#باغ_مارشال_13
سکوت من علامت رضایت بود و لبخند سیما نشان میداد از اینکه با آنها همسفر میشوم خوشحال است.سیاوش هم
مرتب از جمشید خواهش میکرد این چند روز او را تنها نگذارد و بالاخره پدرم موافقت کرد جمشید هم با ما بیاید.تا
ساعت 10که اتومبیل سرهنگ را آوردند وسایل آماده شده بود.اسدالله دو سبد میوه داخل صندوق عقب گذاشت
همگی سوار شدیم.سرهنگ اتومبیل را روشن کرد و به امید اینکه 3 روز دیگر برمیگردیم باغ را ترک کردیم.کمی
ارامش خاطر پیدا کرده بودم و تا حدودی سایه ترس و نگرانی و تشویش از من دور شده بود.به هر آبادی که
میرسیدیم درباره مالک و خان آبادی و آداب و رسوم اهالی توضیح میدادم.سیما درست پشت سر من نشسته بود و
من پهلو به صندلی تکیه داده بودم که پشتم به او نباشد.گاهی سرش را آنقدر بمن نزدیک میکرد که گرمی نفسش را
روی شانه هایم حس میکردم.خانم سرهنگ از اینکه دل به ثروت و املاک پدرم نبسته بودم و تصمیم داشتم ادامه
تحصیل بدهم خوشش آمده بود.میگفت هرکاری از دستشان بر بیاید برای من انجام خواهند داد.ناگهان سیما میان
حرف او آمد و گفت:خیلی دلم میخواست دختری رو که مادرتون براتون در نظر گرفته ببینم.روی صورتم عرق
سردی نشست ظاهرا مادرم درباره ناهید دختر کاظم خان حرفهایی زده بود و گرنه هرگز اجازه نمیداد با دختر زیبا
و دلربایی مثل سیما همسفر شوم.در حالیکه از مادرم ناراحت بودم گفتم:تو این منطقه معمولا پدر و مادر درباره
ازدواج تصمیم میگیرن ولی من هرگز با کسی که مادرم در نظر داره ازدواج نمیکنم چون دوستش ندارم.خانم
سرهنگ با تعجب گفت:چطور مادرتون میگفت کار تمام شده است و تا اول مهر عقد میشن.مادرتون ما رو هم دعوت
کرد.
گفتم:نه اصلا تا تحصیلم تموم نشه ازدواج معنی نداره و تا اون وقت هم دختر مورد علاقه مادرم دیگه بدرد من
نمیخوره.
نزدیک ظهر به شیراز رسیدیم خانه ما در خوش اب و هوا ترین منطقه شیراز واقع بود و حیاطش غرق در بوته های
گل بود.مسیب سرایدار ما در حیاط را باز کرد.هاج و واج مانده بود.سراغ پدر و مادر را گرفت.و ماجرای روز پیش را
مفید و ختصر برایش شرح دادم و خواهش کرم اتاق مهمانان را آماده کند.
وسایل را داخل ساختمان برد و ما از بعد از استراحتی کوتاه برای صرف نهار به یکی از رستورانها معروف شیراز
رفتیم.
بخانه که برگشتیم چای آماده شده بود.مسیب میوه هایی که از باغ آورده بودیم داخل ظرف چیده و روی میز
گذاشته بود.من به اتاق خودم رفتم و آنها را برای استراحت تنها گذاشتم.
روی تخت دراز کشیدم بخودم گفتم یعنی من واقعا به سیما دل بسته ام و آیا مجبورم با ناهید ازدواج کنم؟او هم از
من خوشش می آید؟خب به مادرم چه بگویم؟اصلا شاید همه اینها اوهام باشد و صمیمیت سیما بی منظور است و
نمیشود باور کرد دختری به این زیبایی صدها عاشق و دلباخته در تهران نداشته باشد.به این خیال که فکر بچه گانه
است کمی ارام گرفتم و خوابیدم.
ساعت نزدیک 5 بود که با سر و صدای جمشید و سیاوش بلند شدم.همه داخل هال منتظر من بودند.سرهنگ
گفت:خب اختیار ما دست شماست.خسرو خان برنامه چیه؟گفتم:والله نمیدونم مقبره حافظ و سعدی بد نیست.میتونیم
فردا هم به تخت جمشید و نقش رستم بریم و اگه فرصتی بود سری به قلات که منطقه خوش و اب و هواییه بزنیم.
سرهنگ و خانمش قصد داشتند به دیدن یکی از افسران عالی رتبه که سالها در تهران با او رفت و آمد داشتند بروند....
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662