eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
سیما یک مرتبه ساکت شد. لبش را بین دندان هایش گرفت و به فکر فرو رفت. ساعت چند دقیقه از نیمه شب گذشته گذشته بود که به آپارتمان رسیدیم . بدون اینکه صبر کند بدون اینکه صبر کند اتومیبل را داخل پارکینگ پارک کنم، پیاده شد و با عجله با آسانسور بالا رفت. داخل آپارتمان که شدم، دیدم بهادر را روی زانویش گذشته و قربان صدقه اش می رود. کنارش نشستم. بهادر نگاهش به مادرش بود و با کرشمه و ناز، چشمانش را باز و بسته می کرد. در حالی که با سر انگشتانم چانه و لب او را لمس می کردم، به سیما گفتم:"ما باید از بهادر خجالت بکشیم. الان باید همه فکر و ذهنمون این بچه باشه، نه خیاالی پوچ . بیهوده." رشد بهادر در سه ماهگی مثل بچه های پنج ماهه بود. بهادر تمام خالء زندگی مرا پر کرده بود و با وجود او، احساس آرامش و رضایت خاطر می کردم، ولی یک روز که از سفارت به آپارتمان برگشتم، سیما و سیاوش داشتند با یکدیگر بگو مگو می کردند. چشم و گوش من از این بگو مگو ها پر بود. ولی آن روز با روزهای دیگر خیلی تفاوت داشت. به هم ناسزا می گفتند و نقاط ضعف یکدیگر را به رخ هم می کشیدند. خانم هر چه سعی می کرد هم آنها را آرام کند، موفق نمی شد باالخره مجبور به مداخله شدم. سر هر دو فریاد کشیدم دعوا را تمام کنند. سیما آن قدر از سیاوش عصبانی بود بی اختیار گفت:"نذار قضیه "پیکادلی" و "لوهو" )محله بدنام لندن( رو بگم و آبروت رو ببرم." سیاوش جواب داد:"منم ملاقات تو رو با آلبرت، برمال می کنم." یک مرتبه همه چیز جلوی چشمم سیاه شد. انگار ساختمان بر سرم فرود آمده بود. مثل مرده ای روی کاناپه افتادم. سرم را بین دستانم و نگاهم روی سیاوش، خانم، سیما و بهادر که روی کاناپه دست و پا می زد، چرخید و روی چهره سیما خیره ماند. نمی توانستم چیزی بگویم. خانم سعی داشت موضوع را طور دیگری جلوه دهد. سیما ناراحت و عصبانی از شیاوش می خواست ذهن مرا از آنچه گفته بود، پاک کند. هیچ توجیهی را نمی پذیرم. هر چه قسم می خورد و می گفت آلبرت را فقط نزدیک خانه دایی اش دیده و مجبور شده تا با او احوالپرسی کند، باورم نمی شد، چرا که یاد نداشتم تنها به خانه ی دکتر رفته باشد. با شناختی که از سیما و مادرش داشتم، جبهه گرفتن در برابر آنها بی فایده بود یک لحظه به فکرم رسید زندگی با سیما دیگر ارزشی ندارد. داخل اتاق رفتم و لباسم را پوشیدم. می خواستم از در خارج شوم، که سیما جلویم را گرفت. چنان عصبانی بودم که او را کف هال هل دادم و گفتم :"من اگه غیرت داشتم، همون پارسال تکلیف تو رو روشن می کردم." بی اعتنا به خواهش های او در را محکم به هم کوبیدم و بیرون رفتم. قدم هایم در اختیار خودم نبود. صدای اتومبیل های در حال رفت و آمد، در گوشم می پیچد. گام های خسته ام بی هدف مرا به جلو می بردند. یک مرتبه به فکرم رسید به آپارتمان ناصر و محمد و رضا بروم. یک تاکسی صدا زدم و یکراست به خیابان ریچموند رفتم رنگ پریده و حالت پریشان من بچه ها را ترساند. فهمیدند اتفاقی افتاده است. می خواستند بدانند چه اتفاقی افتاده است. در یک جمله گفتم که با همسرم بگو مگو کرده ام. آنها کم و بیش قصه عشق و شوریدگی من و سیما را می دانستند، ولی هرگز از زیاده طلبی او و این که بدون اجازه ی من با غریبه ای ملاقات کرده، کلمه ای به زبان نیاوردم. آنها هم بی خبر از همه چیز، مرا دلداری می دادند که بین زن و شوهرهای جون، بگو مگو و قهر و آشتی نشانه ی عشق زیاد است. آن شب را با بچه ها گذراندم. دوستان برای اینکه از حالت پریشانی بیرون بیایم، از هیچ کاری دریغ نکردند..... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