#باغ_مارشال_142
پس چرا من مانع موفقیت اون بشم. من از اومدن به لندن پشیمون شدم. تصمیم دارم برگردم ایرون. مسلما اگر سیما
منو بخواد با من میاد. اگرم دوست داره قاطی هنرمندا بشه، راهی غیر از جدا شدن به نظر من نمی رسه، تا به بهادر
عادت نکردم بهتر هر کدوم راه خودمون رو بریم."
سرهنگ انتظار چنین جمالتی رو نداشت؛ تا بناگوش سرخ شده بود. ظاهرا نمی خواست منت مرا بکشد و با همان
ژست نظامی گفت:"من اصرار ندارم تو لندن بمونین تو تهرون هم من پیشنهاد نکردم. اصرار هم نداشتم اینجا بیاین
حالا اگر می دونی جدایی مشکل رو حل می کنه، منم معتقدم هر چه زودتر تکلیفتون روشن شه."
سرهنگ ناراحت از من دبیرخانه را ترک کرد.
نیم ساعت بعد از رفتق سرهنگ تلفن زنگ زد. سیما بود با صدای گرفته و لحنی پشیمان گفت:"تو که می گفتی، هیچ
وقت طاقت دوری من و بهادر رو نداری؛ چطور..."
نگذاشتم جمله اش تمام شود. گفتم:"کار من و تو از این حرفها گذشته. ما باید هرچه زودتر تکلیفمون را روشن
کنیم."
گوشی را گذاشتم. طولی نکشید که دوباره زنگزد. ناراحت و عصبانی گفت:"یعنی اونقدر از من تنفر پیدا کردی که
تحمل شنیدن حرفای منو نداری؟"
گوشی را گذاشتم و سرم را به صندلی تکیه دادم. با ورود یکی دو ارباب رجوع، مشغول کار شدم. بعد از تعطیل شدن
سفارت قصد داشتم به خانه نروم ولی برای این که کار را یکسره کنم، از تصمیم منصرف شدم.
آن شب لباس مشکی اش را که بارها گفته بودم زیبایی اش را ده چندان می کند، پوشیده بود. آرایش ساده اش
همانی بود که می خواستم. بهادر را در آغوش داشت و به محض ورود من، با لبخندی دلربا سالم کرد. بهادر را به من
داد و گفت:"بهادر از تو گله داره که چرا با مادرش قهر کردی."
جدی و متین بهادر را گرفتم و از کنارش گذشتم. به خانم و سرهنگ که تلویزیون تماشا می کردند، سلام کردم و
داخالتاق شدم. بهادر را می بوسیدم و او با موها و سر و صورت و سبیل من ور می رفت. سیما چند لحظه ای در آستانه
ی در ایستاد و سپس آمد جلو و کنار من نشست. موهای پریشانش را پشت سرش انداخت و با لبخند و لحنی آرام
گفت:"اگه فکر می کنی غیر از این که می خواستم با آلبرت برای ثبت نام مشورت کنم، نظر دیگه ای داشتم، گناه
بزرگی مرتکب شدی و هرگز تو رو نمی بخشم. خدا هم راضی نیست. من اشتباه کردم به تو نگفتم حالا هم معذرت
می خوام."
طرز بیان و حالت پشیمان سیما و وجود بهادر، به من آرامش داد. گفتم: تو به من حق نمی دی ناراحت باشم؟ تو منو
می شناسی. مادر و پدر و کس و کار منو ت شیراز دیده ای من و تو مدتی با هم زندگی کردیم و کاملا با اخلاق من
آشنا هستی. حالا انتظار داری عکس العمل نشون ندم؟ چرا داری زندگی من و خودت رو به آتیش می کشی؟ چرا؟
سیما که همان سیاست پدرش را داشت بار دیگر با خوش رویی و لبخند، معذرت خواست. من صدایم را کمی بلندتر
کردم و گفتم:"اختلاف ما پول و و درود و شغل و زشتی و زیبایی نیست. من تو رو به اندازه ای دوست دارم که شهر
و دیار خودم رو ترک کردم و تا اونجا که ممکن بود، به میل تو رفتار کردم. عشق ما بدون ریا و مکر و حیله بود. ما به
هم قول دادیم تا آخر عمر وفادار بمونیم و به خواسته همدیگه اهمیت بدیم. چرا کاری می کنی زندگی گرم ما سرد....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662