#باغ_مارشال_109
طرفداران انگلیس با خوشحالی استادیوم را ترک کردند.
هوا کم کم رو به تاریکی میرفت که بخانه برگشتیم.
سیما از اینکه او را تنها گذاشته بودم ناراحت بود وظاهرا خودش را سرسنیگن نشان میداد.وقتی بقول معروف خودش
را لوس میکرد توقع داشت بیتفاوت نباشم.اگر اهمیت نمیدادم نه تنها اوقات من بلکه اوقات همه را تلخ میکرد.بر
خلاف میلم به او حق دادم و گفتم:بدون تو اصال بمن خوش نگذشت.برای اینکه دلش را بدست بیاورم با هم از خانه
خارج شدیم.نمیدانستیم کجا برویم.چون جایی را نمیشناختیم.قدم زنان تا چهارراه هالووی رفتیم و آب و میوه و
بستنی خوردیم و برگشتیم.
روز بعد من و سیما به اتفاق دکتر عازم کالج آوآرمز شدیم تا از نزدیک آنجا را ببینیم.کالج در محله وست مینستر
خیابان ویکتوریا جبن رودخانه تایمزواقع بود.از اول آگوست به مدت6 ماه بطور فشرده باشد صبح و بعدازظهر سر
کالس حاضر میشدیم.
بعد از ثبت نام و گرفتن کارت شناسایی دکتر ما را روی پل معروف وست مینستر رودخانه تایمز پیاده کرد و خودش
سرکارش رفت.
مدتی کنار پل ایستادیم آشنا نبودن به شهر و نداشتن برنامه ما را بلاتکلیف کرده بود.هوا رو به گرمی میرفت و
انعکاس نور خورشید در پهنه فیروزه ای رنگ تایمز بر گرمای هوا ی مرطوب لندن می افزود.از خیابان ویکتوریا
حاشیه رودخانه را قدم زنان تا پل واترلو رفتیم و از پل های آهنی کنار پل خودمان را به ساحل رودخانه
رساندیم.قایقها و کشتی های تفریحی در انتظار توریستها خارجی و حتی داخلی ایستاده بودند.من و سیما آخرین
مسافرهایی بودیم که سوار یک کشتی کوچک تفریحی شدیم.نمیدانستیم مقصد کجاست ولی حرکت ارام کشتی در
روی رودخنه تایمز لذتی داشت که نمیخواست به مقصد برسیم.همچنان که پیش میرفتیم رودخانه عریضتر میشد
کشتی های زیادی که در لنگر گاه و اسکله های فلزی لنگر انداخته بودند ایستگاهها پارکها و پلهای متعددی که دو
سمت رودخانه را بهم متصل میکردند فوق العاده زیبا بودند.برج معروف لندن در حاشیه رودخانه واقع بود و چنان
عظمتی داشت که من و سیما محو دیدن آن شده بودیم.
سیما یکبار در نوجوانی لندن آمده بود ولی چیزی بخاطر نداشت.ما تا لنگراههای معروف راترهیت رفتیم و
برگشتیم.رفت و برگشت ما یکساعت و نیم طول کشید و ما چنان در لذت و خوشی غرق بودیم که زمان را فراموشی
کرده بودیم.از کشتی پیاده شدیم تلاطم رودخانه باعث شد تعادلمان را از دست بدهیم.سیما حالش بهم خورد.او را
روی یکی از نیمکتها نشاندم و با عجله از پله های پل بالا رفتم و از نزدیکترین سوپر دو قوطی اب پورتقال خریدم
وقتی برگشتم دیدم سیما با رنگ پریده سرش را به نیمکت تکیه داده و از حال رفته است.در قوطی را برایش باز
کردم میلش نمیکشید باالخره با صحبت و خواهش به خوردش دادم.مدتی صبر کردم و سپس زیر بغلش را گرفتم و
خودمان را به خیابان ویکتوریا رساندیم.تاکسی گرفتم و بخانه برگشتیم.رنگ پریده سیما مادرش را ترساند.وقتی
گفتم سوار کشتی شدیم و تالطم رودخانه حالش را هم زده است همسردکتر که تجربه داشت فوری یک قرص
مخصوص آرامش دستگاه گوارش به او داد و از سیما خواست کمی دراز بکشد کم کم حالش بهتر شد.
طولی نکشید دکتر برگشت.ناهار را حاضر کردند.سیما هنوز آنطور که باید بحال طبیعی برنگشته بود.بعد از صرف
ناهار هر دو به طبقه بالا رفتیم منهم احساس خستگی میکردم چند ساعتی استراحت کردیم ساعت 10 بود که سیاوش
ما را صدا کرد و گفت تلویزیون درباره فوتبال با مربی مصاحبه دارد.هراسان از خواب پریدم سیما غلتی زد و دوباره...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662