#باغ_مارشال_177
گفتم: بله مگه اشکالی پیش اومده؟
با خوشرویی گفت: آقا، خیلی هم خوشحال هستیم که به بانک ما اعتماد کردین.
سپس مرا نزد رئیس بانک برد. از من استقبال کرد و به مسئول حسابداری دستور داد حسابم را بررسی کند، عالوه
بر سودی که حدود یک صد هزار و دویست پوند شده بود و به حسابم واریز کرده بودند یک اتومبیل هم برنده شده
بودم که سی هزار پوند قیمت آن بود. چون از موعد تحویل اتومبیل حدود ده سال گذشته بود معادل آن را به حسابم
ریختند.
وقتی سعید دید مبلغ دویست و پنجاه هزار پوند در حسابم دارم، گفت: می دونین پوند و دالر تو ایرون چنده؟
گفتم: درست نمی دونم، مسلما مثل سابق نیست. حدس می زنم کمی بیشتر باشه.
سرش را به نشانه تأسف تکان داد و گفت: تو ایرون پوند حدود دویست تومن، و دالر نزدیک به یک صد و چهل
تومن ارزش پیدا کرده. باورش خیلی مشکل بود. گفتم: شاید اشتباه می کنین. چنین چیزی امکان نداره.
گفت: نه اشتباه نمی کنم. البته به همین نسبت، همه چیز گرون شده و درومدها هم فرق کرده. محیط بانک جای
مناسبی برای بحث و گفت و گو درباره اقتصاد ایران نبود. من هم در آ» حال، چندان مایل نبودم بدانم وضع اقتصاد
ایران چگونه است. با وضعیتی که داشتم، همه افکارم بی تابانه حول یافتن اثری از بهادر، دیدار با او، بازگشت به وطن
و دیدار بستگان، خویشان و آشنایان دور می زد.
خالصه مبلغ پنج هزار پوند از دفترچه ام برداشت کردم و به اتفاق سعید به یکی از فروشگاه های معروف خیابان
آکسفورد رفتم. لباس ها چنان متنوع شده بود که برای انتخاب دچار سردرگمی شده بودمو ذهن من روی چیزهایی
دور می زد که بیست سال قبل می پسندیدم ولی اثری از آن مدل ها وجود نداشت. باالخره دو دست کت و شلوار و
کاپشن و پیراهن و کفش خریدم که نسبت به گذشته، تا آنجا که به خاطر داشتم، دو برابر شده بود. آنچه خریده
بودم، داخل یک چمدان بزرگ گذاشتم و از سعید خواهش کردم مرا به یکی از هتل های نزدیک هایدپارک برساند.
سعید هر چه اصرار کرد که طی اقامتم در لندن در آپارتمان او بمانم، نپذیرفتم. تشکر کردم و گفتم چون اقامت من
در لندن مشخص نیست، در هتل راحت تر هستم.
به آپارتمان او برگشتیم. وسایلم را که عبارت از دست نوشته ها، پاسپورت و شناسنامه بود، برداشتم. سعید مرا به
هاید هتل رساند. برای چندمین بار به خاطر مهمان نوازی اش تشکر کردم. شماره تلفن آپارتمان و محل کارش را به
من داد و گفت اگر او را در جریان کارهایم بگذارم، خوشحال می شود. خواهش کرد بقیه سرگذشتم را بنویسم و
بدون کوچکترین تردیدی گفت: داستان شما اگه به چاپ برسد پرفروش ترین کتاب می شه.
هاید هتل را به دلیل آشنایی با محله کنزینگتون، انتخاب کردم. در کشورهای بیگانه اگر کسی زبان بداند، به هیچ
مشکلی برنمیخورد و من خوشبختانه زبان می دانستم. بعد از ارائه پاسپورت که از تاریخ اعتبار آن حدود هجده سال
گذشته بود، مسئول هتل از پذیرفتن من معذرت خواست. وقتی کارت آزادی را که اقامت موقت من در آن قید شده
بود نشان دادم، اجازه داد فرم مخصوص پذیرش را تکمیل کنم.
سپس پیش خدمت چمدانم را برداشت و مرا به اتاق 141 طبقه دوم راهنمایی کرد. خوشبختانه اتاق پنجره ای رو به
هایدپارک و خیابان همجوارش داشت. مدتی کنار پنجره ایستادم. به یاد اولین روزی افتادم که با سیما به هایدپتارک
آ«ده بودیم اندکی بعد خود را در آینه قدی اتاق دیدم. سال ها از آینه دور بودم و دوست داشتم خودم را برانداز
کنم. تازه متوجه شدم بیست سال زندان چقدر روی چهره و رنگ و رویم اثر گذاشته است. موهای بلند و نامرتبم....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662