#باغ_مارشال_162
می گوید دوباره تکرار کرد. ظرفم را جلو بردم مسئول غذا به چهره ام نگاهی انداخت و ملاقه اش را پر کرد و داخل
ظرفم ریخت. یک تکه نان هم که از قبل آماده کرده بود، به من داد و گفت :"تازه زندونی شدی؟"
برای این که عادت کنم، گفتم : "بله قربان." او از لحن من خنده اش گرفت و گفت: " منم عین خودت زندونی
هستم."
ناگهان نگهبان که مراقب اوضاع بودف با صدای بلند به او تذکر داد حرف را کوتاه کند.او هم فوری اطالعت کرد و به
سلول بعدی رفت.
از صبح چیزی نخورده بود، فقط برای این که معده ام خالی نماند، مقداری نان و لوبیا خوردم و روی تخت دراز
کشیدم.
ناگهان صدای خفیف از سلول سمت راست گفت:" تازه وارد!"
از روی تخت بلند شدم و پشت میله آمدم. بار دیگر صدا به گوشم خورد "تازه واردی؟"
فقط صدای او را می شنیدم . برای این که کمی از آن حالت یکنواختی بیرون بیایم گفتم :"آره امشب شب اوله که
اینجا هستم. برام خیلی سخته."
تذکر داد آهسته حرف بزنم، اگر نگهبان متوجه می شد، واویال بود.
با لحنی رومانتیک و خیالی اصرار داشت از آزادی برایش حرف بزنم. می گفت پانزده سال است در زندون به سر می
برد و به خاطر درگیری با یکی از نگهبانان ، چهار هفته پیش به او را به انفرادی اورده اند. به محض شنیدن صدای
پای نگهبان ف گفت که از کنار میله ها دور شوم. نگهبان چند لحظه روبروی سلول من توقف کرد و با نگاهی
مشکوک داخل آن را برانداز کرد و رفت.
آن شب آن قدر غلتیدم تا باالخره خواب به سراغم آمد. از ئقتی دستگیر شده بودم، هرشب کابوس می دیدم، ولی
خواب آن شب، با شب های دیگر فرق داشت.
خواب دیدم دو سرباز انگلیسی مرا برای اعدام می برند، اما فرشته ای در میان خرمنی از گل، کنار چوبه دار ایستاده و
به من لبخند می زند. پرسیدم:" تو فرشته نجات منی؟" گفت:" من فرشته نیستم. من ناهیدم اومدم اعدام تو رو
ببینم. این گال هم مال باغ قوامه، برای تو آوردم." دستم را به طرف او دراز کردم . یک مرتبه گل ها مثل توده ای ابر
شدند و ناهید را هم با خودشان بردند. من سر به آسمان می دویدم و ناهید را صدا می زدم تا نجاتم دهد.یکی مرتبه
از خواب پریدم.
صورت و بدنم خیس عرق شده بود. نفس تفس می زدم. نمی فهمیدم کجایم. رفته رفته به خودم امدم. ساعت نداشتم
که بدانم چقدر از شب گذشته است.مدت ها بود ناهید را فراموش کرده بودم . نمی دانم چرا یکباره در کنج زندان
انفرادی به خوابم آمده بود. بی اختیار خاطرات گذشته به سراغم آمد. پس از مرگ پدرم ، ناهید در حیاط خانه شیراز
به من گفت هرجا باشم ، دوستم دارد. مادرم بارها گفته بود:" چشم این دختر دنبال توست تو زندگی خیر نمی
بینی."
تا وقتی با صدای نگهبانان همه از خواب بیدار شدند، بیدار بودم و به ناهید فکر می کردم.صبحانه تکه ای نان بود و
حدود پنجاه گرم پنیر و یک لیوان چای که با نظارت نگهبان ، بین زندانیان تقسیم می شد. چند ساعت بعد از
صبحانهف ناهار می آوردند که سوپ یا لوبیا بود از صبح تا هنگام خواب، غیر از داد و فریاد و ناسزای نگهبانان و
صدای به هم خوردن درهای آهنی، چیز دیگری به گوش نمی رسید....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662