eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
ناگهان چهره ی سیما در هم رفت.هر وقت ناراحت میشد،لبش را میجوید.خواستم جمله هام را طوری که قابل تعبیر و تفسیر نباشد عوض کنم که مهلت نداد و با بغض و خشم گفت: -الان ده ماه تو لندن هستیم.چه شبها که با هم به گردش و تفریح رفتیم.تقریبا هر جای دیدنی رو با هم رفتیم.کنار رود تایمز با هم قدم زادیم و تو بارها به من گفتی خوشبختترین مرد روی زمین هستی.از دوست داشتن،از عشق،از فرزندمون زادیم،ولی امشب که با چند تا دهاتی بودی،بهترین شب زندگی تو بوده.واقعا که آدم بی شعوری هستی. نمی دانستم چگونه جمله ای را که بدون در نظر گرفتن احساس سیما گفته بودم،توجیه کنم.به من من افتادم.گفتم: -منظور من این نبود که با تو خوش نبودم، یا این که....صبر نه کرد جملهام تمام شود.با عصبانیت گفت: -منم اگه بگم بهترین شب زندگیم در باغ مارشال بود،تو خوشت میاد یا خون راه میاندازی؟ برای اینکه بیشتر مرا ناراحت کند ادامه داد: -اتفاقا وقتی آلبرت بین اون همه زن از من تعریف کرد،احساس کردم خوشبتترین زن عالم هستم. گفتم: -اشتباه میکنی.تو احمقترین زن عالم هستی و معنی حرف رو نمیفهمی. چنان عصبانی شد که نزدیک بود آنچه دم دست دارد،بر سر من بکوباند.بالشش را برداشت و بقتی میخواست از اتاق خارج شود،گفت: فردا تکلیفم را با تو روشن میکنم.لیاقت تو همان دهاتیها بودن و هستن تو رو چه به لندن و کار در سفارت و ..... بحث با او فایده ای نداشت. در آن هنگام غیر از سکوت چاره ی دیگری نداشتم.آن شب را با این فکر که چرا سیما آلبرت را از یاد نمیبرد و چرا با گذشته این همه فرق کرده،به صبح رساندم. صبح سرهنگ زودتر به سفارت رفته بود.سیما روی کاناپه خواب بود.چند لحظه کنارش ایستادم و به او خیره شدم.نمی دانستم برای او متاسف باشم یا برای خودم. بعد از خوردن صبحانه،با حالی پریشان به سفارت رفتم.آن روز آنقدر ناراحت بودم که تصمیم گرفتم دباره ی سیما خیلی جدی با سرهنگ صحبت کنم.ساعت ده به اتاقش،تلفن زدم،تا اگر فرصت دارد،نزد او بروم.اتفاقا بی کار بود.قبل از اینکه چیزی بگویم،از مهمانی شب قبل پرسید. در حالی که به نشانه ی تاسف سر تکان دادم،گفتم: -کاش به مهمانی نمیرفتم. سپس قضیه ی اوقات تلخی سیما را برایش توضیح دادم و گفتم: -من همیشه شما را مثل پدر خودم دونستم و هر وقت مشکلی داشتم،با شما در میون گذاشتم.سیما با گذشته خیلی فرق کرده،از وقتی آلبرت به او گفته مناسبه هنر پیشگیه،خودش را گم کرده.بخاطر کوچکترین حرف بهونه میگیره.می ترسم زندگی ما به هم بخوره. سرهنگ با ناراحتی سر تکان داد و گفت: -بله.....بله امروز صبح که دیدم روی کاناپه خوابیده،متوجه شدم باز دعواتون شده. بعد از چند لحظه سکوت گفت:.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