eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
سیما با قهر و غیظ از اتاق خارج شد.چند لحظه بعد مادرش با عصبانیت در را باز کرد و گفت:باز ما خواستیم از در بریم بیرون شما دعوا راه انداختین!آخه اینجوری که نمیشه بچه که نیستین! اولین بار بود مادر سیما این قدر تند با من حرف میزد.چیزی نداشتم بگویم.به هیچ وجه بخودم اجازه نمیدادم جوابش را بدهم سرم را پایین انداختم. ادامه داد:خب سیما میخواد بره مهمونی مجلس ختم که نمیره.تمدن اینجا با حرفهای قدیمی و صد تا یه غاز فرق داره. خیلی نرم و آهسته گفتم:سیما بحد کافی زیباست من فقط از او میخوام آرایش غلیظ نکنه. در همان لحظه سیما که صورتش را شسته بود داخل شد.مادرش رت و ما را تنها گذاشت.سیما با ناراحتی و خشم گفت:اینطور خوبه؟عین داهاتیا؟ نگاهی پر معنی به او انداختم و گفتم:آره خیلی هم خوبه.اگه همیشه اینطور باشی خودم رو خوشبخترین مرد دنیا میدونم. چند لحظه بمن خیره شد و گفت:ولی من هرگز مثل شوهر مرده ها به مهمونی نمیرم. مادرش بار دیگر در را باز کرد و گفت:دعوای شما هنوز تموم نشده؟ سیما گفت:منتظر ما نباشین ما به مهمونی نمی آییم. خانم ناراحت شد.سرهنگ مجبور شد مداخله کند.او بیشتر اوقات از من جانبداری میکرد و سیما و مادرش همیشه به این کار او اعتراض داشتند.آنشب هم به طرفداری از من به سیما گفت:خسرو تو قلب لندن یا شمال تهرون تربیت نشده تو دیدی تو چه خونواده ای بزرگ شده.حرف غیر منطقی هم که نمیزنه از مد و ارایش و لباس جلف خوشش نمیاد. مادر سیما که آرایش و لباسش درخور زنی به سن او نبود با عصبانیت به سرهنگ گفت:یعنی لباس پوشیدن و آرایش منم جلف و سبکه دیگه؟ سرهنگ بعد از کمی تامل گفت:من و شما با هم مصالحه کردیم و هیچ مشکلی نداریم.مسلما اگه منم خوشم نمیومد شما باید مراعات میکردین. آنشب من و سیما به مهمانی نرفتیم.سرهنگ خانم و سیاوش دلخور از ما آپارتمان را ترک کردند .از برخورد تند خانم دل چرکین شده بودم.سیما به قهر مرا در اتاق تنها گذاشت.تنها چیزی که میتوانست فکرم را مشغول کند مطالعه رمان انگلیسی آرزوهای بزرگ اثر چارلز دیکنز بود.دکتر همیشه نصحیت میکرد برای بهتر شدن زبان انگلیسی از این قبیل رمانها مطالعه کنم. یکی دو بار برای چای و شام از اتاق خارج شدم.بر خالف دفعات قبل که برای آشتی من پیشقدم میشدم اینبار اصلا اهمیت ندادم. بعد از گذشت یکسال از ازدواجمان آنشب من تنها خوابیدم. خواب دیدم در باغ قوام هستم.پدرم عده ای از خویشان و اشنایان را دعوت کرده بود.بین دعوت شدگان کاظم خان و خانواده اش بیش از بقیه مورد توجه بودند.ناهید سوار بر اسب پدرم به نهری که به استخر میریخت اشاره میکرد.یک مرتبه با اسب داخل استخر پرید و مادرم فریاد کشید:خسرو نجاتش بده!بدون لحظه ایدرنگ به دنبال ناهید رفتم.یک مرتبه خودم رو در رود تایمز دیدم داشتم غرق میشدم ناگهان از خواب پریدم.از شدت ترس ..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