#باغ_مارشال_173
بمن حمله کنند زیاد بود ولی چنان با آنها با مهربانی رفتار میکردم که مدتی کمتر از یکسال اغلب با من دوست
شدند.هر روز صبح زود اجازه داشتم دو ساعت در محوطه بزرگ زندان ورزش کنم.پس از آن به بهداری
میرفتم.ساعت6 بعدازظهر به سلولم برمیگشتم.در تابستان گرمای جزیره گاهی به 50 درجه میرسید و طاقت فرسا
میشد.زندانیان در فصل گرما بیشتر بیمار میشدند و بیشتر تلفات در آن فصل بود.
خالصه مشکالت زیاد بود در بیشتر موارد زندگی و مرگ محکومین که منهم یکی از انها بودم بستگی به تصمیمات
رییس و مسئولین داشت.بقای ما فقط به چند نیاز حیاتی بستگی داشت و اگر آنها را از ما میگرفتند سر و خاموش تر
میشدیم.در جزیره مثل مناطق قطبی زندگی از تغییر ارزنده ای که ضامن بقای آن باشد تهی بود.زیرا نیرویمان بی
فایده مصرف میشد.نیرویی که زندگی مان و امیدمان به زندگی آینده در گرو آن بود.در ساعات خاموشی و ظاهرا
ارام تصاویر گیج کننده ای از ایام گذشته را چون آیینه ای تار جلوی چشمم مجسم میکردم گاهی اوقات همچون
غریبه ای مقابل خودم مینشستم و به حیرت فرو میرفتم چطور این جوهر عجیب و سرسخت که اسمش زندگی است
میتواند تا این حد خود را با شرایط طاقت فرسا هماهنگ کند.
زندگی در جزیره یکپارچه نگرانی و بی قراری بود.زندانبانان ما را حیوانی فاقد فکر میپنداشتند به خودمان هم امر
مشتبه شده بود زیرا خونسردی جانوارن وحشی را پیدا کرده بودیم.به این ترتیب10 سال در جزیره بودم و در آن
مدت دو چیز مرا به ادامه زندگی امیدوار میکرد یکی نیروی جوانی بود و دیگر اینکه واقعا تبهکا ر نبودم که افکارم
منجمد شود.
باالخره بعد از 10سال مرا به زندان بریکستون برگرداندند.رییس زندان سرهنگ اسمیت بازنشسته شده
بود.سروان مایکل که به درجه سرهنگی رسیده بود و ریاست زندان را به عهده داشت چون اوایل کارش بود کمتر از
رییس قبلی سخت گیری میکرد و با سیاست امکاناتی را که در زمان اسمیت منع شده بود د راختیار زندانیان
میگذاشت.
بعد از حدود یکماه در انفرادی بند d به عبارتی در قرنطینه به سر بردم به بهداری منتقل شدم .سرهنگ مایکل برایم
پیغام فرستاد که در این 0 سال آخر محکومیتم مواظب رفتارم باشم.از سال 1979که در جزیره بودم روزنامه ها
درباره فروپاشی رژیم سلطنتی در ایران مطالبی مینوشتند که باورش مشکل بود و من بی تفاوت از کنار آنها
میگذشتم.وقتی هم به بریکستون برگشتم در حاشیه اخبار رادیوها و روزنامه ها در مورد رژیم جمهوری اسلامی و
جنگ ایران و عراق چیزهایی میگفتند ومینوشتند.با اینکه خیلی کم حوصله شده بودم دلم میخواست بدانم واقعا در
ایران چه خبر است.متاسفانه مطالب روزنامه ها آنقدر گنگ و ضد و نقیض بودند که چیزی دستگیرم نمیشد.در زمان
ریاست سرهنگ اسمیت به علت سوء استفاده کتابخانه عمومی زندان تعطیل بود.سرهنگ مایکل از زمانیکه رییس
زندان شده بود دستور اسمیت را لغو کرده بود و زندانیان اجازه داشتند از کتابهای کتابخانه استفاده کنند.چند نفر از
محکومین که سابقه خوبی داشتند مسئول پخش کتاب بین زندانیان بودند.در مدتی کمتر از دو سال نزدیک به 20
رمان و کتابهای جامعه شناسی و فلسفی از نویسندگان بزرگ و فلاسفه صاحب نام خواندم.این کتاب خواندن ها د
رتقویت روحیه من بی تاثیر نبود.
بر آن شدم قصه زندگی خودم را به رشته تحریر در آوردم.قلم بدست میگرفتم و به عالم رویا فرو میرفتم.نمیدانستم
از کجا شروع کنم سرانجام قصه زندگی ام را از آغاز اشنایی با سیما تا آخرین شب زندان به روی کاغذ آوردم....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662