eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
سیما هم خیلی دلش می خواست بعد از زایمان و چند ماه خانه نشینی به جشن ؤانویه برود. من هم به خاطر او حرفی نداشتم، ولی هنوز آن طور که باید، بهبود نیافته بود. باالخره بعد از گفتگو فراوان، قرار شد من و سیما هم برویم ؛ به این شرط که خیلی زود برگردیم. حدود ساعت نه بود که عازم باغ مارشال شدیم. به نظر من؛ سیما بعد از زایمان زیباتر شده بود. خانم می گفت، بعضی زنها بعد از بچه دار شدن، زیباتر می شوند. ساعت نه و نیم بود که به عمارت باغ مارشال رسیدیم، قبل از ما خانواده دکتر، آقای تدین و دخترش لیدا آمده بودند. همه سیما را تحسین می کردند. من، برخالف سال گذاشته که سعی می کردم با هیچ کس نجوشم، با خوشرویی سال نو ا به یکایک آنهایی که می شناختم، تیریک گفتم. حتی برای این که به سیما ثابت کنم هیچ کینه ای از آلبرت ندارم، از لیدا سراغ او را گرفتم. دکوراسیون سالن با سال گذشته تغییر کرده بود و دور تا دور سالن مبل و صندلی راحتی چیده بودند. مارشال بالای سالن نشسته بود؛ هرکس وارد می شد، چند قدم به استقبالش می آمد و بعد از احوال پرسی و تیریک، سرجایش برمی گشت. از کاناپه خالی و دسته گلی بزرگ که روی میز کوچکی کنار آن گذاشته بودند؛ می شد حدس زد دز انتظار شخصیتی برجسته هستند. سیما به خاطر بخیه های پهلویش که هنوز کامال جوش نخورده بود، نمی توانست راحت بنشیند دکتر می خواست از همان معجون قبل که به خوردمان داده بود، برایمان درست کند. من حال نا مساعد سیما و اخالل دستگاه گوارشی خودم را بهانه کردم و بعد از تشکر، از او خواهش کردم ما را معذور دارد. خوشحالی و بی خیالی من زیاده طول نکشد. ناگهان آلبرت به اتفاق هنرپیشه ی معرفت، "ریچارد برتون" داخل سالن شدند. با ورود او، مدعوین به احترام بلند و چنان شور و هیجانی بر پا کردند که گویا پیغمبرشان ظهور کرده است. سیما که تا چند لحظه پیش از دردناله می کرد، سر از پا نشناخته، مرا رها کرد و به طرف ریچارد برتون دوید. مارشال سعی داشت برتون را از حلقه ی دوستدارانش بیرون آوردند. هرگز فکر نمی کردم که سیما، تا این حا هنرپیشه ی غربیه ای را دوست داشته باشد. باالخره با خواهش و تمنای مارشال و آلبرت، جمعیت کنار رفت و ریچارد برتون توانست روی کاناپه ای که برایش گذاشته بودند، بنشیند. جمعیت با کف زدن های پی در پی، ابراز احساسات می کرد. او هم با تکان دادن سرش، مانند پادشاهی که از فتح کشوری برگشته باشد؛ به ابراز احساسات مردم جواب می داد. وقتی آن همه شور و هیجان تا حدودی فرو نشست، سیما دوباره به سرجایش برگشت. پرسید:"من ندیدمت. تونستی به او نزدیک بشی؟" با نگاه معنی دار گفتم:"همین جا زیر سایه شما بودم. این آقا چشم تو رو کور کرده بود، منو ندیدی ." منظورم را نفهمید. همه حواسش به لیدا بود که با هنرپیشه انگلیسی دست می داد. آلبرت کنار خودشان برایش جا باز کرد. سیما داشت از حسادت می ترکید. با حرص گفت:"بد ترکیب ! چقدر شانس داره!" دیگر طاقت نیاوردم. با خشم گفتم:"یعنی این آقا اونقدر برات مهمه که حسادت می کنی؟" با تعجب به من نگاهی کرد و گفت:"این ریچارد برتونه. مگه نمی دونی؟"... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