#باغ_مارشال_171
همراه با یک کامیون پر از تفنگدار زندان بریکستون را به مقصدی که نمیدانستم کجاست ترک کرد.از داخل اتوبوس
جایی را نمیدیدم.در این فکر بودم حتما زمان درازی باید مسافر اتوبوس باشم ولی برخالف تصورم بعد از حدود یک
ساعت اتوبوس توقف کرد.دستور دادند پیاده شویم به لنگرگاه کاترین کنار روز تایمز رسیده بودیم.
بعد از پنج شش سال بار دیگر روز تایمز را دیدم.خاطرات روزهای اول که به لندن آمده بودیم در ذهنم زنده شد.یاد
روزی افتادم که با سیما سوار قایق شدیم و تا لنگرگاه کاترین رفتیم و برگشتیم.صحنه ای که او حالش بهم خورده
بود در نظرم مجسم شد نگهبانان آنقدر داد و فریاد راه انداخته بودند و عجله داشتند که بیش از یک لحظه فرصت
نداشتم به اطراف نگاهی بیندازم بلافصله ما را از اسکله عبور دادند.سپس به طبقه پایین یک کشتی باربری بردند و
همه ما را با زنجیر به میله های آهنینی که به بدنه کشتی نصب شده بود بستند.خوشبختانه زمانی به جزیره تبعید
میشدم که هوا سرد بود و از گرمای توام با رطوبت در امان بودم.
از وقتی سوار شدیم تا زمانیکه کشتی لنگرگاه را ترک کرد حدود 3 ساعت طول کشید.در همان دقایق نخست در اثر
جنبش کشتی که ناشی از تلاطم زیاد اب بود حال تعدادی از جمله من بهم خورد.به دستور پزشک کشتی به هر یک
از ما چند قرص کولز دادند که تاثیرش خوب بود.
بعد از 24 ساعت زنجیرهایمان را باز کردند و دوباره دستبند به دست ما را به عرشه کشتی آوردند.کشتی به وسط
اقیانوس رسیده بود هیچس حتی محکومینی که برای بار دوم تبعید میشدند نمیدانستند جزیره کجاست و چه نام
دارد.آنقدر ما را از جزیره ترسانده بودند که برخی فکر میکردند هرگز زنده برنمیگردند.نمیدانم چرا من بی تفاوت
بودم خوب که فکر میکردم میدیدم با همه سختی اش از زندگی یکنواخت در زندان بریکستون بهتر است.
در کشتی روزی دو وعده بما غذا میدادند که شامل تکه ای نان مقداری پنیر و سوپ یا لوبیا بود.این مقدار غذا برای
بعضی از محکومین پرخور کم بود اما برای من که به کم خوری عادت داشتم کافی بود.دهها نگهبان اسلحه بدست در
برجکهای آهنی کنار اسکله یک لحظه نگاه از ما بر نمیداشتند.با اینکه هیچ راه فراری وجود نداشت تفنگداران آماده
بودند اگر محکومی خودش را به دریا انداخت امانش ندهند.روز سوم دستبندها را از دستمان باز کردند.تلاطم امواج
بقدری بود که کسی نمیتوانست راحت در عرشه بایستد.ناگهان یکی از محکومین دچار جنون آنی شد و بی اختیار از
دکل بالا رفت.تفنگداران امانش ندادند و او را به رگبار بستند حادثه دلخراشی بود.هرگز آن صحنه را فراموش
نمیکنم.از آن به بعد آنها یی که قصد داشتند شرارت کنند ماستها را کیسه کردند و تا جزیره مثل موش شدند.هر چه
کشتی جلوتر میرفت بر گرمی هوا افزوده میشد.با توجه به تردد کشتی های آرژانتینی حدس زدم به یکی از جزایر
نزدیک آرژانتین که مستعمره انگلستان است میرویم.باالخره بعد از 7 شبانه رزو که بی وقفه در اقیانوس پیش
میرفتیم به جزیره رسیدیم هوای زمستان بقدری گرم بود که گویی در نیمه تابتسان هستیم.همه جا تقریبا سرسبز و
پوشیده از درختان گرمسیری بود.وقتی ما را از کشتی پیاده کردند دستور دادند به صف بایستیم بعد از شمارش ما را
به گروهی دیگر از آبی پوشان که به نظر می آمد خشن تر هستند تحویل دادند.آنها با دقت اوراق شناسایی ما را
کنترل کردند.سپس از راه باریکی که از وسط جنگل میگذشت مثل یک ستون نظامی به راه افتادیم.هر چه از فاصله
500 متری ساحال جلوتر میرفتیم از سبزی و خرمی کاسته میشد بجایی رسیدیم که دیگر درختی وجود
نداشت.آفتاب داغ و سوزان جزیره چشمانمان را از عرق پیشانی میسوزاند.ما مجبور بودیم با سر آستینمان که خیلی
هم کثیف بود عرق صورتمان را پاک کنیم.راه انقدر طولانی بود که یکی از محکومین که از لاغری پوست و استخوان
شده بود و بیشتر عمرش را در تبعید گذرانده بود از پا افتاد و روی زمین ولو شد.خواستم به کمکش بروم اما یکی از....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662