ﮐﻤﮏ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ!
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻣﺎﻥ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ؟!
📚 علامه ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺿﺎ ﺣﮑﯿﻤﯽ،
📚ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺍﺳﻼﻣﯽ، ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻟﺤﯿﺎﺓ ﺟﻠﺪ ﻧﻬﻢ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت پنجاه و دوم 😔خیلی سخت بود فرهاد رو راضی کنم که دیگه منتظرم
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت پنجاه و سوم
فرهاد همه رو تهدید کرد که خودکشی میکنه اما کسی جدی نگرفت. به من گفت که فقط یه نمایشه منم فکر میکردم چون همه یه جور دیگه روش حساب میکنن، کسی تهدیدش رو جدی نمیگیره و بهش گفتم بیخیال این نقشه بشه یه مدت خبری از کسی نبود پدرم تو خونه روزگار برام نذاشته بود میگفت همه ی اتفاقا زیر سرِ توه از طلاقِ همسرش گرفته تا تهدید به خودکشی و آشوبی که تو دوتا خانواده به پا کرده؛ چند روزی فرهاد پیدا نبود نگرانش شدم به خواهرش زنگ زدم گفت سه روزه برنگشته خونه میگه خونه دوستام میخوابم یکی دو روز دیگه گذشت و بالاخره صداش در اومد همه در به در دنبال فرهاد میگشتن حتی خودم که ازش مطمئن بودم صدسال دست به چنین کاری نمیزنه، نگرانش شدم چون بی خبر رفته بود
عمو و زن عمو قلبا از بابا شاکی بودن اما زیاد به روی خودشون نمیاوردن. بابا از همه بیشتر ترسیده بود فکر میکردم آرزو داشت فرهاد برگرده و صدتا دختر بهش بده بعد از یک هفته فرهاد میره خونه دوستش و همه چیو براش توضیح میده دوستشم با نقشه ی فرهاد، به عمو زنگ میزنه و خبر سلامتیشو میده نقشه ی فرهاد گرفت و بابا بالاخره رضایت به ازدواجمون داد مامانم از قبل مخالف این ازدواج بود میگفت اینطوری برای همیشه میشی مالِ بابات و خانوادش و من نمیتونم راحت باهات رفت و آمد کنم.
😔میدونستم مامان نمیتونه تو عقدم شرکت کنه واسه همین تا بعدِ عقد بی خبرش گذاشتم نمیدونم چطور دلم اومد مراسم عقدمون ساده برگزار شد و فقط فامیلای نزدیک دعوت بودن باید خیلی خوشحال میبودیم اما همش یه دلسردی و ناامیدی سراغم رو میگرفت و باعث میشد سرِ کوچکترین مسئله با فرهاد دعوام کنم
🔸بعد از عقدمون بد عنقی های بابا و گیر دادناش شروع شد. تو چند ماهی که نامزد بودیم، وقتاییکه میخورد به تعطیلی و خونه بودم، خیلی سخت همدیگه رو میدیم بابا نمیذاشت اگه فرهاد میومد خونمون و بابا اونجا بود جرات نداشتیم همدیگه رو هم نگاه کنیم.
تو این مدت، حمید؛ برادرِ کوچکتر فرهاد، ازدواج کرد و سروسامان گرفت هر روز که میگذشت با فرهاد سرِ مسایل عقیدتی اختلاف پیدا میکردیم ؛ فرهاد کاملا فهمیده بود که عقیده و مراممون بهم نمیخوره اما از ترس اینکه از دستم بده هیچ وقت بحث نمیکرد، ولی من عمدا بحث راه مینداختم می خواستم مثلا با بحث کردن اصلاحش کنم. چند باری عمو نصیحتم کرد و بهم گفت چطوری برخورد کنم اما موقعِ عمل نصیحتای عمو خیلی کارساز نبود و من کاری رو میکردم که فکر میکردم درسته
😔فرهاد اونی نبود که فکر میکردم تغییر میکنه یه بار بهم گفت: میدونی که من به قول خودت تعصبی هستم باید شاکر باشی که ازت نمیخوام مثلِ من فکر کنی و باید درک کنی که این از سرِ علاقمه بهت پس سربه سرم نزار و سعی نکن منو مثل خودت کنی این از یه طرف، شکاکی و غیرتِ بیش از حدش از یه طرف دیگه بیزارم کرده بود اگه در جمعی مردی غیر از خودش و باباهامون بود و منم اونجا بودم، اخم میکرد و تا دو روز نمیشد درستُ حسابی باهاش حرف زد. حتی یه بار سرِ اینکه پسر عمه بزرگَم که دوستِ خودشم بود باهام مثل قبلا که نامزد نکرده بودم، احوالپرسی کرد، دعوامون شد و کلکل کردیم درحدیکه میخواست دست روم بلند کنه اما پشیمون شد
البته فهمیدم که این رفتاراش برمیگرده به خُلقیاتش و چندان به خودِ من مربوط نمیشه اما خُب داشت کم کم بینمون فاصله مینداخت. کار به جایی رسید که میگفت دوست ندارم خودتو واسه بابام شیرین کنی و مدام کنارش باشی! این اداها رو باید فقط من ببینم نه کسِ دیگه ای. نه بابات و نه بابام!
😒اغراق میکرد اینطورم نبود منظورش از ادا و اطوار؛ سلام احوالپرسی و روبوسیِ نبستا گرم و چند کلمه خوشُ بِش بود که با عمو داشتیم.
