eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان شیخ صنعان و دختر ترسا داستان شیخ صنعان و دختر ترسا، حکایت عاشق شدن پیری زاهد و متشرّع و صوفی مسلك است که در جوار بیت الحرام، صاحب مریدان بسیار بوده و تمام واجبات دینی و شرعی را انجام داده و صاحب كرامات معنوی بوده است. زاهد پیر(شیخ صنعان یا سمعان)، چند شب پیاپی در خواب می بیند که از مکه به روم رفته و بر بتی، مدام سجده می کند. پس از تكرار این خواب در شبهای متوالی، او پی می برد که مانعی در سر راه سلوكش پیش آمده و زمان سختی و دشواری فرا رسیده است. و لذا تصمیم می گیرد تا به ندای درون گوش داده و به دیار روم سفر كند. جمع کثیری از مریدان وی(به روایت عطار،400 مرید)، نیز همراه وی راهی دیار روم می شوند. در آن دیار، شیخ روزها بر گرد شهر می گشته تا سرانجام روزی نظرش بر دختری ترسا، و بسیار زیبا افتاده و عاشق او می شود. عشق دختر ترسا، عقل شیخ را می برد؛ شیخ، ایمان می دهد و ترسایی می خرد. شیخ مقیم كوی یار می شود و  همنشین سگان ِكوی؛ و پند و نصیحت یاران را نیز به هیچ می گیرد. دختر ترسا از عشق شیخ آگاه می شود و پس از آنكه در مقام معشوق، ناز كرده و شیخ را به سبب عشقش سرزنش و تحقیر می كند، سرانجام در برابر نیاز شیخ، 4 شرط برای وصال قرار می دهد: سجده بر بت، خمر نوشی، ترك مسلمانی و سوزاندن قرآن. شیخ عاشق، نوشیدن خمر را می پذیرد و آن سه دیگر را ،نه.  اما پس از نوشیدن خمر و در حال مستی، سه شرط دیگر را نیز اجابت می كند و زنار می بندد. كابین ِدختر گران است و شیخ مفلس از پس آن بر نمی آید؛ ولی دل دختر به حالش سوخته و به جای سیم و زر، یك سال خوكبانی را بر شیخ وظیفه می كند و شیخ به مدت یكسال خوكبانی دختر را اختیار می كند. یاران كه تحمل این خفت و رسوایی را نداشتند، سرانجام شیخ خود را رها می كنند و به حجاز برمی گردند و گزارش اعمال او را به مریدی (از یاران خاص شیخ) که هنگام سفر روم غایب بود می دهند. او آنها را سرزنش می کند که چرا شیخ خود را در چنان حالی رها کرده اند و به همراه سایر مریدان به روم باز می گردند و معتكف می شوند و 40 شب به دعا پرداخته و با تضرع و زاری از خدا طلب نجات شیخ را می كنند. در شب چهلم، سرانجام  مرید باوفای شیخ، پیامبر اسلام (ص) را در خواب می بیند که به او بشارت رهایی شیخ را می دهد. او همراه با مریدان عازم دیدار شیخ می شوند و شیخ را می بینند که زنـّار بریده  و از نو مسلمان شده و توبه كرده است. و همراه با شیخ به سوی حجاز باز می گردند. اما دختر ترسا که زمانی ایمان شیخ را زائل كرده بود، شب هنگام در خواب می بیند كه او را به سوی شیخ می خوانند كه دین او اختیار كند. احوالش دگرگون می شود و دلداده و سرگشته، دیوانه وار، سر به بیابان، در پی شیخ می گذارد. و بر شیخ نیز الهام می شود كه دختر ترسا، آشنایی یافت با درگاه ما          کارش افتاد این زمان در راه ما بازگرد و پیش آن بت باز شو          با بت خود همدم و همساز شو شیخ باز می گردد و دختر را آشفته و مشتاق می یابد؛ دختر به دست او اسلام می آورد و چون طاقت فراق از حق را نداشته، در دامان شیخ، جان بر سر ایمان خود می نهد. 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💎حکایت عقاب و کلاغ بیشه آورده اند که عقابی بود. بر بچه گوسفند حمله آورد و او را به چنگال صید کرده، در ربود. کلاغی که شوق تقلید داشت، این احوال را دید. خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید، و لیکن پنجه اش در پشم گوسفند چنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص دادن نتوانست. شبان آمد و او را اسیر یافته، بگرفت و به خانه برد تا از بهر بازیچه به فرزندان خود دهد. چون فرزندان شبان کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند که این پرنده چه نام دارد؟ راعی گفت این پرنده ای است که پیش از یک ساعت خود را عقاب تصور کرده بود، اکنون خوب دانسته باشد که کلاغ بیشه است حماقت پیشه. (خلاصه): آدمی را باید که در کاری که مافوقِ استطاعت (توانایی) او باشد قدم ننهد و اگر نهد، هم از سرانجام آن نومید گردد و هم مصدر تضحیک ابنای روزگار شود. 📚 حکایات دلپسند ✍محمدمهدی واصف @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🌟حکایت عقاب و کلاغ بیشه آورده اند که عقابی بود. بر بچه گوسفند حمله آورد و او را به چنگال صید کرده، در ربود. کلاغی که شوق تقلید داشت، این احوال را دید. خواست که زور خود بر گوسفندی بیازماید، و لیکن پنجه اش در پشم گوسفند چنان اسیر ماند که بیچاره خود را از آن خلاص دادن نتوانست. شبان آمد و او را اسیر یافته، بگرفت و به خانه برد تا از بهر بازیچه به فرزندان خود دهد. چون فرزندان شبان کلاغ را دیدند، از پدر خود پرسیدند که این پرنده چه نام دارد؟ راعی گفت این پرنده ای است که پیش از یک ساعت خود را عقاب تصور کرده بود، اکنون خوب دانسته باشد که کلاغ بیشه است حماقت پیشه. (خلاصه): آدمی را باید که در کاری که مافوقِ استطاعت (توانایی) او باشد قدم ننهد و اگر نهد، هم از سرانجام آن نومید گردد و هم مصدر تضحیک ابنای روزگار شود. 📚 حکایات دلپسند ✍محمدمهدی واص 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟در زمان‌های دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیر قابل استفاده بود. روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد. روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود. دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود. روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد. مرد خردمند گفت: «چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟» روستاییان گفتند: «نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را🙈 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯼ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﻜﺎ، ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﭽﻪﺩﺍﺭ ﻧﻤﯽﺷﺪ.… ﺍﻭ ﻧﺬﺭ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﭽﻪﺩﺍﺭ ﺷﻮﺩ، ﺗﺎ ﯾﻚ ﻣﺎﻩ ﺳﺮ ﻫﻤﻪ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺍﺻﻼﺡ ﻛﻨﺪ! . ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺑﭽﻪﺩﺍﺭ ﺷﺪ…! ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﯾﻚ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻓﺮﻭﺵ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﺋﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺷﺪ . ﭘﺲ ﺍﺯﭘﺎﯾﺎﻥﻛﺎﺭ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﻜﻪ ﻗﻨﺎﺩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻫﺪ، ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ از گرفتن پول امتناع کرد و ﻣﺎﺟﺮﺍی نذرش ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ.… ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ، ﯾﻚ ﺟﻌﺒﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻭ ﯾﻚ ﻛﺎﺭﺕ ﺗﺒﺮﯾﻚ ﻭ ﺗﺸﻜﺮ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻗﻨﺎﺩ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﻮﺩ…! ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﯾﻚ ﮔلﻓﺮﻭﺵ ﻫﻠﻨﺪﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺴﺎﺏ ﻛﻨﺪ، ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﺵ ﺭﺍﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ، ﯾﻚ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﯾﻚ ﻛﺎﺭﺕ ﺗﺒﺮﯾﻚ ﻭ ﺗﺸﻜﺮ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺵ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﻮﺩ…! ‌ ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﯾﻚ تاجر ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻛﺮﺩ… ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭘﻮﻝ ﺍﻣﺘﻨﺎﻉ ﻛﺮﺩ…! ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ، ﺑﺎ ﭼﻪ ﻣﻨﻈﺮﻩﺍﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪ؟ ﭼﻬﻞ ﺗﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺻﻒ ﻛﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩن ﻭ ﻏﺮ میزﺩن که این مرتیکه چرا دیر کرد...!؟😂 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 💠آموزنده💠 ✍🏻انسان_بخشنده هدف_رضایت_الله_خواستن 🔳🌸وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد. 🔳🌸برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز. 🔳🌸برادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. 🔳🌸چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى! 🔳🌸مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا ردنکرد. •┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈• @Dastanvpand •┈┈┈•✿❁✿•┈┈┈•
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 ✅کربلایی شوید👇👇👇 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
‍ ‍ 📚 اتاق پیرزن یک اتاق ساده بود با یک پنجره ی کوچک رو به آسمان. و یک گل شمعدانی در یک گلدان گلی کنار پنجره. اتاق پیرزن با همه ی سادگی اش چیزی کم نداشت اما وقتی تابستان از راه رسید، پیرزن باید برای اتاقش پرده ای می دوخت تا از تیزی آفتاب جلوگیری کند. پیرزن، با ذوق و سلیقه، یک پرده ی زیبا دوخت و آن را به پنجره ی اتاقش آویزان کرد. پرده، اتاق پیرزن را زیباتر کرد. و صفای آن را دو چندان. پیرزن، همسایه ای داشت با اتاقی پر از تجملات، اما دلی داشت که مثل اتاقش زیبا نبود. همسایه ی پیرزن بسیار حسود بود. او بزرگترین نعمتهای خودش را نمی دید و به کوچکترین نعمتهای پیرزن حسرت می خورد و حسادت می کرد. او هر روز به بهانه ای به خانه ی پیرزن سرک می کشید تا همیشه از وضع او آگاه باشد. آن روز هم همسایه به بهانه ای وارد اتاق پیرزن شد و متوجه شد که پیرزن پرده ی جدیدی دوخته است و به اتاقش آویزان کرده است. آتش حسادت همسایه با دیدن پرده دوباره گر گرفت. آرزو می کرد هرطوری شده آن پرده را از بین ببرد. همسایه از پرده ی پیرزن خیلی تعریف کرد و سپس از پیرزن خواست که آن پرده را به او بدهد تا یکی مثل آن برای خودش بدوزد. پیرزن پرده را به همسایه داد. همسایه پرده را با خود برد و قسمتی از آن را با ریختن چای، لکه دار کرد و قسمت دیگری را هم سوراخ و پاره کرد. سپس پرده را تا کرد و بدون اینکه چیزی بگوید وقتی که پیرزن خواب بود آن را در خانه ی پیرزن گذاشت و به خانه برگشت . فردای آن روز، همسایه دوباره به خانه ی پیرزن رفت تا ازدیدن پرده ی لک شده و پاره ی پیرزن لذت ببرد و او را سرزنش کند. اما برعکس انتظار او، پرده ای کاملا سالم و زیبا جلوی پنجره آویزان بود. مثل اینکه هیچ اتفاقی برایش نیفتاده بود. همسایه متعجب و عصبانی شد اما نمی دانست چه بگوید و چگونه از پیرزن راز پرده را سوال کند. دائم حرص می خورد و زیر لب غر می زد تا اینکه بالاخره پیرزن جلو آمد و پرده ی تا کرده ی دیروزی را به همسایه تعارف کرد و گفت: بیا دخترم دیروز که پرده را بردی من یکی مثل همان برای خودم دوختم و تصمیم گرفتم این پرده را از تو پس نگیرم. ولی مثل اینکه غروب وقتی خواب بودم خودت آن را آورده بودی و در اتاق من گذاشتی . من دیگر تای آن را باز نکردم و آن را برایت نگهداشتم. همسایه ی حسود حرفی برای گفتن نداشت ناچار پرده را گرفت و تشکر کرد و رفت. پرده ی لکه دار، بر دیوار اتاق همسایه آویزان شد تا همه بدانند او چه زن شلخته و حسودی است. