#باغ_مارشال_14
خلاصه بعد از صرف چای و میوه عازم حافظیه شدیم.سرهنگ و خانمش و من و سیما جمشید و سیاوش دو به دو هم
صحبت بودیم.ترس و دلهره جایش را به شور و هیجان داده بود و لحظه به لحظه خودم را غرق وجود سیما
میپنداشتم و نگاه و خنده و احساس و طرز بیانمان همه را بهم گفته بود. ولی من یقین نداشتم دلباخته یکدیگر باشیم
بخودم میگفتم حتما اشتباه میکنم.
سرهنگ و خانمش معلوم نبود درباره چه موضوعی بحث میکردند فقط فهمیدم خانم از کسی عصبانی است و
سرهنگ از او دفاع میکند و اصلاتوجهی بما نداشتند.سیما دیوان حافظ را از روی قبر برداشت بمن داد و گفت بعد از
نیت باز کنم تا برایم بخواند.چشمم را روی هم گذاشتم کتاب را باز کردم و به سیما دادم.خوب وارد بود میدانست از
کجا باید شروع کند .نگاهی شوخ بمن انداخت و با لهجه و بیان زیبایش خواند:
فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش
گل د راندیشه که چون عشوه کند کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش
جای آنست که خون موج زند در دل لعل
زیر تغابن که خزف میکشند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش
ایکه در کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
غرلیات باب دل من و شاید هر دوی ما بود.هنوز یکی دو بیت از اشعار مانده بود که صدای جمشید مرا که محسور
بیان شیرین سیما شده بودم بخود آورد.به سمت صدا برگشتم جمشید با یکی از جوانان لوس و ولگر درگیر شده بود
با معذرت از سیما فوری خودم را به محل درگیری رساندم.جوا اوباش به گمان اینکه سیاوش تنهاست پا جلو پای او
آورده بود و جمشید سخت عصبانی کرده بود.حضور سرهنگ و خانمش باعث شد کوتاه بیاییم و گرنه حسابش را
میرسیدم چون خیلی پررو و بد دهن بود.بالاخره با میانجیگری این و آن قضیه فیصله پیدا کرد.خوشبختانه سرهنگ و
خانمش دور از ما بودند و متوجه نشدند ولی سیما ناظر بود چطور از عصبانیت قرمز شده بودم.
بعد از ساعتی گشت و گذار در محوطه حافظیه رهسپار مقبره سعدی شدیم.هوا رو به تاریکی میرفت که از آنجا
سری به دروازه قرآن زدیم و سپس به اکبر اباد رفتیم و شام خوردیم.حدود ساعت 10بخانه برگشتیم مسیب تراس
خانه را فرش کرده بود و میوه و چای آماده کرده بود.تا نیمه شب بیدار بودیم و از موضوعهای مختلف حرف
میزدیم.گاهی با سیما هم صحبت میشدم و هر دو سعی داشتیم با نگاهمان چیزی بهم بفهمانیم کم کم وقت خواب
رسید.برپا کردن پشه بند و افتادن سیاوش از تراس و خنده های بلند ما همسایه روبرو را به نشانه اعتراض دم پنجره
کشاند.چیزی نگفت اما متوجه منظورش شدیم...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662