عمو از بابای خودم خیلی بزرگتر بود و از بچگی بهم محبت داشت ؛ البته روزهای خوبِ زیادی باهم داشتیم و قدرِ علاقه و تلاش و محبتش رو هم میدونستم. اما مسئله این بود که من میخواستم کنارشغ تا ابد زندگی کنم و برنامه ی زندگیم رو کنار اون اجرا کنم که این کار خیلی سخت بنظر میرسید چون منو فرهاد تو مسئله ای نقطه مقابلِ هم بودیم که مهمترین مسئله ی زندگیمون بود و ظاهرا نمیتونستیم باهم توافق کنیم
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت پنجاه و چهارم
چند ماه از عقدمون گذشته بود و یک ماهِ دیگه باید کنکور میدادم دانشگاه رفتنِ من واسه فرهاد کابوس شده بود! گاهی وقتا میخندید و میگفت: فردوس فکرشو بکن دانشگاه قبول شی و بخوای بری سرِ کلاسای مختلط و با استادای مرد حرف بزنی من چه حالی میشم بنظرت؟! تحملش برام غیرممکنه یاباید قیدِ منو بزنی یا دانشگاهِتو منم سربه سرش میذاشتم و میگفتم معلومه که قیدِ تورو میزنم ؛ ازم دلگیر میشد و زودم آشتی میکرد. میگفت من دوست دارم خودمم سرِ کار نرم تو خونه پیشت باشم تحمل دوریت رو ندارم
🔸اتفاقی که باعث شد بیشتر از هر وقتِ دیگه رومون تو رویِ هم باز بشه موقعی بود که داشت جریانی رو تعریف میکرد واسم وسط حرفش از مطلبی خیلی خوشحال شدم. ، ذوق زده شدم گفتم بگو بخدا راست میگی فرهاد!؟ گفت به جانِ شیخم قسم! عادت داشت اینطوری قسم میخورد فکر کردم الکی داره دلخوشم میکنه گفتم اذیت نکن بگو بخدا راست میگی!
😢اینو که گفتم یه دفعه فرهاد ازین رو به اون رو شد ابروهاش رفت توهم صداش رو بلند کرد گفت میگم به جانِ شیخم یعنی چی باور نمیکنی؟! از ناراحتیِ برخوردِ تندش شوکه شده بودم نمیدونستم چی بگم بغضِ سنگینی گلومو گرفت خواستم گریه کنم اما غرورم اجازه نداد خواستم باهاش دهن به دهن نشم اما خیلی بهم برخورده بود نمیتونستم بیخیال شم بهش گفتم خب قسم میخوری لااقل بزار درست حسابی باشه
شیخی که تو به جانش قسم میخوری و اینطوری واسه من صداتو بلند میکنی زیر خاک و بی جانه! نمیدونم چرا نتونستم خودمو کنترل کنم و با زبون خوش حالیش کنم هنوز حرف تو دهنم بود که صدای سیلیِ محکمی تو صورتم بلند شد.
باورم نمیشد دنیا تیره و تار شد جلو چشام تو روی هم نگاه میکردیم ناامیدی از من و پشیمانی از تو چهره فرهاد هویدا بود فورا دست کشید رو صورتم، بغلم کرد و ازم عذرخواهی کرد. دو روز باهاش حرف نزدم حتی نمیتونستم نگاش کنم خیلی دلم شکسته بود واسه تعطیلات نوروز برگشتیم شهرستان بعد از ما خونه عمو هم برگشتن اونجا که بودیم منو فرهاد بیشتر خونه مادربزرگ همدیگرو میدیدم منو خواهرم اغلب خونه مادربزرگ بودیم که یه روز فرهادم اومد پیشمون از وقتیکه برگشته بودم شهرستان و تو قوم و فامیل و مهمونی بودم فرهاد اخم کرده بود و معلوم بود دلش دعوا میخواست.
سر مسئله ای بحثمون شد طوریکه صدامون بلند شد و مادربزرگ فهمید.
😔فرهاد رو به مادر بزرگ کرد و گفت: فردوس طوری شده که راحت به عقاید همه مون توهین میکنه چون زیاد بهش گیر نمیدم پررو شده ؛ داشت اغراق میکرد اصلا بحثمون سرِ این نبود فقط معلوم بود که دلش بابت اون روز هنوز پُره روبه من کرد و با عصبانیت گفت تو باید کوتاه بیایی اگه تاحالا بهت سخت نگرفتم واسه اینه که نخواستم بهت تلخ بگذره چون عاشقتم ولی تو انگار برای من نقشه کشیدی و کوتاه بیا نیستی پس منم ول کن نیستم تا دست ازین عقاید نو پیدا نکشی حقیقت چیزی بود که اون میگفت نقشه های منو عمو خیلی زود نقشِ بر آب شد
💔 از اون روز به بعد تنها چیزی که بهش فکر میکردم طلاق بود ما هنوز عقدمون رو ثبت نکرده بودیم بابا مدام عقبش مینداخت! فرهاد باز ازم عذرخواهی کرد با روشِ خودش اما دیگه دل خوشی ازش نداشتم نه که دوستش نداشته باشم نه! اتفاقا برام شده بود دغدغه که چطور میتونم ازش دل بکنم اما دیگه اونی نبودم که بخوام آیندمو باهاش تصور کنم. بابا مشکلی واسش پیش اومد و قبل از تمام شد تعطیلات با زن بابا و خواهرام برگشتن خونه قرار بود من بمونم خونه مادربزرگ و بعدِ تعطیلات مستقیم از همینجا برگردم خوابگاه یه عصری خیلی دلم گرفته بود گوشه ی حیاط تنها نشسته بودم فرهادو زن عمو اومدن خونه مادربزرگ زن عمو رفت داخل و فرهاد پیشِ من موند خیلی حرف زدیم اخر سر به گریه افتادم التماسش کردم گفتم یک کلمه بگو طلاقت میدم بزار علافِ هم نشیم بیشتر ازین
اینو که شنید از جاش بلند شد گفت فردوس تورو خدا دیوونم نکن قول میدم دیگه هیچ اتفاقِ بدی بینمون نیفته قول میداد اما هیچوقت نمیتونست به قولاش عمل کنه. دید که من جدی حرف میزنم زد زیر گریه میخواست به پام بیفته نذاشتم اونقد ابراز پشیمانی کرد که اونجا نتونستم دستِ رد به سینش بزنم گفتم باشه این بارم میگذرم اما از تهِ دلم ناراضی بودم و میدونستم مشکل ما با عذرخواهی حل نمیشه
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستانک
🌟بودا و زن هرزه💫
بودا به دهی سفر كرد ...
زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانهی او نروید !
بودا به كدخدا گفت : یكی از دستانت را به من بده !!!
كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
آنگاه بودا گفت : حالا كف بزن !!!
كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: هیچ كس نمیتواند با یك دست كف بزند ؟!!
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند.
بنابراین مردان و پولهایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساختهاند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✍اعمال مخصوص شب بیست وسوم
➊✨اول غسـل که تـأکید فراوان شده اسـت يكبار در اوّل شب، يكبار هم در آخر شب
➋✨زیارت سیدالشهدا«ع»از دور یانزدیک که تأکید بسیار زیاد شده است.
➌✨خـوانـدن سـوره عـنکبوت و روم؛ امــام صــادق علیـه السلام فرمـودند: هر كــس این دو سـوره را در شـب بيسـت و سـوم بخواند،به خدا قسم او از اهل بهشت است.
➍✨خـــوانــدن ســـوره دُخـــان
➎✨قـرائت دعـای جـوشـن کبـیر
➏✨خواندن هزار مرتبه سوره قدر
«یـا بـه انـدازه تـوان»
➐✨سفـارش بسـیار زیاد بر دعـا برای امام زمـان عجـل الله فرجه و خـواندن دعـای اللهــم کن لولیـک الـحجـت ابن الحسن...
➑✨إحیا وشب زنده داری وقرآن بسر گرفتن
➒✨دو رکـعت نماز ، که در هر رکـعت بعدازحمد،هفت مرتبه توحید بخواند و بعد از فراغ هفتاد مرتبه: اَستَغفُرِاللهَ وَاَتوبُ اِلَیهِ ودر روایتی است که ازجای خود برنخیزد تا حقتعالی او و پدر ومادرش را بیـامرزد.
🍃💖التماس دعا💖🍃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯼ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﻜﺎ، ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﻛﻪ
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﭽﻪﺩﺍﺭ ﻧﻤﯽﺷﺪ.…
ﺍﻭ ﻧﺬﺭ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﭽﻪﺩﺍﺭ ﺷﻮﺩ، ﺗﺎ ﯾﻚ ﻣﺎﻩ ﺳﺮ ﻫﻤﻪ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺍﺻﻼﺡ ﻛﻨﺪ! .
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺑﭽﻪﺩﺍﺭ ﺷﺪ…!
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﯾﻚ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻓﺮﻭﺵ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﺋﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺷﺪ . ﭘﺲ ﺍﺯﭘﺎﯾﺎﻥﻛﺎﺭ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﻜﻪ ﻗﻨﺎﺩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻫﺪ، ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ از گرفتن پول امتناع کرد و ﻣﺎﺟﺮﺍی نذرش ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ.…
ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ، ﯾﻚ ﺟﻌﺒﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻭ ﯾﻚ ﻛﺎﺭﺕ ﺗﺒﺮﯾﻚ ﻭ ﺗﺸﻜﺮ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻗﻨﺎﺩ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﻮﺩ…!
ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﯾﻚ ﮔلﻓﺮﻭﺵ ﻫﻠﻨﺪﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺴﺎﺏ ﻛﻨﺪ، ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ
ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﺵ ﺭﺍﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ، ﯾﻚ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﯾﻚ ﻛﺎﺭﺕ ﺗﺒﺮﯾﻚ ﻭ ﺗﺸﻜﺮ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺵ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﻮﺩ…!
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﯾﻚ تاجر ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻛﺮﺩ…
ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭘﻮﻝ ﺍﻣﺘﻨﺎﻉ ﻛﺮﺩ…!
ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ، ﺑﺎ ﭼﻪ ﻣﻨﻈﺮﻩﺍﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪ؟
ﭼﻬﻞ ﺗﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺻﻒ ﻛﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩن ﻭ ﻏﺮ میزﺩن که این مرتیکه چرا دیر کرد...!؟😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستانی_شنیدنی_و_واقعی_ابو_علی_سینا
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمیرود
پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند
هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگ وید شرط شما چیست؟
حکیم می گوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود
پدر دختر با خوشحالی قبول می کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد
حکیم به پدر دختر می گوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می کند
از آن طرف حکیم به شاگردانش دستور می دهد که تا دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند
شاگردان همه تعجب می کنند و می گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد
حکیم تاکید می کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود
دو روز می گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می شود
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد
حکیم به پدر دختر دستور می دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند
همه متعجب می شوند چاره ای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند
بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می کنند
حکیم سپس دستور می دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند
همه دستورات مو به مو اجرا می شود حال حکیم به شاگردانش دستور می دهد برای گاو کاه و علف بیاورند
گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر می شود
حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند
شاگردان برای گاو آب می ریزند
گاو هر لحظه متورم و متورم می شود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر می شود دختر از درد جیغ می کشد
حکیم کمی نمک به آب اضاف می کند
گاو با عطش بسیار آب مینوشد حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده می شود
جمعیت فریاد شادی سر میدهند دختر از درد غش می کند و بیهوش می شود
حکیم دستور می دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند
یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری می شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می شود
این نوشته افسانه یا داستانی ساختگی نیست آن حکیم کسی نیست جز بوعلی سینا طبیب نامدار ایرانی !❤️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کپی حرام است 👆
📚#داستانی_زیبا
پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجد مى رفت .