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚 مردی شیک‌پوش داخل بانکی در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شماره‌اش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را دارد و به همین دلیل به یک وام فوری به مبلغ 5000 دلار نیاز دارد. کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی دارد و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید و مدارک ماشین فراری جدیدش را که دقیقاً جلوی در بانک پارک کرده بود به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو با وام مرد موافقت کرد آن هم فقط برای دو هفته. کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گران‌قیمت را گرفت و ماشین را به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد. مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت و 5000 دلار + 15.86 دلار کارمزد وام را پرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت: «از این که بانک ما را انتخاب کردید متشکریم.» و گفت: «ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید. ولی فقط من یک سوال برایم باقی مانده که با این همه ثروت، چرا به خودتان زحمت دادید که 5000 دلار از ما وام بگیرید؟» مسافر نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: «تو فقط به من بگو کجای نیویورک می‌توانم ماشین 250.000 دلاری را برای 2 هفته با اطمینان خاطر و با فقط 15.86 دلار پارک کنم!» 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
آورده اند ﺯﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺳﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﺲ ﺍﺯﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﺍﺯ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ ﺭﻓﺖ! ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟ آن زن گفت : ﻧﻪ پیامبر گفت : ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﻬﺎﺟﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟ آن زن گفت : ﻧﻪ پیامبر گفت : ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟ آن زن گفت : ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻭ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭﻣﺮﮐﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ! پیامبر گفت : ﺗﻮ ﮐﻪ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻣﮑﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺷﺪﯼ؟! آن زن گفت : ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ! ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ (ص) ﺑﻪ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ! ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﻣﺮﮐﺐ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ! ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻏﺮﯾﺐ ﺍﺳﺖ! ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻩ! ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﻣﻮﺩ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻧﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﻨﺪ! ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺸﺮﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ! ﺁﻣﺪ ﮐﻤﮏ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ! ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻣﺎﻥ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ؟! 📚 علامه ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺿﺎ ﺣﮑﯿﻤﯽ، 📚ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺍﺳﻼﻣﯽ، ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻟﺤﯿﺎﺓ ﺟﻠﺪ ﻧﻬﻢ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو قسمت پنجاه و دوم 😔خیلی سخت بود فرهاد رو راضی کنم که دیگه منتظرم
