🌹❤🌹❤🌹❤🌹❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_آخر
#شهدا_راه_نجات
۱۰_۱۵روزی بود ازدواج کرده بودیم
هر پنجشنبه میرفتیم مزار شهدا
داشتم مداحی منم باید برم گوش میکردم
مثل همیشه اشکام جاری شد
زینب و علی سه روز دیگه از کربلا میان
یه شهید از تیپ فاطیمون میارن قزوین
قراره ماهم بریم قزوین سر راهمون کهف الشهدا و مزار بریم
اشکام پاک کردم
رفتم تو آشپزخونه
امیرم وارد شد
امیر:سلام عزیزم
همونجوری که سرم پایین بود گفتم سلام خسته نباشی
سرم آورد بالا و گفت :چرا گریه کردی؟
-مداحی گوش میکردم
امیر:باشه صورتتو بشور راه بیفتیم
بعداز ۱۵ساعت رسیدیم کهف
#هرکس_را_عشق_کهف_الشهدا_آخر_راهش_شهادت است
بالاخره رسیدیم قزوین دلم خیلییی برای مامان و بابام تنگ شده بود😔
زینب و علی هم از کربلا اومدن
راهی تشیع شهید #گل_محمد_غلامی شدیم بچه آبگرم قزوین بود ک بعداز وداع بردنش شهر خودش
منو زینب
علی و امیر
رفتیم سر مزار شهید حجت
زینب:زندگیت چطوریه زهرا؟
راضی هستی؟
-خداروشکر اره خیلی
زینب میدونی همیشه فکر میکردم چون خودم محجبه ام باید همسرمم ظاهرش نشون بده مذهبیه
غافل از اینکه دین و مذهب و حیا هم باید ظاهری باشه هم باطنی
امیر چشم دل پاکه و حواسش به و من زندگیمون هست و از همه مهمتر خدا را ناظر بر اعمالش میدونه
پاتوقمون هرهفته مزار شهداست
زینب شهدا واقعا راه نجات هستن
کافیه بریم سمتشون وازشون بخوایم ک کمکمون کنن
اونا حتما نجاتمون میدن😊
#اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادت_الی_سبیلک
پایان😊
التماس دعا
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌹❤🌹❤🌹❤🌹❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662