دريك روز بارانى پير ، صبح براى نماز از خانه بيرون آمد ،چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد، خيس وگلى شد. به خانه بازگشت لباس راعوض كرد ودوباره برگشت ، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهی مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه ،اى پير ،من شيطان هستم
براى بار اول كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم
براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم
براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!!!
گر تو آن پیر خرابات باشی
فارغ ز بد و بنده ی الله باشی
شیطان به رهت همچو چراغی بشود
تا در محضر دوست همیشه حاضر
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚فوق العاده زیباست این متن🌼👌
خواجهاى "غلامش" را ميوهاى داد.
غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد.
خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمهاى" از آن ميوه را خود میخوردم.
بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد.
پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى.
غلام نيمهاى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت."
روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوهاى را بدين تلخى، چون خوش میخورى.
غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفتهام و خوردهام.
اكنون كه ميوهاى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست.
"صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينیهاى بسيارى است كه از تو ديدهام و خواهم ديد.
"همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز"
هر وقت در حق تو بدی کردند
فقط یک اجر از دیوار بردار
بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
بی نهایت زیباست! پیشنهاد شدید خوندن
رفته بودم میوه فروشى ...
آقای مُسنی که از دستهای پینه بستهاش به نظر میآمد کارگر است یک کیسه پر از زردآلوی درشت و مرغوب روی ترازو گذاشته بود!
فروشنده گفت: 27500 تومن
پیرمرد که به نظر میرسید شوکه شده پرسید: مگه چند کیلو هست؟!!؟ فروشنده گفت: یه کم از دو کیلو بیشتر، پیرمرد با دهانی که از تعجب باز مانده بود ، گفت: مگه کیلو چنده؟!؟ و فروشنده گفت : 12500 تومن!!
بیچاره پیرمرد با خجالت گفت: من فکر کردم کیلویی 1250 تومن هست! نه آقا، ببخشید، نمیخوام...
و کیسه رو همانجا گذاشت و رفت . فروشنده با پوزخند به شاگردش گفت : بیا این زردآلوی 1250 تومنی رو بریز سر جاش! و شلیک قهقهه ی هر دو به آسمان رفت!
برگشت و با قیافه ای حق به جانب به من گفت: عجب دیوونه هایی پیدا میشن ...
جواب دادم: به گمانم دیوونه نبود احتمالا سالهاست میوه ی نوبرانهی تابستون نخریده و نمیدونه قیمت این میوهها حدودا چقدره...
شاید هم فکر کرده شما حراج کردید و اون خیلی خوش شانس بوده که میتونه یک بار از این میوه ها برای خانوادهش ببره....
چیزهایی که لازم داشتم خریدم و از میوه فروشی بیرون اومدم ... دلم به درد اومده بود
افکار مختلفی ناگهان به ذهنم هجوم آوردند و من مانده بودم به کدام یکی فکر کنم.
به یاد هرم "آبراهام مازلو" افتادم که چطور عزت و کرامت انسان ها در گرو نیازهای اولیه و مادی آن ها قرار دارد.
از هر کس میپرسی چرا روزه میگیری همان جواب نخ نمای همیشگی را میدهد ، برای همدردی با ضعفا و گرسنگان !
کدام مستمند ، کدام کودک خیابانی ، کدام زن بی پناه صبح بیدار میشود ، پای سفرهای هفتاد رنگ مینشیند و تا خرخره میخورد و بعد تا غروب در خنکای کولر میخوابد و هنگام افطار باز بساط غذای رنگارنگ پهن میکند؟؟؟
گرسنگی کشیدن من و تو کدام گرسنه را سیر میکند؟!!
دروغ نگفتن و فرو نبردن دود، گرد و خاک غلیظ به حلق ، کدام بچه یتیم را لباس میپوشاند؟؟
كاش امسال ماه رمضان مردم كشورم به جاى مومن تر شدن "مهربان تر" شوند ، و بيشتر به نيازمندان کمک كنند ، كاش مردم كشورم بدانند ،
دستانی که کمک میکنند
پاک ترند از لبهایی که دعا میکنند 👌🏻
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💎هی می نشینیم می گوییم:
اگر خوشگل تر بودم...
اگر پولدار تر بودم...
اگر در یک شهر دیگر زندگی میکردم...
اگر از کشور خارج میشدم...
اگر یک دهه زودتر بدنیا آمده بودم...
یا اگر الآن برای خودم اسم و رسمی داشتم،
لابد اِل میشد و بِل میشد!
ولی این خبرها نیست
و ما این را دیر میفهمیم
شاید ده ها سال دیرتر
زمانی که عمرمان را دویده ایم که در فلان خیابان، خانه بخریم و فلان ماشین را داشته باشیم و از فلان مارک لباس و کیف و کفش بخریم!
یک روزی میرسد که می بینیم به هرچه که فکرش را می کردیم رسیدیم ولی حالمان جوری که فکرش را می کردیم نشد!
و آن روز است که می فهمیم روزهای زندگی را برای ساختن آینده از دست دادیم!