قسمت پنجاه و سوم فرهاد همه رو تهدید کرد که خودکشی میکنه اما کسی جدی نگرفت. به من گفت که فقط یه نمایشه منم فکر میکردم چون همه یه جور دیگه روش حساب میکنن، کسی تهدیدش رو جدی نمیگیره و بهش گفتم بیخیال این نقشه بشه یه مدت خبری از کسی نبود پدرم تو خونه روزگار برام نذاشته بود میگفت همه ی اتفاقا زیر سرِ توه از طلاقِ همسرش گرفته تا تهدید به خودکشی و آشوبی که تو دوتا خانواده به پا کرده؛ چند روزی فرهاد پیدا نبود نگرانش شدم به خواهرش زنگ زدم گفت سه روزه برنگشته خونه میگه خونه دوستام میخوابم یکی دو روز دیگه گذشت و بالاخره صداش در اومد همه در به در دنبال فرهاد میگشتن حتی خودم که ازش مطمئن بودم صدسال دست به چنین کاری نمیزنه، نگرانش شدم چون بی خبر رفته بود عمو و زن عمو قلبا از بابا شاکی بودن اما زیاد به روی خودشون نمیاوردن. بابا از همه بیشتر ترسیده بود فکر میکردم آرزو داشت فرهاد برگرده و صدتا دختر بهش بده بعد از یک هفته فرهاد میره خونه دوستش و همه چیو براش توضیح میده دوستشم با نقشه ی فرهاد، به عمو زنگ میزنه و خبر سلامتیشو میده نقشه ی فرهاد گرفت و بابا بالاخره رضایت به ازدواجمون داد مامانم از قبل مخالف این ازدواج بود میگفت اینطوری برای همیشه میشی مالِ بابات و خانوادش و من نمیتونم راحت باهات رفت و آمد کنم. 😔میدونستم مامان نمیتونه تو عقدم شرکت کنه واسه همین تا بعدِ عقد بی خبرش گذاشتم نمیدونم چطور دلم اومد مراسم عقدمون ساده برگزار شد و فقط فامیلای نزدیک دعوت بودن باید خیلی خوشحال میبودیم اما همش یه دلسردی و ناامیدی سراغم رو میگرفت و باعث میشد سرِ کوچکترین مسئله با فرهاد دعوام کنم 🔸بعد از عقدمون بد عنقی های بابا و گیر دادناش شروع شد. تو چند ماهی که نامزد بودیم، وقتاییکه میخورد به تعطیلی و خونه بودم، خیلی سخت همدیگه رو میدیم بابا نمیذاشت اگه فرهاد میومد خونمون و بابا اونجا بود جرات نداشتیم همدیگه رو هم نگاه کنیم. تو این مدت، حمید؛ برادرِ کوچکتر فرهاد، ازدواج کرد و سروسامان گرفت هر روز که میگذشت با فرهاد سرِ مسایل عقیدتی اختلاف پیدا میکردیم ؛ فرهاد کاملا فهمیده بود که عقیده و مراممون بهم نمیخوره اما از ترس اینکه از دستم بده هیچ وقت بحث نمیکرد، ولی من عمدا بحث راه مینداختم می خواستم مثلا با بحث کردن اصلاحش کنم. چند باری عمو نصیحتم کرد و بهم گفت چطوری برخورد کنم اما موقعِ عمل نصیحتای عمو خیلی کارساز نبود و من کاری رو میکردم که فکر میکردم درسته 😔فرهاد اونی نبود که فکر میکردم تغییر میکنه یه بار بهم گفت: میدونی که من به قول خودت تعصبی هستم باید شاکر باشی که ازت نمیخوام مثلِ من فکر کنی و باید درک کنی که این از سرِ علاقمه بهت پس سربه سرم نزار و سعی نکن منو مثل خودت کنی این از یه طرف، شکاکی و غیرتِ بیش از حدش از یه طرف دیگه بیزارم کرده بود اگه در جمعی مردی غیر از خودش و باباهامون بود و منم اونجا بودم، اخم میکرد و تا دو روز نمیشد درستُ حسابی باهاش حرف زد. حتی یه بار سرِ اینکه پسر عمه بزرگَم که دوستِ خودشم بود باهام مثل قبلا که نامزد نکرده بودم، احوالپرسی کرد، دعوامون شد و کلکل کردیم درحدیکه میخواست دست روم بلند کنه اما پشیمون شد البته فهمیدم که این رفتاراش برمیگرده به خُلقیاتش و چندان به خودِ من مربوط نمیشه اما خُب داشت کم کم بینمون فاصله مینداخت. کار به جایی رسید که میگفت دوست ندارم خودتو واسه بابام شیرین کنی و مدام کنارش باشی! این اداها رو باید فقط من ببینم نه کسِ دیگه ای. نه بابات و نه بابام! 😒اغراق میکرد اینطورم نبود منظورش از ادا و اطوار؛ سلام احوالپرسی و روبوسیِ نبستا گرم و چند کلمه خوشُ بِش بود که با عمو داشتیم. عمو از بابای خودم خیلی بزرگتر بود و از بچگی بهم محبت داشت ؛ البته روزهای خوبِ زیادی باهم داشتیم و قدرِ علاقه و تلاش و محبتش رو هم میدونستم. اما مسئله این بود که من میخواستم کنارشغ تا ابد زندگی کنم و برنامه ی زندگیم رو کنار اون اجرا کنم که این کار خیلی سخت بنظر میرسید چون منو فرهاد تو مسئله ای نقطه مقابلِ هم بودیم که مهمترین مسئله ی زندگیمون بود و ظاهرا نمیتونستیم باهم توافق کنیم ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
