eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
پدرش معلم بود.پدر رضا، در خیابان طبرسی مشهد،پارچه فروشی داشت و وضع مالی او بهتر از بقیه بود.ناصر در همان کودکی پدرش را از دست داده بود و بار مسئولیت آنها بر دوش برادر بزرگترش که کارمند راه آهن بود،افتاده بود. می گفت اگر ارز دانشجویی اش قطع میشد،هرگز توانایی ادامه ی تحصیل را نداشت و باید به ایران بر میگشت.هر سه در امتاحانات اعزام دانشجو به خارج،پذیرفته شده بودند و هر سه در )پلی تکنیک اونترال(تحصیل میکردند. من هم بطور مختصر از زندگی خودم تعریف کردم.بین صحبتم،محمد به دنبال نکاتی میگشت که مزه بیندازد. آنقدر گرم گفت و گو بودیم که فقط بوی سوختگی غذا توانست رضا را به آشپزخانه بکشاند. چیزی نمانده بود شا م شب جزغاله شود.قبل از صرف شا م محمد و رضا به نماز ایستادند. ناصر گفت همان سر شب نمازش را خوانده است وقتی رضا و محمد نماز میخواندند سر تا پا محو تماشای آنها بودم معلوم بود با خلوص نیت نماز میخواندند و سجده میکنند. سفره به همان شیوه ی خودمان در شیراز پهن شد و بچهها هر چه درست کرده بودند،وسط سفره چییدند.چلو خورشت بادمجان و مرغ سرخ کرده،سالاد،ماست و نان و صفا و صمیمیت آنها،بدور هر گونه خودنمایی و تکبّر بود. مدتها بود چنان با اشتها غذا نخورده بودم.محمد گفت: -غیر از بعضی از روز ها که بخاطر کار و درس مجبوریم از بیرون غذا بگیریم،همیشه خودمان غذا درست میکنیم.غذای مورد علاقمون یا ابگوشته یا همین خورشت بادمجون که میل کردی. بچهها وقتی متوجه شدند که آبگوشت دوست دارم،گفتند بار دیگر برایم آب گوشت درست میکنند. آنچه مرا به تعجب وا داشته بود چرا تعطیالت به ایران نرفته اند،ولی بعد فهمیدم هر سه،در یک کارخانه ی چوب بری،واقع در حومه ی لندن کار میکنند تا بخشی از مخارج زنده یشان تامین شود.عالوه بر کار و درسم،تماشای فوتبال هم یکی از سرگرمیهای آنها بود.قرار گذشتیم که از دو هفته دیگر که بازیهای باشگاههای انگلستان شروع میشد با آنها به استادیوم برویم. ساعت از یازده گذشته بود.دلم نمیخواست آنها را ترک کنم،ولی برای اینکه بهانه دست سیما ندهم،برخالف میلم خداحافظی کردم.هر سه تا در کنار اتومبیل بدرقهام کردند. به خانه که رسیدم،سرهنگ و خانم،خواب بودند.سیما تلویزیون تماشا میکرد و سیاوش هم از خانه ی دوستش زنگ زده بود که شب آنجا میماند. سیما منتظر بود تا هر چه زودتر از دوستنم ومهمانی برایش حرف بزنم.تلویزیون را خاموش کرد وا به اتاقمان رفتیم،همانطور که روی تکه دراز کشیده بودیم،از صفا و صمیمیت بچهها صحبت کردم. از شا م خوشمزه ای که درست کرده بودند و از پدرهایشان و اینکه سه ماه تعطیلی را کار میکنند تا احتیاج نباشد علاوه بر ارز تحصیلی،از ایران برایشان پول بفرستند. از برخورد گرم و شوخ طبیعت محمد و از اعتقاد و ایمان آنان تعریف کردم. سیما در حالی که سرش را به دستش و آرنجش را به بالش تکیه داده بود و به آنچه که میگفتم گوش میداد،گفت: -تا به حال از کسی اینطور تعریف نکرده بودی.حتما خیلی خوش گذشته.گفتم: -از وقتی که اومدم لندن،این خوشترین شب زندگیم بود.... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