آدم های اطرافمان را که شاید هم ناب بودند،
برای بدست آوردن آدم های دیگر از دست دادیم...
و از همه بدتر خودمان را برای رسیدن به اهدافمان، گم کردیم...
بهتر است خانه ی ذهنمان را بکوبیم و از نو بسازیم.
بهتر است خودمان را برای پولدارتر شدن و آدم حسابی تر شدن نکوبیم و نابود نکنیم.
از زندگی عشق بخواهیم،
عشق به آدمهای نابی که سرنوشت در مسیرمان می گذارد!
دكتر احمد حلت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
❖
مرد مست به خانه آمد
آنقدر مست بود که گلدان قیمتی که زنش به آن خیلی علاقه داشت راندید و به گلدان خورد و گلدان شکست
پیش خودش گفت حتما زنم فردا واسه گلدون کلی داد و بیداد میکنه همونجا خوابش برد صبح که ازخواب بیدار شد یادداشتی را روی یخچال دید : "عزیزم صبحونه مورد علاقتو روی میز چیدم الانم رفتم بیرون تا برای ناهارمورد علاقت چنتا چیز بخرم دوست دارم عشقم"
مرد باتعجب از پسرش پرسید این یادداشت چیه چرا مامانت ناراحت نشده
پسر گفت دیشب که مست بودی مامان بغلت کرد بذارتت رو تخت تو عالم مستی گفتی خانم به من دست نزن من متاهلم .. بعضی چیزها اینقدر با ارزشن که کارهای بدو از بین میبرن...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
✍#تلنگر
لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا...
نیم ساعتی بود از مراسم گذشته بود....
انقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودن...
صدای الهی العفو،الهی العفو مردم،صدای خلصنا من النارشون تو کل محل پیچیده بود...
اومدم برم تو مسجد
دیدم یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته،به دیوار تکیه داده و یه بسته آدامس و چند تا فال دستشه....
یه چند دقیقه ای وایسادم و نگاهش کردم
هیچکی ازش حتی یه فالم نمیخرید ...
بی اعتنا از کنارش رد میشدن....
رفتم جلو
گفتم خوبی: گفت مرسی...
گفت عمو یه آدامس ازم میخری؟؟؟
دست کردم تو جیبم
فهمیدم کیف پولم رو تو خونه جا گذاشتم....
گفتم چشم میرم خونه کیفم رو میارم ازت میخرم...
گفت عمو تو میدونی الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب یعنی چی؟؟؟
آخه امشب همه همین جمله رو میگن...
گفتم یعنی خدایا پناهم باش و من رو از آتیش جهنم دور
کن...
گفت یعنی جهنم گرمه؟؟؟
گفتم آره خیلی...
گفت یعنی از تو چادر ما هم گرم تره؟؟؟
گفتم چادر؟؟؟
گفت آره من و مادرم و خواهرم تو چادر زندگی میکنیم،ظهرا که آفتاب میزنه میسوزیم خیلی گرمه،خیلی ....
مادرم قلبش درد میکنه،گرمش که میشه بیشتر قلبش دردش میگیره...
سرم رو انداختم پایین...
اشکم دراومد....
گفت عمو یعنی من الان بگم خلصنا من النار
خدا فقط من رو از آتیش جهنم دور میکنه؟؟
از گرما تو چادر دور نمیکنه؟؟؟
آخه من مامانم رو خیلی دوست دارم
چیزیش بشه من میمیرم...
میخواستم داد بزنم آهای ملت بی معرفت
این بچه اینجا نشسته شما یه بسته از آدامس ازش بخرید از گرمای تو چادر خلاص شه
بعد شما قران بالا سرتون گرفتید و خلصنا من النار میگید
آهای ملت بی معرفت...
خلصنا من النار اینجاست،الهی العفو اینجا نشسته..
یه بسته آدامس بهم داد گفت بیا عمو این آدامس رو من بهت میدم چون تنها کسی بودی که حاضر شدی باهام صحبت کنی..
همینجوری اشک ریختم و رفتم سمت خونه و کیف پولم رو برداشتم و دوباره رفتم سمت مسجد....
اما هر چی گشتم دختر بچه نبود...
به آسمون نگاه کردم
چشام پر اشک شد...
گفتم الهی العفو...
الهی العفو...
الهی العفو..
خدایا من بی معرفت رو ببخش....
آدامس رو باز کردم و گذاشتم دهنم...
مزه درد میداد....
مزه بغض میداد....
مزه اشک میداد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚#حکایتی_اندر_احوالات_ما
حکایت می کنند جوانی داشت نماز میخواند، پیرمردی رد شد و گفت: احسنت! چه جوان خوبی، داره نماز میخونه! ... جوان سر ذوق آمد و همانطور که توی قنوت بود، برگشت پیرمرد را نگاه کرد و گفت: تازه! روزه هم هستم!!
دو سال پیش توی مترو کرج پشت سر زن جوانی که دست پسر چهار، پنج سالهاش را سفت گرفته بود از گیت رد شدم. بلیط را روی زمین انداخت. فاصلهاش تا سطل زباله کمتر از دو متر بود. خم شدم، بلیط را برداشتم و انداختم توی سطل زباله.
حتی سرم را بلند نکردم نگاهش کنم که یک وقت خجالت نکشد، یا مثل آن جوان رو به دوربین نگفتم « تازه! من فعال محیط زیست هم هستم»!
چند قدم جلوتر روی پله برقی بیخ گوشم گفت: یعنی میخوای بگی تو خوبی؟ باشه تو خوبی!
من سکوت... من نگاه...
