🍃🍃🍃
این یک داستان واقعی است
داستان #بازیگر و #کارگردان
یکروز بازیگری از کارگردانی
نقشی خواست
کارگردان از سادگی او خوشش آمد
نقش پررنگی در فیلمش را به او داد
اما بازیگر که باور کرده بود
سوپر استاراست خودش را
روی دست برد
و دست کارگردان را
در پوست گردو گذاشت
در انتها هم حرفهایی زد
که گویی کارگردان به او محتاج است
کارگردان دلش شکست
اما بدون حرف رفت.
سالیان درازی گذشت
بازیگر سراغ کارگردان آمد
مدام خودش را معرفی و یادآوری کرد
اما واکنشی ندید
تااینکه کارگردان سکوتش را شکست
و گفت
یکبار تو را شناختم ،
مکرر خودت را معرفی نکن
بگذار خیالت را راحت کنم
تو نقشی در فیلم من نداری
اما یک دیالوگ ماندگار دارد
که برایت میخوانم
جای حرف بر دل میماند
چه آن حرف خوب باشد ، چه بد
حالا برو
نویسنده:
#مهرکیا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662