#باغ_مارشال_136
میکنه.دو هفته بعد ناصر به من تلفن زد.با هم به استادیوم)وایت سیتی(رفتیم.آن روز محمد آنقدر سربسر جوانان
انگلیسی گذشت که از خنده رودهبر شدیم.من شیفته اخلاق و مرام او شده بودم.اگر هفته ای یکبار او و بقیه ی بچهها
را نمیدیدم،واقعا دلم تنگ میشد.سیما اصرار داشت یک آنها را برای شا م دعوت کنم.خانم هم چند مرتبه پیشنهاد
کرد اگر پسرهای خوبی هستند،دلیلی ندارد رفت و آمد دو طرفه نباشد.ولی من چون میدانستم،آنها از زندگی
تشریفاتی خوششان نمیآید،فقط یکی دوبار آنها را به رستوران )درویش( که مخصوص ایرانیها بود،دعوت کردم.کم
کم تعطیالت تابستانی داشت به پایان میرسید.سیاوش در یکی از کالجهای موسیقی پذیرفته شد و به قول خودش به
منتهای آرزوی ااش رسید.سیما آرزو داشت در رشته ی سینما تحصیل کند،ولی چون رفته رفته ششمین ماه حاملگی
ااش را پشت سر میگذاشت،از آن سال تحصیلی صرف نظر کرد.با شروع مدارس و دانشکده ها،سیما وارد هشتمین
ماه حاملگی ااش شد. و من چهارمین سال رشته ی عمومی پزشکی را آغاز کردم.چون طی نامه ای به وزارت امور
خارجه ی ایران،آقای حیدری از بازگشت به سفارت منصرف شده بود،سفیر از سرهنگ خواهش کرده بود بعد از
ظهرها به کارم در دبیرخانه یمه دهم.با اینکه بعد از ظهرها فقط چهار ساعت کار میکردم ولی حقوقم تغییر نه کرده
بود.سیصد و پنجاه پوند حقوق میگرفتم،و با آن همه ولخرجی سیما و خودم،بیش از یکصد پوند مخارج نداشتیم.بقیه
ی حقوقم را در بیریتیش بانک میرسپردم.هر چند ماه یک بار.هم آقای مفیدی طی نامه ای به من خبر میداد اجاره
خانه را به حساب بانک ملی شعبه ی آکسفورد واریز کردهه است.سیما از همان اوایل حاملگی،تحت نظر پزشکان
بیمارستان واترلو که فاصله ی زیادی با آپارتمان ما نداشت ،بود.گاهی هم آنچه درباره ی زنان باردار در کتابها
خوانده بودم،به او تذکر میدادم.از هشت ماهگی،دیگر همه ی حرفا حول و حوش زأایدن او و نام بچه و مسایل بعد از
زایمان دور میزد.خانم از لحاظه لباس و وسایل مورد احتیاج چیزی کم نگذاشته بددر انتظار پدر شدن لحظه شماری
میکردم.
بعد از ظهر بیست و پنجم نوامبر 1968 میالدی، مطابق با چهارم آذر1347 هجری شمسی، درد زایمان که از شب
گذشته به سراغ سیما آمده بود،شدیدتر شد. او را سریع به بیمارستان واترلو رساندیم. بنا به تشخیص پزشک زنان،
که سیما باید هرچه زودتر سزارین می شد، پرستاران او را برای آماده کردن، به اتاق مخصوص بردند. گرچه با علم
پزشکی آشنا بودم. ولی ذوق و شوق پدر شدن، باعث شده بود دلواپس باشم. دلواپس تر از من مادر سیما بود که
دست و پایش را گم کرده بود. طولی نکشید سیما را به اتاق عمل بردند. من و خانم در سالن انتظار با انتظار با
اضطراب دقیقه شماری می کردیم. سرهنگ نیم ساعت بعد از ما به بیمارستان آمد. هر سه نگاهمان را به در اتاق
عمل دوخته بودیم. در آن موقعیت، نشستن روی نیمکت معنی نداشت. شاید بیش از بیست بار به انتهای راهروی
باریک و طویل بخش زایمان رفتم و برگشتم. وقتی پرستار انگلیسی از اتاق عمل بیرون آمد و خیر داد نوزاد پسر
است و مادرش هم سالم است. همگی خوشحال شدیم. طولی نکشید که دو پرستار دیگر، سیما را، که هنوز بیهوش
بود، با برانکار به بخش زایمان بردند و در اتاقی که قبال رزرو گرده بودیم، بستری کردند. قبل از این که او به هوش
بیاید، سرهنگ بیمارستان را ترک کرد. حدود یکساعت بعد، اولین کلمه ای که سیما به زبان آورد، "سوزان" بود که
برای ما مفهومی نداشت. هرچه فکر کردیم، چنین نامی را به خاطر نیاوردیم.
چندین مرتبه او را صدا زدیم و یکی دوباره سرش را تکان دادیم تا باالخره به هوش آمد. بالفاصله سراغ بچه را
گرفت. دستش را بوسیدم و بعد از تبریک، به او گفتم فرزندمان پسر و الحمدالله سالم است....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662