هنوز هم هستند شهروندانی که دم از تمیزی خیابانهای دُبی و تایلند میزنند و همان لحظه بطری آب معدنی یا چیپس و پفکشان را پرت میکنند کف خیابان! هستند عزیزانی که با دقت و وسواس تمام زبالههای داخل ماشینشان را جمع می کنند، توی مشما میریزند و با یک پرتاب سه امتیازی از شیشه ماشین میاندازند بیرون و ...!
فارغ از تحلیلهای محیطزیستی به نظرم یکی از دلایل اصلی این کار، عدم تعلق به سرزمین است. اگر کسی برای آب و خاک کشورش ارزش قائل باشد آن را با زباله آلوده نمیکند، پوشک بچهاش را نمیاندازد توی خلیج همیشه فارسش!
دوست داشتن ایران فقط کورش، کورش گفتن و گردنبند فروهر به گردن انداختن نیست، آب و خاک و هوایش را هم باید حرمت نگه داشت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌱حکایت دوست و دشمن
مارها قورباغهها را می خوردند و قورباغهها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغهها علیه مارها به لک لکها شکایت کردند. لک لکها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغهها از این حمایت شادمان شدند. طولی نکشید که لک لکها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغهها !!! قورباغهها دچار اختلاف دیدگاه شده بودند! عده ای از آنها با لک لکها کنار آمدند و عدهای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.
مارها بازگشتند ولی این بار، همپای لک لکها شروع به خوردن قورباغهها کردند! حالا دیگر قورباغهها متقاعد شده اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است ! اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟
📚رساله دلگشا
👤عبید زاكانی
@Dastanvpand
❥•✨🍃❤️🍃✨•❥
☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️
✨ امروز چهارشنبه
👈 8 خرداد 1398 هجرے شمسى🗓
👈 23 رمضان 1440 هجری قمرے🗓
👈 29 مه 2019 ميلادى🗓
ذکر روز چهارشنبه صد مرتبه:
#یاحی_یاقیوم🌷
به رسم هرروز اولین سلام صبحگاهی به ساحت مقدس ولی عصر (عج)
السلام علیک یا منجی عالم بشریت...✋
✨دعای برکت روز:
🍀امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو:
(الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِ السَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ.
📘بحار الأنوارج87/ص356
🌷طرح دوستی با امام زمان عج🌷
🌼بجای زمان به صاحب الزمان دل ببندید..
🌙❣️اللهـمعجـللـولیکالفـرج❣️🌙
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت پنجاه و چهارم چند ماه از عقدمون گذشته بود و یک ماهِ دیگه بای
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت پنجاه و پنجم
بعدازظهری بود بابا زنگ زد و گفت قبل از رفتنت به خوابگاه باید برگردی خونه اینجا یه سری کارای اداری مربوط به شناسنامه ها هست که لازمه خودتم باشی فرهادم از خدا خواسته به بابا زنگ زد و گفت من برش میگردونم با ماشینِ خودم بابا اول رضایت نداد بعدا که به عمو گفتیم ، به بابا زنگ زده بود و گفته بود چه اشکالی داره بزار فرهاد برش گردونه شب که شد بابا خودش به فرهاد زنگ زد و گفت مشکلی نداره باهم بیاید
🔸فرداش ساعتای نزدیک به نُهِ صبح بود که راه افتادیم. از مادربزرگ گرفته تا عمو و زن عمو و بقیه همگی کلی سفارش کردن که فرهاد عجله نکنه و بین راه استراحت کنیم آخه از اینجا تا خونه ی ما چهار ساعتی راه بود و تقریبا طولانی بود تو راه کلی بگو بخند و خوشی کردیم و هر جا که منظره ی قشنگ داشت چند دقیقه ای پیاده میشدیم من خیلی از رانندگی و ماشین میترسیدم چون تو بچگی تصادف کرده بودم و خاطره ی خوشی ازش نداشتم
فرهادم اصرار میکرد چون جاده خلوته بشینم پشتِ فرمان و خودشم مواظب باشه که اتفاقی نیفته اما اصلا جرات نکردم بشینم پشتِ فرمان
فرهاد حافظ 25جز قران بود تو مسیر که میومدیم خیلی جاها قرآن میخوند؛ صدای فوق العاده قشنگ و حزینی داشت حتی خیلی وقتا واسه مراسمای مذهبی دعوتش میکردن قرآن و سرود بخونه
😔نمیدونم چرا یه غم بزرگی رو دلم سنگینی میکرد گفتم فرهاد دیگه قران نخون خیلی حزینه دلم تنگ میشه یا حداقل یه جور دیگه بخون خندید و گفت مشکل از حزینیه صدام نیست از فکر خودته
😏نگاش کردم فکر کردم جدی میگه زد زیر خنده و گفت باهات شوخی کردم اینطور نگام نکن از دعوا کردنات واقعا میترسم گفتم فرهاد حالا جدی جدی نمی خوای برم دانشگاه؟؟ گفت خود دانی اما من نظرم اینه اگه دانشگاهت با پسرا باشه نری اگرم رشته ای قبول شدی که دانشگاش دخترونه بود که چه بهتر برو گفت راستش من واسه بعدِ ازدواجمون برنامه زیاد دارم اگه خودت بخوای کمکت میکنم بشین قرآن حفظ کن حرف از حفظِ قرآن که زد باز دلم لـــــــرزید. میدونستم واسه خیلی چیزای دیگه هم نقشه داره تو کلَش که منو بکشونه طرف خودشون و حفظ قران یه مقدمه ست گفتم ان شاءالله خدا بزرگه، حالا ما که فعلا عقدمون ثبت نشده کجا با این عجله تا بعدِ ازدواج
