#باغ_مارشال_139
می خواستم جوابش را بدهم که ناگهان مارشال میکروفن را به دست گرفت و از مهمانان خواهش کرد به او گوش
دهند. بعد از سکوت، مارشال به انگلیسی از ریچارد برتون تشکر کرد و گفت برای او افتخار بزرگی است که
هنرپیشه ای مشهور دعوتش را پذیرفته و به خانه اش آمده است.
بعد از مارشال، ریچارد برتون میکرفن را گرفت. بار دیگر مدعوین یکپارچه کف زدند و با شور و هیجان برای او
ابراز احساسات کردند. او هم با تکان دادن دست، جواب آن همه احساسات را می داد.
موزیک شروع به نواختن کرد. رقاصه ای با لباس سرخپوستی، از پشت پرده ای به بیرون پرید و با رقصی عجیب و
غریب، شروع به هنرنمایی برای هنرپیشه انگلیسی کرد. ساعت از یازده گذشته بود. آهسته به سیما گفتم:" مادرت
و بچه تنها هستن بچه به تو احتیاج داره؛ یعنی هنوز وقت رفتن نیست؟"
سیما به بهانه رعایت آداب معاشرت می خواست بیشتر بماند، ولی بی اعتنا به او، از جا برخاستم. رو به دکتر و
خانومش و آقای تدین کردم و گفتم:"ببخشین ما مجبوریم به خاطر بچه و خانم و حال نا مساعده سیما؛ خداحافظی
کنیم".
سیما آن قدر این پا و آن پا کرد تا باالخره به بهانه ی خداحافظی؛ خودش را به لیدا رساند. آلبرت برایش نیم خیز
شد و به ریچارد برتون معرفی اش کرد. از ترس این که مبادا از کوره در بروم، سیما را به حال خودش گذاشتم و
سالن را ترک کردم به قدری عصبانی بودم که برای چند لحظه نمی دانستم چه باید بکنم. با عجله خودم را به اتومبیل
رساندم و آن را از پارکینگ بیرون آوردم و روبروی در ورودی عمارت توقف کردم. مدتی گذشت سیما نیامد. دلم
می خواست به سالن برگردم و سرش فریاد بکشم. بیست دقیقه بعد، سیما از عمارت بیرون آمد. با عصبانیت
گفت:"چیه این قدر عجله می کنی؟ اقلا صبر می کردی دست منو بگیری؛ تو که وضع منو می دونی."
چند لحظه به او نگاه کردم و بدون این که یک کلمه حرف بزنمراه افتادم. بعد از طی مسافتی ، سیما گفت:"مثل این
که باز دیونگیت داره گل می کنه! چیه؟ چرا ساکتی؟"
از فشار عصبانیت و حرص و جوشی که خورده بودم دهانم خشک شده و لب هایم چسبیده است. او برای اینکه سر
صحبت را باز کند، گفت: اصلا فکر نمی کردم روزی ریچارد برتون رو از نزدیک ببینم. خدا می دونه چقدر دلم می
خواست ببینمش."
با کنایه گفتم:" خوش به حال ریچارد برتون که محبوب آدمهایی مثل شماست."
با تعجب گفت:"ولی او یکی از بزرگترین همرپیشه های دنیاست."
گفتم:"می دونم. شک ندارم که او بازیگر خوبیه، ولی ادای این و اون رو در آوردن اون قدر ارزش نداره که براش
سر و دست بشکنین اگه ادا در آوردن هنر پس میمون و طوطی هم هنرمندن."
برای چند لحظه هر دو ساکت شدیم. ناگهان سیما با نگاه و لبخندی شوخ گفت:" حالا اگه یه روز منم بازیگر معروف
و محبوبی شدم، چی؟" منم میمون هستم؟"
با پوزخند گفتم:"تهرون که بودیم، یکی از استادا درباره قوه خیال چیزایی می گفت؛ الان معنی حرفاش رو بهتر می
فهمم." سیما گفت:"حالا می بینی و صب کن بهادر بزرگتر بشه؛ دوره هنرای نمایشی رو می گذرونم و به تو ثابت می
کنم خیال نیست. من عاشق هنرپشیگی هستم."
دلم می خواست محکم توی دهانش بزنم. ولی ظاهرا خونسردی خودم را حفظ کردم و فقط قاه قاه خندیدم و
گفتم:"تو یه بار عاشق شدی، بسه دیگه."...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662