💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗💓#شاید_معجزه ❤
#قسنت _بیست_و_هشتم 8⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
انگاری بدبختی قصد نداشت از خونه ی من و امیرم کوچ کنه، انگاری تازه راه خونه مارو پیدا کرده بود ،
انگاری روزگارِ منو امیرم چشم خورده بود...
اونقدر غرق شادی بودم؛ غرق خوشبختی بودم که یادم رفته بود ″وان یکاد″ نصب کنم به پهلوی زندگیم و هرچی چشم حسود ازش دور بمونه..
کوتاهی از خودم بود که جار زدم حال خوبمو ..
تقصیر کی بود اخه
ک سرنوشت اینجوری هی برام بدبختی میخواد..😞
یک هفته بود امیرم رو ندیده بودم که بهم خبر دادن باید برم بیمارستان..
امیرم تصادف کرده بود ..😭
تصادف کرده بود و حالش بد بود..
میگفتن بیهوشه
علائم حیاطیش بالاست ولی بیهوشه ..
یعنی امیرم چشاش بسته اس
یعنی من نمیتونم چشای عسلیشو ببینم ..😭
#شاید_معجزه ❤
این یک هفته روح روانم رو به بازی گرفته بود؛ یک هفته ای ک نشده بود ریحانه ام رو ببینم..
ریحانه برام انگیزه ی زندگی بود ..
امید به زندگی بود ..
ریحانه همدمم بود ..
میخاستمش ،برای رسیدن به بهشت انتخابش کرده بودم ..
کمکم کنه ک بذاره برسم به آرزوهام
آرزویی ک شب و روز براش زندگی کردم ..🌟
ولی وقتی بابا و پدر ریحانه رو در جریان گذاشتن
مخالفت شدیدشون شوکه م کرد..
چرا حالا
چرا الان که همه کارم جور شده
چرا وقتی ک قرعه به اسمم در اومده بود ..
اصلا نذاشتن ریحانه رو در جریان بذارم ..
پدر ریحانه اونقدر آشوب شد که گفت دختر منو بیخیال شو..
این حرف شوخیش هم جونم رو میگرفت ..
چه برسه فکر کردن بهش
نذاشتن نشد ...
نشد ک خودم ریحانه ام رو راضی کنم ..
وقتی به خودم اومدم ک محکوم بودم به سکوت محکوم بودم به انتخاب؛ محکوم بودم به موندن بین دوراهیِ
#زندگیم و #آرزوم..💞
به خودم اومدم
دیدم ریحانه میگه من جانت نیستم
من جان دلت نیستم ..
کی میتونست تو این موقعیت بهش بفهمونه تو نفسِ امیر غُد و یه دنده ای..
کی بود بهش بگه برام حکم زندگی داره ..
گوش نمیداد و حق داشت؛ گله کرد نبودم و حق داشت؛ گریه میکرد و خاک بر سرمن ،حق داشت ..
آشوب بودم هیچ راهی نداشتم..
فکرم داشت منفجر میشد و انتخاب سخت بود ..
اونشب ک ریحانه شک کرد به عشقم ، تحملم تموم شد رفتم ک ببینمش و به خودش بگم که خودش راه بذاره جلو پام..
اونقدر غرق فکرام بودم که سرعتم رفت بالا و بالاتر اونقدر بالا که دیگه نفهمیدم چیشد و چجوری رفتم تو دل ماشین جلوئیم و...
#شاید_معجزه ❤
بابا اومد دنبال من و مامان باهم بریم بیمارستان پرازبغض بودم اما دلم نمیخواست اشک بریزم پر از فکر بودم اما دوست نداشتم به زبون بیارم ..
وقتی رسیدم جلوی در اتاقِ امیر؛
خاله و عمو رو دیدم ک روی صندلی نشسته بودن
خاله آروم آروم اشک میریخت چقدد صبور بود این زن ...
عمو سرشو تکیه داده بود به دیوار ؛ عریزدلم چقدر مهربونه..
زهرا جلوی در وایساده یود ،همونطور که ناخوناش زیر دندونش بود اشک میریخت و حرف میزد..
آقا رضا هم ک غمگین ترین حالت ممکن دستشو گذاشته بود رو صورتش..
زهرا اولین نفر بود که منو دید ،
اومد سمتمون با گریه گفت : سلام عمو ،سلام خاله ، ریحون خوبی
(نگو ریحون امیر خوشش نمیاد اسمو بشکونی )
غمت نباشه ها امیر تورو ول نمیکنه هیج جا نمیره قربونت برم ،
ریحانه !
داداشیم بیهوشه
بغلش کردم ..
بازم نمیتونستم حرف بزنم اونقدر تو بغلم موند که خسته شد ..
گیج بودم..
تکون نمیخوردم ..
بقیه حرف میزدن باهام
من ساکت بودم ...
آقا رضا زودتر از بقیه به حرف اومد؛
دکتر میشه خبر خوب بهمون بدین؟؟؟
شکستم، وقتی که دکتر آروم و زیر لب گفت؛ دعا کنید بهوش بیاد دعا کنید طولانی نشه بیهوشیش..
چشام تار شد.. یه لحظه احساس کردم جهانم خالی شد انگاری یه دیوار از خلاء کشیدن دورم، هیچی نبود سکوت مطلق..
نفسم داشت بند میومد که یکی گرفتم تو بغلش..
اونقدر محکم که باز کرد راه نفسمو..
عمو بود، پدر امیر..💞
با صدای خسته گفت؛
+ریحانه خانوم؟! دخترم؟!
خسته از اون گفتم؛
-عمو؟! امیرم چی میشه؟!
+درست میشه دخترم!!
-عمو؟! امیرم خوابه؟!
+خوابه دردتون به جونم، درست میشه بابا..
-عمو؟! یه هفته ست ندیدمش!!
+الان میری میبینی دخترم، درست میشه امیرت..
آرومتر شدم.. هروقت بزرگترا میگن درست میشه، حتما درست میشه، نشد نداره بخدا..🍃
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662