گفت راستی فردوس این خیلی ذهنمو درگیر کرده باید زودتر ثبتش کنیم که نتونن به این راحتی ازهم جدامون کنن من فکر میکنم بابات منتظره ازهم جداشیم واسه همین نمیزاره عقدمون ثبت بشه راستم میگفت بعدا فهمیدم این تو ذهنِ بابا بوده
جاده خلوت بود به قسمتی داشتیم نزدیک میشدیم که جاده ش پهنتر بود و ماشین راحت میتونست دور بزنه. شبیه اتوبان بود و اتوبانم نبود فرهاد گفت فردوس بازوهام عجیب درد میکنه اینجا ماشین رو چند دقیقه ای پارک میکنم. نمیدونم چیشد که چند بار چشماشو بازو بسته کرد مثل اینکه دیدش تاره شده باشه هول شدم گفتم فرهاد بزن کنار اما انگار نمیتونست
😔انگار فرمان تو دستاش سفت شده بود که زورش بهش نمیرسید ماشین تو سرعتِ بیشتر از صد بود صدای لاستیکا اینقد شدید بود که فکر کردم از زیرِ ماشین دررفتن اونقد ترسیده بودم که نه دیدم و نه یادمه که اون لحظه چیشد. اما یادمه خودم رو اماده ی مرگ کردم
نه جیغ، نه فریاد، نه هوار، نه سر و نه صدا. فقط تونستم بازوی فرهاد رو بگیرم، سَرمو کشیدم کنار و محکم چشمامو بستم کاملا آماده ی مرگ شدم و فقط نگرانِ این بودم که اگه نمیریم تا آخر عمر ذلیلِ روی تخت میشیم از فلج شدنی که تو فیلما دیده بودم خیلی میترسیدم ماشین کاملا از کنترل فرهاد خارج شده بود و نمیتونست کاری بکنه.
بدلیل سرعتِ زیادش، چندین بار دورِ خودش چرخید چون چشمام بسته بود فکر کردم داریم پایین میفتیم تا اینکه صدای برخورد ماشین به چیزی شبیه تخته سنگ بزرگی اومد، از جلو جمع شد و کاملا واژگون شد. از خدا میخوام این هول و هراس نصیب هیچ مسلمانی نشه
چشمایی که بسته بودم دیگه باز نشد تا نوزده روزِ بعد .
چشمایی که بستم دیگه هیچوقت فرهاد رو ندیدن حتی جسدِ بی روحش رو سبحان الله نوزده روز تو کُما بودم بدونِ هیچ گونه شکستی و آسیب جدی از اون تصادفِ هولناک و کشنده تنها جاهایی از بدنم کبود شده بود و دلیل کُما رفتنم به گفته ی پزشکا به علت ترس و شُک زیادی بود که بهم وارد شده بود و گفته بودن جزِ موارد نادره ؛ اما خودم میدونم دلیل کما رفتن و بی خبریم از دنیا، اونم نوزده روز! تنها به واسطه ی حکمت و رحمت الله بود که شاهد عینی مرگِ فرهاد نباشم چون اگه بودم و میدیدم از فرطِ ناراحتی بلایی بدتر ازین سرم میومد از لطف الله بود که شاهدِ این اتفاقات نبودم وگرنه هیچوقت فراموش نمیکردم و ضربه ای کاری به ذهن و روحم وارد میشد. بیچاره خانواده هامون چه زجری کشیده بودن
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
قسمت پنجاه و ششم
😔وقتی ترخیص شدم خودمو خانوادم مستقیم رفتیم خونه عمو اونجا بقیه فامیلا کم کم میومدن پیشمون بعد از کُما ، طبیعتا حافظم دچار اختلال شده بود که این هم گوشه ای دیگر از لطف و حکمت کارای الله بود چون تحمل شنیدن این اتفاق ناگوار به یکباره، برام خیلی هولناک بود خودم میدونستم حافظم کمی مشکل پیدا کرده و باید کمک کنم که بهتر شم ازم سوال میکردن چیز زیادی یادم نمیومد با تعریف کردنِ جریان تصادف، خبر فوت فرهاد رو کم کم بهم دادن اولش زیاد شوکه نشدم خیلی منگ بودم و فقط دلشوره و دلتنگی داشتم و گاهاً از سرِ دلتنگی گریه میکردم، بااینکه میدونستم فرهاد دیگه تو این دنیا نیست اما مدام منتظر بودم وقتی که سر سفره ایم و مشغولیم فرهاد برگرده و زنگ در رو بزنه، مریض احوال بودم و حالت تهوع و کوفتگیِ بدن زیادی داشتم کمتر میتونستم غذا بخورم اونی هم که میخوردم به اصرار بقیه بود
😔حمید و زنش هم اون چند روز اونجا بودن غم و ماتم تو چهره ی همه معلوم بود جز حمید که خیلی سرحال وشاد بنظر میومد سرِ سفره شام نشسته بودیم، تا چشمم به غذاها افتاد باز حالت تهوع گرفتم طوریکه کسی نفهمه و نگران نشن رفتم طرف دستشویی ، جای دستشویی خیلی دنج بود و اصلا به افرادِ سر سفره معلوم نبود به سرو صورتم آب زدم و روبرو آینه وایسادم که یِهو حمید رو دیدم اومده بود تو راهرو خیلی جا خوردم و ترسیدم خواستم عصبانی بشم اومد سمتم، صداشو پایین آورد و گفت کسی نمیفهمه من اینجام شلوغش نکن خواستم بیام بیرون که دستم رو گرفت و عقبم کشید چنتا فحش بهش دادم اونم خیلی موزیانه خندید و گفت چته چرا زرد شدی و مُدام حالت تهوع داری نکه خبریه؟! گفتم خفه شو احمق گفت خب حلال هم بودین بد که نگفتم! گفت من برات یه پیشنهاد دلسوزانه دارم و الان بهترین موقعیته که مطرح کنم. بدون مقدمه میگم بهم قول ازدواج بده دیگه کسی سرِ راهمون نیست من هم عاشقتم هم عموی بچت!!!
