eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از بیست سال زندان، غروب روز دهم آگوست 1991 ،مطابق با نوزدهم مرداد 1371،با کوله باری از خاطرات تلخ و دلی پر از کینه از کسانی که باعث شده بودند بهترین سال های عمرم تلف شود، از زندان بریکستون لندن آزاد شدم. غیر از نوشته هایم که حدود چهارصدبزرگ و همه به صورت اوراق بود، چیز دیگری همراه نداشتم، ماشین اصالح و حوله و خمیر دندان و مسواک و لباس هایم را به کارکنان بند بهداری بخشیدم. مراحمل و تشریفات اداری همراه با نگاه های تحقیر آمیز زندانبانان انگلیسی، آخرین ضربه هایی بود که به روحیه ام وارد می شد. یکی از خصلت های مسئولین زندان این بود که وقتی یک زندانی آژاد می شد، راضی به نظر نمی آمدند. سرهنگ مایکل ورقه آزادی مرا امضاء کگرد و به اتاق ترخیص که خارج از تشکیالت زندان بود، راهنمایی شدم.و از کسانی که بیست سال پیش نام مرا در دفاتر ثبت کرده بودند، خبری نبود یا گذشت زمان باعث شده بود آنها را نشناسم. همه وسایلم را که روز اول از من گرفته بودند، تحویل دادند؛ یک کمربند، کیف پول که هنوز همان دو هزار پوند داخل آن بود، شناسنامه و پاسپورت، همه را داخل یک کیف پالستیکی گذاشته بودند. برای گرفتن کارت زرد آزادی یک ساعت معطلم کردند. وقتی کارت را گرفتم و خواستم از آخرین در آهنی پا به محیط آزاد بگذارم، مردی حدود سی و پنج ساله که زمان ورودم به اتاق ترخیص ، نگاه از من بر نمی داشت جلو آمد و با خوشرویی به زبان فارسی خود را خبرنگار »آبزرور« معرفی کرد و خواهش کرد چند لحظه وقتم را به او بدهم. با توجه به این که می دانستم بخشی از مجله آبزرور به زندانیانی که محکومیت طوالنی دارند، اختصاص دارد و بارها در زندان سرگذشت بعضی از آنان را خوانده بودم، تعجب نکردم، ولی از این که او ایرانی بود، به شک افتادم نکند توطئه ای در کار باشد. خبرنگار، بدون توجه به این که من چه فکری درباره او کردم، گفت: این بار به خاطر این که سردبیر می دونست زندونی که آزاد میشه، ایرونیه، من انتخاب شدم خوشحالم با شما آشنا می شم. آن ساعت در حالتی نبودم که بتوانم با او گفت و گو کنم؛ اصال حوصله حرف زدن نداشتم، بی یک کلمه حرف، او را کنار زدم و پا به خیابان گذاشتم. یک مرتبه احساس عجیبی به من دست داد، گویی در خالء پا گذاشته ام. آن قدر احساس بی وزنی می کردم که انگار می خواهم به پرواز در آیم. هوا کامال تاریک شده بود و انعکاس نور چراغ هخای اتومبیل های در حال رفت و آمد، چشمانم را ناراحت می کردند. برای اینکه راه را تشخیص بدهم، چند لحظه کف دست را سایبان چشمانم کردم. خبرنگار رهایم نمی کرد. در حالی که شانه به شانه من می آمد، گفت: همون طور که گفتم، من ایرونی هستم و عالوه بر کاری که سردبیر مجله به عهده ام گذاشته، وظیفه خودم می دونم به شما کمک کنم. من بیست سال با هیچ هم وطنی برخورد نداشتم. با اینکه او را نمی شناختم، کالمش در آن لحظات برایم آرامش بخش بود. نمی دانستم چه بگویم؛ فقط تشکر کردم. او اتومبیلش را به فاصله کمی از در اصلی زندان پارک کرده بود. وقتی به اتومبیل رسید، در را برایم باز کرد و با حالتی خندان گفت: خواهش می کنم دعوت منو بپذیرین و به من اعتماد کنین. چند لحظه به فکر فرو رفتم. او به تردید من توجهی نکرد، وسایلم را برداشت و داخل اتومبیل گذاشت. بی اختیار سوار شدم. خوشحال شد و برای اینکه سر صحبت را باز کند، گفت: بهتره اول خودم رو معرفی کنم؛ اسم من سعیده. یکی دو سال قبل از انقلاب، تو همین لندن، در رشته خبرنگاری فارغ التحصیل شدم. به دالیلی همین جا ازدواج کردم. همسرم اهل برایتونه و یه دختر چهارساله دارم. محیط آزاد و حرکت اتومبیل و آدم های در حال تردد، حال و هوایی تازه در من ایجاد کرده بود؛ همه حواسم به او نبود. حالتی میان خواب و بیداری داشتم. وقتی مرا در آن حال دید، ساکت شد. سرعت اتومبیل را کم کرد تا بیشتر.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