قسمت پنجاه و چهارم چند ماه از عقدمون گذشته بود و یک ماهِ دیگه باید کنکور میدادم دانشگاه رفتنِ من واسه فرهاد کابوس شده بود! گاهی وقتا میخندید و میگفت: فردوس فکرشو بکن دانشگاه قبول شی و بخوای بری سرِ کلاسای مختلط و با استادای مرد حرف بزنی من چه حالی میشم بنظرت؟! تحملش برام غیرممکنه یاباید قیدِ منو بزنی یا دانشگاهِتو منم سربه سرش میذاشتم و میگفتم معلومه که قیدِ تورو میزنم ؛ ازم دلگیر میشد و زودم آشتی میکرد. میگفت من دوست دارم خودمم سرِ کار نرم تو خونه پیشت باشم تحمل دوریت رو ندارم 🔸اتفاقی که باعث شد بیشتر از هر وقتِ دیگه رومون تو رویِ هم باز بشه موقعی بود که داشت جریانی رو تعریف میکرد واسم وسط حرفش از مطلبی خیلی خوشحال شدم. ، ذوق زده شدم گفتم بگو بخدا راست میگی فرهاد!؟ گفت به جانِ شیخم قسم! عادت داشت اینطوری قسم میخورد فکر کردم الکی داره دلخوشم میکنه گفتم اذیت نکن بگو بخدا راست میگی! 😢اینو که گفتم یه دفعه فرهاد ازین رو به اون رو شد ابروهاش رفت توهم صداش رو بلند کرد گفت میگم به جانِ شیخم یعنی چی باور نمیکنی؟! از ناراحتیِ برخوردِ تندش شوکه شده بودم نمیدونستم چی بگم بغضِ سنگینی گلومو گرفت خواستم گریه کنم اما غرورم اجازه نداد خواستم باهاش دهن به دهن نشم اما خیلی بهم برخورده بود نمیتونستم بیخیال شم بهش گفتم خب قسم میخوری لااقل بزار درست حسابی باشه شیخی که تو به جانش قسم میخوری و اینطوری واسه من صداتو بلند میکنی زیر خاک و بی جانه! نمیدونم چرا نتونستم خودمو کنترل کنم و با زبون خوش حالیش کنم هنوز حرف تو دهنم بود که صدای سیلیِ محکمی تو صورتم بلند شد. باورم نمیشد دنیا تیره و تار شد جلو چشام تو روی هم نگاه میکردیم ناامیدی از من و پشیمانی از تو چهره فرهاد هویدا بود فورا دست کشید رو صورتم، بغلم کرد و ازم عذرخواهی کرد. دو روز باهاش حرف نزدم حتی نمیتونستم نگاش کنم خیلی دلم شکسته بود واسه تعطیلات نوروز برگشتیم شهرستان بعد از ما خونه عمو هم برگشتن اونجا که بودیم منو فرهاد بیشتر خونه مادربزرگ همدیگرو میدیدم منو خواهرم اغلب خونه مادربزرگ بودیم که یه روز فرهادم اومد پیشمون از وقتیکه برگشته بودم شهرستان و تو قوم و فامیل و مهمونی بودم فرهاد اخم کرده بود و معلوم بود دلش دعوا میخواست. سر مسئله ای بحثمون شد طوریکه صدامون بلند شد و مادربزرگ فهمید. 😔فرهاد رو به مادر بزرگ کرد و گفت: فردوس طوری شده که راحت به عقاید همه مون توهین میکنه چون زیاد بهش گیر نمیدم پررو شده ؛ داشت اغراق میکرد اصلا بحثمون سرِ این نبود فقط معلوم بود که دلش بابت اون روز هنوز پُره روبه من کرد و با عصبانیت گفت تو باید کوتاه بیایی اگه تاحالا بهت سخت نگرفتم واسه اینه که نخواستم بهت تلخ بگذره چون عاشقتم ولی تو انگار برای من نقشه کشیدی و کوتاه بیا نیستی پس منم ول کن نیستم تا دست ازین عقاید نو پیدا نکشی حقیقت چیزی بود که اون میگفت نقشه های منو عمو خیلی زود نقشِ بر آب شد 💔 از اون روز به بعد تنها چیزی که بهش فکر میکردم طلاق بود ما هنوز عقدمون رو ثبت نکرده بودیم بابا مدام عقبش مینداخت! فرهاد باز ازم عذرخواهی کرد با روشِ خودش اما دیگه دل خوشی ازش نداشتم نه که دوستش نداشته باشم نه! اتفاقا برام شده بود دغدغه که چطور میتونم ازش دل بکنم اما دیگه اونی نبودم که بخوام آیندمو باهاش تصور کنم. بابا مشکلی واسش پیش اومد و قبل از تمام شد تعطیلات با زن بابا و خواهرام برگشتن خونه قرار بود من بمونم خونه مادربزرگ و بعدِ تعطیلات مستقیم از همینجا برگردم خوابگاه یه عصری خیلی دلم گرفته بود گوشه ی حیاط تنها نشسته بودم فرهادو زن عمو اومدن خونه مادربزرگ زن عمو رفت داخل و فرهاد پیشِ من موند خیلی حرف زدیم اخر سر به گریه افتادم التماسش کردم گفتم یک کلمه بگو طلاقت میدم بزار علافِ هم نشیم بیشتر ازین اینو که شنید از جاش بلند شد گفت فردوس تورو خدا دیوونم نکن قول میدم دیگه هیچ اتفاقِ بدی بینمون نیفته قول میداد اما هیچوقت نمیتونست به قولاش عمل کنه. دید که من جدی حرف میزنم زد زیر گریه میخواست به پام بیفته نذاشتم اونقد ابراز پشیمانی کرد که اونجا نتونستم دستِ رد به سینش بزنم گفتم باشه این بارم میگذرم اما از تهِ دلم ناراضی بودم و میدونستم مشکل ما با عذرخواهی حل نمیشه ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••