داشتم دیوونه میشدم از شنیدن حرفای وقیحانهاش نمیدونستم چطوری نشون بدم که ازش عصبانی و متنفرم. چنتا دیگه فحش بهش دادم و تف انداختم به روش گفت نترس دیگه فرهاد نیست که دنبالمون رو بگیره پس به حرفام خوب فکر کن با حرفاش انگار مامور عذابم بود اونجا بود که جای خالیِ فرهاد رو حس کردم که اگه میبود حسابشو میذاشت کفِ دستش پسره ی بی شرم و حیا
😔اون شب تا صبح خوابم نبرد و خاطرات فرهاد یکی یکی برام زنده میشدن تا دو هفته اوضاعم همینطور وخیم بود که الله متعال سکینه و آرامشش رو کم کم بهم باز گردوند
🔻اون سال کنکور شرکت کردم اما نتیجش اونی نبود که خودم می خواستم گرچه خیلی از دوستان و اطرافیانم آرزو داشتن که رتبه ی منو بیارن و ازم میخواستن تعیین رشته کنم و برم دانشگاه اما بابا نذاشت، گفت امسال با این همه مشکل اینقد خوب بودی، اگه بخونی سال بعد پزشکی قبول میشی. همش به این فکر میکردم که حمید از حال و احوالِ اون موقعم سو استفاده کرده بود و با وقاحت تمام بحث بچه رو پیش کشید در حالیکه خودش میدونست حقیقت نداره و فقط میخواست اونطوری منو وابسته خودش کنه و چه معلوم نقشه هایی در سر نداشته بود که بعدا ازم آتو بگیره و به زور منو زنِ خودش کنه اما الحمدلله هرچند که حالم ناخوش بود ولی فریبش رو نخوردم پررویِ حمید به اینجا ختم نشد و بعد از کنکورم منو رسما از بابا و عمو خواستگاری کرد، که هم خیلی سرزنشش کردن و بعد از مدت ها اصرار و مزاحمت، وقتی دید بیفایدس، رفت سراغ خونه زندگیش تا بچه دار شدن و کم کم فکرِ من از کلّش پرید تمام تابستانِ اون سال رو با حَسرت سر کردم؛ همش تو این فکر بودم که اگه این اتفاق برامون نمی افتاد، عروسی میکردیم و تو همین شهری که درس میخوندم و کُلی به خودش و آدماش دل بسته بودم میموندم، اونوقت واسه خودم یه عالمه برنامه چیده بودم و امیدوار بودم با کمک آقای کامیاب بتونم همشون رو اجرا کنم کنارشم واسه فرهاد نقشه هایی کشیده بودم که با کمک عمو میشد عملیشون کنم و فرهاد رو از لحاظ عقیدتی به خودم نزدیک کنم.
😔اما الان چی؟! به صفر رسیده بودم میگفتم دیگه هیچوقت نمیتونم دل ببندم هیچوقت نمیتونم برای مدت زیادی به اون شهر برگردم و کنار آدمایی که بخاطر الله دوستشون دارم باشم و به راهم ادامه بدم
💭این فکر و خیالا یه مدت مثل خوره به جونم افتاده بود اما لطف الله شامل حالم شد و کم کم به خودم اومدم و گفتم حتما بی حکمت نیست شاید اگه با فرهاد ادامه میدادم اختلافمون اونقدر سر میگرفت که عشق و علاقش تبدیل به شر و نفرت و از هم پاشیدگیِ دو تا خانواده میشد ؛ شایدم بخاطر همین عشق و علاقه پام تو زندگیش گیر میکرد و قیدِ عقیده و اون همه فکر و خیالی که تو سر داشتم رو میزدم ؛ شایدم از سر مجبوری باهاش سازش میکردم و یه عمر راهِ پسو پیش واسه خودم نمیذاشتم اما خدا با این اتفاق سرنوشت من رو از فرهاد جدا کرد
ادامه دارد...
@Dastanvpand
💫خانم ۴۵ ساله ای بر اثر حمله ی قلبی، در بيمارستان بستری بود.
در اتاق جراحی، لحظاتی مرگ را تجربه کرد. وقتی که عزراییل را ديد، از او پرسيد:
آيا وقت من تمام ا ست؟!
عزرایل گفت: نه، شما ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز ديگر عمر می کنيد.
زن خوش حال شد و پس از بهبودی، تصميم گرفت در بيمارستان بماند و عمل های زير را انجام دهد:
۱- کشيدن پوست صورت
۲- ليپو ساکشن
۳- جمع و جور کردن شکم
و کاشت گونه و تاتوی ابرو
و به رنگ کردن موها و سفيد کردن دندوناش هم مشغول شد!
يه هفته بعد از اتمام آخرين عمل زيبایی، هنگام مرخص شدن از بيمارستان، در حالی كه می خواست از خيابون رد بشه، با يه ماشين تصادف كرد و كشته شد!!
وقتی با عزراییل رو به رو شد پرسيد: مگه جناب عالی نفرموديد من ۴۳ سال ديگه فرصت دارم؟! چرا جانم را گرفتی؟!!
عزراییل گفت:
اِ اِ اِ تو بوودی؟!!
چه قدر عوض شدی! به این برکت نشناختم. شرمنده.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